دعا و زیارت
شهادت پنجمین اختر تابناک و ولایت امام محمد باقر را به تمامی شیعیان جهان تسلیت عرض می کنم
شنبه 16/9/1387 - 13:37
دعا و زیارت
حج مقبول پاداشی جز بهشت ندارد.
رسول اکرم(ص)
پنج شنبه 14/9/1387 - 12:21
مصاحبه و گفتگو
آدمایی كه عاشقن به هم گل هدیه می دن
آدمایی كه عاشق هم نیستن باید به هم چی هدیه بدن؟
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:19
مصاحبه و گفتگو
دوست داشتم یك اسب می داشتم
با هم می رفتیم به شرق
با هم برمی گشتیم به غرب
با هم چرخی می زدیم تو شمال
و یك قدمی می زدیم طرفای جنوب
بعد یك آتیش روشن می كردیم و قهوه می خوردیم و تا صبح از آرزوهامون می گفتیم.
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:19
مصاحبه و گفتگو
ای کاش یه جایی بود
می نشستم و هی می خوندم و هی می خوندم و هی می خوندم
ای كاش یه جایی بود
می نشستم و هی می نوشتم و هی می نوشتم و هی می نوشتم
اینقدر نمی دویدم دنبال یه لقمه نون !
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:19
مصاحبه و گفتگو
دیروز كه رفته بودم به اسبها دونه بدم و به پرنده ها كاه
یه اسب سرشو آورد بیخ گوشم و آروم گفت:
فكر نمی كنی یه چیزی اشتباهه؟
راست می گفت!
اونو آوردم بیرون و خودم رفتم تو اصطبل !
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:18
مصاحبه و گفتگو
اگه یه روز اومدی خونه و دیدی من نیستم
اما لباسام هستن و همه چی هم مرتبه
نگران نشی !
رفتم تا اون دنیا
یه سری به دوستم بزنم و حالا حالاهم برنمی گردم !
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:17
مصاحبه و گفتگو
چی می شد ؟
یک روز جامونو با هم عوض می کردیم
تو می اومدی جای من پشت میز تو اداره
من هم می رفتم جای تو میون دشت و صحرا
می دویدم از این سر دشت تا اون سر دشت
سبزه ها رو بو می کردم و با چرنده و پرنده یک گپ حسابی می زدم
بعد هم زیر آفتاب یک استراحت حسابی می کردم
چی میشد ؟ هان ؟
تو بگو اسب من !
چی می شد ؟
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:17
مصاحبه و گفتگو
عزیزم
سلام
خوبی؟ میدانی اینجا ساعت چند است ؟ چه فرقی می کند که بدانی یا نه؟ فقط بدان اینجا هرساعتی هست ، ساعت دلتنگی است ! فقط بدان اینجا ساعتها گاهی از کار می افتد ! فقط بدان اینجا گاهی اوقات هوا آنقدر ابری است که هیچکس و هیچ ساعتی نمی تواند بفهمد واقعا ساعت چند است !
عزیزم !
اینجا غم هایم را حتی نمی شود برایت E-MAIL کنم ، اما اگر می شد در یک صفحه ی سیاه برایت بفرستم چه خوب میشد ! وانمود نکن که غمهایم را می فهمی ! چه فرقی می کند که بخوانی یا نه ؟ بفهمی یا نه ؟ ما یعنی من و تو عمری یکدیگر را نفهمیدیم ! تقصیرکدام یک از ما بود ؟ کدامیک از ما در شبی قدم می زد که دیگری او را نمی دید ؟ کدامیک از ما فقط اثر انگشتش را روی نرده ی دلتنگی آن یکی گذاشته بود و رفته بود ؟ اما بهترینم ! اینها چه اهمیتی دارند ؟دیگر چه جای گله ؟ دیگر کو حنجره ی شکایت ؟ دیگر کار از کارگذشته است ! من در جایی هستم که نه روزی دارد و نه شبی ! و تو ... در دنیای من همیشه تو هستی که قدم می زنی و می خندی یا اخم می کنی ! اما اینها همه در رویاهای من است ! اصلا دوست ندارم اینجا ملاقاتت کنم ! ببین اینها هیچکدام اهمیتی ندارد ! مهم این است که من در آن دنیا هم به یادت هستم ! این نامه را برایت نوشتم اما نمی دانم چه کسی به دستت خواهد رساند ؟ شاید باد ! شاید نسیم ! شاید آه !
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:16
مصاحبه و گفتگو
پاهایم چه خسته بودند! چشمهایم واقعا نمی دیدند ! در آن هوای زمستانی چه احساس گرما می کردم .تابلو ها هم گویا نبودند : برو به چپ! برو به راست ! بن بست ! توقف آزاد! ورود ممنوع! چرا به جای نام خیابانها اینها را نوشته بودند ؟
روی پله ای نشستم . سرم را روی پاهایم گذاشتم و به کفشهایم خیره شدم.
خدایا ! من گمشده ام !
پنج شنبه 14/9/1387 - 10:16