• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 338
زمان آخرین مطلب : 5059روز قبل
دانستنی های علمی

اولین طلاق  بعد از 11 سپتامبر:

مردی که محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده . ولی در روز حادثه به  سر کارش نرفت ! تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره . خانمش زنگ می زنه ، آقا گوشی رو بر میداره خانمش می پرسه عزیزم خوبی ؟ کجایی ؟! آقا جواب میده : سرکارم تو دفترم!!!
دوشنبه 30/2/1387 - 13:0
خواستگاری و نامزدی
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت . وزیر همواره می گفت : هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست!روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی را طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید ؛ وزیر که در آنجا بود گفت : نگران نباشید تمام چیزهایی رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست. پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد  و دستور زندانی کردن وزیر را داد . چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگل رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد ؛ در حالی پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی پرای خدایانشان بودند ؛ زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست .آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند ، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید « چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد ؛ به انگشت او نگاه کنید» به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.پادشاه که به قصر رسید وزیر را فرا خواند و گفت : اکنون فهمیدم منظورتو از اینکه می گفتی هر چه رخ دهد به صلاح ماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی ؟ تو به زندان  افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت ؟ وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز مگه نمی بینید ؛ اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند ؛ بنابراین می بینید که حبس شدن نیز به صلاح من بوده است .
دوشنبه 30/2/1387 - 12:52
دانستنی های علمی
نامه یک کودک آفریقایی به مردمان جهان:وقتی به دنیا میام سیاهم ، وقتی بزرگ میشم سیاهم ، وقتی میرم زیر آفتاب سیاهم ، وقتی می ترسم سیاهم ، وقتی مریض میشم سیاهم ، وقتی میمیرم هنوز سیاهم ... و تو آدم سفید : وقتی به دنیا میای صورتی ای ، وقتی بزرگ میشی سفیدی ، وقتی میری زیر آفتاب قرمزی ، وقتی میترسی زردی ، وقتی مریض میشی سبزی و وقتی میمیری خاکستری ای ... و بعد تو به من میگی رنگین پوست!؟؟؟
پنج شنبه 26/2/1387 - 11:34
مصاحبه و گفتگو
مرد هشتاد ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند . پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا . پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه خود را مطالعه می کرد . ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست ، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید : این چیست ؟ پسر یا نگاهی متعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت : کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد .دقیقه ای نگدشته بود که پدر از پسر پرسید : این چیه روی پنجره نشسته ؟ پسر با تعجب بیشتری گفت : پدر گفتم که اون یه کلاغه!باز پدر به تکرار این سوال را کرد که این چیه ؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت کلاغ پدر کلاغ !!!پدر برای بار چهارم پرسید : پسرم ، این چیه روی لبه پنجره نشسته ؟؟؟پسر این بار عصبانی شد و فریاد زد اگر نمی خواهی بگذاری کتاب بخوانم بگو ، پدر جان چند بار بگم که اون یه کلاغه و دیگه هم از من نپرس .پدر نگاه خودش رو به نگاه پسر قفل کرد و گفت : دقیقاً پنجاه سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی ، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سوال را بیش از 120 بار پرسیدی و من هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یه کلاغ است .
چهارشنبه 25/2/1387 - 16:45
مصاحبه و گفتگو

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت . متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزذ قاضی برود . اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود . مرد از خانه بیرون رفت دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

دوشنبه 23/2/1387 - 13:24
دانستنی های علمی

خدایا توآنی كه دانی توانی تپانی جهانی ته استكانی !!!

يکشنبه 22/2/1387 - 12:20
دانستنی های علمی
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

الهی به امید تو

چهارشنبه 18/2/1387 - 18:59
شعر و قطعات ادبی

هر كی خوابه خوش به حالش

ما به بیداری دچاریم

يکشنبه 15/2/1387 - 18:44
دانستنی های علمی

«آرتور اشی» قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد ، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد . او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت که نوشته بود : چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد ؟ او در جواب گفت : در دنیا ، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند .فقط 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. فقط 500هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. فقط 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. فقط 5هزار نفر سرشناس می شوند. فقط 50نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند. فقط چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و فقط دو نفر به فینال ... وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ، هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمی گویم خدایا چرا من ؟   

چهارشنبه 11/2/1387 - 10:25
دانستنی های علمی

پرده اول :

پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی .

پسر : نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم .

پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است.

پسر : آهان اگر این طور است قبول است.

پرده دوم :

پدر به نزد بیل گیتس می رود .

پدر : جناب بیل برای دخترت شوهری سراغ دارم.

بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند .

پدر : اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است .

بیل گیتس : اوه ، اگر این طور است قبول .

پرده سوم :

بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود .

پدر : مرد جوانی برای سمت قائم مقامی سراغ دارم .

مدیر عامل : اما من به اندازه کافی معاون دارم .

پدر : اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است .

مدیر عامل : اوه ، اگر این طور است باشد .

و معامله بدین ترتیب انجام می شود.

يکشنبه 8/2/1387 - 10:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته