امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ اقرار میکنم
درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
از لحظه ای که هر دو نگاهم بسته شد
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال خود
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !!
از حال و روز فصل زمستان دلم گرفت
از خش خش عبور در این فصل بی کسی
وقتی شکست ، برگ درختان دلم گرفت
بغضی در دل من ریشه کرد وبعد
از قارقار کلاغان دلم گرفت
آدم بهشت را به بهای کمی فروخت
از این هبوط ساده ی انسان دلم گرفت
فهمیده اند رشته ی عمرم به دست توست
وقتی که در نبودنت اینسان دلم گرفت
بر برگ برگ دفتر شعرم به ناگهان
دستی نوشت واژه ی پایان دلم گرفت
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !!
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم؟
ز شوق نرگس مست بلند بالای
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
اللهم اغفرلی ذنوبی
خدایا به توپناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو،
و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم ، زشت باشد
و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی، توجه مردم را به خود جلب نمایم
وچهره ظاهرمرا زیبا نشان داده ، با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم ، تا به بندگانت نزدیک ، از خشنودی تو دور شوم .