ادبی هنری
پیرمرد سالخوردهای با پسر و عروس خود زندگی میکرد. آنها با پدر سالخورده خود ناسازگار بودند، تا این که روزی ظرف غذا از دست لرزان پیر سالخورده به زمین افتاده و چند لک کوچک روی لباس عروس و شلوار فرزند مغرور افتاد. ناگهان هر دو خروشیده و به یک باره از پدر کنارهگیری کردند. از آن پس هنگام صرف غذا پیرمرد را در سفرهای جداگانه در گوشه اتاق مینشاندند و خود برسر میز غذا مینشستند.
پیداست که این حرکت برای یک پدر علاقهمند به فرزند تا چه اندازه ناگوار و تحمل آن دشوار بود، اما برای رضایت خاطر پسر و عروسش هیچ نمیگفت و در کاسه چوبین مخصوص خود غذا میخورد و بچههایش را دعا میکرد.
یکی از نوههای شیرین زبان و باهوش پیرمرد، روزی از پدر جوان و بیعاطفه خود پرسید: چرا چند روزی است سفره غذای پدر بزرگ را جدا کردهاید و صندلی او را در سر میز خالی میگذارید؟! پدر گفت: به خاطر این که پدربزرگ پیر و کثیف شده! کودک با تعجب بسیار گفت: همین؟! پدر پاسخ داد: آری.
چند روز گذشت. روزی به هنگام خوردن غذا، کودک را صدا زدند که برسر میز حاضر شود. کودک گفت: الان میآیم. دقایقی طول کشید، پدر و مادر گفتند: پس چرا نمیآیی؟ کودک گفت: مشغول هستم. پدر و مادر تاکید کردند که: غذایت سرد میشود زودتر بیا.
باز هم طفل نیامد. بالاخره به تندی و عتاب گفتند: پس چرا نمیآیی؟ کودک گفت: دارم کاسه میسازم، صبر کنید تا تمام شود، بعد میآیم. پدر و مادر باتعجب گفتند: کاسه برای چی؟! کودک پاسخ داد: مثل همان کاسه که شما برای پدر بزرگ ساختید، من هم دارم برای شما میسازم تا هر وقت به سن پدربزرگ رسیدید و پیر و کثیف شدید، سفره غذای شما را جدا کنم و در آن کاسه به شما غذا بدهم!
با این اقدام تکان دهنده کودک، پدر و مادر از خواب سنگین غفلت بیدار شده و از عمل خود بینهایت شرمسار گردیدند. بعد هم سر و روی پدر را بوسیده و عذرخواهی کردند و با هم دور یک میز نشستند
امام صادق (ع): بروا آباءکم یبرکم ابناوکم
با پدرانتان خوشرفتاری کنید تا فرزندانتان با شما خوشرفتاری کنند.
برگرفته از کتاب اندرزها و حکایات
يکشنبه 20/11/1387 - 21:37
خواستگاری و نامزدی
در زمان حضرت سلیمان، مردی سادهاندیش در حالی که سخت ترسیده و وحشتکرده بود و چهرهاش زرد و لبهایش کبود شده بود، خود را به حضرت سلیمان رسانید و گفت: ای سلیمان به من پناه بده! حضرت سلیمان پرسید چه شده است؟ او گفت عزرائیل با خشم به من نگاه کرد و من وحشت کردهام. حال از شما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهید مرا به هندوستان ببرد تا از دست عزرائیل رهایی یابم. حضرت سلیمان نیز این کار را کرد.
روز بعد حضرت سلیمان، عزرائیل را دید و گفت چرا به این بینوا، خشمآلود نگاه کردی و باعث شدی که او از وطن خود آواره شده و بیخانمان گردد؟ عزرائیل گفت خداوند فرموده بود که من قریب همان ساعت، جان او را در هندوستان بگیرم، لذا وقتی او را در اینجا دیدم در فکر فرو رفتم و حیران شدم که چگونه جان او را در هندوستان بگیرم، در حالی که او اینجاست. و او از چهره تعجبانگیز من ترسید و من نگاه غضبآلودی به او نکردم. لحظاتی بعد به هندوستان رفتم و دیدم آنجاست و در نتیجه جانش را گرفتم.
آیه ۸ سوره جمعه: قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم...
ای رسول ما، بگو مرگی که از آن فرار میکنید، سرانجام به سراغتان آمده و شما را ملاقات خواهد کرد...
برگرفته از کتاب اندرزها و حکایات
شنبه 19/11/1387 - 23:47
ادبی هنری
روزی مرد ثروتمندی با لباسی پاکیزه و گرانقیمت نزد رسول خدا(ص) آمد و نشست. لحظاتی بعد نیز مرد فقیری با لباس مندرس آمد و در کنار آن مرد ثروتمند نشست. در این هنگام مرد ثروتمند با حالتی متکبرانه و تحقیرآمیز نسبت به مرد فقیر، لباس خود را جمع کرد تا با لباس کهنه و کمقیمت مرد فقیر تماس نداشته باشد.
پیامبر اکرم(ص) که از این صحنه ناراحت شده بود، با تعجب از مرد ثروتمند پرسید: آیا ترسیدی که از فقر او چیزی به تو برسد؟!
مرد ثروتمند که از اقدام ناشایست خود شرمگین و پشیمان شده بود، سرش را پایین انداخته و گفت: خیر یا رسولالله. سپس رسول اکرم(ص) فرمود: پس چه چیزی باعث شد که دست به این اقدام نادرست بزنی؟! مرد ثروتمند لب به اعتراف گشود و گفت: ای رسول خدا هوای نفس مرا به این کار زشت وا داشت. اکنون حاضرم برای جبران این خطا، نیمی از ثروت خود را به این مرد فقیر ببخشم!
سپس پیامبر اکرم(ص) رو به مرد فقیر کرده و فرمود: آیا میپذیری؟ مرد فقیر پاسخ داد: خیر! مرد ثروتمند با تعجب پرسید: چرا؟! مرد فقیر گفت: میترسم آن حالتی که در شما پدید آمد در من هم به وجود بیاید.
آیه ۱۸ سوره لقمان: و لا تصعر خدک للناس و لاتمش فی الارض مرحاً ان الله لایحب کل مختالٍ فخورٍ
و هرگز به تکبر و ناز از مردم رخ متاب و در زمین با غرور و تکبر قدم برمدار که خدا هرگز مردم متکبر خودستا را دوست نمیدارد.
برگرفته از کتاب اندرزها و حکایات
شنبه 19/11/1387 - 0:31
ادبی هنری
گویند روزی هارونالرشید به خاصان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصی که خدمت رسول اکرم(ص) مشرف شده و از آن حضرت حدیثی شنیده است را زیارت کنم تا بلاواسطه از آن حضرت حدیثی را برای من نقل کند.
چون خلافت هارون در سال ۱۷۰ هجری واقع شده بود، لذا معلوم بود که با گذشت این مدت طولانی، یا کسی از زمان پیامبر اکرم(ص) باقی نمانده باشد و یا اگر هم کسی باقی مانده باشد، به ندرت پیدا خواهد شد.
به هر حال ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصی، در اطراف و اکناف جستجوی زیادی کردند. ولی هیچ کس را نیافتند. به جز مرد پیری که قوای طبیعی خود را از دست داده و از حال رفته و ضعف و سستی، بنیاد هستی او را درهم شکسته بود و به جز نفس و یک مشت استخوان، چیزی از او باقی نمانده بود. او را در زنبیلی گذارده و با نهایت مراقبت و احتیاط به دربار وارد کرده و نزد هارون بردند. هارون بسیار خوشحال شد که به منظور خود رسیده و کسی را که رسول خدا(ص) را زیارت کرده است و از او سخن شنیده، میبیند.
هارون گفت: ای پیرمرد آیا خودت پیامبر اکرم(ص) را دیدهای؟ گفت: بله. هارون گفت: چه وقت او را دیدی؟ پیرمرد گفت: در سن کودکی بودم که روزی پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسولالله(ص) برد و من بعد از آن دیگر خدمت آن حضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود.
هارون گفت: بگو ببینم در آن روز از رسول خدا(ص) سخنی شنیدی یا نه؟ پیرمرد گفت: بله، آن روز از رسول خدا(ص) این سخن را شنیدم که میفرمود آدمی پیر میشود و هرچه به سوی پیری میرود، به موازات آن دو صفت در او جوان میشود، یکی حرص و دیگری آرزوی دراز.
هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتی را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا(ص) شنیده است. لذا دستور داد یک کیسه زر به عنوان هدیه و پاداش به پیرمرد دادند.
بعد از این که پیرمرد را از نزد هارون بیرون بردند، هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که: مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنی دارم. گفتند: نمیشود. پیرمرد گفت: چارهای نیست حتماًباید برگردانید زیرا کار مهمی دارم.
به ناچار دوباره پیرمرد را نزد هارون برگرداندند. هارون پرسید: جریان چیست؟ پیرمرد گفت: قربان سؤالی دارم. هارون گفت: بپرس. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! آیا این پاداشی که امروز به من عنایت فرمودید، فقط عطای امسال است یا هر سال عنایت خواهید فرمود:
هارونالرشید صدای خندهاش بلند شد و از روی تعجب گفت: راست فرمود رسول خدا(ص) که هرچه فرزند آدم رو به پیری و فرسودگی میرود دو صفت حرص و آرزوی دراز در او جوان میگردد!
رسول اکرم(ص): یهرم ابن آدم و یشب منه اثنتان الحرص علی المال و الحرص علی العمر
آدمیزاد چون پیر شود دو صفت در او جوان گردد: حرص بر مال و حرص بر عمر.
برگرفته از کتاب اندرزها و حکایات
جمعه 18/11/1387 - 16:18
ادبی هنری
ضرب المثل «تو اگر جای من بودی، کوه به کوه می گریختی» را کسانی به کار می برند که به علت انجام ندادن کاری و یا فرار از موقعیتی ناهنجار، مورد سرزنش دیگران قرار می گیرند.آن ها در توجیه عمل خود استدلال می کنند که فرد سرزنش کننده اگر در آن شرایط قرار می گرفت، شاید به مراتب شدیدتر عمل می کرد و اگر او خانه به خانه گریخته، آن فرد کوه به کوه می گریخت.
اما داستان این ضرب المثل:می گویند زمانی، بازی شکاری با مرغی خانگی شروع به بحث و جدل و مباحثه کرد و با طعنه به او گفت: «تو واقعا مرغ بی وفا و عهدشکنی هستی، در حالی که بهترین اخلاق و پسندیده ترین رفتار، وفاداری است.
حتی وفاداری از پایه های جوانمردی و مروت به حساب می آید.»مرغ خانگی خوب به صحبت های باز گوش داد و بعد از او پرسید: «تو چه بی وفایی از من دیده ای یا کدام بد عهدی را از من به یاد داری؟» باز جواب داد: نشانه بی وفایی تو در این است که با این همه لطف و محبتی که انسان ها در مورد تو دارند و به تو آب و دانه می دهند و شب و روز مراقبت هستند و برای تو جای خواب و استراحت فراهم می کنند اما با این حال هر وقت می خواهند تو را بگیرند، تو از دست آن ها می گریزی و از این بام به آن بام فرار می کنی.این واقعا حق ناشناسی است که تو از کسی که این قدر به تو لطف و محبت دارد، گریزانی، در حالی که من با وجود این که حیوان وحشی هستم وقتی چند روز با انسان ها باشم، به آن ها انس می گیرم و حتی از دست آن ها دانه می خورم و همیشه حق آن را نگه می دارم. به عنوان مثال برایشان شکار می کنم و به آن ها می دهم و هر قدر هم دور رفته باشم به محض این که صدای آن ها را می شنوم، پرواز می کنم و به سوی آن ها می آیم. مرغ در جواب او گفت: «راست می گویی، اما برگشتن تو و فرار من به این علت است که تو هرگز بازی را به سیخ کباب کرده ندیده ای، اما من بسیاری از دوستان خودم را در تابه بریان شده دیده ام، تو هم اگر آن چه را که من دیدم، می دیدی، هیچ وقت طرف آدم ها نمی آمدی و اگر من بام به بام می گریزم تو کوه به کوه می گریختی!»
روزنامه خراسان
چهارشنبه 16/11/1387 - 19:48
شعر و قطعات ادبی
بـــــــــــــــاده از پیمانه دلدار، هشیارى ندارد بىخـــــــودى از نوش این پیمانه، بیدارى ندارد
چشم بیمار تو هر كس را به بیمارى كشاند تا ابـــــــــــــــد این عاشق بیمار، بیمارى ندارد
عاشق از هر چیز جز دلدار، دل بركنده خامش چونكه با خود جز حدیث عشق، گفتارى ندارد
بــــا كـــــه بتوان گفت از شیرینى درد غم یار جز غــــم دلدار، عاشقپیشه غمخوارى ندارد
بر ســــر بـــــــــالین بیمار رخت، روزى گذر كن بین كه جز عشق تو بر بالین، پرستارى ندارد
لطف كن اى دوست، از رخ پرده بگشا، ناز كم كن دل تمنـــــــــــــــایى ز دلبر غیر دیدارى ندارد
اشعار عارفانه امام خمینی چهارشنبه 16/11/1387 - 1:35
دانستنی های علمی
دوشنبه 14/11/1387 - 22:58
خواستگاری و نامزدی
هستی همانند کوهی ، گفتار و کردارمان را به ما باز می گرداند.حال، دیگر با ماست که در گوش این کوه سخنان خوشایند و دلنشین بخوانیمیا ناسزا بگوییم.
دوشنبه 14/11/1387 - 22:52
شعر و قطعات ادبی
الهی !
بنده را از سه آفت نگهدار :
ازوسواس شیطانی ،
و از هوای نفسانی ،
و از غرور نادانی.
الهی !
تو به رحمت خویشی ، و ما بر حاجت خویشیم !
تو توانگری و ما درویشیم !
الهی !
به بهشت و حور چه نازم ؟
مرا دیده یی ده که از هر نظری بهشتی سازم !
الهی !
به حرمت آن نام که تو خوانی ،
و به حرمت آن صفت که تو چنانی !
دریاب ، که می توانی !
(رسائل.م.ش.ص105)
دوشنبه 14/11/1387 - 22:35
شعر و قطعات ادبی
خم را بگشا به روی مستان بیزار شو از هوا پرستان
از من بپذیر رمز مستی
چون طفل صبور در دبستان
آرام ده گل صفا باش
چون ابر بهار در گلستان
تاریخچه جمال او شو
بشنو خبر هزار دستان
بردار پیاله و فرو خوان
بر می زدگان و تنگ دستان
ای نقطه عطف راز هستی برگیر زدوست جام مستی
منبع : اشعار عارفانه امام خمینی يکشنبه 13/11/1387 - 11:55