من كه ام جز پايداري، جز گريز؟
جز لبي خندان و چشمي اشكريز؟
اي دريغ از پاي بي پاپوش من
درد بسيار و لب خاموش من
شب سياه و سرد و، ناپيدا سحر
راه پيچاپيچ و، تنها رهگذر
برایت چه بنویسم از مهری که در رودخانه قلبم جاریست یا از طوفان سهمگینی که در دلم غوغایی به پا کرده و از اوراقی که سطر به سطر نام تو و عشق تو را درخود جای داده
"
دفترم صد برگ دارد و من هر صفحه را با نام تو و با یاد تو پر کرده ام و سر انجام به زیباترین نکته هستی رسیده ام
دوستت دارم معبود من
الهي انكه در تنهاترين تنهاييم تنهايم گذاشت در تنهاتريت تنهاييش تنهاي تنهايش مذار.
الهي در شب فقرم بسوزان ولي محتاج نا مردان مگردان
الهي كيفرم را مي پذيرم كه از تو ذات خود را پس بگيرم.
باران نمي شوم که نگويي: با چه منتي خود را بر شيشه مي کوبد تا پنجره را باز کنم و نيم نگاهي بيندازم. ابر مي شوم که از نگراني يک روز باراني هر لحظه پنجره را بگشايي و مرا در آسمان نگاه کني.
با هر تولدی این نغمه در گوش انسان خوانده می شود که :هنوز خداوند به انسان امید دارد
"ای مهربانترین"
او را به رؤياي بخار آلود و گنگ شامگاهي دور، گويا
ديده بودم من . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، در نعره هاي دوردست و
سرد مه، گم بود.
لبخند بي رنگش به موجي خسته مي مانست؛ در هذيان
شيرينش. ز دردي
گنگ مي زد گوئيا لبخند . . .
" دريغا كه بار دگر شام شد ،
" سراپاي گيتي سيه فام شد ،
" همه خلق را گاه آرام شد ،
" مگر من، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،
" وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،
" چكيده است بر خاك سه قطره خون "
بيابان را، سراسر، مه گرفتست
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان
گرم مه، عرق
مي ريزدش
آهسته از هر
بند
بيابان را سراسر مه گرفته است
راه پيچاپيچ و، تنها رهگذر.
چيزي به غير ضربة كشدار مرگ نيست،
در هرشعر
معني هر مرگ