سلام بر اهل صلح دوستی انسانیت روزگاری درختی بود.... و او عاشق یک پسر کوچک بود. و هر روز آن پسر می آمد. و او برگ هایش را جمع می کرد و از آن ها تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد. او از تنه درخت بالا می رفت. از شاخه هایش تاب می خورد. و سیب ها را میخورد. و با هم قایم باشک بازی می کردند. زمانی که خسته میشد زیر سایه اش می خوابید. و پسر عاشق درخت بود...... و درخت خوشحال بود... اما زمان گذشت.و پسر بزرگ شد.و بیشتر وقت ها درخت تنها بود. سپس یک روز پسر پیش درخت رفت. درخت گفت: " بیا پسر، بیا و از تنه ی من بالا برو و از شاخه هایم تاب بخورو در سایه ام بازی کن و شاد باش" پسر گفت: " من بزرگ تر از آنم که از درخت بالا بروم و بازی کنم. می خواهم چیز هایی بخرم و تفریح کنم. کمی پول می خواهم. تو می توانی کمی پول به من بدهی؟" درخت گفت: " افسوس . اما من پولی ندارم . تنها برگ و سیب دارم. سیب هایم را بردار و آن ها را در شهر بفروش . در این صورت پولدار میشوی و خوشحال خواهی شد. پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و درخت خوشحال بود. اما پسر مدت زیادی بازنگشت... و درخت ناراحت بود. سپس یک روز پسر برگشت . درخت از شدت خوشحالی تکان خورد. گفت:" بیا پسر، از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و شاد باش." پسر گفت:" خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم من میخواهم صاحب زن و فرزند شوم. بنابر این احتیاج به خانه دارم. آیا تو میتوانی خانه ای به من بدهی؟" درخت گفت :" خانه ای ندارم . جنگل خانه ی من است، اماتو میتوانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی . دراین صورت خوشحال خواهی شد." باز هم پسر پس از مدت ها بازگشت و گفت:" قایقی میخواهم که مرا به دور دست ها ببرد . من بسیار پیر و خسته شده ام. می توانی قایقی به من بدهی؟" درخت گفت:" تنه ام را قطع کن و یک قایق بساز. در این صورت میتوانی قایق رانی کنی و خوشحال باشی." و درخت خوشحال بود.... اما نه در واقع.... پسر بعد از مدت ها برگشت...درخت گفت:" متاسفم اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم...سیب ها ، شاخه ها، و تنه ام ، از بین رفته اند.من فقط یک کنده ی پیر هستم. افسوس..." پسر گفت:" اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکان ساکتی را میخواهم که بنشینم و استراحت کنم. خیلی خسته ام" درخت گفت:" بسیار خوب" و خودش را تا جایی که میتوانست هموار کرد . بسیار خوب، یک کنده ی پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است. بیا پسر، بنشین.و استراحت کن. و پسر همین کار را کرد. و درخت خوشحال بود... مراقب خودتون باشید |