• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 392
تعداد نظرات : 301
زمان آخرین مطلب : 4351روز قبل
شعر و قطعات ادبی

زندگی ها صرف  صرف و نحو شد

 

راه حق در غربت حق ، محو شد

 

هر که در بند شکم محصور شد

 

دیده مولا شناسش کور شد

 

باز هم تکرار مکر عام و خاص

 

یک علی با بی نهایت عمر و عاص

 

یک علی مظلوم همچون جدّ خویش

 

ظلم هایی دیده اندر حدّ خویش

کیستند این عمر و عاصان شقی؟

 

کفر کیشانی به ظاهر متقی !

 

****************

 

ای که هر دم دم ز حیدر می زنید !

 

بر یتیمان علی سر می زنید؟

 

بر یتیمان علی پرداختن

 

بهتر از هفتاد مسجد ساختن

 

یا علی ! امشب تنور آماده کن

 

امّتت را امتحانی ساده کن

 

تا شود معلوم خاص الخاص کیست

 

در دل دریای خون ، غوّاص کیست

 

این نماز و روزه و حج و زکات

 

بی ولایت چیست ؟ غیر از منکرات

 

جز ولایت ، وادی ایمن کجاست ؟

 

ایمنی از شرّ اهریمن کجاست ؟

 

بر ولای مرتضی مؤمن شوید

 

کز عذاب قهر حق ایمن شوید

 

وادی ایمن تولّای علی است

 

توتیا، خاکِ کفِ پای علی است

 

گفت احمد با علی بیعت کنید؟

 

یا که در دین خدا بدعت کنید؟

 

از چه رو چون کوفیان بی ولی

 

خرده می گیرید بر کار علی ؟ 

 

********

ای خداوندان ملک عافیت

 

والیان مسند اشرافیت

 

ای خداوندان رنگین نامه ها

 

صاحبان مکر در هنگامه ها

 

من یقین دارم مسلمان نیستید

 

چون ولی را تحت فرمان نیستید

 

من در این آشفته بازار شما

 

پرده بر می دارم از کار شما

 

نقش خود را خوب بازی می کنید

 

هرزه گردی را شکوفا می کنید

 

بوقتان پر گشته است از قیل و قال

 

تا شود خون شهیدان پایمال؟

 

دم ز تضعیف ولایت می زنید !

 

تا مگر از ریشه دین را بر کنید

 

بر سر ما سایه دست خداست

 

سینه ما گوشه از کربلاست

 

حافظ این ملک ، تیغ حیدر است

 

تیغ او از تیغتان برّا تر است

 

مُهر این امنیت از مِهر علی است

 

جان ما آینه امر ولی است

 

سه شنبه 9/9/1389 - 15:47
شهدا و دفاع مقدس

بزرگراه همت....... حاضر
مجتمع فرهنگی همت....... حاضر
غیرت همت........ غائب
ورزشگاه همت........ حاضر
مردونگی همت.......... غائب
مرام همت............. غائب
سمینار همت............... حاضر
آقایی همت............ غائب
صداقت همت.............. غائب
همایش همت.............. حاضر
صفای همت.............. غائب
.......همت..............غائب
.......همت.............. غائب
.......همت.............. غائب
.......همت.............. حاضر

غائبا از حاضرا بیشتر بودن.... کلاس تعطیل.....

گمنامی تنها برای شهرت‌پرستان دردآور است، وگرنه همه اجرها در گمنامیست.

........................................................................................

روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست
مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست
رفته اند اما نه! کوله بارشان باقی ست
بر زمین نمی ماند ، شانه های ما مانده ست

يکشنبه 7/9/1389 - 16:4
شهدا و دفاع مقدس

بسیج ای دست و بازوی ولایت

خط سرخ عزل تا بی نهایت

تو با دست خمینی عهد بستی

تبر گشتی و بت ها را شکستی

تو با خون گلویت عهد کردی

که از خط خمینی بر نگردی

تورا نشناختن حق ناشناسیست

تعارض با تو کفر وناسپاسیست

بسیجی سست و بی حال است آیا؟!

زبان غیرتش لال است آیا؟!

بسیجی! از چه رو خاموش ماندی؟

زبان بستی سراپا گوش ماندی

نمی بینی مگر دجاله هار؟ا

سرود شوم نفی لاله ها را؟

ببین نشخوار صبح وشامشان را

طنین طعنه و دشنامشان را

علی را بی عدالت نام دادند

ولایت را وکالت نام دادند

به سر اندیشه هایی خام دارند

ولی داعییه اسلام دارند

کدام اسلام اسلامی که مرده ست

سرتسلیم بر شیطان سپرده ست

بسیجی سست و بی حال است آیا؟!

زبان غیرتش لال است آیا؟!

نه این سان نیست ، او میدان نورد است

بسیجی شیر میدان نبرد است

بسیجی تابع اسلام ناب است

لقایش تیغ سرخ آفتاب است

کدام اسلام ؟ اسلام جسارت

به ظهر کوفه و شام و اسارت

کدام اسلام؟ اسلام رهایی

ز بند جهل و قومیت گرایی

کدام اسلام؟ اسلام حسینی

که جاری شد زلبهای خمینی

نگه کن بلبلان این چمن را

بلوچ وترک و ترکمن را

بسیجی شیعه و سنی ندارد

به فرمان ولی سر می گذارد

خمینی گفت سر گردان نباشید

اسیر دست نامردان نباشید

 

مرحوم آقاسی

هفته ولایت و هفته بسیج مبارک

انشاالله بسیجی وار در راه ولایت بمانیم

چهارشنبه 3/9/1389 - 16:3
اهل بیت

آرى ... خم ! 
شربدار ولایت‏ 
غدیر حادثات‏ 
و میان منزل افشاى رازهاست . 
بنگریدش‏ 
که بر اوج دست و بازو 
در چنگ چنگالى از نور 
ایستاده است‏ 
به ابرها نزدیکتر تا به ما 
و نگاه نمى ‏کند 
نه در چشمان مشتاق‏ 
نه در دیدگان دریده از حسد . 
به این ترانه گوش کنید 
که در هفت آسمان مى ‏طبپد : 
? هر که مرا مولاى خویش بداند اینکه فرا چنگ من ایستاده مولاى اوست ? . آرى  
امروز همه چیز کامل است‏ 
معیارى بدنیا آمده‏ 
که در سایه ‏اش‏ 
نیک و بد از هم مشخصند . 
در این زلال ، باید جان را به شستشو نشست‏ 
در غدیر ، یک تاریخ تبلور پیدا کرد .

و بدین سان ، آن دشت که دیروز گمنامش ، 
کندى و سستى قافله ‏ها را مى ‏زدود ، 
امروز ، 
طلوع آفتاب ولایت را بستر شد .

آن برکه آب ، میانه کویرى برهوت ، 
که رنج و خستگى مسافران را به جان مى ‏خرید ، 
امروز ، 
چشمه جوشان و همیشه جارى پهنه آرمان ‏هاى والا گشت .

بدین سان بود که پیامبر ( درود خدا بر او و خاندانش ) 
ندا در داد : 
آنها که بى ‏ولایت على ( سلام خدا بر او ) رفته ‏اند ، 
باز گردند و 
در کناره غدیر ، ? آینه بلند اى آسمان کویر ? 
با حماسه ‏ساز نهضت اسلام ، روح مطهر زمان ، 
بیعتى دوباره کنند ، 
و در طبیعت حقیقت ، تنفسى روح نواز و مستى ‏زا ... 
و اینگونه بود که به یکباره ، 
از کالبد بى ‏جان یک دشت پر سکوت‏ 
غوغاى اجابت و پذیرش برخاست . و هیاهوى سر در گم انسانى ، 
در بازتاب مرز هاى روشنى و جاودانگى‏ 
جوششى مداوم یافت ، 
بیراهه‏ ها ، نهاده شد ، 
و حجت در جانشان بیامیخت .

راستى را ، 
مگر خورشید در غروبش ، 
ماه را به نور افشانى ، نمى ‏گمارد ؟ 
و مگر دریا ، 
ابر را ، 
از خود و براى خود ، غنا نمى ‏بخشد ؟ 
در این زلال ، باید جان را به شستشو نشست و از این دریا ، باید گوهر هاى ناب به دست آورد . 

در غدیر که به چه مى ‏اندیشد ؟ 
در غدیر گویا محمد صلى الله علیه و آله مى ‏اندیشد : 
بدون على علیه السلام چگونه خواهد رفت ؟ 
و على علیه السلام مى ‏اندیشد : 
بدون محمد صلى الله علیه و آله چگونه خواهد رفت ؟ 
و على علیه السلام مى‏ اندیشد : 
بدون محمد صلى الله علیه و آله چگونه خواهد ماند ؟ 
و مردم بین همین رفتن و ماندن است که به ابهامى شگفت گرفتار آمده ‏اند : 
این همان محمد صلى الله علیه و آله است که مى‏ ماند ، اگر با على بیعت مى ‏کردیم ، 
و این حتى على علیه السلام است که مى ‏رود ، اگر بیعت را شکستیم !! 
توده مردم به چگونگى بیعت مى‏ اندیشند و سران توطئه به شکستن بیعت ...!!

سه شنبه 2/9/1389 - 20:57
خاطرات و روز نوشت

به نام او

یه مطلب یکی از دوستام پیدا کرده بود راجع به محجبه شدن یه خانوم ایرانیه.

قشنگ بود واسه شما هم گذاشتمش

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد


ظاهرم همیشه عادی و معمولی بود، البته حجابم کامل نبود. به خصوص حالا که فکر می کنم می بینم اصلا کامل نبود (خیلی خجالت می کشم وقتی عکسهای گذشته را می بینم). همیشه یک مانتوی معمولی می پوشیدم با یک مقنعه شل و کوتاه که همیشه مقداری از موهام از جلوش زده بود بیرون. گرچه از نظر خیلی ها عادی بود. آرایش هم نمی کردم مگر در مهمونی یا عروسی که اون هم خیلی کم. خانواده ما معمولی بود ولی هیچکس محجبه نبود حتی تو مهمونی های خانوادگی هم کسی حتی یه روسری هم سر نمی کرد. تو گوئی که انگار مقوله حجاب در خاندان ما محلی از اعراب نداشت.

اواخر اردیبهشت ۷۸ (ترم آخر تحصیلم) به یک اردوی فرهنگی – دانشجوئی رفتیم . حال و هوای اون اردو جوری بود که همه دخترها می بایست چادر سر می کردند. البته می شد که سر نکرد اما حکایت، گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو، اجازه نمی داد که با همون تیپ همیشگی برم. اصل قضیه رفتنم هم به خاطر علی رضا بود (همسر عزیزم که یک سال بعدش ازدواج کردیم). علی رضا دانشجوی ارشد بود و یه جورائی با هم دوست بودیم. البته نه مثل دوستی های این روزها. ظاهر ساده ای داشت، قد بلند و خوش برخورد. مدتی بود که اصرار می کرد بیاد خواستگاریم و من هم در واقع داشتم ناز می کردم. به هر حال با چادر مشکی یکی از دوستام که برام بلند بود و مدام تو پام می پیچید رفتم اردو اونم تو اون هوای گرم.

 

شاید باورتون نشه اما داستان تحول زندگی من از همون جا شروع شد. در اردو می خندیدیم و چادر و ظاهرمون را مسخره می کردیم. اما وقتی برگشتم یک حس عجیبی داشتم انگار که دلم نمی اومد چادر از سر بردارم. یک حس آرامش و راحتی باهاش داشتم. ولی خوب حتی فکر کردن به اینکه یک روزی چادری بشم هم غیر ممکن بود، سرم گیج می رفت وقتی بهش فکر می کردم. به هر حال همه چیز از فرداش مثل قبل ادامه یافت. من هم با همون تیپ همیشگی بودم ولی انگار از اون روز یک چیزی کم بود، انگار لخت بودم یا اینکه یه چیزی یادم رفته که بردارم. جالبه که بدونید یک سال طول کشید تا اینکه برای همیشه چادر سر کردم و محجبه شدم. این یکسال خیلی پیچیده بود و سختی زیاد کشیدم. اما تلاش می کنم خیلی خلاصه تعریف کنم که چه جوری اون دختر بد حجاب در اون خانواده بی توجه به حجاب، محجبه شد.

پائیز همون سال علیرضا اومد خواستگاریم و نامزد شدیم . قرار شد سال دیگه که درسش تموم میشد تو تابستون ۷۹ ازدواج کنیم . اولین بار که خانوادش را دیدم برام جالب بود که مادرش و خواهرش محجبه بودند آخه بهش نمی اومد که چنین خانواده ای داشته باشه .

هر از گاهی که با مامانم یا زن داداشم تنها بودیم شوخی می کردم که چادر بهم میاد نه؟!! یا مثلا گوشه روسریم را پیچ می دادم ببینم واکنش اونها چیه . اما حتی بهم نمیخندیدند . انگار اصلا متصور نبودند که فاطمه هم می تونه محجبه باشه یا شاید دلش می خواد . یه چند ماهی این شده بود دغدغه ذهنم و از بد روزگار با کسی هم نمی تونستم در این مورد حرف بزنم چون همه دوستام سر و وضعشون بد تر از من بود . تازه به من می گفتند که تو چرا به خودت نمی رسی .

خلاصه کنم ، به هر حال این گذشت تا بهار ۷۹ که دیگه خونه خاله و عمو وغیره می رفتیم با خانواده علیرضا که اونها هم با هم آشنا شن . یه هفته قبل از شبی که قرار بود همه خونه عمه بزرگم جمع شیم با علیرضا بیرون که بودیم ، با کلی مکث و خجالت برگشت گفت که چقدر دلش می خواسته زن آیندش چادری باشه . بیچاره کلی سرخ و سفید شد تا اینو گفت . حرفش را هنوز تمام نکرده گفت که البته اصلا براش مهم نیست که من چه جوری هستم و همینطوری اینو گفته . انگار یک بمبی تو دلم ترکیده بود ، اونقدر ذوق کرده بودم که دلم می خواست همونجا یه چیزی بگم اما ساکت موندم تا رسیدیم نزدیکی های خونه ما . بدون مقدمه بهش گفتم که من چادر سر می کنم ولی تو باید یه هزینه ای پرداخت کنی اگر که دلت می خواد زنت چادری باشه .

اونم اینه که به همه میگم به خاطر تو چادر سر میکنم . حیوونکی گفت که به خدا من منظوری نداشتم و … شروع کرد به عذرخواهی . حرفش را قطع کردم و گفتم همین که گفتم ، من چادر سر می کنم و تو هم باید پشت من باشی و هوامو نگه داری . خداحافظی کردم و رفتم خونه . اون شب انگار شوک بودم ، نمی تونستم حرف بزنم . دیگه نمی خواستم به واکنش خانواده فکر کنم . دل زدم به دریا و فرداش رفتم پارچه خریدم و دادم خیاطی برام یک چادر مشکی بدوزه و مقنعه چانه دار بلند و یه مانتو گشاد مشکی تا مچ پا . می خواستم حالا که قراره با سر برم تو آتیش یکهو و کامل برم . به مامان گفتم که برای مهمونی لباس سفارش دادم ولی هیچ چیزی در این مورد که چیه نگفتم ، اونهم خوشحال شد . یکهفته گذشت تا شب مهمونی رسید . همه حاضر بودند و منتظر من که بریم . حتی داداشم و زنش هم اومده بودند خونه ما که همه با هم بریم .

یک ساعت بود که من تو اتاقم حاضر بودم اما نمی دونستم چه جوری باید با اونا رو در رو شم . طفلکی مامانم که نگران شده بود می گفت فاطمه جان چرا حاضر نمیشی . میگفتم الان میام مامان . احساس میکردم فشارم افتاده . به هر حال چشمامو بستم و اومدم بیرون . تصور کنید فاطمه برای اولین بار در ۲۵سالگی با مقنعه چونه دار و چادر مشکی و ساق دست و کلاه زیر مقنعه جلوی همه اونا سر تا پا مشکی واستاده بود .

گفتم بریم من حاضرم . کسی چیزی نمی گفت . همه انگار شوک شده باشن در حالیکه ایستاده بودند فقط به من نگاه می کردند . مامانم با یک لبخند سرداومد جلو و آروم تو گوشم گفت : “این چیه !؟” . بی اختیار داد زدم که من می خوام اینجوری باشم تو رو خدا اذیتم نکنید . یادم اومد که قرار بود همه چیزو بندازم گردن علیرضا . بی اختیار گفتم علیرضا اینجوری می خواد منم قراره زنش شم . کار بدی که نکردم . انگار برق همه را گرفته بود . هیچ کس چیزی نمی گفت . تو راه بابا گفت فاطمه مطمئنی که می خوای ….. وسط حرفش گفتم خواهش میکنم هیچی نگید ، هیچوقت . من این جوری می خوام و این طوری خوشحالم . در سکوت مطلق رسیدیم خونه عمه .

از اینجا دیگه خلاصه میکنم چون اگه بخوام همه اون چیزی که اتفاق افتاد رو بگم مثنوی هفتاد من میشه . فقط اینو بگم که اون شب دو بار به بهونه دستشوئی رفتم گریه کردم . همه جور حرفی شنیدم حتی نگاهها بدتر از حرفها بود . حیوونکی علیرضا و مادرش که همه کاسه کوزه ها سرشون شکسته بود ، حالشون از من هم بدتر بود . بدتر از همه حرفها و نگاهها اینکه توجه همه فقط به من بود و بس . انگاری کار دیگه ای نداشتند . من هم که لجم گرفته بود ، حتی چادر از سرم بر نداشتم و تا آخر با چادر نشستم . یکی از دختر عمه هام که فهمیده بود چه حالی دارم ، دم گوشم آروم گفت : چادرت را که میتونی برداری . گفتم نه عزیزم می خوام سرم باشه این جوری راحتترم . با همه اون جو سنگین انگار تنها پناهم چادرم بود . تازه آرزو می کردم که ای کاش روبنده هم داشتم که راحت زیرش گریه می کردم و صورت سرخ از خجالتم را کسی نمیدید .

به هر حال الان نه سال و چند ماه از اون شب میگذزه و من حتی یکبار هم بدون چادر و مقنعه مشکی از در خونه بیرون نرفتم. (خودمونیما، تازه اگه تو ایران جا افتاده بود ، پوشیه هم می بستم . اصلا کاشکی اجباری میشد. شوخی کردما نگید حالا که ارتجاعی یا طالبانی هستم). واقعا از صمیم دل میگم که از تصمیم خودم راضی هستم . خیلی از دوستامو از دست دادم . حتی هنوز هم حرفهای تند میشنوم . جالبه ها! من هیچ وقت به کسی نمیگم چه جوری لباس بپوشه ولی خیلی ها در مورد من نظر میدن...


سه شنبه 2/9/1389 - 20:21
خاطرات و روز نوشت

یادمه بچه بودم ، دختر های هم سن و سال من وقتی می خواستن توی بازی بگن خیلی بزرگ هستیم ، سریع می رفتن و کفش مامانشون رو می پوشیدن ، اگر کفش پاشنه دار مهمونی بود که دیگه بهتر ! می گفتن خوب حالا ما برزگ شدیم! همیشه برام تعجب بود ، می گفتم خوب این کفش که تو پاشون خیلی بزرگه حتی نمی تونن باهاش درست راه برن ، چرا اینجوری فکر می کنن بزرگ شدن!

 

وقتایی که نوبت من میشد که باید نقش یه آدم بزرگ رو بازی می کردم ، سریع می رفتم و چادر رنگی که مامانم برام دوخته بود و می کردم سرم و می گفتم خوب حالا من بزرگ شدم . دوستام هم همیشه می خندید که بزرگ شدن که به چادر نیست !

 

خلاصه این وسط هر کس با یه چیزی احساس بزرگی می کرد ، یکی با کفش مامانش ، یکی با چادر رنگی اش.

 

 

یکی به مامانش می گفت مامان بزرگ شدم ، برام از این کفش قشنگا مثل خودت میگیری ؟ یکی می گفت مامان بزرگ بشم برام چادر می دوزی عین خودت؟

 

پدر بزرگم برام همیشه عبا می خرید ، من هم وقتایی که می خواستم خیلی کلاس بزارم ، دختر با شخصیت و خانمی هستم! و شیطونی نمی کنم! عبا رو سرم می کردم و همراه بقیه می رفتم بیرون .

تا گذشت و یه موقع فهمیدم ، دیگه واقعا بزرگ شدم ، نمی تونم یه موقع عبا بپوشم و ادای بزرگ تر ها رو در بیارم و یه موقع ، دنبال توپ توی کوچه باشم ! باید انتخاب می کردم ، از مادرم خواستم اولین چادرم رو برام بدوزه. گفت : مامان الان مطمئنی برات زود نیست؟ گفت مطمئنی بعدا خسته نمی شی؟ گفت پوشیدنش درسته لذت بخشه ، اما سخته ! می تونی همه شو با هم قبول کنی ؟

تصمیمم رو گرفته بودم ، گفتم: آره . یه روز عید مامانم برام یه چادر مشکی دوخت و سرم کردم و گفت: مبارکت باشه ، انشاالله که قدرشو بدونی

 چادرم رو پوشیدم و به همه دوستام و هم بازی هام نشون دادم ، بهم خندیدن ، مسخره کردن! اما برام مهم نبود ، انتخابم بود . بعدش دیگه باهام حرف نزدن یه بایکوت به تمام معنا ، شاید پشیمون بشم! توی مدرسه جدید به خاطر حجاب جدیدم ، حسابی اذیتم کردن! از اینا بگذریم من که همیشه در حال شیطونی بودم حالا باید خیلی با وقار راه می رفتم ! خیلی سخت بود! اما همه این سختی ها می گذشت ، چون من به خاطر اونها نبود که چارد پوشیدم.

گذشت و اونا هم بزرگ شدن و به آرزوی شون رسیدن ،  برای بزرگ شدن ،فقط کفش هایی شبیه کفش مادرشون پوشیدن! من چادر ! ( دوستای من یادشون رفت با یه کفش نمیشه بزرگ شد )

حالا با همون دوستام که حرف می زنم ، توی اوج حرف ها یه دفعه با حسرت میگن: تو که راحتی با چادر کسی بد نگاهت نمی کنه 

می گن :تو که راحتی خیلی جاها می تونی تنهایی بری ، چون ظاهرت توی چشم نمیزنه ، اما  ما نمی تونیم تنها بریم !

 می گن :تو که راحتی می تونی خیلی راحت بری جلوی کلاس و کنفرانس بدی ، اما ما بیشتر از اینکه به حرفمون گوش بدن به ظاهرمون دقت می کنن!

میگن: تو که راحتی می تونی خیلی راحت بری بازار ، چون مغازه دار کاری به تو نداره ، فقط قیمت جنس رو بهت میگه ، اما ما ............

آره ، چادر با همه متلک و زخم و زبون هایی که برات داره ، با همه فحش و توهین هایی که بعضی وقتا برات داره ، با همه سختی نگه داشتن که برات داره ، اما اینقدر راحتی و آرمش خیال برات میاره که اگر تجربه اش کنی نمیتونی با هیچ چیز عوضش کنی

البته چادر این روز ها غیر از اینکه یه پوشش هست ، یه نماد هم هست ، غیر از اینکه باید قدر آرامش این پوشش رو بدونیم ، باید حواسمون باشه نماد یه تفکر هستیم ،  تفکر بسیجی ( که دشمن تمام تلاشش رو میکنه این تفکر و توی دخت رو پسر ما از بین ببره) که باید قدر جفتش رو با هم بدونیم

آره من انتخابم رو کردم و از خدا می خوام لیاقت این رو داشته باشم ، این انتخابم رو همیشه درست حفظ کنم

 

يکشنبه 30/8/1389 - 20:9
آلبوم تصاویر

بازگشت حجاج ایرانی به میهن از بامداد روز یکشنبه آغاز شد و به مدت بیست روز عملیات بازگشت حاجیان ایرانی به فرودگاههای کشور ادامه خواهد یافت


خوشا به حالشون

ان شاالله یه روزی بیاد تموم بروبچه های تبیانی برن با هم مکه!


يکشنبه 30/8/1389 - 16:4
خانواده

به نام  خدایی که همه چیز دست اوست


4روز بود که در غم فراغت سوختم و اب شدم و گریه های بی امانم شده بود کار شبانه روزیه من

اما وقتی اومدم تبیانو یه مطلب ثبت کردمو یه ختم صلوات نذر کردم دلم اروم شد

انگار تموم غمو  غصه هام تموم شد

وقتی اون نذرو کردم شبش خواب مادربزرگمو دیدم خیلی ازم خوشحال بود خیلی

امروز اومدم نت دیدم که خیلیا شرکت کردن

واقعا خوشحال شدم

وظیفه خودم دونستم که ازشون تشکر کنم واسه این لطف بزرگشون


تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ،از آوردن برق امیدی در نگاه من ،از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .


تو می دانی و همه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ،زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است ،از شادی توست که من در دل می خندم،از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم . نمی توانم خوب حرف بزنم . نیروی شگفتی را که در زیر کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام دریاب،دریاب.


من ترا دوست دارم ،همه زندگی ام و همه روزها و شبهای زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند،شاهد بوده اند و شاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است ، خوشبختی تو عشق من است ،آینده تو تنها آرزوی من است.


اگر تنها ترین تنها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان، هول و کینه بر سرم ببارد، تو مهربان و جاودان آسیب نا پذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی! تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.

 

شنبه 29/8/1389 - 10:39
خانواده

به نام او


وعده حق است که همه از اوییم و بسوی او باز میگردیم . انبیا و اولیا الله ، پیشینیان  همه به دیدار او شتافتند ما نیز میرویم آیندگان نیز خواهند رفت و این تقدیر الهی است جز پذیرش پارسایانه و مومنانه راهی نیست ، باید در این مصیبت بزرگ صبر نمود که خداوند با صابران است.


 روز دعای عرفه _ شب عید قربان

یکی از خبرای بد زندگیمو شنیدم

یکی از عزیزترینامو از دست دادم

میدونم نباید گریه و زاری کرد چون این مصلحت خداست ناراحت  بودمو بیتاب تا امروز

امروز با خودم فکر کردم ، گفتم به جای گریه و زاری برم واسش یه کار خیر انجام بدم

اومدم اینجا

نمیدونم چیو کی منو به اینجا کشوند

میخوام10000صلوات واسه شادی روحش بفرستم

اگه شما هم تو این کار کمکم کنید ممنون میشم

1000صلوات واسه آقا امام زمان (عج) و 9000 صلوات برای شادی روح عزیزم


راضی ام به رضای تو خدا جون....
پنج شنبه 27/8/1389 - 16:17
شعر و قطعات ادبی

می سزد این واقعه عریان کنم

 

چشم جهانی به تو گریان کنم

 

حجّ تو ، هر چند که تاخیر داشت

 

لکن ، هفتاد و دو تکبیر داشت

 

آری ! هفتاد و دو لبیک گو

 

عزم وضو کرده به خون گلو

 

آری! هفتاد و دو مرگ آزمون

 

خیمه زده یک شبه در شطّ خون

 

هم نفسان! حجّ حسینی کنید

 

پیروی از راه خمینی کنید

 

همسفران ، عهد شکستن خطاست

 

وقت شتاب است ، نشستن خطاست

 

حجّ حسینی ، سفری سرخ بود

 

احرامش ، بال و پری سرخ بود

 

حج ّ حسینی سفر کربلاست

 

نیت آن غربت و رنج و بلاست.............


قوم به حج رفته ، به حج رفته اند

 

بی تو در این بادیه کج رفته اند

 

کعبه تویی ، کعبه به جز سنگ نیست

 

آینه ای مثل تو بی رنگ نیست

 

وقت سحر چشم ترم داده اند

 

دیده باطن نگرم داده اند

 

کوفه اگر تیغ و تبرزین شود

 

شام اگر یکسره آذین شود

 

آتش پرهیز ، نبرّد مرا

 

تیغ اجل نیز ، نبرّد مرا

 

بی سر و سامان توم ، یا حسین!

 

دست به دامان توأم یا حسین!

 

پی نوشت :

 

 امسال حاجی ها رو که می بینم نمی دونم چرا..................

 

اما با خودم می گم ، کاش حج مون حسینی باشه ، زندگی مون حسینی باشه ...........

 

کاش وقت معرکه تکلیف رو بشناسیم ، هم بصیرت داشته باشیم که حق رو بشناسیم  و هم عافیت طلبی مون باعث نشه ، بیرون از معرکه بایستیم و  فقط نگاه کنیم.............

 

کاش...........

 

 

برای تعجیل در ظهور منجی عالمیان

 

مهدی فاطمه (س)

 

 

صلوات

يکشنبه 23/8/1389 - 21:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته