• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 256
تعداد نظرات : 66
زمان آخرین مطلب : 6006روز قبل
ادبی هنری
 

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی----- گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

اگردرروزبا ده نفربرخورد کنی،با هریک به طریق خاصی صحبت خواهی کرد.انسان با هرکس نسبت به تصوروشناختش برخورد می کند.با یکی ممکن است درمورد کارصحبت کند،با یکی ممکن است درمورد اجتماع صحبت کند،با یکی درمورد اقتصاد وبا یکی درمورد سیاست وهمین طورالی آخر.

ممکن است انسان با یک نفردرمورد هم مسائل اجتماعی وهم اقتصادی وهم سیاسی وهم مسائل دیگرصحبت کند،اما مسائل شخصی را فقط با یک نفروآن هم کسی که محرم باشد،صحبت می کند.

پس اگرمی خواهی پای درد دل کسی بنشینی باید اول محرم اوشوی.هرکس لیاقت ندارد که مسائل شخصی آدم را بداند.هرکسی لیاقت ندارد که رازدرون آدم را بداند.هرکسی به دل انسان راه ندارد.گفتم دل!!

حتی نزدیکان هم لیاقت ندارند تا به دل آدم وارد شوند وازرمزورازدل باخبرشوند.

درخلقت وآفرینش وملکوت خداوند رازهایی است که هرکسی را بدانها راه نیست.باید ابراهیم باشی تا ملکوت را نشانت دهند.

برای ابراهیم شدن باید ابتلی شوی واتمام کلمه کنی وقلبی سلیم آوری وگویی اسلمت لرب العالمین.اینکه اینها چقدربها دارند؟نمی دانم!!

                                     با تشکر- آریوبرزن

پنج شنبه 6/2/1386 - 23:39
ادبی هنری
 

آن خرآن را می دید ومی گفت ای خدا----- من به فقروعافیت دادم رضا

زان نوا بیزارم وزان زخم زشت----- هرکه خواهد عافیت،دنیا بهشت

خواندن این داستان خالی ازلطف نیست.

درقدیم چاههایی حفرمی کردندوآن را به وسیلۀ پلّه به سطح زمین می رساندند.این چاهها که ویراب نام داشت،آب شُرب مردم را تأمین می کرد.یکی ازاین نمونه چاهها درحدود چهل سال پیش دراراک درخیابان ادبجو اول کوچۀ غزنویها قرارداشت.(البته چاههای دیگری هم بود.):دراین چاهها که به قنات متصل می شد آب گوارایی جریان داشت.

عده ای که سقا نامیده می شدندازصبح تا شب به وسیلۀ الاغ ازاین چاهها برای مردم آب می بردند.کارسقاها بسیارسخت وطاقت فرسا بود.درنتیجه الاغی هم که این آب را می برد خیلی اذیت می شد.چون مجبوربود دوظرف بزرگ آب را که هرآن ِلم برمی داشتند وبا هرلم برداشتن کلی آب روی الاغ ریخته می شد وضربۀ سنگینی هم داشت،تحمل کنند.

به هرحال مولوی دراین رابطه داستانی دارد که می گوید:

یکی ازاین سقاها خری داشت.این خربیچاره ازبس ظرفهای آب را حمل کرده بود،پشتش تماما"زخم شده بود.ازطرفی هم چون سقاها درآمد کمی داشتند،لذا به حیوان خوراک خوبی نمی دادند.وحیوان هرروزهم خسته وزخمی می شد وهم گرسنه می ماند.

یک روزمیرآخور(کسی که مسئول اصطبل اسبان سلطان بود)این خررا دید ودلش به حال اوسوخت.وچون با صاحب خرآشنا بود گفت:

این حیوان بیچاره دارد ازپای درمی اید.دیگرتوان راه رفتن هم ندارد.اگرمایلی بگذارچند روزی خررا دراصطبل سلطان ببرم ودرآنجا تیمارش کنم .وقتی که سرحال شد وتوانش برگشت،بیا وخررا ببر.

صاحب خربا اینکه برایش مشکل هم بود،قبول کرد.

خردراصطبل سلطان نگاهی به دور و برخود کرد ودید بجزخودش چند اسب درآنجا وجود دارد.این اسبان درنازونعمت به سرمی بردند.صبح که می شد چند نفرمی آمدند وجای آنها را تمیزمی کردند.بعد هم یونجۀ تازه برایشان می آوردند.سپس آنها را برای هوا خوری به حیاط می بردند.بعد ازهوا خوری اسبان را به دشت وصحرا می بردند تا کمی بدوند وتفریح کنند.بعد ازآن اسبان را شستشومی دادند.

خراین صحنه ها را که دید دلش گرفت وگفت:

خدایا آیا من مخلوق تونیستم؟چرا این اسبان چنین درنازونعمت ومن دررنج ومحنت؟به این اسبان روزی سه وعده یونجه می دهند ومن کاه خشک هم گیرم نمی اید!چرا اینقدربین مخلوقاتت فرق می گذاری؟

غذای این اسبان به موقع حاضراست،بازی وتفرح شان قطع نمی شود،آن وقت من باید ازصبح تا شب کارکنم وعذاب بکشم وغذای کافی هم نخورم؟

چرا اینها این چنین دررفاه ومن این چنین درعذاب؟چه گناهی به درگاه توکرده ام که این چنین مستحق مجازات شده ام؟

خردراین افکارخود غوطه وربود که طبل جنگ زده شد.سواران خود را به اسبان رساندند وبرآنها زین ولگام بستند.سواران با اسبان به سرعت رفتند.خرتک وتنها ماند وهمچنان ازخدا گله می کرد که «یکی را می دهی صد نازونعمت- یکی را لقمه ای آغشته درخون.»

شب شد وسواران با اسبان آمدند.اما چه آمدنی؟

اسبان همه خسته وزخمی وپریشان،خون ازبدنشان جاری بود.هریک ازاسبان،نالان درگوشه ای افتادند.تیرهای زیادی دربدنشان فرورفته بود.چند دقیقه بعد عده ای آمدند وبا نیشترمحل زخمها را چاک می دادند تا بتوانند تیرها را ازبدن اسبان بیرون بکشند.آنقدرصحنه دلخراش بود که دل سنگ به حالشان آب می شد.

خروقتی این صحنه ها را دید گفت:

خدایا من به همان بدبختی خودم رضایت دارم.

                                         با تشکر- آریوبرزن

پنج شنبه 6/2/1386 - 23:36
ادبی هنری
 

نفس آن گاواست وآن دشت این جهان----- کو همی  لاغر شود ازخوف  نان

مولوی می گوید:جزیره ای بسیارسبزوخرّم درگوشه ای ازاین جهان هست که درآن گاوی زندگی می کند.این گاو صبح که ازخواب بیدارمی شود به دشت وصحرا می رود وتا شب می چرد.بطوری که تا شب حسابی چاق می شود. شب با خود می اندیشد که نکند فردا درجزیره علفی پیدا نشود وگرسنه بماند!

ترس وذلهرۀ عجیبی به دلش چنگ می زند بطوری که تا صبح دوباره لاغرمی شود.صبح وقتی که به دشت وصحرا می رود می بیندکه دشت وصحرا پرازعلف است.شروع می کند به چریدن وتا شب آنقدرمی خورد که بازحسابی چاق می شود.بازشب با خود می اندیشد که نکند فردا درجزیره علفی پیدا نشود وگرسنه بماند.

بازدوباره ترس ودلهرۀ عجیبی به دلش چنگ می زند بطوری که تا صبح دوباره لاغرمی شود.وبازصبح وبازشب.

این عمل سالهاست که ادامه دارد.گاوهرروزازصبح تا شب می چرد وچاق می شود وشب ازترس نبودن غذای فردا لاغرمی شود.

مولوی می گوید درطول این سالها که گاوروزها می چرد وچاق می شود وشبها ازترس دوباره لاغرمی شود،هیچ نشده که این گاوپیش خود فکرکند که:

چندین سال است که من دراین جزیره می چرم وهیچ روزهم جزیره بی علف نبوده است! پس این ترس شبهای من ازچیست؟

                                        با تشکر- آریوبرزن

پنج شنبه 6/2/1386 - 23:35
ادبی هنری
 

ای بسا زرکه سیه تابش کنند----- تا شود ایمن زتاراج وگزند

یکی ازمشکلات اجتماع امروزما حجاب است.عده ای مخالف حجابند ودلیل می آورند که:هرکس آزاد است که چگونه زندگی کند.چادرزن را محدود کرده وآزادی اورا سلب می کند.هرکس اختیارزندگی خصوصی خود را دارد.هرکس دلش خواست وبه چادراعتقاد داشت می تواند چادر بپوشد.وهرکس به چادراعتقاد ندارد می تواند چادرنپوشد.

عده ای موافق حجابند ودلیل می آورند که:دین اسلام گفته زن باید پوشیده باشد.ماهم چون مسلمان هستیم پس باید حجاب را رعایت کنیم.زن اگرپوشیده باشد،آزاد است واگرحجاب نداشته باشد ازاوسوء استفاده می شود.

شاید اگرحجاب تعریف می شد وروی آن کارشناسی انجام می گرفت به این صورت فعلی درنمی آمد.امروزه مسئلۀ حجاب باعث برخورد فیزیکی بین طرفداران ومخالفان حجاب شده است.واین صورت خوشی دراجتماع مسلمانان ندارد.اینکه اخبارروزدنیا مشکل حجاب درایران باشد،به نظرمن باعث تحقیراسلام می شود.

باید قبول کرد که برای مدت طولانی نمی توان مردم را مجبوربه حرکت خاصی کرد.ویا ازآنها خواست که اینطوربروند وآنطوربیایند.همانطورکه منع اجباری حجاب کارسازنبود، منع اجباری بی حجابی هم کارسازنخواهد بود.

درزمان شاه با اینکه بسیاری ازمردم بی حجاب بودند بسیاری هم با حجاب بودند.آنهایی که حجاب داشتند تحت فشارهیچ گروهی نبودند وصرفا"حجاب خواست خودشان بود.(منظورم ازگروه مثل شوهر،پدر،برادرو...می باشد.).

پس می توان لااقل به یک نتیجه رسید وآن هم اینکه اگرحجاب به خواست واختیارخود فرد باشد هیچ قدرتی نمی تواند آن را بگیرد.

اما اینکه این عده را چه چیزی با حجاب نگه می داشت خیلی مهم است.

چند چیزبه ذهن من می اید که دراین جا بیان می کنم.ایمان داشتن خود شخص محجّبه،اعتقاد خانواده،جوّموجود درخانواده،نبودن اجبارجهت حجاب،مورد احترام بودن شخص با حجاب، ازکودکی دیدن وشناختن حجاب

مروری برزندگی درزمان پیامبراکرم(ص)مقداری ازمشکلات حجاب را حل می کند.پیامبر(ص)جلسات زیادی با زنان زمان خود داشته اند ودراین جلسات دربارۀ مسائل گوناگون بحث می شده است.حتی گاهی اوقات خود زنها ازپیامبر(ص)می خواستند که جلسه بگذارد تا آنها مشکلاتشان را مطرح کنند.چیزی که خیلی مهم است اینکه پیامبر(ص)درهر مسئله ای با دیگران بحث می کردند به دلایل دیگران با دقت گوش می دادند ودرآخرتصمیم لازم را می گرفتند.منظورم این است که اگرزنان زمان پیامبر(ص)که بی حجاب بودند،با حجاب شدند به این دلیل بود که نسبت به حجاب اعتقاد پیدا کردند.

شاید اگرجلساتی با حضورزنان مختلف جامعه برگزارشود وهرزنی نظروعقیدۀ خود را با دلیل بیان کند.روی نظرها بحث وبررسی شود،مقدارزیادی ازمشکلات فعلی حل خواهد شد.

می توان نقش زن را درادیان ومذاهب مختلف بررسی کرد وآنها را جمع کرده وتبدیل به یک نظرواحد کرد.اما منزلت واعتباری را که اسلام برای زن قائل است نباید ازنظردور داشت.باید بررسی شود که زن درچه نقشی اعتبارپیدا می کند ودرچه نقشی به صورت کالای مصرفی درمی آید.

بعضی ازمردم که شامل خانمها هم می شود،اگردرزندگی خیری نصیب آنها شود به خدا دلگرم می شوند واگرشرّی به آنها برسد ازخدا دورمی شوند.درحالی که خیروشرّی که به ما می رسد نتیجۀ اعمال خود ماست.

انسان(چه مرد وچه زن)تمایل زیادی به خود نمایی دارد.منتها خود نمایی درزن ومرد فرق می کند.مرد دوست دارد که اورا به چشم سخاوتمند،قوی،دانا وبزرگ ببینند.زن دوست دارد که اورا به چشم زیبا،دلربا ومورد توجۀهمه ببینند.

لذا با توجه به غریزۀ ذاتی،زن تمایلی به حجاب ندارد.چون حجاب مانع مورد توجه بودن می شود.حجاب مانع می شود که زیباییهای زن دیده شود واین مسئله بعضیها را که ایمان ضعیف تری دارند ناراحت می کند.درحالی که مسئلۀ دین مبارزه با تمایلات نفسانی است.

اگراین مطالبی که گفته شد به دلت ننشسته بدان که اینجا دیگرپای غرور ولجبازی به میان می اید وغروردرفکروتصمیمات ما تأثیرمستقیم دارد.

پوشیده بودن ویا پوشیده نبودن زن چه تأثیری دراصل زندگی دارد؟اگرزنی بی حجاب باشد کدام مشکل لاینحل زندگیش،حل می شود؟ویا بی حجاب بودن چه نوع آزادی به زن می دهد؟این آزادی درفکروخیال است ویا واقعی است؟

هرانسانی درزندگی با دوچیزروبرواست.یکی افکارش که یک نوع زندگی خیالی برای اومی سازد که واقعیتی ندارد اما وجود دارد.ودیگری اصل زندگی که واقعی است وبا دنیای افکارانسان تفاوت دارد.

اینکه زنی بگوید:اگرحجاب نداشته باشم آزادم!فقط دردنیای افکارامکان وقوع دارد.

اگردورباغی دیوارکشیده باشند،بیگانه را یارای ورود به آن باغ نیست.وباغی که دیوارندارد هرکس وناکسی به آن دست درازی می کند.

من نمی خواهم بگویم هرزنی که چادرداشته باشد مؤمن است!منظورمن این است که اگرزنی بخواهد مؤمن باشد،حجاب برایش مفید است.

                                            با تشکر- آریوبرزن

پنج شنبه 6/2/1386 - 23:33
ادبی هنری
 

قبلۀ زاهد بود یزدان بَر----- قبلۀ مطمع بود همیان زر

مولوی قبلۀ افراد مختلف را بررسی کرده است.

قبلۀ شکم پرست،سفرۀ غذا است.

قبلۀ عارف،نوروصال است.

قبلۀ نادان،خیال است.

قبلۀ زاهد،یزدان نیک است.

قبلۀ طمع کار،همیان زراست.

قبلۀ اهل معنی،صبرودرنگ است.

قبلۀ صورت پرست،نقش سنگ است.

قبلۀ اهل باطن،ذوالمنن است.

قبلۀ ظاهرپرست،روی زن است.

                                         با تشکرآریوبرزن

پنج شنبه 6/2/1386 - 23:31
ادبی هنری
 

توبرادرموضع ناکشته باش ----- کاغذ اسپید نا بنوشته باش

تا مشرف گردی ازنون والقلم--- تا بکارد درتوتخم،آن ذوالکرم

باورکنید وقتی که شعررا می خوانم دنیایی فکردرسرم می آید.اما وقتی که می خواهم بنویسم،نمی توانم!به هرحال با بزرگواری خودت این قلم الکن را قبول کن!

اگربخواهی مطلبی را بنویسی،ازکاغذ نوشته شده استفاده می کنی؟یا نه!اینکه می گردی ویک کاغذ سفید برای نوشتن پیدا می کنی؟

دل بعضی ازآدمها قبلا"نوشته شده است.دل بعضی ازآدمها اصلا"درش بازنمی شود.دل بعضی آدمها آنقدرچرکین است که جای یارنیست.باورکن دل بعضی آدمها خوش آب وهوا نیست.محل پذیرایی ازعزیزترین عزیزچگونه باید باشد؟

فرض کن می خواهی قرآن بخوانی.قرآن می کوید:«مال حرام نخور»ازطرفی بدون مال حرام روزگارت نمی چرخد!می خواهی چه کارکنی؟؟؟

وقتی که روی دل من نوشته شده مال حرام بخور،قرآن چگونه بنویسد:مال حرام نخور!

باید صفحۀ دل را ازتمام نوشته ها پاک کرد.تا مشرف گردی ازنون والقلم!

                                       با تشکر- آریوبرزن

دوشنبه 3/2/1386 - 23:30
ادبی هنری
 

هست ما را خواب وبیداری ما ----- برنشان مرگ ومحشردوگواه

ایا تا به حال به خوابیدن وبیدارشدن خود دقت کرده اید؟آیا می دانید که خواب مثل مرگ است وبیدارشدن مثل زنده شدن درمحشر؟

ازصبح تا شب ازجسمت کارمی کشی وشب خسته آن را درکف اتاق رها می کنی تا استراحت کند وخودت به هرجایی که می خواهی می روی.به همه جا سرکشی می کنی.با همه صحبت می کنی.با یکی دوست می شوی وبا دیگری قهرمی کنی.خلاصه تا صبح دورازجسمت درتب وتاب هستی.صبح دوباره وارد جسمت می شوی ودنبال کارهایت می روی درحالی که به یاد می آوری شب درخواب به چه جاهایی رفته ای.

آیا تا به حال شده درخواب خوش باشی ولذت ببری؟

آیا تا به حال شده درخواب عذاب بکشی وناراحت باشی؟

آیا ازاینکه درخواب هستی ترسیده ای؟

راستی شبها راحت می خوابی ویا ناراحت؟

                                         با تشکر- آریوبرزن

دوشنبه 3/2/1386 - 23:28
ادبی هنری
 

ننگرم درتودرآن دل بنگرم ----- تحفه اورا آر ای جان بردرم

متأسفانه چیزها وکارهایی درمیان جوانان ما رواج پیدا کرده که نه تنها ارزش نیستند،بلکه ضد ارزش هستند.اگرهم به آنها بگویی که آقا این اعمال ورفتارتوهنرنیست،خیلی زود ناراحت می شوند.ولی خدا وکیلی لحظه ای دقت کنید وسپس خودتان قضاوت کنید!

نمی گویم همه،ولی بعضی ازجوانان ما سعی می کنند دربرخورد با دیگران خالی بندی کنند،پرده بازی کنند،خود را آنچه که نیستند نشان دهند،تا می توانند دروغ می گویند وآنقدردردروغ خود اصرارمی کنند که خودشان هم دروغشان را باورمی کنند.درهرکاری ادعا دارند،درحالی که اطلاعی ازآن کارندارند.

اگرمحفل شعرباشد،ادعای شاعری دارند.اگرمحفل فلسفه باشد،فیلسوفند.اگرازطبابت بگویی،طبیبی حاذقند.ودرمحفل سیاست،سیاستمدارند.

ابتدا برای دیگران خالی می بندند وچون دراین کاراصراروپافشاری می کنند،کم کم برای خودشان هم خالی می بندند.یعنی دروغی را که می گویند،آنقدرجدی می گویند که خودشان هم باورمی کنند.وچه گرفتاریهایی که ازاین رفتارمان دیده ایم!چه مشکلاتی که برایمان پیش آمده است!وچقدرتاوان این رفتاررا داده ایم!!

وازاین رهگذرما تنها یک دل صاف وپاک وبی غلّ وغش لازم داریم.این گونه رفتاردل ما را ازخدا ودین دورمی کند!وخدا ازما دل می خواهد!!

شاید شنیده باشید که پیامبراکرم(ص) فرمود:«الاعمال بالنیه»درعمل نیت مهم است ونیت ازدل برمی خیزد.اگردل پاک باشد،نیت هم پاک می شود.

پس می توان گفت که هرعملی به دل آدم مربوط است.

                                          با تشکر- آریوبرزن

دوشنبه 3/2/1386 - 23:26
ادبی هنری
 

پس پیامبرگفت بهراین طریق ----- با وفاترازعمل نبود رفیق

گربود نیکو،ابد یارت شود  ----- وربود بد،درلحد مارت شود

چهل سال پیش که من بچه بودم روزگاراینگونه نبود.دربیشترخانه ها نه تلویزیون بود ونه رادیو!شبها وبخصوص شبهای زمستان دورهم می نشستیم وبزرگترها داستان(شوقات)می گفتند وما کوچکترها با حرص وولع گوش می کردیم.

یکی ازداستانهایی که پدرم تعریف می کرد،این بود:

شخصی درحال احتضاربه زن وفرزندش می گوید:من یرای شما خیلی زحمت کشیدم.دست به هرکاری زدم تا شما گرسنه نمانید.حرام وحلال کردم تا شما برهنه نمانید.حق وناحق کردم تا شما درمیان فامیل سربلند باشید.ثروت زیادی برایتان باقی گذاشته ام که تا آخرعمربخورید وبپاشید.حالا گرفتارم ودم مرگ،یرای من چه می کنید؟

آنها می گویند:ما می توانیم ازاین ثروتی که برایمان گذاشته ای کفنی مرغوب وقبری نیکو برایت بخریم وترا تا دم گورت مشایعت کنیم وبرگردیم.بیشترازاین کاری ازدست ما برنمی آید تا برایت انجام دهیم.

آن شخص رومی کند به ثروتش ومی گوید:درتمام عمرم ازشما نگهداری کردم.شما را ازجانم هم بیشتردوست داشتم.به خاطربدست آوردن شما چه ظلمها که نکردم.حالا گرفتارم ودم مرگ،برای من چه می کنید؟

ثروتش می گوید:ما فقط به اندازۀ یک کفن ویک قبرمال توهستیم وبیشترازاین تودیگرمالک ما نیستی وما متعلق به بازماندگان توهستیم.ازدست ما کاری برنمی آید.

آن شخص رومی کند به اعمالش ومی گوید:درتمام عمرم به شما بی توجه بودم.هیچوقت به شما اعتنا نکردم.هرگزبرایم اهمیتی نداشتید!حالا گرفتارم ودم مرگ،برای من چه می کنید؟

اعمالش می گوید:ما با تو هستیم!هرجا که بروی درکنارتوهستیم ودقیقه ای تنهایت نمی گذاریم.درقبروبعد ازقبروتا روزقیامت!!!

وبا این داستان به ما می فهماندند که تنها یاروغمخوارومونس انسان دردنیا وآخرت اعمال است،نه همسروفرزند وپول!

                                             با تشکر- آریوبرزن

دوشنبه 3/2/1386 - 23:24
ادبی هنری
 

 

تیغ لا درقتل غیرحق براند----- درنگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الاّالله باقی جمله رفت---- شاد باش ای عشق شرکت سوززفت

خود هموبود اولین وآخرین---- شرک را جزازدیدۀ احول مبین

اصل وپایه وریشۀ رسالت پیامبراکرم(ص)یک جمله بود«لا اله الاالله».

تمام قرآن را می توان درهمین یک جمله خلاصه کرد.ادیان دیگرهم این حمله را دارند.مشکل بشریت این است که نمی تواند این جملۀ کوتاه را قبول کند.«این جمله درظاهرکوتاه است ولی درباطن یک دنیا معنی است»درظاهرهمه این جمله را قبول دارند اما درباطن ازاین جمله فرارمی کنند.ازاین جمله می ترسند.قادرنیستند که خدا را تنها بخوانند.چون درقرآن آمده است:

هنگامی که خداتنها خوانده شود،آنها که ایمان ندارند دلهایشان مشمئزمی شود.وچون غیرخدا خوانده شود شاد می شوند.

اگرمی خواهی که به این جمله برسی وازآن دلت مشمئزنشود،باید تمام اله های دیگررا نفی کنی!تا تنها یک اله باقی بماند وآن هم «الله».

واما احول کیست که باید شرک را ازچشم اودید؟

احول یعنی کسی که یک را دومی بیند.اگربه اویگویی که ازدوتا یکی را بشکن!اصل را می شکند.واگرنگویی همان دورا می بیند.

پس درمان کاراین است که باید احول را درمان کرد تا بتواند یک ببیند.

به داستان زیردقت کن:

می گویند:کوزه گری شاگردی احول داشت.کوزه گردرکارخود استاد بود.روزی پیک سلطان به درب مغازۀ اوآمد وازاوخواست تا کوزه ای بسازد که دردنیا نمونه باشد.وهمچنین خواست که فقط یکی بسازد تا کس دیگری مثل آنرا نداشته باشد.

کوزه گر تمام هنرخود را به کارگرفت وکوزه ای بی نظیرساخت.چند روزبعد پیک سلطان برای تحویل گرفتن کوزه آمد.کوزه گربه شاگردش گفت:برو وآن کوزه را بیاور.

شاگرد به زیرزمین رفت وپس ازچند لحظه گفت:استاد کدامیک ازکوزه ها را بیاورم؟

پیک سلطان با شنیدن صدا،به گمان اینکه کوزه گر دوتا کوزه ساخته گفت:سلطان می خواسته است که کوزۀ اوتک باشد ومثل کوزۀ اودرهیچ جا پیدا نشود.حال تودوکوزه ساخته ای !وبلافاصله با صدای بلند به شاگرد گفت: ازدوکوزه یکی را بشکن ودیگری را بیاور.

کوزه گر که می دانست کوزه یکی است واین شاگرد احول اوست که دوتا می بیند با عجله وترس گفت:نه کوزه را نشکن وهردورا بیاور!!!

پیک سلطان این باربا عصبانیت وصدای بلندتر گفت:همین که گفتم،یکی ازکوزه ها را بشکن ودیگری را بیاور..

شاگرد کوزه گر هم یکی ازکوزه ها را شکست.پس ازچند لحظه شاگرد گفت:استاد دیگرکوزه نیست.یکی را من شکستم،دیگری ناپدید شد.

                                     با تشکر- آریوبرزن

دوشنبه 3/2/1386 - 23:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته