• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 327
تعداد نظرات : 115
زمان آخرین مطلب : 4303روز قبل
خواستگاری و نامزدی

داستان درباره یك كوهنورد است كه می خواست از بلندترین كوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز كرد ولی از آنجا كه افتخار این كار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از كوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاریكی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنكه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این كه هوا كاملاٌ تاریك شد. به جز تاریكی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ كوهنورد همانطور كه داشت بالا میرفت، در حالی كه چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد.. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فكر میكرد چقدر به مرگ نزدیك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سكوت، چاره ای نداشت جز اینكه فریاد بزند: “خدایا كمكم كن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده. - واقعاٌ فكر میكنی میتوانم نجاتت دهم. - البته تو تنها كسی هستی كه میتوانی مرا نجات دهی. - پس آن طناب دور كمرت را ببر برای یك لحظه سكوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند. روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یك كوهنورد را پیدا كردند كه طنابی به دور كمرش حلقه شده بود در حالیكه تنها یك متر با زمین فاصله داشت!! و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشید؟ هیچگاه به پیامهایی كه از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شك نكنید. هیچگاه نگویید كه خداوند فراموشتان كرده یا رهایتان كرده است. هیچگاه تصور نكنید كه او از شما مراقبت نمیكند و به یاد داشته باشید خدا همواره با شماست.

جمعه 25/5/1387 - 0:15
محبت و عاطفه

کاش می شد بر بندم کوله بارم را
بگذ رم از این زمین خاکی
تا ناکجای آسمان ها بروم
نه... چشم بندم
تا انتهای زندگی را بدوم
تلخی این لحظه ها دیدنم را تاب نیست
بزرگ رنجیست زندگی
ماندنم را نای نیست
راه من بیراهه بود
اینک اینجاست
ژرفای تاریک زندگی
که مرگ، شیرین تر از زندگی
زندگی، تلخ تر از مرگ
وفقط تکرر
درد، درد، درد
می خواهند بربایند همه احساسم را
پرده هایم، رنگ هایم را
ودر آن اندیشه
تا ربایند عمق نگاهم را
چه عبث فکر پلیدی...
من جا گذاشتم
روزی در چشمانت
نگاهم را
واز آن پس دیدم
اشکهایت در گریزند همه وقت
نکند اشک
آب کند
بشوید
ببرد
نگاهم را
آه که این بیهوده است
همچو کوه است غرور تو ومن
استوار و در دل بیقرار شکستن
من از آنم ترس است
بعد وصل آن خطوط موازی
بر زبان ها افتد
قصه ی ما عاشقان مغرور
وآن هنگام که شاگردی
دراندیشه ی وصال ماست
معلم فریاد برآرد
عاشقان مغرور
هرگز به هم نمی رسند
این درس امروز ماست...

جمعه 25/5/1387 - 0:5
طنز و سرگرمی

به یه بابایی میگن چرا معتاد شدی میگه ما با رفیقامون قرار گزاشتیم تعطیلات تفریحی بكشیم بعد خورد به عید و ما یه 2 هفته ای تعطیل شدیم 

جمعه 25/5/1387 - 0:0
طنز و سرگرمی

یك روز یه بابایی سرش را بدون آن كه آب بزند شامپو میزند . ازش میپرسند چرا بدون اب سرت را شامپو زدی میگه اخه روی شامپو نوشته برای موهای خشك . 

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:58
طنز و سرگرمی

یه بابایی كیسه سیمان گذاشته بود پشت گردنش میبرد ازش میپرسن چرا با گاری نمی بری؟؟ میگه: دفعه قبل كه با گاری بردم تایرش گردنمو اذیت میكرد  

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:54
طنز و سرگرمی

یك روز یك هزار پا به خواستگاری یك مورچه میری مورچه قبول نمی كنه میگن براچی می گه كی حصوله داره هر روز هزار تا جوراب بشوره

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:53
طنز و سرگرمی

می دونید شباهت ژیان و پیرجامه چیه؟
هر دوشون تا سركوچه بیشتر نمی تونن كه برن.

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:52
طنز و سرگرمی

یه بابایی در یخچال را باز میكنه
ژله میلرزه.میگه چته میخوام كره بردارم.
 

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:51
طنز و سرگرمی

یه روز یه بابایی بچه اش میره زیره ماشین با سنگ میزنه درش میاره .

پنج شنبه 24/5/1387 - 23:50
طنز و سرگرمی

 به یه بابایی می گن با كیشمیش جمله بساز می گه من دایشم تو كیش میشی 

پنج شنبه 24/5/1387 - 16:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته