• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 440
تعداد نظرات : 464
زمان آخرین مطلب : 3983روز قبل
سخنان ماندگار

 

 کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند.     سقراط

سه شنبه 6/2/1390 - 12:18
داستان و حکایت

  خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبۀ کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند.کلبۀ آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای، اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آن قدری گیرشان می آمد،که شکمشان را به سختی سیرکنند.امایکسال بدون هیچ علتی محصول، کمی بیشتر از حد معمول به دست آمد.در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول به دست آوردن،  زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد . همچنان که صفحات آن را یکی یکی ورق می زد، افراد خانواده هم دورش جمع شدند. بالاخره زن آینۀ بسیار زیبائی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش ازآن هرگز آینه ای نداشتند. ازآنجا که پول کافی برای خریدش داشتند ، زن آن را سفارش داد. در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند، مردی سوار بر اسب از راه رسید. او بسته ای در دست داشت وخانواده به استقبالش رفتند. به محض اینکه امضا دادند وبسته را تحویل گرفتند ، همه در کلبه دور مادرشان جمع شدند .

زن، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و درآینه نگاه کرد وجیغ زد: 

((جان، توهمیشه می گفتی که من زیبا هستم . من واقعاً زیبا هستم ! )) مرد آینه را به دست گرفت ، درآن نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت :

(( تو هم همیشه می گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم . )

نفر بعدی دختر کوچک شان بود که در آینه نگاه کرد و گفت :
(( مامان ، مامان ، چشم های من هم شبیه چشمای تو هست ! )).

پسر کوچک شان که مثل همه پسر بچه ها بسیار پر انرژی بود ، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی آنها آینه را قاپید .

او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود. او فریاد زد : (( من زشتم ! من زشتم ! )

و در حالی که می لرزید به پدرش رو کرد و گفت :
(( پدر، آیا همیشه من همین ریخت بودم ؟))
(( بله پسرم ، همیشه همین ریخت بودی. ))
(( با این حال تو مرا دوست داری ؟ ))
(( بله پسرم ، دوستت دارم . ))
(( چرا ؟ برای چه من را دوست داری ؟ ))
(( چون که مال من هستی ))

. . . و من هر صبح وقتی صادقانه به خودم نگاه می کنم
و می بینم درونم زشت است ، از خدا می پرسم ،
آیا دوستم داری ؟ و او همیشه جواب می دهد : (( بله . ))
و وقتی می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می گوید : (( چون مال من هستی ! ))


سه شنبه 6/2/1390 - 12:1
سخنان ماندگار

لبخند، حتی زمانیکه بر لبان یک مرده می نشیند ، بازهم زیباست .

کریستیان بوبن

 

سه شنبه 6/2/1390 - 11:17
سخنان ماندگار

 

 من آینده را دوست دارم چون بقیه عمرم را باید درآن بگذرانم .

کترینگ

سه شنبه 6/2/1390 - 11:15
دانستنی های علمی

 آیا می دانید:

 ۸۰ ٪ موودات دنیا را حشرات تشکیل داده اند
تنها حیوانی که نمی تواند شنا کند شتر است
روباه همه چیز را خاکستری می بیند
گربه قادر نیست مزه شیرین را تشخیص دهد
یک گرم سم مار کبری می تواند ۱۵۰ نفر را بکشد
حس چشایی نوعی پروانه بزرگ ۱۳ هزار بار دقیق تر از انسان است
لاما شتر بدون کوهانی است که به هنگام عصبانیت بر صورت طرف مقابل تف می اندازد.
قلب گنجشک ۱۰۰ بار در دقیقه می تپد. گنجشک ها روی زمین می پرند.
فیل تنها حیوانی است که می تواند ایستادن روی سر و گردن را یاد بگیرد.
یک موش کور ۱۴ سانتی می تواند در یک شب تونلی به طول ۹۱/۴ متر حفر کند.

سه شنبه 6/2/1390 - 11:9
شعر و قطعات ادبی

 

برلب كوثرم ای دوست ولی تشنه لبم 

در كنار منی از هجر تو در تاب و تبم 

 

روز من باتو به شب آمد وشب باتو  به روز

در فراق رخ ماهت ، گذرد روز و شبم  

دوشنبه 5/2/1390 - 17:41
شعر و قطعات ادبی

جزیاد تودر دلم قراری نبود          ای دوست بجز توغمگساری نبود  

 دیوانه شدم زعقل بیزار شدم          خواهان تورا به عقل كاری نبود  

 

                                    

دوشنبه 5/2/1390 - 17:31
داستان و حکایت

بعضی وقتا از خودم می پرسم: مگه من چه گناهی کردم که خداوندچنین مشکلی سر راه من قرار داد ؟

 برای پاسخ به این سوال یک مثال جالب می زنم :

 یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود، قلبش شکسته شده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بوده به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته !

 مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد ؟

 و دخترک جواب داد : البته من عاشق دست پخت شما هستم !

 مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد

 دخترک گفت :اه...! حالم را به هم می زنه !

 مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد ،و دختر گفت : از بوش متنفرم !

 این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری ؟

 و دختر پاسخ داد که از آن همه بدش می آید .

 مادر با چهر ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت : بله شایدهمه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت .

 خداوند نیز این چنین عمل می کند .

 ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط اومی داندکه این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شوند .

 باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر نا خوشایند معجزه می آفرینند

 مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد وهر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.

دوشنبه 5/2/1390 - 15:41
شعر و قطعات ادبی

زندگی بی پایان است و عشق ابدی ؛

 و مرگ تنها یک افق است ؛

 و افق چیزی جز محدوده ی دید ما نیست .

 "روسیتر ورثینگتن ریموند "

 در ساحل ایستاده ام و به کشتی بزرگی که مجموعه ای از قدرت و زیبایی است و با سپردن بادبان های سفید خود به نسیم صبحگاهی عازم اقیانوس آبی است ، می نگرم .

 همانجا می ایستم و کشتی را آنقدر با نگاهم دنبال می کنم که در افق ، درست در نقطه ای که دریا و آسمان در هم می آمیزند ، به لکه ابر سفیدی تبدیل می شود که از آسمان آویزان شده باشد .

 در این لحظه ، کسی در کنارم به سخن می آید و می گوید : « او دیگر رفت . »

 « کجا رفت ؟ »

 از محدوده ی دید من رفت . فقط همین .

 بدنه ، تیر و دکل بزرگ کشتی به همان اندازه ای است که پیش من بود . هیچ تغییری در قدرت تحمل بار و کشیدن آن به بندر مقدر پدید نیامده است .

 کوچک شدن تدریجی اندازه ی کشتی از دید من است نه در خود کشتی . و درست در لحظه ای که کسی در کنار من جمله ی « او دیگر رفت » را بر زبان می آورد ، چشمان دیگری هستند که آمدن او را انتظار می کشند و صداهاییهستند که با شادی فریاد بر می آورند که :

 « اوناهاش ، داره می آد ! »

 و این مرگ است .لاادری

 با درک عمیق تر، پرامیدتر و عاشقانه در کنار عزیزانتان در اقیانوس بیکران لطف الهی به پیش برانید که نعمت های الهی را در هر لحظه باید قدر دانست و شکر کرد، خواه حیات باشد و خواه مرگ. سفرتان پر بار.

دوشنبه 5/2/1390 - 15:33
داستان و حکایت

استادی در شروع کلاس درس،لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

 شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم و ...گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

 شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

 استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

 یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.

 - حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

 شاگرد دیگری جسارتا“ گفت: دستتان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج      می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

 استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

 شاگردان جواب دادند: نه

 - پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟  شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

 استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

 فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از
عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

 یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است

دوشنبه 5/2/1390 - 15:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته