• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 440
تعداد نظرات : 464
زمان آخرین مطلب : 3983روز قبل
سخنان ماندگار
میراثی گران بهاتر از راستی و درستی نیست
شنبه 10/2/1390 - 10:43
سخنان ماندگار
اگر همان كاری را انجام دهید كه همیشه انجام می دادید همان نتیجه ای را می گیرید كه همیشه می گرفتید.
شنبه 10/2/1390 - 10:40
شعر و قطعات ادبی

تب تبیان چه سوزوساز دارد

چه بسیار دوستان  ناز دارد

اگر واردشوی درسایت تبیان

درون سایت هزاران راز دارد

هرآنچه بهرتوجای سوال است

نشو نومیدجواب چاره ساز دارد

بطور روزانه نماتوثبت مطلب

كه دوست تبیانی بدان نیازدارد

           دوستدار همه دوستان تبیانی abbass1352

 

شنبه 10/2/1390 - 10:1
محبت و عاطفه

سراغم را نمی گیری، چه شد افتادم از چشمت؟

منم فانوس لبخندت، غرورت، گریه ات، خشمت، اسیرت،...

خسته ام، مرا دریاب می میرم

پنج شنبه 8/2/1390 - 13:3
لطیفه و پیامک

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه‌ای از یاد رفتنی.

پنج شنبه 8/2/1390 - 13:1
لطیفه و پیامک

 

 دل آدمها مثل یك جزیره دور افتادست، اینكه كی واسه اولین بار پا به جزیره میزاره مهم نیست، مهم اون كسیه كه هیچوقت جزیره را ترك نكند

پنج شنبه 8/2/1390 - 12:59
محبت و عاطفه

قاب عكستو زدم جای ساعت دیواری

از اون موقع به بعد تو شدی تمومه لحظه‌هام...

پنج شنبه 8/2/1390 - 12:57
محبت و عاطفه

 

 هرگاه از غروب بی عاطفه بشری خسته شدی به یاد کسی باش که همیشه به یاد توست.

پنج شنبه 8/2/1390 - 12:56
داستان و حکایت

حدود چند ماه قبل سیا شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد..
 
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور سیا یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می   داد گفت :
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
 
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
 
" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
 
مامور سیا  نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
 
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
 
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
 
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
 
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
 
کارمند سیا پاسخ داد:
 
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
 
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
 
" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی... این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است . این اسلحه را بگیر و او را بکش."
 
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او در حالیکه عرق را از پشانی اش پاک می کرد گفت:
 
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است. من مجبور شدم شوهرم را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد .

پنج شنبه 8/2/1390 - 12:14
داستان و حکایت

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 دست همه حاضرین بالا رفت!

  سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.

  و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

  و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

  این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!

  بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!

  و باز دست همه بالا رفت!!!

  سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

  و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...

پنج شنبه 8/2/1390 - 12:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته