• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 440
تعداد نظرات : 464
زمان آخرین مطلب : 3983روز قبل
داستان و حکایت

 

 از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم
به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.
زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم. گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.
ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم
گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

دوشنبه 5/2/1390 - 10:11
سخنان ماندگار

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

 سه پند دهمت كه كامروا شوی

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . 

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . 

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

دوشنبه 5/2/1390 - 10:2
سخنان ماندگار
 انعطاف پذیری، باعث می شود که نظرات تازه ای پیدا کنید و به نتایج تازه تری برسید.
دوشنبه 5/2/1390 - 9:0
شعر و قطعات ادبی

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن كه آموختی ، پرواز را
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی كه می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی
كه می پیمایی بر مساحت تو اضافه می كند
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را كه بخواهی دور است و هر قدر كه زودباشی، دیر
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینكه از زمین جدا باشی، برای آن كه به اندازه فاصله
زمین تا آسمان گسترده شوی
من راه رفتن را از یك سنگ آموختم ، دویدن را از یك كرم خاكی و پرواز را
از یك درخت
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حركت بودند كه رفتن را ن می
شناختند
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند كه دویدن را از یاد برده
بودند
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند كه آن
را به فراموشی سپرده بودند
اما سنگی كه درد سكون را كشیده بود، رفتن را می شناخت
كرمی كه در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی كه پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
وقتی داری در دریای زندگی سفر میكنی ..از طوفان ها و امواج نترس
بگذار تا از تو بگذرند ..تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش
همیشه به خاطر داشته باش ..دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد
جایی در قلب هر انسان وجود دارد كه در آن افكار تبدیل به آرزو میشوند و
آرزوها به اهداف بدل می گردند
جایی كه در آن هر غیر ممكنی ؛م مكن می شودتنها اگر به هدف هایمان
ایمان داشته باشیم
چند چیز هست كه برای یك زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم
اعتقادات..اهداف و آرزوها ..عشق، خانواده و دوستان
و از همه مهم تر اعتماد به نفس
خودت را باور داشته باش
يکشنبه 4/2/1390 - 17:24
داستان و حکایت
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب كشی كردند.
روز بعد از اولین روز سكونت در خانه ی جدید ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسایه اش
در حال آویزان كردن لباس های شسته است و گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند
چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی به او كرد اما چیزی نگفت. هربار كه زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشك شدن آویزان می كرد، زن جوان همان حرف را تكرار می كرد تا اینكه حدود یك ماه بعد،
روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور
لباس بشوید. مانده ام كه چه كسی درست لباس شستن را یادش داده".
مرد با تامل پاسخ داد: ولی من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجر ههایمان را تمیز كردم!
نتیجه اخلاقی: وقتی كه رفتار دیگران را مشاهده می كنیم، آنچه می بینیم به
درجه شفافیت پنجره ای كه از آن مشغول نگاه كردن هستیم بستگی دارد. قبل
از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه كنیم به اینكه خود در آن لحظه چه ذهنیتی
داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم كه به جای قضاوت كردن
ناآگاهانه، در پی دیدن جنبه های مثبت دیگران باشیم؟!
يکشنبه 4/2/1390 - 17:19
داستان و حکایت
دختری ازدواج كرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش كنار بیاید و هر
روز با هم جرو بحث می كردند.
عاقبت یك روز دختر نزد داروسازی كه دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا كرد تا
سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بكشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناكی به او بدهد و مادر شوهرش كشته شود، همه به او شك
خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت كه هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر
بریزد تا سم معجون كم كم در او اثر كند و او را بكشد و توصیه كرد تا در این مدت با مادر
شوهر مدارا كند تا كسی به او شك نكند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر
شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا كه یك
روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دكتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا
او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد كه بمیرد، خواهش می كنم داروی دیگری
به من بدهید تا سم را از بدنش خارج كند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی كه به تو دادم سم نبود بلكه
سم در ذهن خود تو بود كه حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
نتیجه اخلاقی: دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن كینه سراغی مباد!
يکشنبه 4/2/1390 - 17:13
داستان و حکایت

زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

يکشنبه 4/2/1390 - 17:5
داستان و حکایت

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی نان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. برحسب اتفاق گذر یك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شیاد شد و او را نصیحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبكاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد كه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود كدامیك باسواد و كدامیك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر كار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار  
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد كه رسید شكل مار را روی خاك كشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنید كدامیك از اینها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را كتك زدند و از روستا بیرون راندند.

شرح حكایت:
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم،
بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمیتوانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم.
باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.

يکشنبه 4/2/1390 - 16:51
طنز و سرگرمی

3 نفر با هم میرن ساعت فروشی ، ساعت میخرن  30000 تومن. یعنی نفری 10000 تومن دادن. صاحب مغازه به شاگردش میگه قیمت ساعت 30000 تومن نبوده 25000 تومن بوده. برو 5000 تومن بهشون برگردون. شاگرد مغازه از این 5 تومن 2تومنشو واسه ی خودش برمیداره .
3 تومن دیگرو میده به اون سه نفر. (نفری 1000 تومن). پس با برگشت 1000 تومن نفری، اونها هركدوم 9000 تومن دادند. حالا سوال اینجاست اگه  9×3= 27
2تومنم كه شاگرد مغازه برداشته ، میشه 29 تومن پس اون 1000 تومنه كجاست؟

 
طراح سوال: پروفسور حسابی

يکشنبه 4/2/1390 - 16:49
دانستنی های علمی

  در کشور ما در مورد اهمیت و ضرورت آموزش ، فراوان بحث می شود . همه بر این باورند که بسیاری از مشکلات اجتماعی ما ریشه در فرهنگ دارد و به طورکلی باید فرهنگ سازی شود .یکی از روشهای فرهنگ سازی هم آموزش است .
اگر بخواهیم در حوزه بحث خودمان یعنی  ترافیک شهری مثالی زده باشیم ، باید گفت سالهاست که در مورد توقف ، پشت خط ایست عابر پیاده که یک رفتار ابتدایی در ترافیک است ومحدودیت خاصی برای راننده ندارد صحبت می شود ، اما هنوز که هنوز است نیمی از رانندگان پشت خط  کشی عابر پیاده توقف نمی کنند . مثالهای فراوان دیگری نیز در این زمینه وجود دارد که همه ما معمولا زمانی که در ترافیک شهری حضور داریم شاهد آن هستیم . توقف دوبله ، توقف مقابل پارکینگ ، پنچرگیری در خط سبقت ، انحراف به چپ از خط ممتد وسط خیابان ، گذشتن از تقاطع زمانی که چراغ قرمز است و...

 اما چرا با وجود هزینه های فراوانی  که صرف آموزش می شود ، بازدهی آن مطلوب نیست ؟ واضح است ،عوامل مخل آموزش ،تأثیر فعالیتهای آموزشی را از بین می برند.

این فرآیند در عرصه های مختلف  اجتماعی وجود دارد ، اما ما تنها  به مثالهایی در حوزه بحث خودمان اکتفا می کنیم .

علت این تأ ثیر اندک آنست که:
 
ما به دیگران آموزش می دهیم ، اما خود به آنچه می گوییم عمل نمی کنیم . به اصطلاح « عالم بی عمل  » هستیم . قانون را برای دیگران می خواهیم  ، اما هر کجا قانون و مقررات اجتماعی برای ما محدودیتی ایجاد کرد ، خود را مستثنی می کنیم .

به واقعتفسیر شخصی از قانون مقدمه  زیر پا گذاشتن آنستبا این نگاه اگر امتیازی برای ما باشد خوبست و حق ماست ، اما اگر برای دیگران باشد بی عدالتی است .

اگربرای ما ممکن باشد که وارد محدوده طرح بشویم طرح ترافیک خوب است وحتی بهتر آنست که بزرگتر هم بشود ، اما اگر نتوانستیم ...        

مردم زمانی که احساس کنند محدودیتهای قانونی فقط برای آنها وضع شده و بسیاری به لطایف الحیل از آن مستثنی می شوند ، به مقدس بودن آن شک می کنند و سعی می نمایند خود را جزء افراد صاحب امتیازقراردهند.

خلاصه کلام اینکه ، برای بهبود وضع موجود راهی جز فرهنگ سازی نداریم و یکی از راه های فرهنگ سازی، آموزش است . اما آموزش باید با استفاده از همه ابزار موجود – از جمله رسانه های تصویری ، گفتاری و نوشتاری و به طور مستمر و غیر مستقیم و با در نظر گرفتن ویژگی های فراگیرآن انجام گیرد . در چنین صورتی و با چنین برنامه ای است که می توان در مدتی طولانی تغییراتی در رفتار مخاطبان مشاهده نمود.
 
اما هریک از ما به عنوان فردی از افراد جامعه بهتر آنست که ازهمین امروز سعی کنیم تا با اجرای کامل  قوانین راهنمایی ورانندگی ،  ضمن ایجاد محیطی امن با ترافیک روان ،  فرهنگ ترافیک را از سن کودکی" با کردار و نه با گفتار" به کودکانمان بیاموزیم .

 

يکشنبه 4/2/1390 - 11:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته