• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1308
تعداد نظرات : 1683
زمان آخرین مطلب : 4546روز قبل
دانستنی های علمی

♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد

به امر رب خود لبیک گوییم

به همراه ملائک جمله گوییم

سلام و رحمت حق بر محمد(ص)

****الّهُمَ صَلِ عَلیَ مُحَمَّد****

بعثت بهترین مخلوق خدا،خاتم انبیاء،پیامبر زیبایی ها و قشنگی ها،حضرت محمد مصطفی (ص)بر تمام مسلمانان و تمام مردم دنیا مبارک باد!

♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠♥♣♠

چهارشنبه 9/5/1387 - 1:49
شعر و قطعات ادبی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

بیا   دلدار  زیبایم،  دمی  با  من  به  سر  کردن

به حال بی قرار  خود،به خوش روئی نظر کردن 

ندارم  بی   تو  آرامش،  بیا  آرام جانم باش

نمی ارزد  همه  دنیا، به یک دم بی تو سر کردن

اگر مهر و  وفا  داری،  وفا  داری  نما  بر  من

که همچون شمع می سوزم،ز دود من حذر کردن

فراقت  می کشد  ما  را، تحمل  تا  به  کی  آخر بیاید

قاصدک  روزی، ز  حال  تو  خبر  کردن

کدامین  نقطه  می خوابی، ببویم جای خوابت را

به  دنبال  سرت  آخر، همه  عمرم  سفر کردن

وصالت  می شود  بر ما،  میسر ای نگار من؟

اگر  گردد  نمی دانم، ولی  خون  جگر  کردن

شبی در خواب خود دیدم،تو می آئی به  بالینم

در این رویا قدومت را،پر از درّ و گهر کردن

کدامین  شب تو می آئی، کدامین  لحظه عمرم؟

شود روشن دو چشم من،به سیمایت نظر کردن

تو می آئی ولی آن دم،که من خوابیده در خاکم

بگیرد   دامنت  آهم، ز آه  من   حذر    کردن

عاقبت   گیتار زن    دیوانه    شد

همره  من   بر  سر   پیمانه    شد

ساز او سر مست شد از مستی اش

همنوا   شد   با   تمام   هستی اش

او به من دل داده من سر  می دهم

سر  چه  باشد ،چیز  بهتر   میدهم

در کلامش شور و حال و   سادگی 

در  نگاهش  نور  عشق  و زندگی

آه  از  آن  گیتار زن  بیداد کرد

عشق  را  در  کوچه ها فریاد کرد

کاسه   صبرش   دگر   لبریز   شد

گوش  جانش  بر  حوادث  تیز  شد 

آه  از  آن   گیتار زن   شد   بیقرار

لحظه ها   را   می شمارد    بیشمار

بیقرار  وصل  شد  سر  مست گشت

عاشق  شب، آسمان  و کوه  و دشت

من  چه میگویم   منم   دیوانه ام

عاشق گیتار زن مستانه ام

 ما  دو  تا  یکتا  شدیم ازهمدلی

تا  نباشد  بین ما  بی حاصلی

ای   خدا  گیتار زن سر زنده باد

تا  ابد  عشق  و  جنون   پاینده   باد 

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

سه شنبه 8/5/1387 - 17:25
شعر و قطعات ادبی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

در پاسخ نامه ام گل یخ دادی

هربار مرا وعده دوزخ دادی

یک بار برو کلاس خیاطی عشق

شاید که خدا کرد و به ما نخ دادی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

سه شنبه 8/5/1387 - 11:3
شعر و قطعات ادبی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

تو این شبای خط خطی

ستاره های کاغذی

گم شدن و نیست توی راه

                            فانوسک رفاقتی

به هر کی می خوای دل بدی

دل می کنه به راحتی

دنیا چه آلوده شده

به سم بی صداقتی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

سه شنبه 8/5/1387 - 10:54
شعر و قطعات ادبی

 <><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

             

من بی پناهم تو بی گناهی

دل به تو دادم ، چه اشتباهی

از تو کشیدم شکل کبوتر

نقاشی ام رو بگذار و بگذر

تو این نبودی ، من بد کشیدم

آخه دلت رو هرگز ندیدم

تو بی گناهی ، من بی پناهم

ایمن بمانی از اشک و آهم

             

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

دوشنبه 7/5/1387 - 17:58
شعر و قطعات ادبی
<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

کاش می شد با تو بودن را نوشت

تا که زیبا را کشم بر هر چه زشت

کاش می شد روی این رنگین کمان

می نوشتم تا ابد با من بمان

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>
دوشنبه 7/5/1387 - 13:18
محبت و عاطفه

دوشنبه 7/5/1387 - 1:39
خاطرات و روز نوشت

 <><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

مدت ها بود که می خواستم رازی را که در سینه دارم به تو بگویم

اما نتوانستم

دوست داشتم هنگامی که از کنارم می گذری این راز را در چشمان عاشقم بخوانی

ولی تو با بی اعتنایی می گذشتی تا اینکه امروز قلم را برداشتم تا از بی مهریت بنویسم

ولی وقتی قلم را از روی کاغذ برداشتم دیدم نوشته ام:

"با تمام وجود دوستت دارم"

<><><><><><>ابوالفضل شهبازی<><><><><><>

دوشنبه 7/5/1387 - 0:56
شعر و قطعات ادبی

 <><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

زندگی گفت که آخر چه بود حاصل من

عشق فرمود تا چه گوید دل من

عقل نالید،کجا حل شود مشکل من

مرگ خندید،در خانه ی ویرانه ی من

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

يکشنبه 6/5/1387 - 13:35
دانستنی های علمی

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

یه داستان کوتاه؛

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

<><><>abuolfazlshahbazi@gmail.com<><><>

يکشنبه 6/5/1387 - 13:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته