• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 327
تعداد نظرات : 115
زمان آخرین مطلب : 4299روز قبل
دانستنی های علمی

اگر خدای نخواسته فکری برای هدایت و رهبری این نسل نشود،آینده به کلی از دست خواهد رفت.ما هنوز این مسئله را جدی نگرفته ایم.

استاد شهید مرتضی مطهری

چهارشنبه 9/4/1389 - 13:16
دعا و زیارت

ترویج افکار بابک خرّم دین

سؤال:با عنایت به اینکه در منطقه آذربایجان شرقی در ارتباط با بابک خرّم دین و افکار وی شبهاتی ایجاد شده،خواهشمند است نظر مبارک را در ارتباط با وی مرقوم فرمایید،ضمناً صرف بیت المال در راستای اشاعه نام و یاد او چه حکمی دارد؟

حضرت آیت الله خامنه ای:

ترویج هر تفکر و مسلک و مرامی که منافی با اسلام است،جایز نیست.

چهارشنبه 9/4/1389 - 13:4
دعا و زیارت

خشم را چون شربتی گوارا بنوش که من در مدت عمر شربتی به این شیرینی از گلو فرو نبرده ام.

حضرت علی(ع)

جمعه 4/4/1389 - 16:2
شعر و قطعات ادبی

حمید مصدق خرداد 1343"
 

*تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من كرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم

چون كه می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تكرار كنان

می دهد آزارم

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

جمعه 4/4/1389 - 15:30
دعا و زیارت

لزوم حضور قبل از اذان صبح برای اعتکاف

سؤال:در مراسم اعتکاف باید قبل از اذان صبح در مسجد مستقر باشند آیا اگر دقایقی بعد از اذان بیایند اعتکاف چه صورتی دارد؟و اگر روز سوم را که اعتکاف واجب می شود نمانند کفاره آن چه می باشد؟

حضرت آیت الله خامنه ای:

وقت آن از هنگام طلوع فجر روز اول تا غروب روز سوم است بنا بر این اگر یقین پیدا شود به حضور در مسجد هنگام طلوع فجر کفایت می کند و خروج در روز سوم کفاره ندارد لکن واجب است اعتکاف را از اول شروع کند.

 

 

جمعه 4/4/1389 - 15:12
دعا و زیارت

ما آن روز عید داریم که مستمندان ما،مستضعفان ما به زندگی صحیح رفاهی و به تربیت اسلامی،انسانی برسند.

امام خمینی(ره)

جمعه 4/4/1389 - 14:55
دعا و زیارت

خواندن نماز در خانه یا زمین زکات نداده

سؤال:خواندن نماز در خانه یا زمینی که از پول زکات نداده خریداری شده،همچنین خواندن نماز با لباسی که این گونه است صحیح است یا باطل؟

حضرت آیت الله خامنه ای:

اگر خریداری اشیاء مذکوره به ذمّه بوده و در موقع خرید هم قصد نداشته که از عین مال متعلق زکات بپردازد،نماز خواندن در آنها اشکال ندارد. 

 

 

جمعه 4/4/1389 - 14:47
خواستگاری و نامزدی

لاینل واترمن،داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد،به دیگران نیکی کرد،اما با تمام پرهیزگاری،چیزی درست به نظر نمی آمد.حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.یک روز عصر،دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت دشوارش مطلع شد.گفت:"واقعاً عجیب است،درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی،زندگی ات بدتر شده.

نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم،اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی،هیچ چیز بهتر نشده."

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد:

او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد،شروع کرد به حرف زدن،و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت.این پاسخ آهنگر بود:

"در این کارگاه،فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم.میدانی چطور این کار را میکنم؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.

بعد با بی رحمی،سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم،تا اینکه فولاد،شکلی را بگیرد که میخواهم.

بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد.

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما،ناله میکند و رنج میبرد.

باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم.یک بار کافی نیست"

آهنگر مدتی سکوت کرد،سیگاری روشن کرد و ادامه داد:

"گاهی فولادی که به دستم میرسد،نمیتواند تاب این عمل را بیاورد.

حرارت،ضربات پتک و آب سرد،تمامش را ترک می اندازد.

میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد"

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

"میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد.

ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم

انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد.

اما تنها چیزی که میخواهم این است:

خدای من،از کارت دست نکش،تا شکلی را که تو میخواهی،به خود بگیرم.

با هر روشی که می پسندی،ادامه بده،هر مدت که لازم است،ادامه بده،

اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن!" 

يکشنبه 31/3/1388 - 1:39
خواستگاری و نامزدی

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.

یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.

تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند.از همسر، خانواده،خانه،سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میدید برای هم اتاقیش توصیف میکرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه میگرفت.

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند.

درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد.

همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد.

هم اتاقی اش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح پرستاری که برای شستشوی آنها آب آورده بود جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمان خود ببیند.در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار میکرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟

پرستار پاسخ داد:شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد.

آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند. 

يکشنبه 31/3/1388 - 1:12
محبت و عاطفه

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیادی جمع شدند.

قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند.قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود.قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه هایی دندانه دندانه در آن دیده می شد.در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آن را پر نکرده بود.مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود می گفتند که چطور او ادعا می کند که زیباترین قلب را دارد!!!

مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت تو حتما شوخی می کنی!قلب خود را با قلب من مقایسه کن.قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.

پیرمرد گفت:درست است.قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی کنم.هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام،من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.

گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه ای بخشیده شده قرار داده ام،اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند،چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده اندفاینها همین شیارهای عمیق هستند.گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام.

امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند،پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد،در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت.

از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.پیرمرد آن را گرفت و در گوشه ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه کرد.دیگر سالم نبود،اما از همیشه زیباتر بود،زیرا که عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود. 

شنبه 30/3/1388 - 13:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته