• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 425
تعداد نظرات : 176
زمان آخرین مطلب : 5539روز قبل
دانستنی های علمی

 

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کنما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام دادهفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بودهمسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟" جواب زن خیلی جالب بود

زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!

سه شنبه 29/11/1387 - 19:36
دانستنی های علمی

یک روز زن و مردی ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه ، بطوری که ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ، ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند ...
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون اومدند ، خانم رو به طرف مقابل کرد و گفت : آه چه جالب شما مرد هستید !
ببینید چه به روز ماشینهامون اومده ؟! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم ! این باید یک نشونه باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ...!
مرد هم با هیجان پاسخ داد : بله کاملا با شما موافقم ، این باید نشونه ای باشه !
بعد اون زن ادامه داد و گفت : وای خدای من ! اینجا رو ببین یک معجزه دیگه ! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالم مونده ! مطمئنا برای اینه که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !
زن مشروب رو به مرد داد و مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان داد ، در بطری رو باز کرد و نصف شیشه رو با ولع سر کشید ! بعد بطری رو برگردوند به زن که او هم بنوشه ...
اما زن در بطری رو بست و شیشه رو با خونسردی برگردوند به مرد !
مرد با تعجب گفت : شما نمی نوشید؟!
و زن در جواب گفت : نه ، فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم !!!

سه شنبه 29/11/1387 - 19:34
دانستنی های علمی

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو شام آخر دچار مشکل بزرگی شد.او می بایست نیکی را به شکل ((عیسی ))و بدی را به شکل ((یهودا))یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند .روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهرهِ یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت،تابلو شام آخر تقریبا به اتمام رسیده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری زودتر تمام کند.پس از روزها جست و جو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست که او را به کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای برداشتن طر ح از او نداشت.گدا که به درستی نمی دانست چه خبر هست به کلیسا آوردند.دستیاران سرپا نگهش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ،گناه و خود پرستی که به خوبی در آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد.وقتی کار تمام شد گدا که دیکر مستی کمی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد ونقاشی پیش رویش را دید وبا آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:((من این تابلو را قبلا دیده بودم.))داوینچی شگفت زده پرسید :((کجا؟))

سه سال قبل،پیش از اینکه همه چیزم را از دست بدهم،موقعی در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ،زندگی پر از رویایی داشتم وهنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم.

سه شنبه 29/11/1387 - 19:32
دانستنی های علمی

 

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند. در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".  "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد"..  سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)" ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست

سه شنبه 29/11/1387 - 19:30
دانستنی های علمی
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"  

شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟

سه شنبه 29/11/1387 - 19:28
دانستنی های علمی

 

 

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند . یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید . روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است . رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را  
سه شنبه 29/11/1387 - 19:25
دانستنی های علمی

یه شیر و یه روباه و یه گرگ و یه کفتار با هم رفیق شدند و قرار گذاشتند که هر غذایی که بدست آوردند با هم شریک بشند و بین خودشون تقسیم کنند. یه روز یه گوزن افتاد توی دام گرگه و اون هم سریع و السیر به سه تا رفیق دیگش خبر داد تا همگی طبق قرار دلی از عزا در بیارند. وقتی همه جمع شدند شیره یه نگاهی به گوزن کرد و یه نگاهی به اون سه نفر . بعد با یه ضرب دست گوزنه رو به چهار قسمت احتمالا مساوی تقسیم کرد . قسمت اولش رو گذاشت کنار و گفت این مال من، چون که من سلطان جنگل هستم و اسمم شیــــــــــــــــــــــره !!! قسمت دوم رو هم گذاشت پیش قسمت اول و گفت این هم مال من چون که من قویــــــــــتر از همتونم !!!!! قسمت سوم رو هم گذاشت پیش اون دو تا قسمت قبلی و گفت این هم مال منه چون که من خیــــــــــلی شجاعم  !!!!!!! بعد یه نگاهی به قسمت چهارم انداخت و گفت می خوام بدونم کدومتون جرئت دارین به این قسمت دست بزنین تا شکمش رو سفره کنم !!!!!!!!!!   نتیجه هایی که از این قصه می شه گرفت: 1- با کسایی که به شرارت و ظلم شهره آفاقند رفاقت نکنین. 2- در انتخاب دوست و رفیق و شریکتون هوشیارانه عمل کنین. 3- گذشت و فداکاری سرمایه هایی هستند که هیشکی از داشتنشون پشیمون نمیشه. 4- شیره چطور میتونه تموم گوزن رو بخوره ؟ نمیترکه؟ شاید هم یخچال داره میذاره توش، هرچی باشه قرن بیست و یکمه دیگه. 5- همیشه هرکی رو که میخوان بگن خیلی موذی و حیله گره میگن مثل روباه می مونه . پس چرا روباهه تو این قصه مثل گلابی نشست و گذاشت کلاه به این گشادی بره سرش؟ 

6- ناغافل کفتار این وسط چی کارس ؟ خودش رو انداخته قاطی چهارتایی ها ، فکر کنم نویسنده با کمبود حیوون مواجه شده بوده.

سه شنبه 29/11/1387 - 19:23
دانستنی های علمی

روزی روزگاری توی یه قافله دو تا الاغ کنار هم حرکت میکردند. یکیشون چند تا کیسه طلا حمل میکرد و اون یکی چندتا گونی جو .  اونیکه کیسه طلا رو دوشش داشت به خودش مغرور بود و به اون یکی فخر میفروخت .و اون یکی آروم و بی صدا و سر به زیر راه میرفت .  از قضا دزدها به قافله ی اونها حمله کردند .  به گونی های جو نگاهی انداختند ولی چیزی ازشون بر نداشتند .  وقتی کیسه های طلا رو دیدند از پس و پیش به الاغ نگون بخت حمله کردند .الاغ زبون بسته خونین و مالین و به سرقت رفته و لت و پار رو زمین افتاد .  و الاغ دیگه خنده کنان و سر حال از کنارش گذشت و رفت سر خونه و زندگیش ....  خوب حالا از این قصه چند تا نتیجه میشه گرفت :  1- غرور چیز خیلی بدیه و آدم مغرور دیر یا زود عاقبت غرورش رو می بینه .  

2- پولدار بودن همیشه مایه شادی و رفاه نیست ، گاهی دردسر های پولدار بودن از منافعش بیشتره .

 3- از این که پولدار نیستید هیچوقت شرمنده و سر افکنده نباشید .   4- اصلا چه معنی داره که الاغه به خاطر پولی که برای یه مدت کوتاه پیشش امانت بوده برای دیگران کلاس بذاره؟  

5- اگه یه زمانی دوستاتون تو دردسر افتادن همینطوری بی خیال از کنارشون رد نشین ، حتی اگه از دستشون خیلی ناراحت هستید ، وگرنه اینطوری فرق شما با اون الاغ دومیه چیه؟

سه شنبه 29/11/1387 - 19:18
دانستنی های علمی
روزی روزگاری گرگی بود لاغر و استخونی و به قول خودمون مردنی، آخه بیچاره تو جنگلی زندگی می کرد که پر از سگ های شکاری بود . سگهایی که خیلی خوب از اموال صاحباشون حفاظت میکردند، حتی خیلی خوب از اموالی که مال صاحباشون هم نبود حفاظت میکردند. اینجوری بود که هیچ غذایی گیر گرگ بیچاره و بدبخت نمی اومد، نه پرنده ای، نه چرنده ای، نه خزنده ای، نه رونده ای، نه ... یه روز که گرگه توی جنگل نشسته بود و از فرط بیکاری به صدای قار و قور شکمش گوش میداد و احتمالا به این دور و زمونه ناسازگار (توی دلش البته) فحش و ناسزا میگفت، وسط جنگل یه سگ چاق و تپل مپل رو دید. یه لحظه پیش خودش فکر کرد: خوبه برم رمز موفقیتش رو بپرسم. آروم آروم به طرف سگه حرکت کرد و سر حرف رو باهاش باز کرد ( و البته این نکته رو هم باید بگم که سگه و گرگه هر دوشون پسر بودند پس هیچ نکته منکراتی در اینجا وجود نداره.) خلاصه گرگه یه جوری سر حرف رو با سگه باز کرد. احتمالا اولش یه کم در مورد وضع هوا صحبت کردند و بعد هم از مشکلات سیاسی و اقتصادی جامعه و خلاصه بحث رو به اونجایی رسوند که بتونه ازش بپرسه: تو چطوری اینقدر تپل شدی ولی من از لاغری پوست شکمم داره به کمرم میچسبه؟ سگه بادی به غب غب انداخت و گفت: خوب تو هم میتونی مثل من باشی، کاری نداره، بیا با من بریم مزرعه ما، خودم پارتیت میشم تا صاحبم استخدامت کنه، اونوقت سیل غذاست که برات سرازیر میشه.  گرگه هم تا اسم استخدام و اشتغال تمام وقت و حق خوراک و مسکن و عائله مندی و بیمه رو شنید آب از لک و لوچش راه افتاد و به دنبال سگه به راه افتاد. سگه از جلو و گرگه از عقب. همینطور که میرفتن یه دفعه چشم گرگه افتاد به پشت کله سگه، دید که یه کم از مو های گردن سگه ریخته.  گفت: دادا پس کلت چی شده، نکنه کچلی گرفته باشی ما هم وا بگیریم ( وا چقدر گرگه زود پسر خاله شد.) سگه گفت: درست صحبت کن، درست صحبت کن، مواظب درست صحبت کردنت باش، هیچی نشده به تو هم هیچ ربطی نداره. حالا از گرگه اصرار و از سگه انکار. آخرش سگه به حرف اومد و گفت این اثر قلاده است. گرگه گفت قلاده دیگه چه صیغه ایه ؟ گفت: روزها اون رو دور گردنمون میبندند ولی شبها بازش میکنن و ما می میتونیم هرجا خواستیم بریم.گرگه گفت: یعنی شما آزاد نیستید که هر جایی که دوست دارین برین؟سگه گفت: چرا ............ هان.......... یه جورایی نه. گرگه هم از همونجا مسیرش رو 180 درجه تغییر داد و برگشت طرف جنگل و گفت اون شکم سیر و تپل ارزونی خودتون، من که نخواستم و بعد هم دمش رو گذاشت رو کولش و برگشت توی جنگل. خوب حالا نتیجه های اخلاقی این قصه:  1-کسانی که آزاد زندگی کردند هرگز زیر بار ظلم و بند نمیرن. 2- گاهی به دست آوردن رفاه بیشتر اونقدر ارزش نداره که باعث بشه آزادیهات رو از دست بدی. 3- خیلی ها هستند که برای اینکه شکمشون رو پر کنن آزادیشون رو میفروشن. 4- آخه از کی تا حالا گرگ به خودش جرئت داده که بیاد راست راست با سگ حرف بزنه؟ 5- اصلا سگه اون وقت روز توی جنگل چی کار میکرده؟ 

6- به نظر شما اگر گرگه حرفهای سگه رو گوش میداد و باهاش به مزرعه میرفت، صاحب سگه تا چشمش به گرگه می افتاد، تفنگ رو بر نمیداشت و دخل گرگه رو نمی آورد؟

سه شنبه 29/11/1387 - 19:13
خواستگاری و نامزدی

 

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را 100% بسازند!!! اگرA B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Zبرابر باشد با1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 (تلاش سخت) Hard work H+A+R+D+W+O+ R+K 8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98% *(دانش) Knowledge K+N+O+W+L+E+ D+G+E 11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96% *(عشق) Love  L+O+V+E 12+15+22+5=54% *خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟!!!پس چه چیز 100% را میسازد؟؟؟ (پول) Money M+O+N+E+Y 13+15+14+5+25= 72% *(رهبری) Leadership  L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P 12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89% *پس برای رسیدن به اوج چه کنیم؟ (نگرش) Attitude 1+20+20+9+20+ 21+4+5=100% *اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد. 

نگرش همه چیز را عوض میکند، نگرشت را عوض کن همه چیز عوض میشود...

 
سه شنبه 29/11/1387 - 19:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته