• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم دهم – امام رضا (ع)

    و وزيرش «فضل» جايزه اي نيكو با يك اسب راهوار برايم فرستاد ، حضرت هم صد دينار از پولي كه مأمون به نامش سكه درست كرده بود به من داد و فرمود: اين را نگهدار كه روزي به آن محتاج خواهي شد.
    من به امام عرض كردم كه از شما پيراهني مي خواهم كه پوشيده باشيد ، تا در وقت مردن ، آن را ، كفن خويش سازم ، امام پذيرفت و يكي از پيراهنهاي خود را به من داد و فرمود: اين پيراهن با تو باشد كه به بركت آن ، محفوظ خواهي ماند.
    من با حضرت خداحافظي كردم و با اسبي كه «فضل» برايم فرستاده بود همراه قافله از طوس بيرون آمدم ،
    بين راه ، دزدان حمله كردند و هر چه در قافله بود بردند طولي نكشيد كه يكي از ايشان كه گوئي رئيس آنان بود بر اسب من سوار بود و اشعاري را كه من گفته بودم مي خواند. من به نزديك او رفتم و گفتم آيا مي داني كه گوينده اين شعر كيست؟ گفت: آري «دعبل خزاعي» است. گفتم آيا مي داني كه من «دعبل» گوينده اين شعرها هستم؟ او تعجب كرد و حرف مرا باور ننمود ، گفتم از اهل قافله بپرس ، اهل قافله گواهي كردند كه من همان گوينده اشعارم ،
    وقتي دانست كه من «دعبل» هستم ، دستور داد تمام اموالي را كه از كاروان برده و بين خود تقسيم كرده بودند به احترام من ، به صاحبانش برگردانند و همانطور كه امام فرموده بود ، اين پيراهن سبب آزادي من و دوستانم شد و اموالي را كه برده بودند به ما برگرداندند.
    چون «دعبل» ‌از دست دزدان آزاد شد ، بسوي قم آمد وقتي به قم وارد شد مردم به استقبالش شتافتند و از او خواستند كه اشعار معروفي را كه در حضور امام خوانده است بر ايشان بخواند ،
    دعبل پذيرفت و به مسجد قم رفت و اشعار خود را بر آنان خواند ، مردم هدايا و پولهاي زيادي به او دادند و وقتي از جريان پيراهن حضرت آگاه شدند با التماس از او خواستند كه آن را به ايشان بدهد و در برابرش هر مبلغي را كه بخواهد بگيرد ، دعبل نپذيرفت ، آنها تقاضا كردند كه تكه اي از آن پيراهن به ايشان بدهد ، باز قبول نكرد.
    وقتي دعبل از قم بيرون رفت ، گروهي از جوانان ، راهش را بستند و پيراهن را از او گرفتند و به قم آمدند ،
    دعبل به قم بازگشت و تقاضا نمود كه جامه را به او برگرداند ولي حاضر نشدند اين كار را بكنند ، دعبل تمنا نمود كه قطعه اي از آن را به او بدهند ، اين تقاضا پذيرفته شد مقداري از جامه با هزار درهم به او دادند و او قبول كرد و راهي ديار خود شد
    «دعبل» وقتي به وطن بازگشت بسوي خانه اش رفت ولي با شگفتي مشاهده كرد كه دزدان خانه او را غارت كرده اند و چيزي برايش نگذاشته اند وي به ياد كلام امام افتاد كه وقتي صد دينار به او داد ، فرمود:‌ اين را نگهدار كه به آن سخت محتاج خواهي شد ،