• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 271
تعداد نظرات : 94
زمان آخرین مطلب : 6113روز قبل
آموزش و تحقيقات
الف (ا- د - م - ی- ج- ح- خ- ر- ز- س- ش) الا یا ایها الساقی ادر کاسا ونا ولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا به خال هندویش بخشم سمر قندو بخارا ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا آینه ی سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا آنچنان در هوای خاک درش می رودآب دیده ام که مپرس میرود اشک آلوده ی ما گر چه روانست ولی به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفر کرده پیامی داری آن دم که با تو باشم یکسال هست روزی وآندم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند این چنین موسمی عجب باشد که ببندند میکده به شتاب ای قصر دل افروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایام خرابت از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت که از تو درد دل ای جان نمرسد به علاج اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح اگر میل دل هرکس بجایی است بود میل دل من سوی فرخ الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکر زمنقار ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش ب (ع- ت) بی جمال عالم ارای تو روزم چون شبست با کمال عشق تو در این نقصانم چو شمع ببین که رقص کنان میرود به ناله چنگ کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع بمی عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت به تن مقصرم از دولت ملازمتت ولی خلاصه جان خاک آستانه توست باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است بار دل مجنون و خم طره ی رخساره محمود و کف پای ایاز است به چشم عقل درین رهگذار پر آشوب جهان وکار جهان بی ثبات و بی محلست پ ( ا- ت - ی) پروانه پیش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروارا پنهان مگر زمی نتوان نکردن از چشم عقل قصه پیدارا پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاه است پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی برجو کناری ت ( ب - ا - ت - ش - م - ن ) ترا گردید جای آتش مرداب توز آسایش بری گشتی من از خواب تو اندر کشور تن پادشاهی زوال دولت خود چند خواهی تو رفتی و مرا همراه بردی به زندانخانه ی عشقم سپردی تو را تا آسمان صاحب نظر کرد مرا مفتون و مست و بی خبر کرد تو بوسی آستین ما آستان را تو بینی ملک تن ما ملک جان را تخت زمرد زدست گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب تیری که زدی بردلم از غمزه خطا رفت تاباز چه اندیشه کند رای صوابت تنم ازواسطه دوری دلبر بگداخت جانم از اتش مهر رخ جانانه بگداخت تکیه بر تقوی ودانش کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن وجان مپن که چون همی سپرم تا پای بود ره ادب میرو تا دست بود در هنر میزن ث ج (ت - د - ر - ش - ق ) جز نور خرد رهنمای مپسند خودکام مپندار کامیاب است جمال بخت زروی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به دادخواه رسید جهان وهرچه دراوهست سحل ومختصر است زاهل معرفت این مختصر دریغ مدار جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش جهان کار جهان جمله هیچ برهیچ است هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق چ ( ل - م - و - ر - ی ) چنان به حسن جوانی خویشتن مغرور که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ چو بردرتو من بینوای بی زروزور به هیچ باب ندارم سر خروج و دخول چگونه سر زخجالت برآورم بردوست که خدمتی به سزا برنیامد ازدستم چو بیند روی دل آرای تو چو آگه شوند از تجلای تو چون ریشه من کنده شد از باغ وبخشکید درصفحه ایام نه گل بادو نه گلزار چه خوانی بندگی را بی نیازی چه نامی عجز را گردن فرازی ح خ (ش - ت – ی - ر- ه ث ) خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش خوش آنکه ام نکویی به یادگار گذاشت که عمر بی ثمر نیک عمر بی ثمری است خاک را کندی باجان کندنی ساختیم آرامگاه و مامنی خوی کردم بابدو نیک سپهر نیکیم را بدشمرد آن سست مهر خرمن هستی خود کرد درو هرکه برخوشه من کرد نگاه خون ما خوردند این کافر دلان ای مسلمانان چه درمان الغیاث د (ن- ر- ز- ش- ا – ب – ت ) درراه عشق وسوسه ی اهرمن بسی است پیش آی وگوش دل به پیام سروش کن دورگردون گر دوروزی برمراد مانگشت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور دل رمیده ما را پیش می گیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر دوست گو یار شود هردو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشگر گیر در سما آی و زسر خرقخ بر انداز و برقص ورنه باگوشه رو و خرقه مادر سر گیر در لب تشنه مابین ومدار ازآب دریغ برسرکشته خویش آی و زخاکش برگیر در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر دراین سراچه بازیچه غیر عشق مباز در آ که در دل خسته توان در آید باز بیا که در تن مرده توان در آید باز دل و دینم دل و دینم ببرده ست برو دوشش برو دوشش برو دوش دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا در میخانه بسته اند دگر افتح یا مفتح البواب در شگفتم که در این مدت ایام فراق بر گرفتی ز حریفان دل ودل می دادت در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می میخواران از نرگس مستش مست دعا گوی غریبان جهانم وادعو بالتواتر والتوالی در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است حیف باشد که زکار همه غافل باشی دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان چو تیره رای شوی کی گسایدت کاری دارم من از فراقش در دیده صد علامت لیست دموع عینی هذالنا العلامه دست رنج تو همان به که شود صرف به کام دانی که به ناکام آخر چه خواهد بودن دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی رندان و سربازانم چو شمع ذ ر( آ - ت – د - رع ) راز درون پرده زرندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را راه آزادگان دگر راهی است مردمی را اشارتی دگر است ره تن را بزن تاجان بماند ببند این دیو تا ایمان بماند رشته ها بافتی زمو باریکتر زیر وبالا دورتر نزدیکتر ره زندگان است عیبش مکن گر این راه همواره هموار نیست روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع ز (د - ی - ش ) ز قضای من وتو گرد جهان را بسیار دی واسفند مه و بهمن وآذر گردد زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس برگردد زخود بینی سیه کردی دل بی غش زخود بینی زنادانی در افتادی در این آتش زنادانی زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی است بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش ژ س( ش - ی - م - د – ت ) ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون باعاشقان افتد تسلسل باید ش سلطان من خدارا زلفت شکست مارا تاکی کند سیاهی چندین دراز دستی ساده وپاکیزه و زیبا ونرم همچوخز شایان و چون سنجاب گرم سالها دل طلب جام جم از مامیکرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ساقی بیار باده وبا محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت ش ( د – ی – م – ت – ا ) شکار کرده بسی در دل شب این صیاد مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد شب روان مست ولای تو علی جان عالم به فدای تو علی شهری است پر کرشمه حوران زشش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا برمنتهای همت خود کامران شدم شد چو از پیچ وخم ره باخبر مقصد تحقیق را پرسید ورفت شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ص ( ت - د ) صنعت پیشروان ره عقل آز را پشت سر انداختن است صالح وطالح مطاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید صحبت حکام ظلمت شب یلدااست نور زخورشید جوی بو که برآید صد جور دیدم از ظلمت سگ و دربان به درگهت جز سفله و بخیل دراین بارگاه نیست ض ط ظ ع (د – ت – ا- ر ) عزیز مصر به رغم برادران غیور زقعر جاه برآمد براوج ماه رسید عشوه دادند که برما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم وبرفت علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سوا فکندی همه سایه همارا عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما عید است و آخر گل ویاران درانتظار ساقی برروی شاه ببین ماه و می بیار عیب من گفت همی نزد پدر عیب جویش مرا مضطر کرد غ ( ز- ت ) غم کهن بمی سالخورده دفن کنید که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت غم حبیب نهان به ز گفتو گوی رقیب که نیست سینه ارباب کینه محرم راز غرض کرشمه حسنت ورنه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایاز غزل سرائی ناهید صرفه ای نبرد درآن مقام که حافظ برآورد آواز ف (م - ن - ی - د ) فراریهای چابک را گرفتیم گرفتاران مسکین را رهاندیم فیل با این جسه دارد فیلبان من بدین خردی ز بون آسمان فشردن درتنی پاکیزه جانی همائی را افکندن استخوانی فتاد از پای و کرد از عجز فریاد زشاخی مادرش آواز درداد ق ( ه - م) قضا نیامده مارا از باغ خواهد برد به میرویم به سودای خود نه میآیم قاصد پیریم از دیدن من این یکی گفت آن یک آه ک (ت - ن - د - ی ) که ای برداشته سود از یکی شصت در این خرمن مرا هم حاصلی هست کشتی صبر اندرین دریا در افکندن چو درافکندن چو نوح دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن کار ما گر سهل و گر دشوار بود کارگر میخواست زیرا کار بود کار کرده صاحب کار شدی اندر آن معموره معماری شدی گ (د- ت) گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم باز آید گفتم که لبت گفت لبم آب حیات گفتم دهنت گفت زهی حب نبات ل (د- ت - ن) لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت زانکه کار از نظر رحمت سلطان می رفت لب لعل وخط مشکین چو آنش هست و اینش هست بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست بس هنرم هست ولی ننگ نیست لانه دل افروز تر است از چمن کار گران سنگ تر است از سخن م ( ک - و- ت- ش- ز- ر- م- ا- ی - د- ج ) مرا امید وصل تو زنده میدارد وگرنه هر دمم از بیم هجر تست هلاک ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست من اینجا چون نگهبانم تو چون گنج تو را آسودگی باید مرا رنج مرا در دامها بسیار بستند زبالم کودکان پرها شکستند مرا با رو شنایی نیست کاری که ماندم در سیاهی روزگاری مرا هم بود شادی ها هوس ها چمنها مرغها گلها قفسها ما زگل اندود نکردیم بام دامن گل بستر ما شد مدام مایه را دزدید و نانم شد فطیر جای نان سنگشده ای رب قدیر من چه بردم زین سرای آه و سوز تو چه داری ای گدای تیره روز میگویمت این سخن نهانی در خانه ما ز آفت موش مرادست خلیل الله برافراشت خداوندم عزیز ونامور داشت مکن به چشم حقارت نگاه درمن منست که نیست معصیت و زهد بی مشیت او مزرع سبز دیدم وداس مه نو یادم از کشته خویش آمد وهنگام درو ن (ک- ه- ی- ا ) نفس نفس اگر از باد بشنوم بویش زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک نیکی چه کردهایم که تاروزی نیکو دهند مزدعمل مارا ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه مست از خانه برون تاختهای یعنی چه ندیم و مطرب وساقی همه اوست خیال آب وگل در ره بهانه نهادم عقل را رهتوشه از می زشهر هستیاش کردم روانه نگارا برمن بیدل ببخشای وواصلنی علی رغم الاعادی نمی ترسی زآه آتشینم تو دانی خرقه پشمینه داری نباشد هیچ اندر خطه خاک مکانی همچو من فرخنده وپاک و ( ت - ن) وفا مجوی زدشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت وقت عزیزرفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است شمشیر و روز معرکه زشت است در میان ه (ت- د - م) همگی کودکان مهد منند تیر واسفند و بهمن و مرداد هستی وبال گردن من شد ز کودکی ای کاش این بال و بگردن نداشتم همچو شبنم در گلستان وجود بر گل رخساره ای تابید و رفت هر نشیمن نه جای هر شخصی است هر گذر که نه در خور هر پاست همچو حافظ روز و شب بی خویشتن گشته ام سو زان و گریان الغیاث ی (ز- ر- ت- س – د) یا مکن با پیلبانان دوستی یا خانه ای از بهر پیلان ساز یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است یار باماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان مارابس یاری نکند باتو خسرو عقل تاجهل بملک تو حکمرانست یارب این کعبه مقصود تماشا گه کیست که مغیلان طریقش گل ونسرین من است یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت یااو به شاهراه طریقت گذر نکرد یاره ی سبز مرا بند گسست موزه ی سرخ مرا رنگ پرید
شنبه 9/4/1386 - 15:2
آموزش و تحقيقات
زمینه فعالیت بازیگر و نویسنده و کارگردان و تهیه کننده تولد ۱۶ آوریل ۱۸۸۹لندن وفات ۲۵دسامبر ۱۹۷۷سوئیس زندگی ‌نامه سر چارلز اسپنسر چاپلین، جونیور (۱۶ آوریل ۱۸۸۹ - ۲۵ دسامبر ۱۹۷۷) بازیگر صاحب جایزه اسکار و یکی از مشهورترین بازیگران و کارگردانان هالیوود بوده است.فیلمهای چاپلین کمدی و اکثر آنها صامت و در سبک انجام شیرین‌کاری می‌‌باشند. فیلم‌شناسی دیکتاتور بزرگ سرسره بازی پسر بچه سیرک یک زن بانک آتش‌نشان دریا شهر نورانی می‌شود ماجراجو غریبه عصر جدید یک زندگی سگی مغازه وسیقه گذاری چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند . چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند. ژرالدين دخترم: اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند. نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند. تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم. شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو . من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا....... رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره . اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟ ............. تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی شنيدنی است‌: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام. با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم . ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست . نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی . گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست . نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ." جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت . اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است . شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند . دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد ....... .......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند . برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری . بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد..... متن زیر گوشه ای از نامه چارلی چاپلین هنرمند و نابغه سینما به دخترش است: دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد. دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
شنبه 9/4/1386 - 14:59
آموزش و تحقيقات
جایگاه قاره آسیا در نقشه جهان آسیا کهنترین و پهناورترین قاره جهان است که مساحت آن ۴۳،۴ میلیون کیلومتر مربع بوده و جمعیت این قاره حداقل ۳،۳ ملیارد نفر است. بزرگ‌ترین و پرشمارترین کشورهای جهان در این قاره اند. آسیا به همراه اروپا خشکی بزرگ اوراسیا را می‌سازند. این قاره از شمال به اقیانوس منجمد شمالی، از جنوب به اقیانوس هند، از شرق به اقیانوس آرام و از غرب به دریای مدیترانه و بخش میانی روسیه مرزبندی شده است. جغرافیا آسیا را از اروپا کوههای اورال و دریاچه‌های مازندران (خزر)، سیاه و ازوف جدا می‌نمایند، مرز بین آسیا و افریقا همانا کانال سویز بوده، امریکای شمالی را از آسیا تنگه برینگ جدا می‌سازد. آسیا در بین دو دریای بزرگ یخ بسته شمال و هند موقعیت دارد. بلندترین قلۀ جهان اورست به ارتفاع ۸٬۸۴۸ متر و گودترین دریاچه‌ای دنیا آمور به عمق ۱٬۶۲۰ متر نیز در قاره آسیا قرار دارند. ۴/۳ قاره آسیا را کوههای بلند و تپه‌ها تشکیل می‌دهند، بلندترین رشته‌کوه‌های این قاره عبارت اند از هیمالیا، قراقروم، پامیر، تیانشان، هندوکش، قفقاز بزرگ، و التای. همچنین سلسله کوههای دیگری با ارتفاع نسبتاً کمتر در این قاره واقع بوده که مهم‌ترین آنها را رشته‌کوههای تبت، ایران، ارمنستان، و آسیای صغیر تشکیل می‌دهند. قاره آسیا در کنار اروپا می باشد. بیشتر جمعیت آسیا را چین وهند تشکیل می دهد. اطلاعات آماری مساحت: ۴۳،۴ میلیون کیلومتر مربع (همراه جزایر). تعداد کشورهای آسیا: ۴۸ کشور مستقل و همچنان مستعمره پرتغال و انگلیس نیز وجود دارند. ارتفاع متوسط از سطح دریا: ۹۶۰ متر. بلندترین نقطه: اورست ۸٬۸۴۸ متر. گودترین نقطه جهان: دریاچه مرده (بحرالمیت) به عمق ۴۰۵ متر پایینتر از سطح دریا. متراکم‌ترین نقطه زمین از نظر جمعیت جزیره جاوه در کشور انونزی است.[نیاز به ذکر منبع] جمعیت قاره آسیا حدود یک سوم جهان را در بر می گیرد.
شنبه 9/4/1386 - 14:56
آموزش و تحقيقات
در روز 31 شهریور 59 صدام رهبر بعثی عراق فرمان حمله به ایران را صادر کرد تا بر اراضی جنوبی ایران که مهمترین قسمت اقتصادی ایران است حاکم شود و به گمان خود که وضعیت ایران آشفته است و تازه انقلاب کرده به تحریک دولتهای غرب وارد خاک ایران شد تا هم بر چاهای نفت ایران دسترسی داشته باشد و هم اینکه که بزرگترین نقیصه جغرافیای کشورش را که نداشتن دسترسی به آبهای آزاد وسیع است را با اشغال کشور دیگر جبران کند و در خیال خود این کار را در چند روز به انجام خواهد رسید . ولی سخت در اشتباه بود چون ایران سرای شیرمردانی بود که حتی اجازه اشغال یک وجب از خاک کشورشان را به هیچکس نخواهند داد و در اویل گام قصد اشغال خرمشهر را داشت ولی این ارتش مجهز تا سی روز نتوانست این شهر را اشغال کند و علت آن جوانان سلحشور این شهر بود که با اسلحه های سبک دربرابر ارتش مجهز بعثی ایستادگی کرده بودند و به نوعی اولین شکست را بر آنها تحمیل کردند ولی این مقاومت بیش از سی روز دوام نیاورد و شهر اشغال و توسط عراقی ها غارت و ویران شد که حتی تا به امروز که 25 سال از آن دوران می گذرد آباد نشده است ارتش بعث در ادامه حملات خود قصد اشغال آبادان را داشت و آن را به محاصره ی خود در آورد و این محاصره بیش از یک سال طول کشید تا سر انجام در پی عملیات سربازان دلیر ایران از محاصره خارج شد و ماشین جنگی عراق متوقف شد و در ادامه این پیروزی ها مهمترین اتفاق جنگ شهر خرمشهر نیز در 2 خرداد 61 آزاد در این زمان عراق در خواست آتش بس داد و کشور عربستان که یکی از بزرگترین حامیان عراق بود تعهد کرد که تمامی خسارتی که بر ایران وارد شده است و غرامت جنگی ایران را بپردازد . ولی رهبران کشورمان آن را نپذیرفتند . ولی سخت در اشتباه بودند و با تصمیم اشتباه خود جنگ را شش سال دیگر ادامه دادند و موجب مرگ بیش از یک میلیون انسان در این جنگ شدند. ایران بعد از این تصمیم وارد خاک عراق شد و حتی تا پنجاه کیلومتری شهر بغداد هم پیش رفت و در شهر بصره سپاه ایران متوقف شد و دیگر نتواست به حمله خو ادامه دهد . چون کشورهای زیادی از عراق حمایت می کردند و ایران تقریبا در این کارزار تنها بود. کم کم شکستهای ایران و عقب نشینی از مواضع گرفته شد آغاز شد و تا اشغال قسمتیهای از خاک ایران ادامه پیدا کرد و ایران قطع نامه کذای سازمان ملل را پذیرفت و رای به آتش بس داد در حالی که قسمتهای از خاک ایران در اشغال عراق بود. و موجی از نا اومیدی و احساس حقارت شکست از عراق کل کشور ایران را فرا گرفت این جریانات چند وقتی ادامه پیدا کرد تا ارتش عراق که پیشاپیش آنها منافقین قرار داشتند به امید اشغال کل ایران از چند جبهه غرب وارد خاک ایران شدند و قصد داشتند تا سه روز تهران را نیز اشغال کنند ولی سخت در اشتباه بودند چون با بسیج نیرو در ایران و روانه شدند این ارتش عظیم به جبهه شکست سختی از ایران دیدند و تمامی خاک ایران از اشغال خارج شد. چند نکته : 1. این جنگ طولانی ترین جنگ در طول قرن بیستم بود 2. هنوز که هنوز است دلیل قاطعی برای آغاز این جنگ بیان نشده است و به نظر میرسد هر دو طرف اسیر جاه طلبی صدام شده اند. 3. این جنگ بیش از یک میلیون کشته در برداشت و ویرانی اقتصاد و صنعت هر دو کشور از اثرات این جنگ بود. 4. نیروی هوای ایران بزرگترین برگ برنده ایران در جنگ بود که از همان ابتدای جنگ برعکس دیگر موارد بر ارتش عراق برتری داشت. و نتیجه خریدهای خوب نظامی رژیم قبلی ایران و شاه بود . که اگر نبود چه بسا جنگ نتیجه دیگری داشت. 5. این جنگ تنها مورد جنگهای ایران در تاریخ معاصر ( دویست سال اخیر) بود که هیچ قسمتی از خاک ایران از آن جدا نشد. 6. مهمترین نکته اینکه در تاریخ ایران کمتر چنین موردی را به خاطر داریم که ملت ایران چنان متحد باشند و از هرگونه جان فشانی در راه کشور خود دریغ نکنند.
شنبه 9/4/1386 - 14:49
آموزش و تحقيقات
نخستين خانواده اسلامي که در اسلام تأسيس شد خانه محمد ( ص) و خديجه بود . تعداد نفرات آن بيش از سه تن نبودند : محمد ( ص) ، و خديجه و علي ( ع) . (5) آن خانه  کانون انقلاب اسلامي و جهاني بود و وظائف بسييار سنگيني ر عهده داشت . بايد با کفر و بت پرستي مبارزه کند . دين توحيد را در جهان بسط و اشاعه دهد . در تمام جهان بيش از يک خانه اسلامي وجود نداشت ولي سربازان فداکار آن نخستين پايگاه توحيد ، تصميم داشتند دلهاي جهانيان را فتح کنند و عقيده توحيد را در جهان نفوذ دهند . آن پايگاه نيرومند ، از هر جهت مجهز و مسلح بود . محمد ( ص) در رأس آن قرار داشت که خدا درباره اخلاقش مي گويد : « اخلاق تو عظيم و بزرگ است » . ( 6 ) او خديجه را بيش از حد دوست مي داشت و به شخصيتش احترام مي گذاشت . انس مي گويد : « گاهي هديه اي تقديم پيغمبر مي کردند ، مي فرمود : به خانه فلان زن ببريد چون دوست خديجه بود » . (1 ) مدير داخلي و کدبانوي آن خانه ، خديجه بود که به هدف محمد ( ص) کاملا" ايمان داشت و در راه رسيدن به آن هدف مقدس ، از هيچگونه کوشش و فداکاري دريغ نداشت . تمام ثروتش را در اختيار محمد گذاشت ، عرض کرد : اين خانه و اموال تعلق به مشا دارد و من کنيز و خدمتکار شما هستم . در موقع گرفتاريها محمد را دلداري مي داد و در رسيدن به هدف اميدوارش مي کرد . اگر کفار شکنجه و آزارش مي دادند هنگاميکه داخل خانه مي شد از مهر و محبت خديجه برخوردار مي گشت ، و از آن کانون گرم نيرو مي گرفت . در پيرامون مشکلات و حوادث سهمگين ، با آن بانوي دانشمند و رشيد مشورت مي کرد . ( 2 ) آري فاطمه زهرا از چنين پدر و مادر فداکار و در چنين محيط با صفا و گرم خانوادگي به دنيا آمد .
شنبه 9/4/1386 - 14:46
آموزش و تحقيقات
محمد ( ص) و خديجه يک کانون با صفا و گرم خانوادگي را تأأسيس کرردند . نخستين زني که دعوت پيغمبر را اجابت نمود خديجه بود . آن بانوي بزرگ تمام اموال و ثروت بي حد و حصر خويش را بدون قيد و شرط در اختيار محمد ( ص) قرار داد . خديجه از آن زنان کوتاه فکري نبود که اگر اندک مال و استقللالي براي خويش ديد اعتنا به شوهر نکند و مالش را از او دريغ دارد . او چون از هدف عالي پيغمبر آگاه بود و بدان عقيده داشت تمام اموالش را در اختيار آن حضرت گذاشت و گفت : هر طور صلاح ميداني در راه اشاعه و ترويج دين خدا خرج کن . هشام مي گويد : « رسول خدا خديجه را بسيار دوست مي داشت و بدو احترام مي گذاشت و در کارها با وي مشورت مي کرد . آن بانوي رشيد و روشنفکر ، وزير و مشاور خوبي براي آن حضرت بود . نخستين بانويي که به او ايمان آورد خديجه بود ، و مادامي که خديجه زنده بود محمد (ص) همسر ديگري اختيار نکرد » . (1 ) حضرت پيغمبر مي فرمود : « خديجه يکي از بهترين زنان اين امت است » . (2 ) پيغمبر خشمناک شد و فرمود : به خدا سوگند ! خدا بهتر از او را به من نداده است . خديجه هنگامي ايمان آورد که ديگران کفر مي ور زيدند . مرا تصديق نمود ، وقتيکه ديگران تکذيبم مي کردند . اموالش را به رايگان درر تختيار گذاشت وقتي که سايرين محرومم مي نمودند . خدا نسل مرا در اولاد او قرار داد . عايشه مي گويد : تصميم گرفتم بعد از آن ، خديجه را به بدي ياد نکنم » . ( 3 ) در روايات وارد شده که جبرئيل هر وقت بر پيغمبر ( ص) نازل مي شد عرض مي کرد : سلام خدا را به خديجه برسان و بگو : خدا قصر زيبايي در بهشت براي تو آماده کرده است .
شنبه 9/4/1386 - 14:45
آموزش و تحقيقات
بانوي مستقل يکي از نکات برجسته و درخشان زندگي خديجه داستان ازدواج او با پيغمبر ( ص ) است . بعد از آنکه شوهر اول و دوم خديجه وفات نمودند ، يک حالت استقلال و آزادي مخصوصي در آن بانوي بزرگ پيدا شد و همانند عاقل ترين و رشيدترين مردان به تجارت مي پرداخت و تن به ازدواج نمي داد . با اينکه از جهت اصالت و نجابت خانوادگي و مال و ثروت فراوان ، خواستگاران زيادي داشت و حاضر بودند مهريه هاي سنگيني بدهند و با وي ازدواج کنند ، ولي او از قبول شوهر جدا" امتناع مي ورزيد . اما نکته جالب اينجاست که همين خديجه ايکه حاضر نبود به هيچ قيمتي ، با سران و اشراف عرب و مردان ثروتمند ازدواج کند ، با کمال شوق و علاقه حاضر شد با محمد که شخص يتيم تتاريخ خبر مي دهد که خواستگاران متشخص و آبرومندي حتي از ملوک و ثروتمندان برايش مي آمدند ولي به ازدواج راضي نمي شد ، اما در مورد وصلت با محمد نه تنها راضي شد بلکه خودش با کمال اصرار و علاقه پيششنهاد ازدواج نمود و مهريه اش را نيز در مال خودش قرار داد ، به طوريکه اين موضوع اسباب سخريه و سرزنش شد. با توجه بدين مطلب که زنها معمولا" به ثروت و تجملات زندگي خيلي علاقه دارند و نهايت آرزويشان اين است که شوهر ثروتمند و آبرومندي نصيبشان گردد تا در خانه اش به آرامش و تجمل و خوشگذراني سرگرم باشند ، به خوبي روشن مي شود که خديجه در مورد ازدواج ، انديشه و افکار عاليتري داشته و در انتظار شوهر فوق العاده و شخصيتي برجسته اي بوده است . معلوم مي شود خديجه شوهر ثروتمند و پولدار نمي خواسته بلکه درجستجوي شخصيت برجسته روحاني بوده که جهاني را از گرداب بدبختي و جهالت نجات دهد . تاريخ به ما خبر مي دهد که خديجه از بعض دانشمندان عصر خويش شنيده بود که محمد ( ص) پيغمبر آخر الزمان است . و خودش بدان موضوع عقيده داشت . بعد از آنکه مدتي محمد را به عنوان کاروان تجارت انتحاب نمود – و شايد خود اين عمل يک نوع آزمايشي بوده تا بدان وسيله در پيرامون اظهارات دانشمندان آزمايش کند- و « مسيره » غلام خودش را ناظر جريان سفر قررار داد و ان غلام وقايع و حوادث شگفت آوري را از محمد براي خديجه تعريف کرد ، آن بانوي شريف و رشيد ، شخص مطلوب و گمشده اش را يافت . آن حضرت را احضار نمود و گفت : اي محمد من چون تورا شريف و امانتدار و خوش خلق و راست گو يافته ام ، ميل دارم با تو ازدواج کنم . ( 1) محمد ( ص) قضيه را با عموها و خويشانش در ميان نهاد . آنان به عنوان خواستگار نزد عموي خديجه رفتند و مقصدشان را در ضمن خطبه اي اضهار داشتند . عموي خديجه که يکي از دانشمندان بود خواست پاسخ دهد ولي چون نتوانست به خوبي سخن بگويد ، خود خديجه از غايت شوق با زبان فصيح ، گفت : اي عمو ! شما گررچه در سحن گفتن از من سزاوار تريد اما از خودم بيشتر اختيارم را نداريد . سپس عرض کرد : اي محمد ! خودم را به تو تزويج کردم و مهرم را در مال خودم قرار دادم . به عمويت بفرما براي وليمه عروسي شتري بکشد . ( 1 ) تاريخ مي گويد : خديجه « ورقه » را واسطه قرار داد تا وسيله ازدواج بامحمد ( ص) را فراهم سازد ، هنگاميکه ورقه به او بشارت داد که محمد و خويشانش را به ازدواج راضي کردم ، خديجه به پاس اين خدمت بزرگ ، خلعتي به وي عطا کررد که پانصد اشرفي ارزش داشت . (2 ) وقتي محمد ( ص) خواست از خانه خارج شود خديجه عرض کرد : اين خانه ، خانه تو و من کنيز تو هستم ، هر وقت خواستي به سراي خويش درآي. ( 3 ) اين ازدواج براي پيغمبر اکرم خيلي ارزش داشت ، زيرا از يک طرف فقير و تهيدست بود و به همين علت يا علل ديگر تا سن بيست و پنج سالگي نتوانست ازدواج کند . از طرف ديگر بي خانمان و تنها بود و احساس تنهايي مي کرد و بوسيله اينازدواج مبارک ، هم نيازمنديش برطرف شد و هم يار و غمگسار و مشاور خوبي پيدا کرد .
شنبه 9/4/1386 - 14:44
آموزش و تحقيقات
دانه گندمى كه در شكم خاك با شرايط مناسبى قرار مى‏گيرد،شروع به رشد و نمو كرده به شاهراه تحول مى‏افتد و هر لحظه صورت و حالت تازه‏اى به خود گرفته با نظم و ترتيب مشخصى راهى را مى‏پيمايد تا يك بوته‏اى كامل،داراى خوشه‏هاى گندم مى‏شود و اگر يكى از دانه‏هاى آن به زمين افتد باز مسير گذشته را آغاز كرده به سر انجام مى‏رساند،و اگر هسته ميوه‏اى است در مهد زمين آغاز حركت نموده،پوست را شكافته جوانه سبزى مى‏دهد و راه منظم و مشخصى را پيموده بالأخره درختى برومند و سر سبز و باردار مى‏شود. اگر نطفه حيوانى است در ميان تخم يا در رحم مادر،شروع به تكامل نموده راه مشخصى را كه ويژه همان حيوان نطفه‏اى است،سير نموده،فردى كامل از همان حيوان مى‏شود. اين راه مشخص و سير منظم در هر يك از انواع آفرينش كه در اين جهان مشهودند برقرار و در سرنوشت همان نوع است و هرگز بوته‏سبز گندم كه از دانه شروع نموده به گوسفند يا بز يا فيل نمى‏رسد حتى اگر نقصى در تركيب اعضا يا در عمل طبيعى نوزادى پيدا شود مثلا گوسفندى بى چشم يا بوته گندمى بى‏خوشه به وجود آيد،ما ترديد نمى‏كنيم كه به يك آفت و سبب مخالف مستند مى‏باشد. نظم و ترتيب مداوم در تحول و تكون اشياء و اختصاص هر نوع از انواع آفرينش در تحول و تكامل خود به نظامى خاص،براى متتبع كنجكاوى و غير قابل انكار مى‏باشد.از اين نظريه روشن دو مسئله ديگر مى‏توان نتيجه گرفت: 1ـدر ميان مراحل كه نوعى از انواع آفرينش از آغاز پيدايش تا انجام آن مى‏پيمايد يك اتصال و ارتباطى برقرار است مانند اينكه نوع نامبرده در هر يك از مراحل تحول و تكون خود از پشت سر دفع و از پيش رو جذب مى‏شود. 2ـنظر به اتصال و ارتباط نامبرده آخرين مرحله سير هر نوع از آغاز پيدايش مطلوب و مورد توجه تكوينى همان پديده نوعى است چنانكه مغز گردويى كه در زير خاك جوانه سبز مى‏دهد از همان وقت متوجه يك درخت برومند گردويى است و جنين در تخم يا در رحم،از آغاز تكون به سوى حيوان كاملى رهسپار مى‏باشد. قرآن كريم در تعليم خود (كه مطلق آفرينش و پرورش اشياء را به خدا نسبت مى‏دهد) اين رهسپارى و كشش را كه هر نوع از انواع آفرينش در راه كمال خود دارد به هدايت الهى و رهبرى خدايى نسبت مى‏دهد،چنانكه مى‏فرمايد: الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم‏هدى (1) . و مى‏فرمايد: الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى (2) .و به نتيجه‏هاى نامبرده اشاره كرده مى‏فرمايد: و لكل وجهة هو موليها (3) و مى‏فرمايد: و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين ما خلقنا هما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون (4)
شنبه 9/4/1386 - 14:41
آموزش و تحقيقات
دكتر محمد نوري معاون اشتغال وزير بهداشت، درمان و آموزش پزشكي با بيان اين كه اعزام پزشك و پيراپزشك به خارج براساس سياست كاري، حضور فعال در بازار كار و دستيابي به اشتغالزايي است، اظهار كرد: تاكنون ۸۰ نفر به قطر و ۶۰ نفر به كويت اعزام شده اند كه اين رقم در آِينده تا ۵۰۰ نفر افزايش خواهد يافت. اين در حالي است كه در حال حاضر حكومت عراق درخواست ۱۰ هزار پزشك كرده است. وي با اشاره به نرخ ۱۲ درصدي بيكاري در جامعه، درصد اين نرخ را در جامعه پزشكي ۱/۹ درصد اعلام و بيان كرد: از اين ميزان ۸ درصد مردان و ۸/۹ درصد زنان گرفتار بيكاري هستند. لذا تهران با بيش از ۱۰ درصد پزشك عمومي بيكار، بيشترين آمار را به خود اختصاص داده است. به گفته وي، استانهاي تيپ «يك» نظير تهران، اصفهان، شيراز، آذربايجان شرقي بيشترين آمار بيكاري و سيستان و بلوچستان، يزد، اهواز و كردستان كمترين ميزان بيكاري را بويژه در ميان پزشكان عمومي به خود اختصاص مي دهند. وي با اشاره به بودجه ۱۲ ميلياردي وجوه تخصيص داده شده به گروه پزشكي در سه سال اخير گفت: بودجه وزارت بهداشت يك صدم بودجه كل كشور و ميزان جذب آن ۱۰۰ درصد است. لذا درخواست شده تا بودجه وزارت بهداشت و وجوه اداره شده در سال ۸۳ افزايش يابد. وي تسهيلات بانكي سرمايه گذاري شده براي اشتغالزايي گروه پزشكي را ۱۲ ميليارد تومان دانست و افزود: سود بانكي سهم وزارتخانه ۳ درصد و سود بانكي بخش مربوط به بانك ۲۳ درصد است كه با احتساب وام پرداختي به گروه پزشكي، بهره بانكي حدود ۱۳ درصد است. وي با بيان اين كه براي اشتغالزايي هر پزشك و پيراپزشك به ۱۰۰ ميليون ريال بودجه نياز است، خاطر نشان كرد: براي اشتغالزايي ۳۵ هزار پزشك و پيراپزشك بيكار به ۳۵۰ ميليارد تومان بودجه نياز است.
شنبه 9/4/1386 - 14:40
آموزش و تحقيقات
اي كه پرسي تا به كي در بند دربنديم ما تا كه آزادي بود دربند دربنديم ما خوار وزار وبيكس وبي خانمان و دربدر با وجود اين همه غم شاد وخرسنديم ما جاي ما در گوشه صحرا بود مانند كوه گوشه گير وسربلندوسخت پيونديم ما در گلستان جهان چون غنچه هاي صبحدم با درون پر ز خون در حال لبخنديم ما مادر ايران نشد از مرد زاييدن عقيم زان زن فرخنده را فرزانه فرزنديم ما ارتقاع ما ميسر مي شود با سوختن بر فراز مجمر گيتي چو اسفنديم ما گر نمي آمد چنين روزي كجا دانند حق در ميان همگنان بي مثل و ماننديم ما كشتي ما راخدايا ناخدا از هم شكست با وجود آنكه كشتي را خداونديم ما در جهان كهنه ماند نام ما و فرخي چون ز ايجاد غزل طرح نو افكنديم ما آزادي آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي دست خود ز جان شستم از براي آزادي تا مگر به دست آرم دامن وصالش را مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز حمله مي كند دايم بر بناي آزادي در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است ناخداي استبداد با خداي آزادي و اين محبت را گر كني ز خون رنگين مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل دل نثار استقلال جان فداي آزادي افسانه شيرين شب كه در بستم دست از مي نابش چرخ اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم ديدي آن ترك خطا دشمن جان بود مرا گر چه عمري به خطا دوست خطابش كردم منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشي در دلش افكند و آبش كردم غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شيرين و خوابش كردم زندگي كردن من مردن تدريجي بود آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
شنبه 9/4/1386 - 14:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته