• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم نهم – امام موسي كاظم (ع)

    هارون: چرا به مردم اجازه مي دهيد كه شما را فرزند رسول الله بخوانند در صورتيكه شما فرزندان علي هستيد ، زيرا هر كسي به پدر نسبت داده مي شود و پيامبر جد مادري شما است. امام: اگر پيامبر زنده شود و از دختر شما خواستگاري كند آيا حاضريد دختر خود را به او بدهيد؟ هارون: با كمال افتخار. امام: پيغمبر هيچگاه از دختر من خواستگاري نمي كند. هارون: چرا؟ امام: چون او پدر من است گرچه از طرف مادر باشد ولي پدر تو نيست پس من مي توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم.
    هارون از پاسخهاي كوبنده امام ساكت و آرام شد و از امام خواست كه تقاضائي بكند و چيزي بخواهد امام فرمود: من چيزي از شما نمي خواهم شما بگذاريد ما آزاد باشيم و كارمان را انجام دهيم.
    «علي بن اسماعيل» برادرزاده امام ، از طرف ياران هارون دعوت شد تا به بغداد برود و هارون را از حال موسي بن جعفر آگاه بسازد امام كه از دعوت او آگاه شده بود او را به حضور طلبيد و فرمود: مي خواهي به كجا بروي؟ گفت: به بغداد مي روم ، فرمود: براي چه مي روي؟ گفت بدهكارم و شايد پولي به دست بياورم و بدهي خود را بپردازم امام فرمود: من تمام بدهي تو را مي پردازم و خرج خانواده ات را هم مي دهم «اسماعيل» قبول نكرد و همچنان در رفتنش اصرار مي ورزيد ،
    در پايان به امام گفت: تصميم گرفته ام بروم و از شما تقاضا دارم مرا نصيحت كنيد. امام فرمود: «تو را وصيت مي كنم كه در خون من شريك مشو كه پايانش خوب نيست» اسماعيل با خود گفت اين يعني چه؟ باز عرض كردم مرا نصيحت كن باز امام همان جمله را تكرار كرد ، ‌او نمي دانست كه امام از تمام جرياني كه خواهد گذشت آگاه است.
    اسماعيل از مجلس امام برخاست كه برود امام سيصد دينار به او داد و گفت اين هم براي فرزندانت ، پول را گرفت و رفت.
    سپس امام رو به حاضران كرد و فرمود: «سوگند به خدا كه اين برادرزاده در خون من شريك خواهد شد و فرزندان مرا يتيم خواهد كرد» گفتند اي فرزند رسول خدا تو كه مي داني خيانت خواهد كرد ، چرا به او كمك كردي؟ فرمود: جدم رسول خدا فرموده است: اگر كسي به يكي از خويشان خود احسان و محبت كند ولي او در برابرش بدي نمايد خداوند او را عذاب خواهد كرد و به هدفش نخواهد رسيد و چنان شد كه امام فرموده بود.
    «اسماعيل» به بغداد آمد و به خانه «يحيي برمكي» وارد شد و به همراه او نزد هارون رفت و به او گفت: اي هارون موسي بن جعفر در مدينه حكومت مي كند و از اطراف پولهاي فراواني برايش مي رسد و تصميم دارد قيام كند و خلافت شما را براندازد ،
    هارون از اين حرف خوشحال شد دويست درهم پول به او داد ، اسماعيل پولها را گرفت و با خوشحالي بيرون آمد كه به خانه برگردد ولي دردي در گلويش گرفت و همانجا هلاك شد
    هارون تصميم گرفت به مدينه بيايد و امام را دستگير و زنداني بسازد. همان سال به اطراف نامه نوشت و همه را جمع كرد و به مكه و مدينه رفت
    و در وقت بازگشت به حاكم مدينه دستور داد كه امام را دستگير كند و به بصره بفرستد امام يكسال در زندان «يحيي» والي بصره به سر برد ،