• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1436
تعداد نظرات : 368
زمان آخرین مطلب : 5108روز قبل
محبت و عاطفه

 

چهارشنبه 18/1/1389 - 17:54
محبت و عاطفه
مادر عزیزم روزت مبارك
مادر من فقط یك چشم داشت. من از او متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
اومده  بود دم در مدرسه كه به سلام كنه ومنو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم.
آخه اون چطور تونست این كارو با من بكنه؟
به روی خودم نیاوردم. فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم.
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد وگفت: ای یی یی ... مامان تو فقط یه چشم داره. فقط دلم میخواست یه جوری خودم رو گم  گور كنم...
كاش زمین دهن وا می كرد و منو...
كاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال كنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد...
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم...
چون خیلی عصبانی بودم احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از خونه برم و دیگه هچ كاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و  همینطور نوه ها شو...
وقتی ایستاده بودم دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه
چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی خبر. سرش داد زدم:
چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟
گم شو از اینجا ! همین حالا... اون به آرامی جواب داد:
آه... خیلی معذرت می خوام. مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم...
و بعد فورا رفت و دیگه پیداش نشد...
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه. من در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم.
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته از رو كنجكاوی.
همسایه ها گفتن كه مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم....
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من:
" ای عزیز ترین پسر من؛ من همیشه به فكر تو بودم؛ منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها رو ترسوندم. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا؛ ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.. آخه میدونی...
وقتی تو خیلی كوچیك بودی؛ تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی. به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم.
بنابراین مال خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود كه پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه...
با همه عشق و علاقه من به  تو؛ مادرت
چهارشنبه 18/1/1389 - 17:41
دانستنی های علمی
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد"
بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
"من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم"
قلب مرد با شنیدن این سخنان یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
"تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ، متاسفم!"
با این حرف گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :
"من با تو می مانم، هرجا که بروی"
تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم"
*****
در حقیقت هر کدام از ما همانند تاجر چهار زن داریم!
الف : زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
چهارشنبه 18/1/1389 - 14:12
محبت و عاطفه

Love

By: Bruce Alan Humphrey

 

My heart hums softly.

It is late,the room,dark

I am alone.

My heart hums softly.

Quiescent in its dull slumber, it drums slowly, unaffected.

My head on the pillow,I can hear and feel my blood .

Thump…thump…thump.

It pumps leisurely, unhurried in its attempt to keep me from making a premature visit.

Eyeing a white blank wall, I wait.

Silence has command of the room.

Wind in the outside world causes the house to creak, the windows to rattle.

The room remains still.

A random desire floats out of the black mist of my mind.

A woman’s face, a delicate face,intercedes;eyes staring, all in my mind.

The face begins to smile,small and gentle.

The power of the face dissolves the wall till only the face remains.

Sounds of surging blood I can hear now.

Thumping,drumming,coursing.

My breathing becomes heavy, my true feelings released.

Heaviness settles in my chest.

Warm and pleasant the feeling crushes the silence.

The room glows with excitement.

I am alive.

I feel no pain or loneliness for I am in love.

*************************

عشق

قلبم آرام می تپد

دیر است ،اتاق،تاریکی

من تنها

قلبم آرام می تپد

قلبم در خواب سنگین خود آرام اما بی احساس می تپد

سرم روی بالش است و صدای قلبم را می توانم بشنوم

می تپد...می تپد...می تپد

به آرامی می تپد و با طمانینه در تلاش است تا من را به یک ملاقات نابهنگام برساند

به یک دیوار سیاه و سفید چشم دوخته ام،منتظرم

سکوت فضای اتاق را در بر می گیرد

صدای وزش باد به گوش می رسد و پنجره ها را به صدا در می آورد

اما اتاق ساکت است

یک میل ناخواسته در غبار تیره ذهن من پیدار گشت

چهره زنی با صورتی ظریف که چشم هایش خیره شده،همگی در ذهن من پدیدار گشت

نیروی چهره اش تا زمانی که وجود داشت موانع را کنار می زد

هم اکنون صدای جوشش خونم را می توانم بشنوم

می تپد،می نوازد،در جوشش است

نفسم کند شد،احساسات واقعی من رها شدند

لبخندی بر لبهای لرزانم نقش بست

سنگینی را بر سینه هایم احساس کردم

اتاق سراسر پر شور و هیجان گشت

من زنده ام

دیگرمن احساس درد یا تنها یی ندارم چرا که من عاشق شده ام

چهارشنبه 18/1/1389 - 11:47
محبت و عاطفه

 Unending Love

Only through the yearsOf patience and sharing

Do you earn the priceless

And rich joy of caring

And memories areTreasures,Time cannot destroy

They’re made of pure gold

Without any alloy

 

 

 

عشق ابدی

 تنها از پس سالها صبوری  و همدردی

لذت گرانبهای ملاطفت را در می یابی

و خاطرات گنجینه ای است

که زمان را توان تباه کردنش نیست

و ساخته ای از طلایی ناب است

بی هیچ آلایشی.

چهارشنبه 18/1/1389 - 11:46
محبت و عاطفه

The Tears Happen

Endure, Grieve

And Move on

********************

بسترم صدف خالی یك تنهایست.....

و تو چون مروارید

گردن آویز كسان دگری....

چهارشنبه 18/1/1389 - 11:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته