• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 218
تعداد نظرات : 362
زمان آخرین مطلب : 5237روز قبل
دانستنی های علمی
 

پير مرد محتضر، مرد جواني را به كنارش فرا مي خواند و برايش داستاني از پهلواني مي گويد: در دوران جواني به مردي كمك كرده بود زنده بماند.به او پناه و غذا داده بود و از او مراقبت كرده بود.هنگامي كه مرد نجات يافته سرپناهي يافت، تصميم گرفت به نجات دهنده اش خيانت كند و او را به دشمن بسپارد.

مرد جوان پرسيد: چطور فرار كرديد؟

پير مرد گفت: من فرار نكردم.من مرد خائن بودم.اما وقتي داستان را طوري تعريف ميكنم كه گوييي خودم آن پهلوان بوده ام، مي توانم هر كاري را كه او براي من انجام داد، درك كنم.

دوشنبه 4/4/1386 - 12:24
دانستنی های علمی
 

مرد جواني كه مي خواست راه روحاني را طي كند،به سراغ كشيشي در صومعه ي اسكتا رفت.

كشيش گفت: تا يك سال به هر كس كه به تو حمله ميكندف پولي بده.

تا دوازده ماه، هر كس به جوان حمله ميكرد، جوان به او پولي ميداد. آخر سال باز به سراغ كشيش رفتتا گام بعد را بياموزد.

كشيش گفت به شهر برو و برايم غذا بخر.

همين كه جوان رفت پدر خود را به لباس يك گدا در آورد و از راه ميانبر به كنار دروازه ي شهر رفت. وقتي مرد جوان رسيد، پدر شروع كرد به توهين كردن به او.جوان به گدا گفت: عالي است! يك سال تمام مجبور بودمبه هر كس كه بهمن توهين ميكند پول بدهم.اما حالا ميتوانم مجاني فحش بشنوم، بدون آنكه يك پشيز خرج كنم.

پدر روحاني وقتي صحبت جوان را شنيد، رو نشان داد و گفت: براي گام بعدي آماده اي، چون ياد گرفته اي به روي مشكلات بخندي.

دوشنبه 4/4/1386 - 12:23
دانستنی های علمی

معبود خاموشم!

در خاموشي سوي تو مي آيم.

سكوت،ستايش من است.

سكوت، نيايش من است.

سكوت، آيه هاي ستايشي است كه براي تو مي خوانم.

تو صداي سكوت مرا مي شنوي

و پاسخ تو سكوت است.

سكوت! سكوت! سكوت!

دوشنبه 4/4/1386 - 11:46
دانستنی های علمی

خدايا !

مگذار از ياد ببرم

آنكه به جست و جوي شادي ست

بايد ديگران را شاد كند.

آنكه ديگران را متبرك ميگرداند

خود متبرك ميشود.

و آنكه به ديگران آسيب ميرساند

به خود زخم زده است.

يکشنبه 3/4/1386 - 15:52
دانستنی های علمی
 

مردي در يك مرسدس بنز لوكس رانندگي مي كند. ناگهان لاستيكش مي تركد. مي خواهد لاستيك را عوض كند، اما متوجه مي شود كه جك ندارد.

به دنبال كمك مي رود. فكر ميكند: خب، به نزديك ترين خانه ميروم و يكي قزض مي گيرم. و بعد با خودش مي گويد: شايد صاحبخانه وقتي ماشين مرا ديد، به خاطر جكش از من پول بگيرد. با چنين ماشيني، وقتي كمك بخواهم، احتمالا ده دلار از من مي گيرد. نه، شايد حتي پنجاه دلار، چون ميداند كه من واقعا به جك احتياج دارم. شايد حتي از موقعيت من سو استفاده كند و صد دلار بگيرد.

و هر چه جلوتر ميرود، قيمت بالاتر ميرود.وقتي به نزديك ترين خانه ميرسدوصاحبخانه در را باز مي كند، مرد فرياد ميزند:

-          تو دزدي! يك جك كه اينقدر قيمت ندارد! مال خودت!

كدام يك از ما ميتوانيم بگوييم كه تا به حال چنين رفتاري نكرده ايم...؟؟؟

به چند نفر بدون فكر تهمت زديم...؟؟؟

دل چند نفر رو...؟؟؟

پنج شنبه 31/3/1386 - 12:35
دانستنی های علمی
 

یک افسانه ی صحرایی از مردی می گوید که می خواست به  واحه ی دیگری مهاجرت کند...

و شروع کرد به بار کردن شترش.

فرشهایش، صندوق های لباسش را بار کرد- و حیوان همه را قبول کرد- وقتی می خواستند به راه بیافتند، مرد پر آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.

پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت.اما این بار جانور زیر بار تاب نیاورد و جان باخت.

حتما مرد فکر کرده است:  شتر من حتی نتواتست وزن یک پر را تحمل کند.

گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم. نمیفهمیم که شوخی کوچک ما شاید قطره ای بوده که جامی پر از درد و رنج را لبریز کرده...

چهارشنبه 30/3/1386 - 16:38
دانستنی های علمی
 

در يك افسانه ي كهن پرويي، از شهري سخن ميگويند كه در آن همه شاد بودند.ساكنان ان هر كاري مي خواستند ميكردند و به خوبي با هم كنار مي آمدند.فقط شهردار غمگين بود، چون مديريتي لازم نبود. زندان خالي بود، دادگاه هرگز به كار نمي آمد و محضر خانه ها هم هيچ كاري نداشتند، چون ارزش قول مردم بيشتر از اسناد مكتوب بود. يك روز، شهردار چند كارگر از جاي دوري فرا خواندتا  در وسط ميدان اصلي ده، يكچهارديواري بنا كنند. تا يك هفته صداي چكش و اره شنيده ميشد. در پايان هفته، شهردار همه ي اهالي ده را به مراسم افتتاح دعوت كرد.تخته هاي دروازه موقرانه برداشته شدندو در آنجا...

يك چوبه ي دار زاهر شد. مردم از هم ميپرسيدند چوبه ي دار آنجا چه ميكند. هراسان، مسائلي را كه پيش از آن با توافق دو طرفه حل ميكردند، به دادگاه ميبردند. به محضر خانه ها رفتند كه آنچه را كه پيش از آن، تنها يك قول مردانه بود، ثبت كنند. و از ترس قانون، به گفته هاي شهردار توجه كردند. افسانه ميگويد كه آن چوبه ي دار هرگز به كار نرفت،

                 اما حضورش همه چيز را دگرگون كرد...

چهارشنبه 30/3/1386 - 13:10
محبت و عاطفه

تا حالا شده...كه بخواي يه نفر به طرفت برگرده... صداش ميكني...

هيچ... هيچ كاري نميكنه...

بعد با خودت ميگي... شايد صداي من ارومه... كم كم درجه ي صدات رو ميبري بالا...

بعد به خودت مياي ميبيني داري داد ميزني و اون ديگه رفته...

آره...

رفته...

پنج شنبه 24/3/1386 - 16:11
دانستنی های علمی
 

مردي زير رگبار در روستاي كوچكي راه ميرفت كه ديد خانه اي در آتش ميسوزد. وقتي به آن نزديك شد، مردي را ديد كه در محاصره ي شعله ها، در وسط اتاق نشيمن نشسته بود.

رهگذر فرياد زد: هي، خانه ات آتش گرفته...

مرد پاسخ داد: ميدانم...

_ پس چرا بيرون نميايي؟

مرد پاسخ داد: چون باران مي آيد.مادرم هميشه ميگفت اگر در باران بيرون بروم، ممكن است سرما بخورم...

نظر زائوچي* در باره ي اي حكايت چنين است: انساني خردمند است كه وقتي ميبيند مجبور است موقعيتي را ترك كند، اين كار را بكند...

 

                                                                           Zao chi*          

پنج شنبه 24/3/1386 - 14:35
محبت و عاطفه

+++ شما بدون تسلط بر خود نمي توانيد فاتح ديگران باشيد.

                                                             (کيم وو چونگ)

چهارشنبه 23/3/1386 - 20:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته