• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 151
زمان آخرین مطلب : 5101روز قبل
دعا و زیارت
لقمان حكيم به فرزندش فرمود:وقتي خواستي خداي را معصيت كني به جايي برو كه خدا تو را نبيند!!!
يکشنبه 10/4/1386 - 17:22
خانواده
زندگي زيباست پس زيبا باش تا زيبا ببيني
يکشنبه 10/4/1386 - 17:22
خانواده
اون كتابه كه هست خط به خطش نور علي نوره اونو بردار و شروع كن
يکشنبه 10/4/1386 - 17:20
دعا و زیارت
پيامبر اعظم (صلي الله عليه و اله) فرموده ا ند: خداوند متعال هنگامي كه بنده اي را دوست بدارد دل او را از غم و اندوه نالان مي سازد كه همانا خداوند هر دلي را كه اندوهگين باشد دوست مي دارد و كسي كه از خوف الهي گريان شود هرگز به اتش جهنم وارد نميشود تا اين كه شير دوشيده شده دوباره به پستان بازگردد!(كه اين امر محال است) و امام صادق سلام الله عليه نيز فرموده اند: هنگامي كه لرزه بر اندامت افتاد و اشك از چشمانت جاري گشت و دلت پر از ترس شد پس به هوش باش به هوش , كه مقصودت مورد توجه قرار گرفته است!
يکشنبه 10/4/1386 - 17:12
دعا و زیارت

وصف زاهدان

خداوند متعال در وصف زاهدان ميفرمايد: كوچكترين و كمترين چيزي كه من به زاهدان در اخرت عنايت مي كنم آن است كه تمام كليد هاي بهشت را به ايشان ميدهم تا از هر دري كه بخواهند داخل شوند.وصورت خودم را از آنان پوشيده نمي دارم و به انواع و اقسام التذاذ از سخنانم آنها را بهره مند و متنعم مي نمايم! ... تا اينكه مي فرمايد: به روي آنان چهار در را مي گشايم دري كه براي ايشان در هر چاشتگاه و در هر شامگاه هديه مي برند و دري كه از آن نظر مي كنند به هر كيفيتي كه بخواهند. يه خواهشي ازتون دارم برين حتما اگه يه بارم كه شده مناجات خمسه عشره امام سجاد سلام الله عليه رو خصوصا مناجات المحبين رو بخونيد.

يکشنبه 10/4/1386 - 16:57
دعا و زیارت
خداوند متعال در توصيف محبانش ميفرمايد: آنان كساني هستند كه خدا ان ها را دوست دارد و انها نيز او را دوست مي دارندو خداوند مشتاق انهاست و انان نيز اشتياق به خدا دارند و خداوند متعال به انان نظر مي كندو انان نيز به خداوند نظر مي نمايند و همانا انان در تاريكي هاي شب براي خدا به سجده مي افتند و با او مناجات مي نمايند و اشك مي ريزند و از محبت او ناله و شكايت به نزدش ميبرند.
پنج شنبه 7/4/1386 - 23:45
دعا و زیارت
خداوند متعال مي فرمايد: اگر كساني كه از من روگردان هستند بدانند كه من چگونه مشتاقانه در انتظار بازگشت و توبه ي آنها هستم هر آينه از شوق به من مرگ را به آغوش مي كشيدند و بند هاي بدنشان از هم گسيخته ميشد!
پنج شنبه 7/4/1386 - 23:32
شعر و قطعات ادبی
صداي پاي آب سهراب سپهري اهل آاشانم روزگارم بد نيست تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي مادري دارم بهتر از برگ درخت دوستاني بهتر از آب روان و خدايي آه در اين نزديكي است لاي اين شب بوها پاي آن آاج بلند روي آگاهي آب روي قانون گياه من مسلمانم قبله ام يك گل سرخ جانمازم چشمه مهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم در نمازم جريان دارد ماه جريان دارد طيف سنگ از پشت نمازم پيداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتي مي خوانم آه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را پي تكبيرة الاحرام علف مي خوانم پي قد قامت موج آعبه ام بر لب آب آعبه ام زير اقاقي هاست آعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر حجرالاسود من روشني باغچه است اهل آاشانم پيشه ام نقاشي است گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما تا به آواز شقايق آه در آن زنداني است دل تنهايي تان تازه شود چه خيالي چه خيالي ... مي دانم پرده ام بي جان است خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است اهل آاشانم نسبم شايد برسد به گياهي در هند به سفالينه اي از خاك سيلك نسبم شايد به زني فاحشه در شهر بخارا برسد پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي پدرم پشت زمانها مرده است پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟ من از او پرسيدم: دل خوش سيري چند ؟ پدرم نقاشي مي آرد تار هم مي ساخت تار هم ميزد خط خوبي هم داشت باغ ما در طرف سايه دانايي بود باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود ميوه آال خدا را آن روز مي جويدم در خواب آب بي فلسفه مي خوردم توت بي دانش مي چيدم تا اناري ترآي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت فكر بازي مي آرد زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود يك بغل آزادي بود زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود طفل پاورچين پاورچين دور شد آم آم در آوچه سنجاقك ها بار خود را بستم رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر من به مهماني دنيا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ايوان چراغاني دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته آوچه شك تا هواي خنك استغنا تا شب خيس محبت رفتم من به ديدار آسي رفتم در آن سر عشق رفتم ‚ رفتم تا زن تا چراغ لذت تا سكوت خواهش تا صداي پر تنهايي چيزها ديدم در روي زمين آودآي ديدم ماه را بو مي آرد قفسي بي در ديدم آه در آن روشني پرپر مي زد نردباني آه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت من زني را ديدم نور در هاون مي آوبيد ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود آاسه داغ محبت بود من گدايي ديدم در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري آه به يك پوسته خربزه مي برد نماز بره اي را ديدم بادبادك مي خورد من الاغي ديدم يونجه را مي فهميد در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما من آتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور آاغذي ديدم از جنس بهار موزه اي ديدم دور از سبزه مسجدي دور از آب سر بالين فقيهي نوميد آوزه اي ديدم لبريز سوال قاطري ديدم بارش انشا اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال عارفي ديدم بارش تننا ها يا هو من قطاري ديدم روشنايي مي برد من قطاري ديدم فقه مي برد و چه سنگين مي رفت من قطاري ديدم آه سياست مي برد و چه خالي مي رفت من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد و هواپيمايي آه در آن اوج هزاران پايي خاك از شيشه آن پيدا بود آاآل پوپك خال هاي پر پروانه عكس غوآي در حوض و عبور مگس از آوچه تنهايي خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد و بلوغ خورشيد و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح پله هايي آه به گلخانه شهوت مي رفت پله هاي آه به سردابه الكل مي رفت پله هايي آه به قانون فساد گل سرخ و به ادراك رياضي حيات پله هايي آه به بام اشراق پله هايي آه به سكوي تجلي مي رفت مادرم آن پايين استكان ها را در خاطره شط مي شست شهر پيدا بود رويش هندسي سيمان ‚ آهن ‚ سنگ سقف بي آفتر صدها اتوبوس گل فروشي گلهايش را مي آرد حراج در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد آودآي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي آرد و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد بند درختي پيدا بود: سينه بندي بي تاب چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابيدن گاري چي مرد گاريچي در حسرت مرگ عشق پيدا بود موج پيدا بود برف پيدا بود دوستي پيدا بود آلمه پيدا بود آب پيدا بود عكس اشيا در آب سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون سمت مرطوب حيات شرق اندوه نهاد بشري فصل ولگردي در آوچه زن بوي تنهايي در آوچه فصل دست تابستان يك بادبزن پيدا بود سفر دانه به گل سفر پيچك اين خانه به آن خانه سفر ماه به حوض فوران گل حسرت از خاك ريزش تاك جوان از ديوار بارش شبنم روي پل خواب پرش شادي از خندق مرگ گذر حادثه از پشت آلام جنگ يك روزنه با خواهش نور جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد جنگ تنهايي با يك آواز جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل جنگ خونين انار و دندان جنگ نازي ها با ساقه ناز جنگ طوطي و فصاحت با هم جنگ پيشاني با سردي مهر حمله آاشي مسجد به سجود حمله باد به معراج حباب صابون حمله لشكر پروانه به برنامه دفع آفات حمله دسته سنجاقك به صف آارگر لوله آشي حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي حمله واژه به فك شاعر فتح يك قرن به دست يك شعر فتح يك باغ به دست يك سار فتح يك آوچه به دست دو سلام فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي فتح يك عيد به دست دو عروسك يك توپ قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر قتل يك قصه سر آوچه خواب قتل يك غصه به دستور سرود قتل مهتاب به فرمان نئون قتل يك بيد به دست دولت قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ همه روي زمين پيدا بود نظم در آوچه يونان مي رفت جغد در باغ معلق مي خواند باد در گردنه خيبر بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد در بنارس سر هر آوچه چراغي ابدي روشن بود مردمان را ديدم شهر ها را ديدم دشت ها را آوهها را ديدم آب را ديدم خاك را ديدم نور و ظلمت را ديدم و گياهان را در نور و گياهان را در ظلمت ديدم جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت ديدم و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم اهل آاشانم اما شهر من آاشان نيست شهر من گم شده است من با تاب من با تب خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد و صداي سرفه روشني از پشت درخت عطسه آب از هر رخنه ي سنگ چك چك چلچله از سقف بهار و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق متراآم شدن ذوق پريدن در بال و ترك خوردن خودداري روح من صداي قدم خواهش را مي شونم و صداي پاي قانوني خون را در رگ ضربان سحر چاه آبوترها تپش قلب شب آدينه جريان گل ميخك در فكر شيهه پاك حقيقت از دور من صداي وزش ماده را مي شنوم و صداي آفش ايمان را در آوچه شوق و صداي باران را روي پلك تر عشق روي موسيقي غمناك بلوغ روي اواز انارستان ها و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب پاره پاره شدن آاغذ زيبايي پر و خالي شدن آاسه غربت از باد من به آغاز زمين نزديكم نبض گل ها را مي گيرم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت روح من در جهت تازه اشيا جاري است روح من آم سال است روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد روح من بيكار است قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به آلاغ هر آجا برگي هست شور من مي شكفد بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم مثل يك ميكده در مرز آسالت هستم مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به آشش هاي بلند ابدي تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير من به سيبي خشنودم و به بوييدن يك بوته بابونه من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم من نمي خندم اگر بادآنك مي ترآد و نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف مي آند من صداي پر بلدرچين را مي شناسم رنگ هاي شكم هوبره را اثر پاي بز آوهي را خوب مي دانم ريواس آجا مي رويد سار آي مي آيد آبك آي مي خواند باز آي مي ميرد ماه در خواب بيابان چيست مرگ در ساقه خواهش و تمشك لذت زير دندان هم آغوشي زندگي رسم خوشايندي است زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ پرشي دارد اندازه عشق زندگي چيزي نيست آه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود زندگي جذبه دستي است آه مي چيند زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است زندگي بعد درخت است به چشم حشره زندگي تجربه شب پره در تاريكي است زندگي حس غريبي است آه يك مرغ مهاجر دارد زندگي سوت قطاري است آه درخواب پلي مي پيچد زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست خبر رفتن موشك به فضا لمس تنهايي ماه فكر بوييدن گل در آره اي ديگر زندگي شستن يك بشقاب است زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است زندگي مجذور آينه است زندگي گل به توان ابديت زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست هر آجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فكر هوا عشق زيمن مال من است چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچ هاي غربت ؟ من نمي دانم آه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است آبوتر زيباست و چرا در قفس هيچ آسي آرآس نيست گل شبدر چه آم از لاله قرمز دارد چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد واژه ها را بايد شست واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود باران باشد چترها را بايد بست زير باران بايد رفت فكر را خاطره را زير باران بايد برد با همه مردم شهر زير باران بايد رفت دوست را زير باران بايد برد عشق را زير باران بايد جست زير باران بايد با زن خوابيد زير باران بايد بازي آرد زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر آاشت زندگي تر شدن پي در پي زندگي آب تني آردن در حوضچه اآنون است رخت ها را بكنيم آب در يك قدمي است روشني را بچشيم شب يك دهكده را وزن آنيم خواب يك آهو را گرمي لانه لك لك را ادراك آنيم روي قانون چمن پا نگذاريم در موستان گره ذايقه را باز آنيم و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد و نگوييم آه شب چيز بدي است و نگوييم آه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ و بياريم سبد ببريم اين همه سرخ اين همه سبز صبح ها نان و پنيرك بخوريم و بكاريم نهالي سر هر پيچ آلام و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت و نخوانيم آتابي آه در آن باد نمي آيد و آتابي آه در آن پوست شبنم تر نيست و آتابي آه در آن ياخته ها بي بعدند و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون و بدانيم اگر آرم نبود زندگي چيزي آم داشت و اگر خنج نبود لطمه مي خورد به قانون درخت و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد و بدانيم آه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها و نپرسيم آجاييم بو آنيم اطلسي تازه بيمارستان را و نپرسيم آه فواره اقبال آجاست و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي چه شبي داشته اند پشت سرنيست فضايي زنده پشت سر مرغ نمي خواند پشت سر باد نمي آيد پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است پشت سر خستگي تاريخ است پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد لب دريا برويم تور در آب بيندازيم و بگيريم طراوت را از آب ريگي از روي زمين برداريم وزن بودن را احساس آنيم بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين مي رسد دست به سقف ملكوت ديده ام سهره بهتر مي خواند گاه زخمي آه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است گاه در بستر بيماري من حجم گل چند برابر شده است و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس و نترسيم از مرگ مرگ پايان آبوتر نيست مرگ وارونه يك زنجره نيست مرگ در ذهن اقاقي جاري است مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است مرگ گاهي ريحان مي چيند مرگ گاهي ودآا مي نوشد گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد و همه مي دانيم ريه هاي لذت پر اآسيژن مرگ است در نبنديم به روي سخن زنده تقدير آه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم پرده را برداريم بگذاريم آه احساس هوايي بخورد بگذاريم بلوغ زير هر بوته آه مي خواهد بيتوته آند بگذاريم غريزه پي بازي برود آفش ها رابكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد بگذاريم آه تنهايي آواز بخواند چيز بنويسد به خيابان برود ساده باشيم ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت آار مانيست شناسايي راز گل سرخ آار ما شايد اين است آه در افسون گل سرخ شناور باشيم پشت دانايي اردو بزنيم دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم هيجان ها را پرواز دهيم روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم نام را باز ستانيم از ابر از چنار از پشه از تابستان روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز آنيم آار ما شايد اين است آه ميان گل نيلوفر و قرن پي آواز حقيقت بدويم آاشان | قريه چنار | تابستان ١٣٤٣
پنج شنبه 7/4/1386 - 23:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته