• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 830
تعداد نظرات : 229
زمان آخرین مطلب : 4561روز قبل
طنز و سرگرمی
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده
پیرمرد : معلومه که نه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
خوب... آره این هم امکان داره
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آره ممکنه
بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد
لبخندی بر لب مرد جوان نشست
در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره و یا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه
مرد جوان دوباره لبخند زد
یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و با عصبانیت دور شد.
چهارشنبه 27/11/1389 - 22:21
لطیفه و پیامک

یه یارو رفت حج نه نماز می خوند . نه طواف میکرد نه ... ازش پرسیدن چرا ؟ گفت به ما گفتن همه چیز با کاروانه !!

 

 

دوشنبه 25/11/1389 - 22:7
داستان و حکایت

هفده ساله بودم كه مادرم مرد! این حادثه اتفاقی و ناگهانی رخ داد و من تا یك هفته اصلا متوجه عمق فاجعه نبودم.

آری! مادرم در كمال صحت و سلامت و در سن 50 سالگی یك شب خوابید و دیگر بلند نشد و از دنیا رفت. من تك فرزند پدر و مادرم بودم و مادر برایم حكم یك دوست و رفیق را داشت تا مفهوم مادر.

با رفتن او حسابی تنها و پدر هم به شدت گوشهگیر و افسرده شده بود. حالا حساب كنید من یك دختر 17 ساله كه باید در اوج سرزندگی و شور و شعف باشد، باید غم و داغ مادر را تحمل میكردم. اما به راستی درست گفتهاند كه اگر خداوند چیزی را از آدم بگیرد چیز دیگری را جایگزین آن میكند. همیشه عمهام را مثل مادرم دوست داشتم. عمه فریبا بعد از مادرم نزدیكترین شخص به من بود و رابطه عمیقی بین ما وجود داشت، خصوصا كه عمه فریبا بچهدار هم نمیشد و مرا فرزند خود قلمداد میكرد.

پس از مرگ مادر، حضور عمه فریبا برایم حكم كیمیا و نوشدارو را داشت. او بود كه هر شب صبورانه اشكهایم را از گونههایم پاك میكرد و مرا دلداری میداد. او بود كه مرا به فردای زیبا امیدوار و غم سنگین بیمادر شدن را برایم سهلتر می‌‌كرد.

یك سالی طول كشید تا من به زندگی عادی باز گردم. اما به راستی كه زمان مرهم هر دردی است. پس از پایان تحصیلات متوسطه، وارد دانشگاه شدم و در رشته مهندسی كشاورزی به تحصیل پرداختم. زندگی بد نبود و دیگر عمه فریبا را رسما «مامان» صدا میزدم. پس از فارغالتحصیلیام بود كه زندگی من هم ورق خورد و...

از همان ایام نوجوانیام متوجه شده بودم كه صاحب چهره خدادادی زیبایی هستم و به همین دلیل اولین خواستگارم در سن 15 سالگی سر و كلهاش پیدا شد و در دوره دانشجویی هم حداقل 20 خواستگار داشتم. اما من آنقدر غرق تحصیل بودم كه اصلا به ازدواج فكر نمیكردم، اما درست شب بعد از جشن فارغالتحصیلیام بود كه عمه فریبا مرا گوشهای كشید و گفت:

- نسیمجان، دخترم. حالا كه درست تموم شده بهتره به فكر آیندهات هم باشی.

در حالی كه گونههایم از شرم سرخ شده بود پاسخ دادم:

- حق با شماست مامان فریبا! خدا هر چی بخواد همون میشه!

- یكی به من پیغام داده كه ازت خواستگاری كنم!

با تعجب پرسیدم:

- به شما پیغام داده؟ كی؟

- بهروز! برادر فریدون

بهروز برادر كوچكتر شوهر عمهام آقا فریدون بود. بهروز و فریدون حدود 20 سال با هم اختلاف سنی داشتند و فریدون حكم پدر را برای بهروز داشت.

بهروز جوان خوشچهره و مودبی بود. اما هیچوقت او را به چشم یك خواستگار نگاه نكرده بودم. این بود كه كمی تعجب كردم و عمه فریبا هم متوجه این تغییر رفتار من شد.

- چیزی شد، نسیمجان؟ از پیشنهاد بهروز ناراحت شدی؟

به خدا اگر میدونستم ناراحت میشی هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم كه پیغام اونو بهت بگم!

- این چه حرفیه مامان فریبا؟ من شمارو مادر خودم میدونم. فقط از این تعجب كردم كه نمیدونستم بهروز به من علاقهمنده، همین! وگرنه مطمئن باشین من هیچ كاری بدون اجازه شما نمیكنم.

- منم نمیدونستم كه اون به تو علاقهمند شده. اما چند وقت پیش اومد پیش من و حرف دلش رو زد راستش نسیمجون، بهروز پسر خوبیه. هم كاریه، هم مردمدار. من كه چیز بدی تا حالا ازش ندیدم و به نظر من میتونه خوشبختت كنه. یقین داشته باش اگه من كوچكترین نكته منفی در وجودش میدیدم خودم اولین كسی بودم كه با این وصلت مخالفت میكردم. اما انصاف حكم میكنه كه بگم بهروز از هر نظر مناسب و شایسته است.

- پدرم هم در جریان هست؟

- الان قبل از اینكه بیام بهت بگم، به اون گفتم. اونم گفت كه هر چی تو بگی!

- چی بگم من؟

 

عمه فریبا آنقدر گفت و گفت تا بالاخره من هم نرم شدم و تن به ازدواج با بهروز دادم. همانطور كه گفتم بهروز پسر بدی نبود و به همین دلیل خیلی زود مهر او به دلم نشست و به او علاقهمند شدم. هرچند كه در این میان حرفها و تعریفهای عمه فریبا بیتاثیر نبود.

همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت و كمتر از یك هفته تا عروسی من و بهروز باقی نمانده بود كه آن اتفاق شوم رخ داد!

با بهروز به كرج رفته و شام را در باغ یكی از دوستانش مهمان بودیم. آن شب در مهمانی خیلی به ما خوش گذشت و در راه بازگشت به تهران حوالی ساعت یك و نیم، دو نیمه شب بود كه بهروز در جاده قدیم با من شوخیاش گرفت و شروع كرد به ویراژ دادن و تند رانندگی كردن، من ابتدا با خنده و سپس با خواهش و در نهایت با لحن جدی از او خواستم كه درست رانندگی كند، اما او از این شوخی حسابی لذت میبرد و دستبردار نبود، دیگر كمكم داشت ترس بر من مستولی میشد كه...

فقط چراغهای وحشی كامیون و صدای بوق كركننده آن را حس كردم و بعد دیگر چیزی نفهمیدم...

چشم كه باز كردم، روی تخت بیمارستان بودم. بدون آنكه بتوانم كوچكترین حركتی بكنم. دو، سه روز اول همه از جمله پدر، عمه فریبا و آقا فریدون مدام دورم بودند و از اینكه زنده مانده بودم خدا را شكر میكردند. در طول آن چند روز همه آمدند و رفتند به جز بهروز!

من هر بار كه سراغ بهروز را میگرفتم، همه بحث را عوض میكردند. در كل در مورد دو چیز هر بار كه صحبت میكردم ناخودآگاه اطرافیانم حرف را به سمت دیگری میكشیدند. یكی میزان آسیبدیدگیام كه میگفتند چند جایم شكسته است و به همین دلیل قادر به حركت نیستم و دیگری عدم حضور بهروز كه اذعان میداشتند او هم در بستر بیماری است و قادر به حركت نمیباشد.

این وضع تا یك هفته ادامه داشت، تا اینكه طاقت من لبریز شد و در غروب روز جمعه خطاب به پدر و عمه فریبا فریاد زدم:

- من دیگه خسته شدم، چرا با من عین بچهها رفتار میكنین؟ فكر كردین من نفهم هستم؟ چه بلایی سر من اومده؟ چرا بعد از یك هفته من نمیتونم تكون بخورم؟ بهروز كجاست؟ چه اتفاقی برای اون افتاده؟ چرا از من یه چیزهایی رو مخفی میكنین؟

این جملات را با فریاد ادا كردم و سپس زدم زیر گریه. عمه فریبا كه دیگر طاقت این همه ناراحتی من را نداشت پا به پای من شروع به گریستن كرد و من به چشم خود خرد شدن او را دیدم و عمه سنگینترین جملاتی را كه من در طول عمرم شنیدم را بازگو كرد! جملاتی كه به سنگینی یك دنیا آوار بود! چیزی كه سرنوشت مرا تغییر داد!

آری! بر اثر آن تصادف نخاع من دچار آسیبدیدگی شده بود و در نتیجه از كمر به پایین فلج كامل شده بودم! اما بهروز فقط از ناحیه دست و پا دچار شكستگی شده و هیچ آسیب دیگری ندیده بود. اما حرف بعدی عمه فریبا مانند پتكی بر سرم فرود آمد!

- عمه پس چرا در طول این مدت بهروز حتی یك بار هم به دیدن من نیومده؟

عمه فریبا كه معلوم بود دیگر طاقت پنهانكاری را ندارد، با بغض و آه پاسخ داد:

- موقعی كه بهروز فهمید چه بلایی سر تو اومده تا یكی، دو روز به بهانههای مختلف ازملاقات با تو طفره رفت تا اینكه در نهایت خیلی رك و راست ازش پرسیدم قضیه چیه؟ اونم با بیحیایی كامل رو به من كرد و گفت: با اینكه من برای نسیم خیلی متاسفم، اما حقیقت اینه كه من دیگه نمیتونم با این وضع با نسیم زندگی كنم.

عمه فریبا این را گفت و گریست. گریه كه نه، ضجه میزد! آری! بهروز به همین راحتی مرا ترك كرد و رفت و من دومین شوك بزرگ زندگیام یعنی ویلچرنشینی را تجربه كردم. نمیدانید چه حالی داشتم، حتی از خدا هم دلخور بودم و مدام به او میگفتم كه خدایا این چه سرنوشتی بود كه برای من رقم زدی؟

و از همه بدتر اینكه، حداقل در مصیبت اول یعنی از دست دادن مادرم، حضور عمه فریبا برایم كافی بود تا میزان غم و اندوهم به مقدار زیادی كاهش یابد، اما در این مصیبت دیگر عمه فریبایی هم نبود. بله، عمه فریبا خود را مقصر این وضعیت من میدانست و پس از این اتفاق به شدت افسرده شد و حتی كارش با آقا فریدون هم به جدایی كشید. در ابتدا آقا فریدون روزی هزار بار قسم میخورد كه خودش هم از رفتار برادرش بهروز دلخور و ناراحت است، اما عمه فریبا كینه عمیقی از او به دل گرفته و به این راحتیها قابل درمان نبود، در نهایت یك روز طاقت آقا فریدون به سر آمد و از عمه فریبا جدا و به همین راحتی زندگی مشترك بیست سالهشان فنا شد!

 

اما ای كاش سرنوشت شوم عمه فریبا به همین جا ختم میشد. عمه فریبا پس از جدایی از آقا فریدون آنقدر عذاب وجدان گرفت، غصه خورد و گریه و فكر و خیال كرد تا بالاخره در نهایت كارش به جنون كشید و هشت ماه بعد هم در عصر یك غروب زمستانی، در گوشه بیمارستان روانی دق كرد و مرد!

مرگ عمه فریبا برایم ضربه سنگینی بود، اما هنوز چهلم عمه فریبا به پایان نرسیده بود كه مصیبت بعدی به سراغم آمد و آن چیزی نبود جز مرگ پدر!

آری! پدر هم كه گویی دیگر طاقت این همه مصیبت را نداشت، درست مانند مادر یك شب به بستر رفت و دیگر از خواب بلند نشد سكته كرد و مرد...

حال تصور كنید من كه تا كمتر از 10 ماه پیش در اوج خوشبختی بودم ناگهان بر اثر یك سهلانگاری از طرف كسی كه بلافاصله خود راكنار كشید و رفت ویلچرنشین و فلج شدم، عمهام زندگیاش فنا شد و دق كرد و پدرم هم مرد!

این ضربات پی در پی مرا كاملا از پا در آورد و به معنی واقعی كلمه دیوانهام كرد. دیگر هیچ چیز و هیچ كس برایم مهم نبود. تنها حسی كه در وجودم لمسش میكردم، حس كینه و تنفر شدیدم از بهروز بود. آری من او را مقصر ردیف اول همه بدبختیهایم میدانستم و حالا او خیلی راحت مرا ترك كرده و زندگیاش را میكرد. وقتی به این موضوع فكر میكردم تمام وجودم آتش میگرفت و حس انتقام در وجودم شعلهور میشد. دوست داشتم او را از بین ببرم، اما من فلج، معلول و تنها چگونه میتوانستم به دنبال انتقام از بهروز بروم. حتی دو، سه باری هم اقدام به خودكشی كردم كه هر بار توسط همسایهها نجات یافتم. گویی كه باید میماندم! در میان همسایهها زوج جوانی بودند كه خیلی هوایم را داشتند و بار آخر كه میخواستم خود را از بین ببرم آنها سر رسیدند و نجاتم دادند و پس از آن مرا تشویق كردند تا به یك مركز توانبخشی بروم. میگفتند خیلی در روحیهام تاثیر دارد و بالاخره به اصرار آنها عازم مركزی كه میگفتند شدم.

 

حق با آنها بود، وقتی كه رهسپار مركز شدم و دیدم كه خیلیها وجود دارند كه با داشتن مشكلاتی به مراتب بدتر از من با روحیهای قوی و آهنین به زندگیشان ادامه میدهند، از خودم و آن اعمال بچگانهام بیزار شدم. در آن جا بود كه با سیروس آشنا شدم. سیروس پنج سال از من بزرگتر و یك استاد پیانوی تمام عیار بود و همه را شیفته صدایساز خود میكرد.

سیروس نابینا بود و زمانی كه برای ماه عسل به سمت اصفهان میرفتند در جاده تصادف میكنند و همسرش پس از یك ماه در كما بودن از دنیا میرود و سیروس هم نابینا میشود.

سیروس با وجود نداشتن بینایی مرد قوی و با انرژی بود و ثروت زیادی هم داشت. اما به قول خودش یك لحظه شاد بودن میارزد به تمام مال دنیا!

واقعا نمیدانم چطور ارتباط من و سیروس هر روز بیشتر و بیشتر میشد و در نهایت عاشق یكدیگر شدیم و بعد هم ازدواج كردیم. پنج سال بدین ترتیب سپری شد و من كمكم داشتم تلخیهای گذشته را فراموش میكردم و طعم اندكی خوشبختی را میچشیدم. سیروس در حق من محبت و مرا كه سالها با زجر، ناراحتی و غصه زندگی كردم از عشق سیراب میكرد. من هم واقعا سیروس را دوست داشتم. دیگر خوشبختیمان كمكم تكمیل شده بود، تا اینكه در سال پنجم ازدواجمان بود كه كشفی جدید در پیوند قرنیه چشم به وقوع پیوست و در نتیجه سیروس قادر شد تا دوباره بیناییاش را باز یابد! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و خوشحالی سیروس هم چند برابر من بود. هر چند كه نگرانی در ته دلم جای خوش كرده بود.

عمل جراحی سیروس با موفقیت انجام گرفت و سیروس بیناییاش را پس از سالها دوباره به دست آورد. روزی كه پانسمان را از چشمانش برداشتند و مرا دید با شوق و گریه گفت:

- اگر میدونستم فرشته زندگیام همچین چهره زیبایی داره، زودتر دست به كار میشدم.

و من هم با او خندیدم، اما همان شب كه سیروس حسابی خوشحال بود او را صدا كردم و حرف دلم را برایش گفتم:

- سیروس من از تو هیچ توقعی ندارم. باور كن به هیچوجه ناراحت نمیشم و بهت حق می‌‌دم، پس با من راحت باش.

- در چه موردی داری حرف میزنی؟

- خب الان دیگه شرایط با گذشته فرق داره، تو الان دیگه هم كاملا سالمی، هم جوونی و هم پولدار. دلیلی نداره كه بخوای یه زن معلول داشته باشی كه از كمر به پایین فلج باشه و پاهاش نتونن حركت كنن.

با گفتن این حرف چهره سیروس از خشم قرمز شد و گفت:

- تو واقعا روی من چنین حسابی كردی؟ فكر كردی من چون نابینا بودم با تو ازدواج كردم؟ من همون موقع هم با ثروتی كه داشتم میتونستم با خیلی از دخترها ازدواج كنم.

سیروس بغض كرد بر روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایم گذاشت و با بغضی كه حالا به بار نشسته بود گفت:

- پاهات قادر به حركت نیستند؟ عیبی نداره، خودم برات قدم بر میدارم، من به جای تو حركت میكنم. تو فقط كنارم باش. من یك لحظه با تو بودن رو با تمام دنیا عوض نمیكنم و...

و من نیز گریستم و فهمیدم كه هنوز عشق نمرده است و هستند كسانی كه قادرند طعم عشق را به دیگران هدیه كنند.

زندگی من و سیروس مصداق بارز خوشبختی بود و جالب است بدانید سه سال بعد كه با سیروس پس از بازیابی بیناییاش به آن مركز توانبخشی میرفتیم و او هر ماه كمكی مالی میكرد و به آنجا سر میزد، یك روز به خانه آمد و گفت:

- نسیم فامیلی اون نامزد نامردت طاهرزاده نبود؟ بهروز طاهرزاده! با تعجب گفتم:

- آره چطور مگه؟

- سمت چپ صورتش هم یه خال داشت، نه؟

- آره، دارم سكته میكنم. میگی چی شده؟

- امروز توی مركز توانبخشی خودمون دیدمش، حدود 10 روزه كه اومده!

- چی؟؟ بهروز؟؟

- آره! اماس پیشرفته گرفته و تقریبا تمام اندامش فلج شده و...

و من تازه فهمیدم كه معنای حقیقی زندگی و عدل الهی یعنی چه!


دوشنبه 25/11/1389 - 22:4
داستان و حکایت

 

بابك در سن چهل سالگی  بزرگترین سوپر ماركت محله شان را اداره می كند. سوپر ماركت او  یك جور پاتوق است و توی محله هر كس هر جور كاری دارد به بابك مراجعه می‌‌كند. همه چیز از یك مهمونی  شروع می‌شود. در ماه‌های اولی  كه بابك و نوشین زندگی شون رو زیر یه سقف شروع كرده‌اند، مدام این طرف و اون طرف دعوت می‌‌شوند.

بابك از  خانواده مهناز اینا اصلا خوشش نمی آید. مهناز از دوستان دوران دانشگاه نوشین است.  مهناز زن یك استاد دانشگاه به نام  كیكاووس افخمی است.  كه خیلی لفظ قلم صحبت می‌كند.

بابك در خانه كیكاووس بین یك عده آدم تحصیلكرده گیر می‌كند و به خاطر كمبود اطلاعاتش خجالت زده و شرمنده می‌شود.  او هیچ حرفی برای گفتن ندارد.  بعد از مهمانی توی ماشین بابك می‌فهمد كه نوشین از دست او دلخور است.

نوشین انتظار داشته بابك هم مثل بقیه اظهار فضل كند  و از خاطرات دانشگاهش بگوید. اما بابك تحصیلات دانشگاهی ندارد و از نظر نوشین آدم بی‌‌كلاسی محسوب می‌‌شود.

او به بابك می‌گوید: تو توی خواستگاری به من قول دادی كه ادامه تحصیل بدی اما وقتی ازدواج كردیم همه قول و قرارها رو فراموش كردی. بابك  كه عصبانی شده جواب می‌دهد: من نه كند ذهنم! نه مشكل روحی دارم نه هیچ چیز دیگه. از همه دوستای تو هم بیشتر می‌‌فهمم. حالا كه این طوری شد به همه ثابت می‌كنم كه درباره من اشتباه فكر می‌كنن. قسمت دوم این داستان سه قسمتی را از زبان بابك می‌خوانید.

 

می خوای مهندس بشی  یا

 خلبان یا دكتر؟

من اصلا نمی‌‌فهمیدم چی گفتم و چه قول‌هایی دادم. فقط می‌خواستم پیش نوشین كم نیارم. داشتم فكر می‌كردم كه چه غلطی كردم قول دادم برم دانشگاه. حالا این نوشین از فردا دیگه ول كن ماجرا نیست. گیر می‌‌ده كه باید برای كنكور بخونی. من از درس خوندن متنفرم. نه علاقه‌ای به این كار دارم نه استعدادی. خدا من رو برای درس خوندن نیافریده. اما چطوری می‌‌تونستم این رو به نوشین بفهمونم. نوشین پاش رو توی یه كفش كرده بود كه باید درس بخونی و...

حدسم كاملا درست بود. فرداش نوشین زنگ زد و گفت امشب زودتر بیا خونه كه بشینیم با هم درباره رشته دانشگاهی‌ات صحبت كنیم. من پشت تلفن گفتم:‌ من می‌رم دانشگاه دیگه. بهت قول دادم و به قولم هم عمل می‌كنم. حالا چه فرقی می‌كنه كه چه رشته ای باشه.

نوشین جواب داد:‌ یعنی چی چه فرقی می‌كنه؟ باید ببینیم استعدادت تو چیه‌؟ بریم تحقیق كنیم كه الان پول توی چه كاری خوابیده؟ می‌خوای مهندس بشی؟ خلبان بشی؟ دكتر بشی؟... وای چقدر خوشحالم بابك! خیلی كار خوبی كردی كه تصمیم گرفتی به دنیای علم ودانش پا بزاری!

من با خودم داشتم فكر می‌كردم كه هیچ كدوم از این چیزایی رو كه نوشین می‌گه نمی خوام بشم. من به شغل و كارم علاقه دارم. فقط می‌خوام به بقیه ثابت كنم كه من هر كاری كه اراده كنم می‌تونم انجام بدم. من عاشق مدیریت سوپرماركتم، این رشته تو دانشگاه است.

 

تو از امروز دوباره متولد شدی

شب كه اومدم خونه دیدم نوشین یه كیك تولد خریده. با خودم گفتم حتما امروز تاریخ عقدمون بوده و من باز فراموش كردم. شاید هم تاریخ تولد خودش بوده و من یادم رفته بهش تبریك بگم.  من حافظه خوبی نداشتم. همیشه این دو تا رو قاطی می‌كردم. بعضی سال‌ها هم هر دوشون رو یادم می‌رفت. این نكته رو هم در نظر بگیرید كه من باید تاریخ تولد مادر زن و برادر زنم رو هم حفظ می‌كردم. اون هم منی كه شماره شناسنامه خودم رو هم به زور می‌تونستم به حافظه‌ام بسپارم.

نوشین وقتی رسیدم خونه دست زد و برف شادی روی سرم ریخت. بعد هم بلند داد زد:‌تولد تولد تولدت مبارك. . .

گفتم نوشین جان الان كه پاییزه. من تا جایی كه یادم میاد نزدیك‌های عید به دنیا اومدم. نوشین جواب داد: اون تولد رو نمی گم كه... تو از امروز دوباره متولد شدی. یه آدم دیگه ای شدی. یه آدم با شخصیت كه تصمیم گرفته در سن چهل سالگی راهی دانشگاه بشه. این مساله خیلی مهمه. نمی خواستم توی ذوق نوشین بزنم و آرزوهاش رو خراب كنم. من هم باهاش همراهی كردم و گفتم: آره. راست می‌گی. من و تو باید این تولد جدید رو جشن بگیریم.

 

دوست دارم همه من رو

خانم دكتر صدا بزنن

بعد از شام با نوشین شروع كردیم به بحث درباره انتخاب رشته. رشته دبیرستان من ریاضی بود اما نوشین می‌گفت توی هر رشته‌ای كه بخوام می‌تونم شركت كنم. چون نمی دونم بند چند آیین نامه فلان گفته داوطلبان می‌توانند بدون توجه به رشته در آزمون سراسری كنند.

نوشین گفتم: نظرت راجع به دكتری چیه؟ به نظر من كه خوبه. هم درآمدش خوبه. هم شخصیتت رو بالا می‌بره. فكر كن همه من رو صدا می‌زنن خانم دكتر.

من اسم دكتری كه اومد اخم كردم و گفتم:‌ وای نگو! من تا خون می‌بینم حالم بد می‌شه. چطوری می‌تونم برم دكتری بخونم كه همه اش با جسد و خون و مریض سر و كار داره. 

نوشین جواب داد: عزیزم سلیقه تو برای من خیلی محترمه. هیچ اجباری در كار نیست.

می خواستم وسط حرفش بپرم و بگم اگه هیچ اجباری در كار نیست یه لطفی كن دانشگاه رفتن من رو بی‌‌خیال شو تا من به همون رتق و فتق سوپر ماركتم برسم.

اما نوشین دست بردار نبود. همین‌طور داشت ادامه می‌داد.

- ببین مهندسی هم بد نیست. مثلا عمران. یه دستی به سر و روی این خونه خودمون می‌كشیم. نو نوارش می‌كنیم. این آشپزخونه‌مون رو اپن می‌كنیم. دو تا اتاق نقلی هم اون طرف در میاریم كه اگه فردا بچه‌دار شدیم كوچولومون اتاق اختصاصی برای خودش داشته باشه.

- نوشین جان. من به مهندسی عمران علاقه ندارم. یعنی عمرا اگه من بتونم عمران بخونم. سوپرماركت خودمون چند روز كارهای بنایی داشت من كلی زجر كشیدم تا به سرانجام رسید. حالا چطوری می‌تونم خودم برم توی این كار. تازه من نسبت به اسم مهندس حساسم. یادته یه آگهی تلویزیون پخش می‌كرد می‌گفت:‌ مهندس چرا بنزین تموم شد؟ حروم شد؟ من خودم با این ترانه مدت‌ها مهندس‌های محل رو دست می‌انداختم. حالا خودم برم مهندس بشم؟

نوشین یكی یكی رشته‌ها رو می‌خوند و من برای هر كدوم‌شون یه بهانه ای می‌آوردم. روی زبان انگلیسی خیلی تاكید كرد. می‌گفت زبانت تقویت می‌شه وقتی بریم خارج با خارجی‌ها صحبت می‌كنی و پیش مسافرای دیگه من رو سرافراز می‌كنی. بعد بقیه خانواده‌ها هم میان از ما كمك می‌گیرن. بعد ما سر از كارشون در میاریم كه می‌خوان چی بخرن و كجا برن و چی بپوشن؟ فكر كن؟ كلی خوش می‌گذره.

با زبان انگلیسی كه به هیچ وجه نمی تونستم كنار بیام. داشتم فكر می‌كردم كه اون همه لغت، كلمه و گرامر رو چطوری می‌تونم حفظ كنم. كامپیوتر بخون كه بتونی ویندوز من رو عوض كنی

نوشین اون شب كلی از مزایای علم آموزی برای من تعریف كرد. از این‌كه زندگی از دریچه علم زیباتر و خوشایندتره. همین‌طور گفت و گفت تا كه رسید به رشته كامپیوتر.

- ببین دیگه روی این رشته نه نیار. می‌ری می‌شی مهندس كامپیوتر. اون وقت من مجبور نیستم برای عوض كردن ویندوزم منت این و اون رو بكشم. دو تا شاخه هم داره. نرم افزار و سخت افزار. هر كدومش رو خواستی انتخاب كن. من مجبورت نمی كنم. كاملا آزادی.

یه كمی با خودم فكر كردم و دیدم بد نمی گه‌ها! این طوری از كامپیوتر سوپرماركتم هم بهتر می‌تونستم استفاده كنم. خیلی آشنایی نداشتم كه سخت‌افزار بهتره یا نرم افزار. اما از روی اسمش حدس زدم كه سخت افزار باید خیلی سخت و دشوار و مشكل باشه. حتما یه چیزی بوده كه اسمش رو گذاشتن سخت افزار. یه هویی داد زدم:‌ ببین همین نرم‌افزار خوبه. تا نظرم عوض نشده انتخابش كن كه دفترچه رو بفرستیم. نوشین رفت دفترچه‌هایی رو كه خریداری كرده بود آورد. ما فقط تا فرداش فرصت داشتیم كه دفترچه رو پست كنیم.

نوشین گفت از طریق اینترنتی هم می‌شه اقدام كرد. من با تعجب جواب دادم: خب اگه من اینترنت بلد بودم كه نمی رفتم دانشگاه رشته كامپیوتر بخونم!

بعد دو تایی زدیم زیر خنده. شبانه كمد رو ریختم بیرون و مدارك لازم رو جفت و جور كردم.

فقط آخر سر برای چسباندن پاكت، چسب مایع نداشتیم. من یه فكری به ذهنم رسید. رفتم یه شیشه مربای گیلاس از سوپرماركت‌مون آوردم و در پاكت رو با مربا چسبوندم. نوشین‌هاج و واج مونده بود كه من دارم چی كار می‌كنم. فكر نمی‌‌كرد كه فروشنده و یه بازاری این قدر خلاقیت داشته باشه.

 

بدبختی‌های من

زیر سر كیكاووس بود

نوشین تمام جزوات و كتاب‌هایی رو كه صبح خریده بود پهن كرد وسط پذیرایی. كلی كتاب درباره برنامه‌ریزی و راهنمایی شركت در آزمون و تست زنی و كلاس‌های تقویتی. قرار شد خودش هر كلاسی رو كه صلاح می‌دونه برای من ثبت نام كنه تا من در ساعت‌های خالی بعد از ظهرم برم توی اونا شركت كنم.

فرداش نوشین یه برنامه درسی به من داد. به توصیه نوشین هر روز توی كلاس‌های مختلفی كه در نظر گرفته بود شركت می‌كردم. نوشین می‌گفت همه كلاس‌ها پر بوده و جای اضافی نداشتن. اما من از كیكاووس خواهش كردم كه سفارش تو رو پیش یكی از آشناهاش بكنه. توی دلم كیكاووس رو نفرین كردم و گفتم: همه بدبختی‌های من زیر سر این آقاست حالا می‌خواد سفارش‌مون رو هم بكنه.

به نوشین گفتم: جا نبود یعنی چی خانم من؟ این همه صندلی توی سوپرماركت‌مون داریم. خودم یكی شو رو می‌زارم توی كلاس روش می‌شینم. جا نمی خواد كه. نوشین هر چی من می‌گفتم فقط لبخند می‌زد.

 روز اولی كه رفتم سر كلاس با یه عده جوون روبرو شدم كه همه شون هم سن و سال بچه‌های من بودند. یعنی اگه من زود ازدواج كرده بودم الان بچه‌ام این سنی بود. وقتی رفتم سر كلاس یه نفر صدا زد برپا و همه بلند شدن. من سرم رو‌انداختم پایین و رفتم نشستم روی یكی از صندلی‌ها. كلی خجالت كشیدم از این كه من رو با استادشون اشتباه گرفتن. بعد همه بچه‌ها برگشتن و به من نگاه كردن. با چندتاشون رفیق شدم و ماجرای دانشگاه رفتنم رو براشون تعریف كردم. اونا بعد اون ماجرا من رو عمو فرهاد صدا می‌زدن.

 

این جا كلاس كامپیوتره

 یا جغرافیا؟

استاد جلسه اول یه چیزهایی درباره كامپیوتر گفت كه من هیچ چیزش رو نفهمیدم. می‌گفت برای این كه بخوان یه فایل رو توی ویندوز اكس پی یا سون كات كنین باید رایت كلیك كنین یا این كه برین از توی منوی آبشاری و چه می‌دونم چی چی رو سلكت كنین. از نفر بغل دستی‌ام پرسیدم ایشون انگلیسی تشریف دارن؟ چرا به زبون فارسی حرف نمی‌‌زنن؟ من از كل حرفاش فقط آبشارش رو فهمیدم. مگه اینجا كلاس جغرافیاست؟ شاید من اشتباه اومدم!  نفر كنار دستی‌ام كه پسر شیطونی بود ناخودآگاه قهقهه زد و نظم كلاس رو به هم ریخت.

یه كلاس تست زنی هم بود كه استادش مثلا به ما اصولا تست زدن رو آموزش می‌داد. خلاصه همه حرف‌هاش این بود كه بیشتر توی كنكور باید گزینه چهار رو بزنید. من خیلی عصبانی شده بودم. می‌خواستم بلند شم و بگم: مرد حسابی! این همه ما رو از كار و زندگی‌انداختی كشوندی این جا كه بگی گزینه چهار رو بزنین. این همه پول خرج كردیم كه فقط همین نكته باریك تر از مو رو از تو یاد بگیریم. به جای این‌ها دو كلمه حرف حساب بزن ببینیم توی جلسه آزمون چه خاكی به سرمون بریزیم.

فرهاد جون!‌ امروز چقدر درس خوندی؟

توی خونه یه تخته وایت برد بزرگ به دیوار آشپزخونه آویزون كرده بودم و هر روز نكات مهم رو روش می‌نوشتم. از همه درس‌ها سخت تر این عربی بود. همه افعالش رو روی تخته نوشته بودم تا هر روز چشمم بهشون بیافته: هو، هما، هم، هی، هما، هن، انت، انتم، انتن، انا، نحن...

زیرش هم كارهای مغازه رو می‌نوشتم كه یادم باشه چه چیزهایی باید بخرم:‌ خیار شور 20 شیشه، كره بادام زمینی 100 لیوان، بستنی عروسكی 50 عدد، نوشابه خانواده 40 بطری و...

نوشین همیشه به این نوشته‌های من می‌خندید و می‌گفت تو آخرش این ضمائر عربی رو با خیار شور و بستنی قاطی می‌كنی، بس كه در هم و بر هم نوشتی.

یه مشاور هم داشتم كه مدام با‌هام تماس می‌گرفت و می‌گفت: فرهاد جون!‌ امروز چقدر درس خوندی؟ چند تا تست زدی؟ چیزی به كنكور نمونده! تام و جری و پلنگ صورتی همیشه هست اما درس همیشه نیست. امسال سرنوشت تو معلوم می‌شه. پس بیشتر تلاش كن.

چند بار بهش گفتم عزیز من! من سن بابابزرگ تو رو دارم. سرنوشتم معلوم شده. حرف دهنت رو بفهم اما هر بار مشاور‌هایم عوض می‌شدن. اونا نمی دونستن كه با كی دارن صحبت می‌كنن.

 

بیشتر به خاطر كیك

 و ساندیسش رفتم

سرانجام به خوبی و خوشی در جلسه كنكور شركت كردم. بعدش هر كس می‌پرسید چی شد جمله ای رو كه یاد گرفته بودم می‌گفتم:‌ ای بابا!‌ ما كه بیشتر به خاطر كیك و ساندیسش رفتیم. جای شما خالی، خوشمزه بود. روزی كه می‌خواست نتایج بیاد خیلی دلهره داشتم. با خانمم رفتیم كافی نت. دل توی دلم نبود كه ببینم بالاخره تونستم از سد كنكور رد بشم یا نه؟ وقتی كلمه قبول رو دیدم از خوشحالی فریاد كشیدم اما چشمم كه به كلمه رشته‌ام خورد جا خوردم. باورم نمی شد. نوشته بود: كاردانی تربیت‌بدنی من می‌خواستم مهندس كامپیوتر بشم. صاحب كافی نت كه متوجه مشكل ما شده بود اومد جلو و گفت: احتمالا شما توی فرم انتخاب رشته، اشتباهی رشته تون رو انتخاب كردین. این مورد تا حالا برای چند تا از مشتری‌های ما پیش اومده.

همه نقشه‌هام نقش برآب شده بود. من به این رشته علاقه نداشتم. تا حالا اسمش هم به گوشم نخورده بود. اما نوشین پاش رو توی یه كفش كرده بود كه باید همین رشته رو بری. می‌گفت: قسمت و تقدیر تو این بوده كه بری این رشته فوتبال شناسی با گرایش فوتبال دستی. مهم اینه كه بری دانشگاه و من رو سرافراز كنی. رشته اصلا مهم نیست چی باشه. پاك گیج شده بودم. نمی دونستم چی كار كنم. این همه پول خرج كنم كه فوتبال شناس بشم. من علاقه ای به فوتبال نداشتم اما نوشین دست بردار نبود و می‌‌گفت: ورزش مگه فقط فوتباله، می‌‌ری تربیت‌بدنی، فوقش می‌‌شی معلم ورزش.

دوشنبه 25/11/1389 - 22:3
لطیفه و پیامک
به یه نفر میگن خونتون مرد سالاریه یازن سالاری میگه هیچكدوم مردم سالاریه.......
یك روز معلم از یك دانش آموزی میپرسه :حروف الفبای فارسی را نام ببر می گه:الف.ب.پ.ت.ث.6.5.4 حالا حروف انگلیسی را بگو:ای.بی.سی.60.50.40حالا حروف یونانی:الفا.بتا.سه تا.چهار تا.پنج تا...
حالا یك شعر بگو:

نابرده رنج گنج پنج شش هفت...
 
معلم :كاوه میخواهی مبصر شوی

كاوه:نه آقا من میخواهم معلم شوم
 

یارو میمیره فرشته ها بهش میگن تو 675.23 رکعت نماز بدهکاری!!!! یارو میگه 675 قبول ولی اون 0.23 چیه؟!!!………….فرشته ها میگن تعداد نماز های خونده ضرب در سینوس زاویه انحراف از قبله!!!!!!!!!

 

 

دوشنبه 25/11/1389 - 21:59
سخنان ماندگار

زن می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی!
زن در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر
و هر روز او متولد میشود؛عاشق می شود؛مادر می شود؛پیر می شودو میمیرد
وقرن هاست كه او؛
عشق می كارد و كینه درو می كند
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد.

چهارشنبه 3/9/1389 - 22:9
داستان و حکایت

یك پسر كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی
مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می كنند؟
خدا گفت زمانی كه زن را خلق كردم می خواستم كه او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بكشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد كه به بقیه آرامش بدهد
من به او یك نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد
به او توانایی دادم كه در جایی كه همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود . به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی كه مریض یا پیر شده است بدون این كه شكایتی بكند
به او عشقی داده ام كه در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش كند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم كه درك كند یك شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می كند وبه او این توانایی را دادم كه تمامی این مشكلات را حل كرده و با وفاداری كامل در كنار شوهرش با قی بماند
و در آخر به او اشك هایی دادم كه بریزد .این اشك ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشك می ریزد
خدا گفت : زیبایی یك زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ، ودر قلب او جایی كه عشق او به دیگران در آن قرار دارد

 

مرد كسی است كه از صدای بلند خود بهراسد تا مبادا همسایه او را درنده ای بپندارد . بگوید : مگر مرد در خانه نیست تا او را مهار كند؟

چهارشنبه 3/9/1389 - 22:8
شعر و قطعات ادبی

عشق یعنی اینکه تو باور کنی
می توانی یک نفر را خر کنی

کذب را هنگام فعل مخ زنی
آنچنان گویی که خود باور کنی

با دروغی جور شد گر امر خیر
راست را هرگز مبادا شرکنی

عشق همچون طایری توخالی است
راست گر در آن رود پنچر کنی

می شود چون موم در دستت اگر
از خودت حرف قلمبه در کنی

می توانی گر چه هستی بی سواد
شعرهای خوشگلی از برکنی:

"تن مپوشانید از باد بهار”
نقل قول از شخص پیغمبر کنی

"بر سر عشاق گو طوفان ببار”
چتری از اغراق را بر سر کنی

"خیز و جهدی کن چو
حافظ تا مگر”
وصف جام و باده و ساغر کنی

بعد یک مقدار تمرین، کذب محض
می شود جاری چو لب را تر کنی

می شود او عا شق تعریف هات
اندکی لب را اگر ترتر کنی!

نزد اختر چون که بنشینی مباد
وصف چشم و ابرو ی زیور کنی

پیش زیور نیز چون هستی مباد
نقل رنگ گیسوی آذر کنی

روی هم رفته نباید پیش زن
صحبت از معشوقه ای دیگر کنی

از دروغت خار گل میگردد و
می شود تقدیم یک جیگر! کنی

گر پسر هستی بیابی
دختری
یا اگر هم
دختری، شوهر کنی
- – -
اینچنین
عشقی است عشق پرفروغ
زندگی روی ستونها ی دروغ…

پنج شنبه 20/8/1389 - 0:23
داستان و حکایت
به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولی نرسد.

 

ارزش های زندگی را به او یاد بدهید و به او یاد بدهید كه در اوج اندوه، تبسّم كند.

به او بیاموزید كه در اشك ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید كه می تواند

برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند، امّا قیمت گذاری برای دل بی معناست.

اگر می توانید نقش مهم كتاب را در زندگی آموزش دهید.

در كار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید، امّا از او یک ناز پرورده نسازید.

توقّع زیادی است امّا ببینید كه می توانید چه كار كنید!

پنج شنبه 20/8/1389 - 0:10
داستان و حکایت

 

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد

متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای

 به خدا ! با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند...در نامه این طور

نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی

می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه

تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از

دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.

 هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من

هستی به من كمك كن ...

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان

داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری

روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال

بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری

از آن پیرزن به اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف

تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را

برداشته اند ...!!!

پنج شنبه 20/8/1389 - 0:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته