• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 112
زمان آخرین مطلب : 4218روز قبل
شعر و قطعات ادبی
نیایشی از پیامبر (ص)
خداوندا!
در هر اندوهی پشت گرمی من تو هستی
و در هر سختی ای امید من به تو باشد.
تو مرا در هر کاری که بر من روی نماید
دلگرمی و ساز و برگی.
چه بسیار اندوهی که دل در برابر آن ناتوان شد
و اندیشه در آن کم آورد
و خویشاوند در آن بی ارج گردید
و دشمن بدان سرزنشم کرد
و هجوم کارها در آن گمراهم نمودند
که نزد تو آوردم
و پیش تو نالیدم
مشتاق به یاری تو تنها
و تو آن را گشایش بخشیدی
و از من برداشتی
و مرا در برابر آن بسنده گردیدی
پس تنها تو دارنده ی هر نیکی هستی
و روا کننده ی هر نیاز
و پایان راه هر خواسته
اکنون
ستایش بسیار تو را
و سپاس فراوان از تو
پنج شنبه 20/5/1390 - 18:38
سخنان ماندگار
مراقب قلب ها باشیم
 
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم
پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم
 
و همچنان تنها می مانیم
 
 
هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند
 
ژان پل سارتر
پنج شنبه 20/5/1390 - 18:34
داستان و حکایت

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبیه، دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده و
 بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنجره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد. ژاله داشت وارد دانشگاه می شد.
منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدای بلندی گفت: خدای من منصور خودتی؟؟.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی؟؟ ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشان بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد.طی پنچ ماه سوروسات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد. و ژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم. بعد عصای نابیناها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد

ژاله هم می دید هم حرف می زد منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده..؟!؟! منصور با فریاد گفت: من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..؟!منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم.؟ دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كورو لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت؟؟دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و  بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود...
پنج شنبه 20/5/1390 - 18:32
شعر و قطعات ادبی
عزیز من! (همسرم)

خوشبختی، نامه ای نیست كه یكروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسك كوچكی ست از یك تكه خمیر نرم شكل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی... اما یادت باشد كه جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه از هیچ چیز دیگر... خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده  ادراك ناپذیر فرو نبریم كه خود نیز در شناختنش محو شویم... خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است كه در سرای تو پیچیده است...

 

چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار و گفتار ما ، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند...

 

کودکان دوام محدوده شادی‌هایشان را باور نمی‌کنند. آن‌ها به لحظه‌های سنگین ندامت نمی‌اندیشند. برای کودکان مرگ سوغاتی‌ست که تنها به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها می‌رسد.

 

دلم می خواست سیاستمدار بشوم ، یك سیاستمدار واقعی... سیاستمداری كه به مردم راست بگوید و به خاطر آزادی همانقدر بجنگد كه به خاطر رفاه ، به خاطر وطن همانقدر كه به خاطر اعتقاد. افسوس اما كه دیگر گذشته است و تابوتم را بر سر دست می برند.

 

هرگز به این فکر نکن که در برابر فاجعه ای که هنوز اتفاق نیفتاده ، چگونه عزا بگیری.

 

نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد، گل از تو گلگون تر، امید از تو شیرین تر .
نمی شود ، پاییز فضای نمناک جنگلی اش، برگ های خسته ی زردش، غمگین تر از نگاه تو باشد... نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد... و صدای عابر پیری که آب می خواهد، به عمق یک سلام تو باشد.
 

شهرها را مطلقاً نمی توان به کوه و کوهستان تبدیل کرد، اما کوه و کوهستان را به آسانی می توانند به شهر مبدل کنند ، و این روند مصیبت زدگی انسان عصر ما است.


احساس رقابت ، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی دارم. رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.

 

عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است .عشق به وطن ضرورت است نه حادثه .
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.


مرگ،سخن دیگری ست. مرگ، سخن ساده ای ست ...و من دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت... که چه سوکورانه است تمام پایان ها.

 

بانوی من!
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شكست - یك روز عاقبت.
نه با سفری یك روزه
نه با سفری بلند
بلکه با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شكست - یك روز عاقبت.
نه با كلامی كم توشه از مهربانی
نه با سخنی توبیخ كننده
بلکه با آخرین كلام.
یك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست - یك روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی كه دیر یا زود - اما، دیگر نه چندان دیر - قلبت را خواهم شكست... و كاری جز این هم نمی توان كرد. اما اینك، علیرغم این شكستن محتوم قریب الوقوع - كه می دانم همچون درهم شكستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود - آنچه از تو می خواهم - و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند - این است كه بر مرده ام دل نسوزانی، اشك بر گورم نریزی، و خود را یكسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری...
اینك احساس و اقرار می كنم كه آرزویی مانده است - آرزویی بر آورده نشد... و آن این است كه تو را از پی مرگم اشك ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین كنان نبینم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را...
اینبار هم دیر شد...
سه شنبه 18/5/1390 - 18:38
شعر و قطعات ادبی

جملات زیبا از نادر ابراهیمی

هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.

سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست... عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نیست، عادت همه چیز را ویران می كند از جمله عظمت دوست داشتن را... از شباهت به تكرار می رسیم، از تكرار به عادت، از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت .

به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد، آن‌چه فدا کردنی‌ است فدا می‌کند، آن چه شکستنی‌ است می‌شکند و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند، اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

بانوی بزرگوار من!
به راستی که چه در مانده اند آنها که چشم تنگشان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند... و چقدر خوب است که ما (تو و من) هرگز خوشبختی را در خانه همسایه جستجو نکره ایم.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم، باورکن!! من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم -کودکانه و ساده و روستایی- !! من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست بلکه دلیل توقف است.

دو نفر که عاشق اند و عشق آن ها را به وحدتی عاطفی رسانده است. واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست.

همسرم! در این راه طولانی که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی. مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. 

سه شنبه 18/5/1390 - 18:25
شعر و قطعات ادبی

قبل از این که این شعر را بخوانید باید داستان گفتن این شعر را بگوییم:

سالها پیش یکی از دوستان استاد مشیری که قصد داشت با خانواده اش به آمریکا کوچ کند به ایشان نیز پیشنهاد همراهی داد. استاد از دوستش یک شب وقت خواست تا در این باره فکر کند. این شعر جوابی است که استاد به دوستشان گفتند.


ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
سه شنبه 18/5/1390 - 18:13
طنز و سرگرمی

چرا میگن بچه ننه نمی گن بچه بابا؟

  • مامان
  • بله؟
  • من می خوام به دنیا بیام ...
  • باشه.
  • مامان
  • بله؟
  • من شیر می خوام
  • باشه
  • مامان
  • بله؟
  • من جیش دارم
  • خب
  • مامان
  • بله؟
  • من سوپ خرچنگ می خوام
  • چشم
  • مامان
  • بله؟
  • من ازون لباس خلبانیا می خوام
  • باشه
  • مامان
  • بله؟
  • من بوس می خوام
  • قربونت بشم
  • مامان
  • جونم؟
  • من شوكولات آناناسی می خوام
  • باشه
  • مامان
  • بله؟
  • من دوست می خوام
  • خب
  • مامان
  • بله؟
  • من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی
  • چشم
  • مامان
  • بله؟
  • من یه مهمونی باحال می خوام
  • باشه عزیزم
  • مامان
  • بله؟
  • من زن می خوام
  • باشه عزیز دلم
  • مامان
  • بله؟
  • من دیگه زن نمی خوام
  • اوا ... باشه
  • مامان
  • بله
  • من كوفته تبریزی می خوام
  • چشم
  • مامان
  • بله؟
  • من بغل می خوام
  • بیا عزیزم
  • مامان
  • بله؟
  • مامان
  • بله
  • مامان
  • جونم؟
  • مامان حالت خوبه
  • آره
  • مامان؟
  • چی می خوای عزیزم
  • تو رو می خوام... خیلی
  • ...

 

  • بابا 
  • بله؟ 
  • من می خوام به دنیا بیام 
  • به من چه بچه .. به مامانت بگو 
  • بابا 
  • هان؟ 
  • من شیر می خوام 
  • لا اله الا الله 
  • بابا 
  • چته؟ 
  • من ازون ماشین كوكی های قرمز می خوام 
  • آروم بگیر بچه 
  • بابا 
  • اههههه 
  • من پول می خوام 
  • چی ؟؟؟؟ !!! 
  • بابا 
  • اوهوم؟ 
  • منو می بری پارك؟ 
  • من ماشینمو نمی برم تو پارك تو رو ببرم؟
  • بابا 
  • هان؟ 
  • من زن می خوام 
  • ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز 
  • بابا 
  • ... 
  • من جیش دارم 
  • پوففف 
  • بابا 
  • درد 
  • من زن نمی خوام 
  • به درك 
  • بابا 
  • بلا 
  • تقصیر تو بود كه من به دنیا اومدم یا مامان 
  • تقصیر عمه ات 
  • بابا 
  • زهرمار 
  • من یه اتاق شخصی می خوام 
  • بشین بچه 
  • بابا 
  • مرض 
  • منو دوس داری 
  • ها؟ 
  • بابا 
  • ... 
  • بابا 
  • خررر پفففف 
  • بابا 
  • خفه 
  • بابا 
  • دیگه چته؟ 
  • من مامانمو می خوام 
  • از اول همینو بگو ... جونت در بیاد
سه شنبه 18/5/1390 - 18:10
داستان و حکایت

دختر کوچک و آقای دکتر

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.

دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو...

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر... مادرم!

و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید... مادرم خیلی مریض است.

دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.

دختر گفت: ولی دکتر؟؟!! من نمی توانم...
اگر شما نیایید، او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، صبح که علایم بهبودی در او دیده شد، زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتماً می مردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!!! و به عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا...!
سه شنبه 18/5/1390 - 17:59
داستان و حکایت

مردی بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.

او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.

قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.

مزرعه دار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت می دهد.

تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود می برد.

داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامی که دوست خودش را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.

در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.

سه شنبه 18/5/1390 - 17:58
داستان و حکایت

بهترین راه حل

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند...

چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید مسئله را حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید...»

پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!!!

و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب كردم.»

آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»

پادشاه گفت: «آری، كلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید. این مرد، می داند كه چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد.»

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سؤال را از یاد برده است.............................. و سؤال این است: من که هستم...!؟

سه شنبه 18/5/1390 - 17:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته