• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 205
تعداد نظرات : 189
زمان آخرین مطلب : 4290روز قبل
شعر و قطعات ادبی

خدایا ! تو در آن بالا ، بر قله ی بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی؟

ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ، بی امید ، چگونه به پایان خواهی برد؟

ای که همه هستی از تو است، تو خود برای که هستی؟

چگونه هستی و نمی پرستی؟

چگونه می توانم باور کنم که تو نمی دانی که پرستش در قلب کوچک من ، پرستنده ی خاکی و محتاج تو ، از همه ی آفرینش تو بزرگتر است، خوب تر است، عزیز تر است؟

چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟

نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟

ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانایی ! چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ، بپرستی ، بر دامنش به نیاز چنگ زنی ، غرورت را بر قامت بلندش بشکنی ، برایش باشی، نمی آفرینی؟

ای تو که بر هر کاری توانائی ، ای قادر متعال!چرا چنین نمی کنی؟

مگر غرور ها را برای ان نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم؟

خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی؟!

بی شک اگرخدای بزرگ از بام بلند عرش فرود آید و هم اکنون از من با اصرار و الحاح بخواهد که من جای او بر عرش کبریائی بنشینم و او به جای من در محراب به پرستیدن و عشق ورزیدن آغاز کند و آتش های درد و نیاز به معبود را از جان من باز گیرد و بر جان خویش زند ، هرگز حتی برای شبی تا سحر ، نخواهم پذیرفت

من، یک شب را سراسر با درد معبود بودن و رنج محروم ماندن از پرستش به سر نتوانم برد.

 

شنبه 5/9/1390 - 11:28
داستان و حکایت

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

 

شنبه 5/9/1390 - 11:24
فلسفه و عرفان

" حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست،خداوند در هر حضور،جادویی برای کمال ما نهان کرده ،خوشا آن روز که درک کنیم جادوی حضور یکدیگر را...

شنبه 5/9/1390 - 11:18
شعر و قطعات ادبی

عــــــــــــــــــــارفــــــــــــــــــــانـــــــــــــــــــه هــــــــــــــــــا


چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در دل من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در دل خداوندم.
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند .
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟ آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش ببخشید ، باشد که شهد گوارای بخشش ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟!
تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند .

شنبه 5/9/1390 - 11:14
داستان و حکایت

شخصى نامور که یکى از مشایخ علمى زمان خودش بود به حضور مبارک امام صادق علیه السلام ، تشرف حاصل کرد، دید جوانى مراهق ، خردسال در حضور امام به سوى در باز به نماز ایستاده است .

این جوان همان کس است که امام صادق علیه السلام به مردم فرمود: انتم السفینة و هذا ملّاحها  شما کشتى هستید و این جوان ناخداى شما است .

 این جوان خردسال فرزند امام صادق ، یعنى امام هفتم امامّیه موسى بن جعفر علیهماالسلام است .

آن شخص به امام صادق عرض کرد: آقا فرزند شما دارد به سوى در گشوده نماز مى گزارد و این کراهت دارد.

 امام فرمود: نمازش را که تمام کرد و به خود او بگویید. این شخص بى خبر از این که :

گفتن بر خورشید که من چشمه نورم
دانند بزرگان که سزاوار سها نیست

آقازاده نماز را خواند و مواجه اعتراض آن شخص شد، در جوابش فرمود: آن کس ‍ که من به سوى او نماز مى خواندم از این درب  به من نزدیکتر است .

منبع: داستانهاى عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)

چهارشنبه 25/8/1390 - 9:9
خواستگاری و نامزدی
آنچه از روزگار بدست میآید ، با خنده نمیماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمیشود خورشید فردا طلوع خواهد کرد ... حتی اگر ما نباشیم . . .
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:8
خواستگاری و نامزدی
امروز تو ، نقاش فردای توست ، حال بنگر که در امروز خود فردای خود را چگونه به تصویر میکشی*
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:7
فلسفه و عرفان
فاصله تابش خود را بر دیگران تنظیم کن خداوند خورشید را در جایی نهاد که گرم کند ولی نسوزاند
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:6
خواستگاری و نامزدی
گوش کردن را یاد بگیر ... فرصت ها گاهی با صدای بسیار آهسته در می زنند.
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:5
ادبی هنری
گاهی اوقات، برای فرار از تمامی کلیشه ها، انقدر بر خلاف جهت حرکت می کنیم، که خود کلیشه می شویم
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته