پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.
زمان چه قدر شگفت انگیز است ، و ما چقدر عجیب و غریبیم! زمان واقعا دگرگون گشته ، و بنگر ، ما را نیز دگرگون کرده است. زمان یک گام جلو آمد ، نقاب از چهره بر گرفت ، ما را به وحشت انداخت و سپس به وجودمان آورد. دیروز از زمان گله داشتیم و از هیبت آن به خود می لرزیدیم. اما امروز یاد گرفتیم که دوستش بداریم و تکریمش کنیم ، زیرا اکنون مقاصد ، منش ، اسرار و رازهایش را می فهمیم.
من در این تنهایی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد
آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته , به این سادگیا پاک شدنی نیست . گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس .. تو ... بنویس
هر لحظه را چنان سپری کن گوئی که آخرین لحظه است . و کسی چه میداند شاید که آخرین لحظه باشد