• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 549
تعداد نظرات : 289
زمان آخرین مطلب : 3882روز قبل
اهل بیت
سیری در سخنان رسول اکرم(ص) اصحاب پیامبر (ص) نقل کرده اند که در یکی از مسافرتها در منزلی فرود آمدیم.همه متفرق شدند برای اینکه تجدید وضویی کنند و آماده نماز بشوند.دیدیم که پیغمبر اکرم (ص) بعد از آنکه از مرکب پایین آمد، طرفی را گرفت ورفت. مقداری که دور شد، ناگهان برگشت.اصحاب با خود فکر می کنند که پیغمبر برای چه بازگشت؟ آیا از تصمیم اینکه امروز اینجا بمانیم منصرف شده است؟ همه منتطرند ببینند آیا فرمان می دهد که حرکت کنید برویم. ولی می بینند پیامبر چیزی نمی گوید.تا به مرکبش می رسد. بعد، از آن خورجین یا توبره ی روی آن، زانوبند شتر را در می آورد، زانوی شترش را می بندد و دوباره به همان طرف راه می افتد. اصحاب با تعجب گفتند: پیامبر برای چنین کاری آمد؟! این که کار کوچکی بود! اگر از آنجا صدا می زد: آی فلان کس! برو زانوی شتر مرا ببند،همه با سر می دویدند. گفتند:یا رسول الله! می خواستید به ما امر بفرمایید.به هر کدام ما امر می فرمودید ، با کمال افتخار این کار را انجام می داد،ببینید سخن،در چه موقع و در چه محل وچقدر عالی است! فرمود:((لا یَستَعِن اَحَدُکُم مِن غَیرِهِ وَلَو بِقُضمَةٍ مِن سِواکٍ)) تا می توانید در کارها از دیگران کمک نگیرید ولو برای خواستن یک مسواک.آن کاری را که خودت می توانی انجام بدهی،خودت انجام بده.نمی گوید کمک نگیر و از دیگران استمداد نکن ولو در کاری که نمی توانی انجم بدهی؛ نه،آنجا جای استمداد است. منبع:سیری در سیره نبوی استاد شهید مطهری
جمعه 10/10/1389 - 14:55
سخنان ماندگار

از حضرت عیسی(ع)پرسیدند که سخت ترین چیز در هستی چیست؟ گفت: خشم خدا. گفتند: از این خشم چگونه امان یابیم. گفت: ترک خشم خویش کنید تا ایمن از خشم خدا شوید.

---------------------------------

 لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس))

------------------------------

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی .پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند.

------------------------------

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. ((هلن کلر ))

----------------------------------

برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره درنروید.

------------------------------

همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم. ((پائولو کوئلیو))

 ----------------------------------

اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز.

-------------------------------

هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.

--------------------------

بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. ««دکتر شریعتی»» 

------------------------------

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.

  -------------------------------

لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.

---------------------------------

  شاد بودن بزرگترین انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.

---------------------------------------

تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می خواهیم. ((ژان پل سارتر))

------------------------

بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید، خجل شوند و اگر بد گفتید، سکوت کنند.((جبران خلیل جبران))

  ---------------------------------

مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ,هزینه است!!!!

-----------------------------

در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .

-------------------------

ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند


جمعه 10/10/1389 - 0:48
داستان و حکایت

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، 
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
 
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
 
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. 
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
 
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. 
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
 

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
 

 
مورچه گفت : 
 
" ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. 
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. 
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. 
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
 من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم 
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا 
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."
 


سلیمان به مورچه گفت :
 
"وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"
 
مورچه گفت آری او می گوید :
 

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
جمعه 10/10/1389 - 0:44
فلسفه و عرفان


معماهای فقهی


یک سال ، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف ، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.چون هارون خواست طواف نماید، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت . (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.) ماءمورین به مرد عرب گفتند:- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!عرب گفت :- مگر نمی دانید خداوند در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و در قرآن مجید فرموده است : سواء العاکف فیه و الباد(69)چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده ، قبل از وی ، حجرالاسود را لمس کرد!سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتی دستور هارون را شنید گفت :- من کاری با خلیفه ندارم ، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.هارون گفت :- اجازه می دهی در اینجا بنشینم .عرب گفت :- اینجا ملک من نیست ، اینجا خانه خدا است ، ما همه در اینجا یکسانیم . اگر می خواهی بنشین ، چنانچه مایل نیستی برو.هارون بر زمین نشست ، روی به آن عرب کرد و گفت :چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می شود؟عرب گفت :آری ! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی .(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت :- می خواهم مساءله ای دینی از تو بپرسم ، اگر درست جواب ندادی ، تو را اذیت خواهم کرد.- سؤ ال تو برای یاد گرفتن است یا می خواهی مرا اذیت کنی ؟- البته منظور، یاد گرفتن است .- بسیار خوب ! ولی باید برخیزی و مانند شاگردی که می خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی !هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست .هارون پرسید:- بگو بدانم ، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است ؟عرب گفت :- از کدام امر واجب سؤ ال می کنی ؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی ؟!هارون گفت :- من از یک واجب از تو سؤ ال کردم ، تو برایم عدد شماری کردی !عرب گفت :- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد.سپس این آیه را خواند:((و ان کان مثقال حبة من خردل اتینابها و کفی بنا حاسبین (70)))در این هنگام ، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیرالمؤ منین می گفتند) در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت :- آنچه را که گفتی توضیح بده ! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه ، دستور می دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس ‍ نکشد!مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت ! هارون پرسید:- چرا خندیدی ؟- از شما دو نفر خنده ام گرفت ، زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛ کسی که تقاضای بخشش کسی را می کند که اجلش رسیده ، یا کسی که عجله برای کشتن می نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده ؟!هارون گفت :- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده !عرب اظهار داشت :- اینکه از من پرسیدی : آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست ؟ جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است .اینکه پرسیدم : آیا از یک چیز واجب سؤ ال می کنی ؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است .)منظورم از پنج ، نمازهای پنجگانه ، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و از سی و چهار چیز، سجده های نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که در شبانه روز می خوانیم و از صد و پنجاه و سه ، در هفده عدد، تسبیح نماز است .اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی ، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه ، یک ماه واجب است . و آنچه گفتم از چهل یکی ، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست ، پنج ، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.اینکه پرسیدم : آیا از یک واجب در تمام عمر می پرسی ؟مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی ، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود، خداوند می فرماید ((النفس بالنفس )).چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه ، عرب به هارون گفت :- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم . اکنون من نیز از تو سؤ ال می کنم و تو باید جواب بدهی ! اگر جواب دادی ، این کیسه طلا مال خودت و می توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی ، اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم .هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:- خنفساء به بچه اش دانه می دهد یا شیر؟هارون غضبناک شد و گفت :- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟عرب گفت :شنیده ام پیامبر فرموده است : عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است . تو رهبر این مردم هستی ، هر سؤ الی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی . اکنون جواب این پرسش را می دانی یانه ؟هارون :- نه ! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.عرب :- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایی در آن بوجود آورد، که معده و خون قرمز ندارند، خوراکشان را از همان خاک قرار داد. وقتی نوزاد خنفساء متولد می شود نه او شیر می خورد و نه دانه ! بلکه زندگیش ‍ از مواد خاکی تاءمین می گردد.هارون :- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤ الی نشده ام .مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد. چند نفر از اسمش ‍ پرسیدند، فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیه السلام است .به هارون اطلاع دادند، هارون گفت :به خدا قسم ! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!(چون اولین سال زیارت هارون بود و حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت

جمعه 10/10/1389 - 0:40
داستان و حکایت
ارزش دوست خوب!
 
یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ كتابهایش را با خود به خانه میبرد.
با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی كرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد.
عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه به دنبال عینكش می گشت، ‌یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم.
همینطور كه عینكش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی كرد و گفت: " هی ، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانه‌ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت كه قبلا به یك مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.
من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.
حتی عینك زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می كردم!
امروز یكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است.. بنابراین دست محكمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".
گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم."
من به دوستم با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارك نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت."
من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.
 
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
 
 
" دوستان،‌ فرشته هایی هستند كه شما را بر روی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز كنند."
 
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا ، رازی است ناگشوده، اما امروز یك هدیه است
جمعه 10/10/1389 - 0:15
سياست
بسم الرب الحسین
 
نهم دی میوه‌ی شیرین درخت بصیرت مردم

و

گرامیداشت نهم دی به معنای گرامیداشت ارزش‌های بزرگ است.
 
 
امام خمینی (ره)  :  این محرم و صفر است كه اسلام را نگه‌داشته‌است.
 
ما شمر را لعنت می‌كنیم، براى اینكه ریشه‏ى شمرشدن و شمرى عملكردن را در دنیا بِكَنیم؛ ما یزید و عبیداللَّه را لعنت می‌كنیم،براى اینكه با حاكمیت طاغوت، حاكمیت یزیدى، حاكمیت عیش و نوش، حاكمیت ظلمِ به مؤمنین در دنیا مقابله‌كنیم. حسین‏بن‏على‌علیه‏السّلام قیامش براى این بود كه بینى حاكمیت‌هاى علیه ارزش‌هاى اسلامى و انسانى و الهى را به‌خاك بمالد و نابود كند؛ و همین‌كار را هم امام حسین علیه‏السّلام با قیام خود كرد.      امام خامنه‌ای حفظه الله

                                    *****

۹‌دی ترجمه‌ی عاشوراست به زبان انقلاب اسلامی. ۹ دی تجربه‌ی عاشوراست به زبان بسیجیان خامنه‌ای كه می‌توان تا كربلا رفت؛ اما با حسین علیه السلام برگشت تا زینب سلام الله علیها به اسیری نرود.

۹‌دی اگرچه روز بود اما شب قدر انقلاب اسلامی بود و فرشته‌ها شهدایی بودند كه همراه با ما ستاره‌های حضرت ماه “اَینَ عَمّار” خامنه‌ای را با حضور خود لبیك گفتند. تقدیر ما را خدا در شب قدر انقلاب اسلامی خوب نوشت. ما دراین شب قدر؛ در شب قدر انقلاب اسلامی؛ به جای قرآن، قرآن ناطق را، امر حضرت سیدعلی را بر سر خود گذاشتیم.  ۹‌دی ما گفتیم؛ الهی العفو از اَینَ عَمّار ..... و خدا ما را بخشید، به آبروی شهدا.

۹‌دی تجلی شهدا بود. من بودم و تو بودی و ما بودیم و مادر شهیدی و فوج فوج شهدایی كه آمده بودند تا سلام ارباب بی‌كفن را به ما برسانند: “السلام علیك یا اباعبدالله.” آنان‌كه شهدا را در ۹ دی ندیدند، چشم صورت گشوده بودند، نه چشمه‌ی بصیرت. چشم ها را باید شست.

۹‌دی حیات دوباره‌ی ما بود. اگر امام خامنه‌ای گفت؛ اَینَ عَمّار؟!  .....  رهبرا! ما همه عمار. ۹ دی جلوه‌ی عمار بود.   ۹‌دی ما با شهدا، اما با خشم عاشورایی آمده بودیم. از خشم آشوب عاشورا آمده بودیم. از خشم لشكریان عمر سعد كه باز هم خیمه‌ی حسین علیه السلام را آتش زدند. “یا خیل الله اركبی و بالجنت ابشری”.

ما در ۹‌دی حرف‌مان به امام خامنه‌ای این بود: “ولله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابدا عن دینی” ؛ كه ما فرزندان علمدار كربلاییم. هر درس كه لازم بود عباس علیه السلام به ما داده است.

*****

اگر ۲۲ بهمن ۵۷ روز پیروزی جمهوری اسلامی بود اما ۹ دی ۸۸ روز مهمتری است. از آنرو كه معلوم آمد در این روز انقلاب اسلامی شكست ناپذیر است.

از این پس هر روز برای ما ۹‌دی است. جمهوری اسلامی كه در راس آن ولایت فقیه نباشد، عینا نظام طاغوت است. ما به جمهوری اسلامی نه یك كلمه كم و نه یك كلمه زیاد، اما فقط به شرط ولایت فقیه رای “آری” دادیم. اگر ۱۲ بهمن ۵۷ به امام خمینی و با حضور تاریخی خود از فرودگاه تا بهشت زهرا “آری” گفتیم و اگر ۱۴ خرداد ۶۸ بیعت كردیم با امام خامنه‌ای، در ۹ دی ۸۸ “نه” گفتیم به دشمنان مشترك خمینی و خامنه‌ای. با این همه ۹ دی ۸۸ ریشه در ۲۲ بهمن ۵۷دارد، همچنان كه “لا اله” ما ریشه در “الا الله” دارد.

نظامی كه بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ سر كار آمد جمهوری اسلامی بود، اما بعد از ۳۰ سال شجره‌ی طیبه جمهوری اسلامی نیاز مبرم به هرس داشت. ۹ دی ۸۸ فرزندان انقلاب اسلامی بریدند شاخ و برگ های زائد این درخت را. ۹‌دی ۸۸ روز حجامت جمهوری اسلامی بود.

 ۲۲ بهمن ۵۷ روز بعثت دوباره محمد(صلی‌الله و علیه و آله) بود؛ روز برانگیخته شدن امام خمینی ، و ۹ دی ۸۸ روز تثبیت ولایت مستمر “علی(علیه السلام)” بود. روز “نه” گفتن به دشمنان سیدعلی. ما در ۱۴ خرداد ۶۸ با امام خامنه‌ای بیعت كردیم اما ۹دی اعلام برائت كردیم از دشمنان خامنه‌ای. ۹ دی دیر اتفاق افتاد اما دیر یا زود باید اتفاق می افتاد.

۹‌دی حرف حساب ما این بود؛ تا ظهور حضرت بقیه الله، جز جانشین حضرت روح الله؛ حضرت ماه علمداری برای انقلاب اسلامی متصور نیست. ۲۲ بهمن ۵۷   و  ۹ دی ۸۸، دو روی یك سكه‌اند.

و ما دریوم الله ۹ دی ۸۸ حرف حساب مان این بود: اجازه نمی دهیم آه حضرت ماه گره بخورد به سینه‌ی چاه.

ما اگر بودیم “علی علیه السلام” تنها نمی‌ماند. ما اگر بودیم سرشمر را می‌بردیم. ما یك ملت مالك اشتریم. فرزندان عباس‌علیه السلام.

و عجب روزی بود، یوم الله ۹ دی هشتاد و اشك.     (گزیده‌ای از دلنوشته‌ی حسین قدیانی)
 

پنج شنبه 9/10/1389 - 23:54
شعر و قطعات ادبی

باید تمام حاشیه‌ها را رها کنم...
آقا اجازه هست شما را صدا کنم؟
اینجا کسی به فکر شما نیست! چاره نیست!
 باید که راه را، ز رفیقان جدا کنم!
 شاید ز یاد رفته‌ای آقا ! چگونه من،
 با این‌همه گذشتن ِآدینه، تا کنم؟
آنقدر جمعه رفت و خبر نیست از شما،
 ماندم چگونه آمدنت را دعا کنم!؟
 دل در قنوت بود و دو چشمم به خواب رفت...
باید نمازهای خودم را قضا کنم!
 با شعر هم نمی‌شود از غربتت سرود...
آقا چگونه دِین خودم را ادا کنم؟
پنج شنبه 9/10/1389 - 23:42
شعر و قطعات ادبی
زلال که باشی آسمان در تو پیداست
 
پرسیدم..... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
 با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 

 
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست



دو چیز را همیشه فراموش كن:
خوبی كه به كسی می كنی
بدی كه كسی به تو می كند
 
همیشه به یاد داشته باش:
در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
در سفره ای نشستی شكمت را نگه دار
در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
در نماز ایستادی دلت را نگه دار
 
دنیا دو روز است:
یك با تو و یك روز علیه تو
روزی كه با توست مغرور مشو و روزی كه علیه توست مایوس نشو. چرا كه هر دو پایان پذیرند.
به چشمانت بیاموز كه هر كسی ارزش نگاه ندارد
به دستانت بیاموز كه هر گلی ارزش چیدن ندارد
به دلت بیاموز كه هر عشقی ارزش پرورش ندارد
 
دو چیز را از هم جدا كن:
عشق و هوس
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاكی می برد و دومی به پلیدی.
در دنیا فقط 3 نفر هستند كه بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میكنند، پدر و مادرت و نفر سومی كه خودت پیدایش میكنی، مواظب باش كه از دستش ندهی و بدان كه تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.
 
چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میكنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟
بدان كه قلبت كوچك است پس نمیتوانی تقسیمش كنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش كه كوچكیش جبران شود.
هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یكی ندان، همه اینها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.
 
همیشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه می بینی كه چگونه قبل از اینكه خودت دست به كار شوی ، كارها به خوبی پیش می روند.
از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.
از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.
پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه برای او غیر ممكن وجود ندارد و تمام غیر ممكن ها فقط برای شماست.
سه شنبه 7/10/1389 - 16:6
سياست
جنگ نرم در دیدگاه رهبری
معارضه‌‌ى با نظام، یك سابقه‌‌ى سى ساله در این انقلاب دارد؛ چیز جدیدى نیست. اَشكال معارضه گوناگون بوده است، اما همیشه بوده است؛ شدتاً، ضعفاً، متناسب با وضعیت ما در داخل بوده. هر جا احساس كردند و هر وقت احساس كردند میتوانند حضور قوى‌‌ترى پیدا كنند، ضربه‌‌اى را كه میتوانستند - به خیال خود - وارد كردند. و انقلاب هم در طول این سى سال در مقابل این ضربات ایستاده است؛ نه فقط ضعیف نشده، بلكه روز به روز بحمداللَّه كشور و نظام جمهورى اسلامى قوى‌‌تر هم شده. منتها یك نكته وجود دارد و او این است كه هر چه ما در نظام جمهورى اسلامى، توانستیم ریشه‌‌ى خودمان را عمیق‌‌تر كنیم و پیشتر برویم و كارهایمان را پیچیده‌‌تر بكنیم، توطئه‌‌ى دشمن هم پیچیده‌‌تر شده است؛ این را باید توجه داشت. درست است كه ما تجربه‌‌ى غلبه‌‌ى بر چالشهاى تحمیل شده را داریم - نه فقط در یك مورد و دو مورد؛ در تمام این سى سال، تجربه‌‌ى نظام جمهورى اسلامى، تجربه‌‌ى غلبه بر چالشها و بر معارضه‌‌ها و دشمنى‌‌هاست - ولى بایستى توجه كرد كه - همانطور كه اشاره فرمودند - دشمن، «من نام لم ینم عنه»؛ بیدار است؛ خبرهائى كه از مراكز حساس سیاسى و امنیتى دنیا به دست ما میرسد، نشان میدهد كه دستگاه‌‌هاى عظیمى، گسترده‌‌اى، با بودجه‌‌هاى كلانى، به طور دائم متوجه به نظام جمهورى اسلامى هستند؛ با انگیزه‌‌هائى كه دارند، كه گفته شده است و معلوم است براى ما و شما. دارند كار میكنند؛ هر روز طرحى را به میدان مى‌‌آورند و هر روز عرصه‌‌ى جدیدى را در مقابل جمهورى اسلامى مى‌‌آرایند. و این ادامه هم پیدا خواهد كرد، تا وقتى كه مأیوس بشوند؛ آن وقتى كه نظام جمهورى اسلامى به نصابهاى مشخصى در زمینه‌‌هاى سیاسى، در زمینه‌‌هاى اقتصادى، در زمینه‌‌هاى امنیتى، در زمینه‌‌هاى علمى، در زمینه‌‌هاى اخلاقى برسد. تا جمهورى اسلامى به این نصابهاى معین نرسیده است، اینها ادامه پیدا خواهد كرد؛ به آنجا كه رسیدیم، دشمن طبعاً مأیوس خواهد شد و واقعیت را به طور كامل خواهد پذیرفت. به هر حال امروز توطئه‌‌ى دشمن، توطئه‌‌ى پیچیده‌‌اى است.

ما باید جوانب این توطئه را بروشنى بشناسیم و بشناسانیم؛ وظیفه‌‌ى ما این است. امروز جنگ نظامى با ما خیلى محتمل نیست - نمیگوئیم بكلى منتفى است، اما خیلى محتمل نیست - لكن جنگى كه وجود دارد، از جنگ نظامى اگر خطرش بیشتر نباشد، كمتر نیست؛ اگر احتیاط بیشترى نخواهد، كمتر نمیخواهد. در جنگ نظامى دشمن به سراغ سنگرهاى مرزى ما مى‌‌آید، مراكز مرزى ما را سعى میكند منهدم بكند تا بتواند در مرز نفوذ كند؛ در جنگ روانى و آنچه كه امروز به او جنگ نرم گفته میشود در دنیا، دشمن به سراغ سنگرهاى معنوى مى‌‌آید كه آنها را منهدم كند؛ به سراغ ایمانها، معرفتها، عزمها، پایه‌‌ها و اركان اساسى یك نظام و یك كشور؛ دشمن به سراغ اینها مى‌‌آید كه اینها را منهدم بكند و نقاط قوت را در تبلیغات خود به نقاط ضعف تبدیل كند؛ فرصتهاى یك نظام را به تهدید تبدیل كند. این كارهائى است كه دارند میكنند؛ در این كار تجربه هم دارند، تلاش هم زیاد دارند میكنند، ابزار فراوانى هم در اختیارشان هست. باید ابعاد دشمن و ابعاد دشمنى را بدانیم تا بتوانیم بر او فائق بیائیم. البته ما مدد الهى داریم، كمك غیبى داریم بدون شك؛ این را انسان دارد مشاهده میكند؛ لكن ما مادامى كه هوشیارانه، آگاهانه در میدان نباشیم، تدبیر لازم را به كار نبریم، كمك الهى به سراغ ما نخواهد آمد
سه شنبه 7/10/1389 - 15:51
اهل بیت

اَمامة همسر امیرالمؤمنین على علیه السلام

 


 

دختر ابو العاص بن ربیع از زنان برجسته شیعه و همسر امیرالمؤمنین على(علیه السلام) مىباشد.وى مورد علاقه شدید رسول گرامى اسلام بود، گویند روزى هدایائى براى آن حضرت آوردند كه گردنبندى از جزع در میان آنها بود، حضرت بدست خود آن را به گردن امامه انداخت. حضرت زهراء (علیها السلام) در مرض موت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) وصیت نمود كه پس از من با امامه ازدواج كن كه وى خواهر زاده من است و با فرزندانم مهربان است، زیرا مادر امامه زینب دختر پیغمبر (صلىالله علیه آله) بوده. حضرت پس از فوت حضرت صدیقه (علیه السلام) با امامه ازدواج نمود و از او فرزندى به نام محمد بن على اوسط متولد گشت. امیرالمؤمنین )علیه السلام) هنگام رحلت به امامه وصیت نمودند كه پس از من معاویه از تو خواستگارى خواهد كرد، چنانچه خواستى شوهرى اختیار كنى مغیرة بن نوفل را اختیار كن. پس از شهادت حضرت، و انقضاء عده معاویه به مروان نوشت كه از امامه براى او خواستگار كند و یكصد هزار دینار بدین منظور ارسال داشت. امامه چون شنید ، وصیت حضرت و خبر خواستگارى معاویه به مغیره رسانید، مغیره در پاسخ به وى گفت: آیا راضى هستى كه با این آكلة الاكباد تزویج كنى؟! وى گفت: خیر. سپس با مغیره ازدواج نمود و از او فرزندى به نام یحیى بیاورد.

سه شنبه 7/10/1389 - 15:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته