• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 195
تعداد نظرات : 55
زمان آخرین مطلب : 3699روز قبل
عقاید و احکام

عبادت و پرستش خداوند یكتا و ترك پرستش هر موجود دیگر،یكى از اصول تعلیمات پیامبران الهى است.تعلیمات هیچ پیامبرى از عبادت خالى نبوده است.
چنانكه مى‏دانیم در دیانت مقدسه اسلام نیز عبادت سرلوحه همه تعلیمات است.چیزى كه هست در اسلام عبادت به صورت یك سلسله تعلیمات جدا از زندگى كه صرفا به دنیاى دیگر تعلق داشته باشد وجود ندارد،عبادات اسلامى با فلسفه‏هاى زندگى توام است و در متن زندگى واقع است.
گذشته از اینكه برخى عبادات اسلامى به صورت مشترك و همكارى دسته جمعى صورت مى‏گیرد،اسلام به عبادتهاى فردى نیز آنچنان شكل داده است كه متضمن انجام پاره‏اى از وظایف زندگى است.مثلا نماز كه مظهر كامل اظهار عبودیت است،چنان در اسلام شكل خاص یافته است كه حتى فردى كه مى‏خواهد در گوشه خلوت به تنهایى نماز بخواند خود به خود به انجام پاره‏اى از وظایف اخلاقى و اجتماعى از قبیل نظافت،احترام به حقوق دیگران، وقت‏شناسى،جهت‏شناسى،ضبط احساسات،اعلام صلح و سلم با بندگان شایسته خدا و غیره مقید مى‏گردد.
از نظر اسلام هر كار خیر و مفیدى اگر با انگیزه پاك خدایى توام باشد عبادت است.لهذا درس خواندن،كار و كسب كردن،فعالیت اجتماعى كردن اگر لله و فى الله باشد عبادت است.
در عین حال،اسلام نیز پاره‏اى تعلیمات دارد كه فقط براى انجام مراسم عبادت وضع شده است از قبیل نماز و روزه،و این خود فلسفه‏اى خاص دارد.
درجات عبادتها
تلقى افراد از عبادت یكسان نیست،متفاوت است.از نظر برخى افراد عبادت نوعى معامله و معاوضه و مبادله كار و مزد است،كار فروشى و مزد بگیرى است.همان طور كه یك كارگر، روزانه نیروى كار خود را براى یك كار فرما مصرف مى‏كند و مزد مى‏گیرد،عابد نیز براى خدا زحمت مى‏كشد و خم و راست مى‏شود و طبعا مزدى طلب مى‏كند كه البته آن مزد در جهان دیگر به او داده خواهد شد.
و همان طور كه فایده كار براى كارگر در مزدى كه از كار فرما مى‏گیرد خلاصه مى‏شود و اگر مزدى در كار نباشد نیرویش به هدر رفته است،فایده عبادت عابد نیز از نظر این گروه همان مزد و اجرى است كه در جهان دیگر به او به صورت یك سلسله كالاهاى مادى پرداخت مى‏شود.
و اما اینكه هر كارفرما كه مزدى مى‏دهد به خاطر بهره‏اى است كه از كار كارگر مى‏برد و كارفرماى ملك و ملكوت چه بهره‏اى مى‏تواند از كار بنده ضعیف ناتوان خود ببرد،و هم اینكه فرضا اجر و مزد از جانب آن كار فرماى بزرگ به صورت تفضل و بخشش انجام گیرد پس چرا این تفضل بدون صرف مقدارى انرژى كار به او داده نمى‏شود،مساله‏اى است كه براى اینچنین عابدهایى هرگز مطرح نیست.
از نظر این گونه افراد تار و پود عبادت همین اعمال بدنى و حركات محسوس ظاهرى است كه به وسیله زبان و سایر اعضاى بدن صورت مى‏گیرد.
این یك نوع تلقى است از عبادت كه البته عامیانه و جاهلانه است،و به تعبیر بوعلى در نمط نهم اشارات خدانشناسانه است و تنها از مردم عامى و قاصر پذیرفته است.
تلقى دیگر از عبادت تلقى عارفانه است.بر حسب این تلقى،مساله كارگر و كارفرما و مزد به شكلى كه میان كارگر و كارفرما متداول است مطرح نیست و نمى‏تواند مطرح باشد.بر حسب این تلقى،عبادت نردبان قرب است،معراج انسان است،تعالى روان است،پرواز روح است‏به سوى كانون نامرئى هستى،پرورش استعدادهاى روحى و ورزش نیروهاى ملكوتى انسانى است،پیروزى روح بر بدن است،عالیترین عكس العمل سپاسگزارانه انسان است از پدید آورنده خلقت،اظهار شیفتگى و عشق انسان است‏به كامل مطلق و جمیل على الاطلاق،و بالاخره سلوك و سیر الى الله است.
بر حسب این تلقى،عبادت پیكرى دارد و روحى،ظاهرى دارد و معنى‏اى آنچه به وسیله زبان و سایر اعضاى بدن انجام مى‏شود پیكره و قالب و ظاهر عبادت است،روح و معنى عبادت چیز دیگر است.روح عبادت وابستگى كامل دارد به مفهومى كه عابد از عبادت دارد و به نوع تلقى او از عبادت و به انگیزه‏اى كه او را به عبادت بر انگیخته است و به بهره و حظى كه از عبادت عملا مى‏برد و اینكه عبادت تا چه اندازه سلوك الى الله و گام برداشتن در بساط قرب باشد.
تلقى نهج البلاغه از عبادت
تلقى نهج البلاغه از عبادت چگونه است؟تلقى نهج البلاغه از عبادت تلقى عارفانه است.بلكه سر چشمه و الهام بخش تلقیهاى عارفانه از عبادتها در جهان اسلام،پس از قرآن مجید و سنت رسول اكرم كلمات على و عبادتهاى عارفانه على است.
چنانكه مى‏دانیم یكى از وجهه‏هاى عالى و دور پرواز ادبیات اسلامى(چه در عربى و چه در فارسى)وجهه روابط عابدانه و عاشقانه انسان است‏با ذات احدیت.اندیشه‏هاى نازك و ظریفى به عنوان خطابه،دعا،تمثیل،كنایه،به صورت نثر یا نظم در این زمینه به وجود آمده است كه راستى تحسین آمیز و اعجاب انگیز است.
با مقایسه با اندیشه‏هاى ما قبل اسلام در قلمرو كشورهاى اسلامى مى‏توان فهمید كه اسلام چه جهش عظیمى در اندیشه‏ها در جهت عمق و وسعت و لطف و رقت‏به وجود آورده است. اسلام از مردمى كه بت‏یا انسان و یا آتش را مى‏پرستیدند و بر اثر كوتاهى اندیشه‏ها مجسمه‏هاى ساخته دست‏خود را معبود خود قرار مى‏دادند و یا خداى لا یزال را در حد پدر یك انسان تنزل مى‏دادند و احیانا پدر و پسر را یكى مى‏دانستند و یا رسما اهورا مزدا را مجسم مى‏دانستند و مجسمه‏اش را همه جا نصب مى‏كردند،مردمى ساخت كه مجردترین معانى و رقیقترین اندیشه‏ها و لطیفترین افكار و عالیترین تصورات را در مغز خود جاى دادند.
چطور شد كه یكمرتبه اندیشه‏ها عوض شد،منطقها تغییر كرد،افكار اوج گرفت،احساسات رقت‏یافت و متعالى شد و ارزشها دگرگون گشت؟
سبعه معلقه و نهج البلاغه دو نسل متوالى هستند.هر دو نسل،نمونه فصاحت و بلاغت‏اند اما از نظر محتوا تفاوت از زمین تا آسمان است.در آن یكى هر چه هست وصف اسب است و نیزه و شتر و شبیخون و چشم و ابرو و معاشقه و مدح و هجو افراد،و در این یكى عالیترین مفاهیم انسانى.
اكنون براى اینكه نوع تلقى نهج البلاغه از عبادت روشن شود،به ذكر نمونه‏هایى از كلمات على مى‏پردازیم و سخن خود را با جمله‏اى آغاز مى‏كنیم كه درباره تفاوت تلقیهاى مردم از عبادت گفته شده است.
عبادت آزادگان
ان قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار،و ان قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبید،و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار (1) .
همانا گروهى خداى را به انگیزه پاداش مى‏پرستند،این عبادت تجارت پیشگان است،و گروهى او را از ترس مى‏پرستند،این عبادت عبادت برده صفتان است،و گروهى او را براى آنكه او را سپاسگزارى كرده باشند مى‏پرستند،این عبادت آزادگان است.
لو لم یتوعد الله على معصیته لكان یجب ان لا یعصى شكرا لنعمه (2) .
فرضا خداوند كیفرى براى نافرمانى معین نكرده بود،سپاسگزارى ایجاب مى‏كرد كه فرمانش تمرد نشود.
از كلمات آن حضرت است:
الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك (3) .
من تو را به خاطر بیم از كیفرت و یا به خاطر طمع در بهشت پرستش نكرده‏ام،من تو را بدان جهت پرستش كردم كه شایسته پرستش یافتم.
یاد حق
ریشه همه آثار معنوى اخلاقى و اجتماعى كه در عبادت است در یك چیز است:یاد حق و غیر او را از یاد بردن.قرآن كریم در یك جا به اثر تربیتى و جنبه تقویتى روحى عبادت اشاره مى‏كند و مى‏گوید:«نماز از كار بد و زشت‏باز مى‏دارد»و در جاى دیگر مى‏گوید:«نماز را براى اینكه به یاد من باشى بپا دار»،اشاره به اینكه انسان كه نماز مى‏خواند و در یاد خداست همواره در یاد دارد كه ذات دانا و بینایى مراقب اوست،و فراموش نمى‏كند كه خودش بنده است.
ذكر خدا و یاد خدا كه هدف عبادت است،دل را جلال مى‏دهد و صفا مى‏بخشد و آن را آماده تجلیات الهى قرار مى‏دهد.على در باره یاد حق كه روح عبادت است چنین مى‏فرماید:
ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب،تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح لله عزت الاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم (4) .
خداوند یاد خود را صیقل دلها قرار داده است.دلها بدین وسیله از پس كرى شنوا و از پس نابینایى بینا و از پس سركشى و عناد رام مى‏گردند.همواره چنین بوده و هست كه خداوند متعال در هر برهه‏اى از زمان و در زمانهایى كه پیامبرى در میان مردم نبوده است،بندگانى داشته و دارد كه در سر ضمیر آنها با آنها راز مى‏گوید و از راه عقلهایشان با آنان تكلم مى‏كند.
در این كلمات خاصیت عجیب و تاثیر شگرف یاد حق در دلها بیان شده است تا جایى كه دل قابل الهامگیرى و مكالمه با خدا مى‏گردد.

حالات و مقامات
در همین خطبه حالات و مقامات و كرامتهایى كه براى اهل معنى در پرتو عبادت رخ مى‏دهد توضیح داده شده است.از آن جمله مى‏فرماید:
قد حفت‏بهم الملائكة و تنزلت علیهم السكینة و فتحت لهم ابواب السماء و اعدت لهم مقاعد الكرامات فى مقام اطلع الله علیهم فیه فرضى سعیهم و حمد مقامهم یتنسمون بدعائه روح التجاوز...
فرشتگان آنان را در میان گرفته‏اند،آرامش بر ایشان فرود آمده است،درهاى ملكوت بر روى آنان گشوده شده است،جایگاه الطاف بى پایان الهى برایشان آماده گشته است،خداوند متعال مقام و درجه آنان را كه به وسیله بندگى به دست آورده‏اند دیده و عملشان را پسندیده و مقامشان را ستوده است.آنگاه كه خداوند را مى‏خوانند،بوى مغفرت و گذشت الهى را استشمام و پس رفتن پرده‏هاى تاریك گناه را احساس مى‏كنند.
شب مردان خدا
از دیدگاه نهج البلاغه دنیاى عبادت دنیاى دیگرى است.دنیاى عبادت آكنده از لذت است، لذتى كه با لذت دنیاى سه بعدى مادى قابل مقایسه نیست.دنیاى عبادت پر از جوشش و جنبش و سیر و سفر است،اما سیر و سفرى كه‏«به مصر و عراق و شام‏»و یا هر شهر دیگر زمینى منتهى نمى‏شود،به شهرى منتهى مى‏شود«كو را نام نیست‏».دنیاى عبادت شب و روز ندارد، زیرا همه روشنایى است،تیرگى و اندوه و كدورت ندارد،یكسره صفا و خلوص است.از نظر نهج البلاغه چه خوشبخت و سعادتمند است كسى كه به این دنیا پا گذارد و نسیم جانبخش این دنیا او را نوازش دهد.آن كس كه به این دنیا گام نهد،دیگر اهمیت نمى‏دهد كه در دنیاى ماده و جسم بر دیبا سر نهد یا بر خشت:
طوبى لنفس ادت الى ربها فرضها و عركت‏بجنبها بوسها و هجرت فى اللیل غمضها حتى اذا غلب الكرى علیها افترشت ارضها و توسدت كفها فى معشر اسهر عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت‏بذكر ربهم شفاههم و تقشعت‏بطول استغفارهم ذنوبهم.اولئك حزب الله،الا ان حزب الله هم المفلحون (5) .
چه خوشبخت و سعادتمند است آن كه فرایض پروردگار خویش را انجام مى‏دهد(الله،یار و حمد و قول هو الله كار اوست)،رنجها و ناراحتیها را(مانند سنگ آسیا دانه را)در زیر پهلوى خود خرد مى‏كند،شب هنگام از خواب دورى مى‏گزیند و شب زنده‏دارى مى‏نماید،آنگاه كه سپاه خواب حمله مى‏آورد زمین را فرش و دست‏خود را بالش قرار مى‏دهد،در گروهى است كه نگرانى روز بازگشت‏خواب از چشمانشان ربوده،پهلوهاشان از خوابگاههاشان جا خالى مى‏كنند،لبهاشان به ذكر پروردگارشان آهسته حركت مى‏كنند،ابر مظلم گناههایشان بر اثر استغفارهاى مداومشان پس مى‏رود.آنانند حزب خدا،همانا آنانند رستگاران!
شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را به حقیقت‏شب ظلمانى نیست.
ترسیم چهره عبادت و عباد در نهج البلاغه
در فصل پیش طرز تلقى نهج البلاغه از عبادت بیان شد،معلوم شد كه از نظر نهج البلاغه عبادت تنها انجام یك سلسله اعمال خشك و بى‏روح نیست.اعمال بدنى صورت و پیكره عبادت است،روح و معنى چیز دیگر است.اعمال بدنى آنگاه زنده و جاندار است و شایسته نام واقعى عبادت است كه با آن روح و معنى توام باشد.عبادت واقعى نوعى خروج و انتقال از دنیاى سه بعدى و قدم نهادن در دنیایى دیگر است،دنیایى كه به نوبه خود پر است از جوشش و جنبش و از واردات قلبى و لذتهاى خاص به خود.
در نهج البلاغه مطالب مربوط به اهل سلوك و عبادت فراوان آمده است.به عبارت دیگر، ترسیمها از چهره عبادت و عبادت پیشگان شده است،گاهى سیماى عباد و سلاك از نظر شب زنده‏دارى‏ها،خوف و خشیت‏ها،شوق و لذت‏ها،سوز و گدازها،آه و ناله‏ها،تلاوت قرآن‏ها ترسیم و نقاشى شده است،گاهى واردات قلبى و عنایات غیبى كه در پرتو عبادت و مراقبه و جهاد نفس نصیبشان مى‏گردد بیان شده است،گاهى تاثیر عبادت از نظر«گناه زدایى‏»و محو آثار تیره گناهان مورد بحث قرار گرفته است،گاهى به اثر عبادت از نظر درمان پاره‏اى بیماریهاى اخلاقى و عقده‏هاى روانى اشاره شده است و گاهى ذكرى از لذتها و بهجتهاى خالص و!421 بى‏شائبه و بى‏رقیب عباد و زهاد و سالكان راه به میان آمده است.
شب زنده‏دارى‏ها
اما اللیل فصافون اقدامهم تالین لاجزاء القران یرتلونه ترتیلا،یحزنون به انفسهم و یستثیرون به دواء دائهم،فاذا مروا بآیة فیها تشویق ركنوا الیها طمعا و تطلعت نفوسهم الیها شوقا و ظنوا انها نصب اعینهم،و اذا مروا بآیة فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و شهیقها فى اصول آذانهم،فهم حانون على اوساطهم،مفترشون لجباههم و اكفهم و ركبهم و اطراف اقدامهم،یطلبون الى الله تعالى فى فكاك رقابهم،و اما النهار فحلماء علماء ابرار اتقیاء (6) .
شبها پاهاى خود را براى عبادت جفت مى‏كنند،آیات قرآن را با آرامى و شمرده و شمرده تلاوت مى‏نمایند،با زمزمه آن آیات و دقت در معنى آنها غمى عارفانه در دل خود ایجاد مى‏كنند و دواى دردهاى خویش را بدین وسیله ظاهر مى‏سازند،هر چه از زبان قرآن مى‏شنوند مثل این است كه به چشم مى‏بینند،هر گاه به آیه‏اى از آیات رحمت مى‏رسند بدان طمع مى‏بندند و قلبشان از شوق لبریز مى‏گردد،چنین مى‏نماید كه نصب العین آنهاست،و چون به آیه‏اى از آیات قهر و غضب مى‏رسند بدان گوش فرا مى‏دهند و مانند این است كه آهنگ بالا و پایین رفتن شعله‏هاى جهنم به گوششان مى‏رسد،كمرها را به عبادت خم كرده و پیشانیها و كف دستها و زانوها و سر انگشت پاها به خاك مى‏سایند و از خداوند آزادى خویش را مى‏طلبند.همینها كه چنین شب زنده‏دارى مى‏كنند و تا این حد روحشان به دنیاى دیگر پیوسته است،روزها مردانى هستند اجتماعى،بردبار،دانا،نیك و پارسا.
واردات قلبى
قد احیى عقله و امات نفسه،حتى دق جلیله و لطف غلیظه و برق له لامع كثیر البرق،فابان له الطریق و سلك به السبیل و تدافعته الابواب الى باب السلامة و دار الاقامة،و ثبتت رجلاه بطمانینة بدنه فى قرار الامن و الراحة بما استعمل قلبه و ارضى ربه (7) .
عقل خویش را زنده و نفس خویش را میرانده است،تا آنجا كه ستبریهاى بدن تبدیل به نازكى و خشونتهاى روح تبدیل به نرمى شده است و برق پر نورى بر قلب او جهیده و راه را بر او روشن و او را به رهروى سوق داده است.پیوسته از این منزل به آن منزل برده شده است تا به آخرین منزل كه منزل سلامت و بارانداز اقامت است رسیده و پاهایش همراه بدن آرام او در قرارگاه امن و آسایش،ثابت ایستاده است.اینهمه به موجب این است كه دل و ضمیر خود را به كار گرفته و پروردگار خویش را خشنود ساخته است.
در این جمله‏ها-چنانكه مى‏بینیم-سخن از زندگى دیگرى است كه زندگى عقل خوانده شده است،سخن از مجاهده و میراندن نفس اماره است،سخن از ریاضت‏بدن و روح است،سخن از برقى است كه بر اثر مجاهده در دل سالك مى‏جهد و دنیاى او را روشن مى‏كند،سخن از منازل و مراحلى است كه یك روح مشتاق و سالك به ترتیب طى مى‏كند تا به منزل مقصود كه آخرین حد سیر و صعود معنوى بشر است مى‏رسد یا ایها الناس انك كادح الى ربك كدحا فملاقیه (8) ،سخن از طمانینه و آرامشى است كه نصیب قلب ناآرام و پر اضطراب و پر رفیت‏بشر در نهایت امر مى‏گردد الا بذكر الله تطمئن القلوب (9) .
در خطبه 221 اهتمام این طبقه به زندگى دل چنین توصیف شده است:
یرون اهل الدنیا یعظمون موت اجسادهم و هم اشد اعظاما لموت قلوب احیائهم.
اهل دنیا مردن بدن خویش را بزرگ مى‏شمارند اما آنها براى مردن دل خودشان اهمیت قائل هستند و آن را بزرگتر مى‏شمارند.
خلسه‏ها و جذبه‏هایى كه روحهایى مستعد را مى‏رباید و بدان سو مى‏كشد،اینچنین بیان شده است:
صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى (10) .
با دنیا و اهل دنیا با بدنهایى معاشرت كردند كه روحهاى آن بدنها به بالاترین جایگاهها پیوسته بود.
لو لا الاجل الذى كتب الله علیهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفة عین شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب (11) .اگر اجل مقدر و محتوم آنها نبود،روحهاى آنها در بدنهاشان یك چشم به هم زدن باقى نمى‏ماند از شدت عشق و شوق به كرامتهاى الهى و خوف از عقوبتهاى او.
قد اخلص لله فاستخلصه (12) .
او خود را و عمل خود را براى خدا خالص كرده است،خداوند نیز به لطف و عنایت‏خاص خویش او را مخصوص خویش قرار داده است.
علوم افاضى و اشراقى كه در نتیجه تهذیب نفس و طى طریق عبودیت‏بر قلب سالكان راه سرازیر مى‏شود و یقین جازمى كه نصیب آنان مى‏گردد،اینچنین بیان شده است:
هجم بهم العلم على حقیقة البصیرة و باشروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون (13) .
علمى كه بر پایه بینش كامل است‏بر قلبهاى آنان هجوم آورده است،روح یقین را لمس كرده‏اند،آنچه بر اهل تنعم سخت و دشوار است‏بر آنان نرم گشته است و با آن چیزى كه جاهلان از آن در وحشتند انس گرفته‏اند.
گناه زدایى
از نظر تعلیمات اسلامى،هر گناه اثرى تاریك كننده و كدورت آور بر دل آدمى باقى مى‏گذارد و در نتیجه میل و رغبت‏به كارهاى نیك و خدایى كاهش مى‏گیرد و رغبت‏به گناهان دیگر افزایش مى‏یابد.
متقابلا عبادت و بندگى و در یاد خدا بودن وجدان مذهبى انسان را پرورش مى‏دهد،میل و رغبت‏به كار نیك را افزون مى‏كند و از میل و رغبت‏به شر و فساد و گناه مى‏كاهد،یعنى تیرگیهاى ناشى از گناهان را زایل مى‏گرداند و میل به خیر و نیكى را جایگزین آن مى‏سازد.
در نهج البلاغه خطبه‏اى هست كه در باره نماز،زكات و اداء امانت‏بحث كرده است.پس از توصیه و تاكیدهایى در باره نماز،مى‏فرماید:
و انها لتحت الذنوب حت الورق و تطلقها اطلاق الربق و شبهها رسول الله صلى الله علیه و آله بالحمة تكون على باب الرجل فهو یغتسل منها فى الیوم و اللیلة خمس مرات،فما عسى ان یبقى علیه من الدرن (14) ؟
نماز گناهان را مانند برگ درختان مى‏ریزد و گردنها را از ریسمان گناه آزاد مى‏سازد.پیامبر خدا نماز را به چشمه آب گرم كه بر در خانه شخص باشد و روزى پنج نوبت‏خود را در آن شستشو دهد تشبیه فرمود.آیا با چنین شستشوها چیزى از آلودگى بر بدن باقى مى‏ماند؟
درمان اخلاقى
در خطبه 234 پس از اشاره به پاره‏اى از اخلاق رذیله از قبیل سركشى،ظلم،كبر،مى‏فرماید:
و عن ذلك ما حرس الله عباده المؤمنین بالصلوات و الزكوات و مجاهدة الصیام فى الایام المفروضات تسكینا لاطرافهم و تخشیعا لابصارهم و تذلیلا لنفوسهم و تخفیضا لقلوبهم و اذهابا للخیلاء عنهم.
چون بشر در معرض این آفات اخلاقى و بیماریهاى روانى است،خداوند به وسیله نمازها و زكاتها و روزه‏ها بندگان مؤمن خود را از این آفات حراست و نگهبانى كرد.این عبادات دستها و پاها را از گناه باز مى‏دارند،چشمها را از خیرگى باز داشته به آنها خشوع مى‏بخشند،نفوس را رام مى‏گردانند،دلها را متواضع مى‏نمایند و باد دماغ را زایل مى‏سازند.
انس و لذت
اللهم انك آنس الآنسین لاولیاءك و احضرهم بالكفایة للمتوكلین علیك،تشاهدهم فى سرائرهم و تطلع علیهم فى ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم،فاسرارهم لك مكشوفة و قلوبهم الیك ملهوفة،ان اوحشتهم الغربة آنسهم ذكرك و ان صبت علیهم المصائب لجاوا الى الاستجارة بك (15) .
پروردگارا،تو از هر انیسى براى دوستانت انیس‏ترى و از همه آنها براى كسانى كه به تو اعتماد كنند براى كارگزارى آماده‏ترى.آنان را در باطن دلشان مشاهده مى‏كنى و در اعماق ضمیرشان بر حال آنان آگاهى و میزان بصیرت و معرفتشان را مى‏دانى.رازهاى آنان نزد تو آشكار است و دلهاى آنها در فراق تو بیتاب است.اگر تنهایى سبب وحشت آنان گردد،یاد تو مونسشان است و اگر سختیها بر آنان فرو ریزد به تو پناه مى‏برند.
و ان للذكر لاهلا اخذوه من الدنیا بدلا (16) .
همانا یاد خدا افراد شایسته‏اى دارد كه آن را به جاى همه نعمتهاى دنیا انتخاب كرده‏اند.
در خطبه 150 اشاره‏اى به مهدى موعود(عجل الله فرجه الشریف)دارد و در آخر سخن، گروهى را در آخر الزمان یاد مى‏كند كه شجاعت و حكمت و عبادت تواما در آنان گرد آمده است.مى‏فرماید:
ثم لیشحذن فیها قوم شحذ القین النصل،تجلى بالتنزیل ابصارهم و یرمى بالتفسیر فى مسامعهم و یغبقون كاس الحكمة بعد الصبوح.
سپس گروهى صیقل داده مى‏شوند و مانند پیكان در دست آهنگر تیز و بران مى‏گردند،به وسیله قرآن پرده از دیده‏هایشان برداشته مى‏شود و تفسیر و توضیح معانى قرآن در گوشهاى آنان القا مى‏گردد،جامهاى پیاپى حكمت و معرفت را هر صبح و شام مى‏نوشند و سرخوش باده معرفت مى‏گردند.
پى‏نوشتها :
1- نهج البلاغه،كلمات قصار،حكمت‏229.
2- نهج البلاغه،كلمات قصار،حكمت 282.
3- بحار الانوار،ج 41،ب 101/ص 14،با اندكى اختلاف.
4- خطبه‏213.
5- نامه 45.
6- خطبه 184.
7- خطبه 210.
8- انشقاق/6.
9- رعد/28.
10- حكمت‏139.
11- خطبه 184.
12- خطبه‏86.
13- حكمت‏139.
14- خطبه 190.
15- خطبه 218.
16- خطبه‏213.

پایگاه نور پورتال 

سه شنبه 17/5/1391 - 13:1
عقاید و احکام

منابع مقاله:

کتاب   : تفسیر حكیم جلد دو

نوشته : حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

تعدادى از نمایندگان قبائل اطراف مدینه براى تضعیف و كم كردن نیروى اسلام و انتقام گرفتن از مسلمانان به حیله و خدعه وارد شهر شده به محضر پیامبر اسلام مشرف گشته و گفتند: اى پیامبر حق دلهاى ما مجذوب اسلام شده و محیط ما براى قبول اسلام مهیاست، ضرورت دارد عده‏اى از اصحاب خود را همراه ما بفرستید كه در میان قبائل تبلیغ دین كنند، قرآن به ما بیاموزند و ما را با حلال و حرام خدا آشنا سازند.

پیامبر از نظر ظاهر مسئولیت داشت به دعوت این گروه كه نمایندگان قبائل بزرگ بودند پاسخ دهد به این خاطر دسته‏اى را به فرماندهى (مرئد) همراه نمایندگان قبائل به آن نقاط مورد نظر فرستاد.

این گروه تبلیغى همراه نمایندگان قبائل از مدینه بیرون رفتند و به تدریج از قلمرو قدرت و حكومت مسلمانان دور شدند تا به نقطه‏اى معروف به رجیع رسیدند در آنجا نمایندگان قبائل نیات پلید خود را آشكار نموده و به كمك قبیله هذیل تصمیم گرفتند كه افراد اعزامى را دستگیر و سپس نابود كنند!

گروه تبلیغى در آن نقطه در حالى كه دسته‏هاى مسلح خائن آنان را محاصره كرده بودند، پناهگاهى جز قبضه‏هاى شمشیر خود نداشتند، از این جهت دست به قبضه هاى شمشیر برده آماده دفاع شدند ولى دشمنان سوگند یاد كردند كه ما قصدى جز دستگیرى شما نداریم و منظور ما این است كه شما را زنده به مقامات قریش تحویل دهیم و در برابر آن مبلغى پول از آنان بگیریم.

مبلغان به یكدیگر نگریستند و بیشتر آنان تصمیم گرفتند كه با دشمن به جنگ برخیزند و به آنان اعلام داشتند: ما از مشرك و بت‏پرست پیمان نمى‏پذیریم، سپس دست به اسلحه بردند و مردانه در راه دفاع از اسلام و تبلیغ فرهنگ حق نبرد كردند و جان خود را در راه خداوند فدا كردند.

تنها سه نفر به نام‏هاى زیدبن‏دثنه، خبیب عدّى و طارق شمشیرها را غلاف و تسلیم شدند، طارق در نیمه راه از تسلیم شدنش پشیمان شد، دست از بند رها كرد و به سوى دشمن حمله برد، دشمنان عقب نشستند و با پرتاب سنگ او را از پا در آورده همانجا به خاك سپردند.

ولى دو اسیر دیگر به مقامات رسمى كفار مكه سپرده شدند تا در برابر آنان دو اسیرى كه از قبیله اسیر كنندگان بودند آزاد شوند.

صفوان‏بن‏امیه كه پدرش در جنگ بدر به قتل رسیده بود زیدبن‏دثنه را خریدارى كرد تا انتقام پدر را با كشتن یك مبلغ اسلامى بگیرد، قرار بر این شد كه در یك اجتماع با عظمت زید را به دار بیاویزند، چوبه‏دار، در تنعیم محل مقدس كه براى عمره مفرده احرام مى‏بندند نصب شد، قریش و هم پیمانان آنان آمدند و در آن نقطه جمع شدند، محكوم كنار چوبه‏دار ایستاده و دقایقى بیشتر از عمرش باقى نمانده بود، ابوسفیان فرعون مكه كه دست پلیدش پشت پرده همه حوادث كار مى‏كرد رو به زید نمود و گفت: تو را به خدائى كه به او ایمان دارى سوگند مى‏دهم آیا مى‏خواهى محمد به جاى تو كشته شود و تو آزاد شده به خانه و كاشانه نزد اهل و عیالت برگردى؟

زید با كمال شجاعت و صلابت گفت: من هرگز راضى نمى‏شوم خارى به پاى پیامبر فرو رود گرچه به بهاى آزادى من تمام شود.

پاسخ زید حال ابوسفیان را منقلب ساخت و از كثرت عشق یاران پیامبر به آن انسان والا شگفت زده شد و گفت در همه عمرم یاران كسى را مانند محمد نیافتم كه تا این اندازه فداكار و عاشق باشند.

چیزى نگذشت كه زید بالاى دار رفت و مرغ روحش به سوى حریم قرب دوست به پرواز آمد و در راه دفاع از كیان اسلام به خاطر و مشت زدن به دهن دشمن و مبارزه با شرك و بت‏پرستى به شرف شهادت رسید.

نفر دوم خبیب مدت‏ها در بازداشتگاه اسیر بود، شوراى مكه تصمیم گرفت كه او را نیز در تنعیم به دار بزند، مراسم به دار آویختن آماده شد، خبیب در كنار چوبه دار از قاتلان مهلت خواست كه دو ركعت نماز بخواند، دو ركعت را در كمال اختصار به جاى آورد، سپس رو به سران مكه كرد و گفت: اگر نبود كه گمان كنید من از مرگ بیم و هراس دارم بیش از این نماز مى‏خواندم و ركوع و سجده نمازم را طولانى مى‏كردم، آنگاه رو به جانب حق كرد و گفت: خدایا ما به مأموریتى كه از سوى پیامبر داشتیم عمل كردیم، فرمان به دار كشیدنش صادر شد چون بر سر دار قرار گرفت گفت: خدایا شاهدى كه یك دوست در اطراف من نیست كه سلامم را به پیامبر برساند، خدایا تو سلام مرا به او برسان، حالات این انسان ملكوتى و فداكار ابوعقبه را كه از سران شرك بود خشمگین ساخت تا جائى كه از جاى برخاست و ضربتى به پیكر خبیب زد و او را شهید كرد. «1»

 

اظهار حق در برابر ستمكار كم‏نظیر

 

حره دختر حلیمه سعدیه فانى در ولایت امیرمؤمنان است كه با زبان الهى و ملكوتى خود كه وصل به دریائى كه ایمان به خدا بود در برابر ستمگرى كم‏نظیر و خون‏ریزى خائن و سفاكى بى‏باك به جهاد و اظهار حق و پاسدارى از ولایت برخاست. هنگامى كه بر حجاج وارد شد، حجاج پرسید: تو حره دختر حلیمه سعدیه هستى، حره گفت: فراست و تیز هوشى از غیر مؤمن؟!

حجاج گفت: خدا تو را به اینجا آورد، مى‏گویند: تو على را از ابوبكر و عمر و عثمان بالاتر و برتر مى‏دانى گفت آنان كه این مطلب را از قول من نقل مى‏كنند دروغ مى‏گویند، من على را فقط از اینان برتر نمیدانم، حجاج گفت: دیگر از چه كسانى او را برتر میدانى؟

گفت: از آدم، نوح، لوط، ابراهیم، موسى، داود، سلیمان، و عیسى بن‏مریم (ع).

حجاج گفت: واى بر تو! او را از صحابه و هشت پیامبر بزرگ برتر میدانى؟ اگر اقامه دلیل ننمائى سرت را از تنت جدا مى‏كنم. حره گفت: خدا در قرآن او را بر این پیامبران مقدم داشته، من از پیش خود نگفتم، خدا درباره آدم مى‏فرماید:

وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى‏: «2»

آدم از خواسته خدا كه نزدیك نشدن به درخت بود روى برگرداند در نتیجه ناكام شد.

و در حق على مى‏فرماید:

وَ كانَ سَعْیُكُمْ مَشْكُوراً: «3»

و كوشش و تلاشتان مقبول درگاه خدا قرارگرفته است.

حجاج گفت: آفرین به چه دلیل او را بر نوح و لوط ترجیح مى‏دهى؟ گفت: خدا درباره آن دو پیامبر گفته است:

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ: «4»

خدا براى كافران زن نوح و زن لوط را مثل زده كه تحق سرپرستى و زوجیت دو بنده شایسته از بندگان ما بودند ولى در امر دین و دیندارى به آن دو بنده ما خیانت ورزیدند و آن دو پیامبر چیزى از عذاب خدا را از آن دو زن برطرف نكردند.

و هنگام مرگ به آن دو گفته شد: وارد شوندگان به آتش وارد آتش شوید.

ولى همسر على فاطمه است كه خدا با خوشنودى او خوشنود مى‏گردد و از خشم او به خشم مى‏آید.

حجاج گفت: آفرین، به چه دلیل او را از ابراهیم برتر میدانى؟

گفت: خدا درباره ابراهیم گفته:

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ أَرِنِی كَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى‏ قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى‏ وَ لكِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی: «5»

و یاد كن هنگامى كه ابراهیم گفت: پرودگار را به من بنمایان كه چگونه مردگان را زنده مى‏كنى؟ خدا فرمود: آیا به قدرتم نسبت به زنده كردن مردگان ایمان نیاورده‏اى، گفت چرا ولى مشاهده این حقیقت را با دو چشم خواستم تا قلبم آرامش یابد.

ولى مولایم امیرمؤمنان فرمود:

«لو كشف الغطاء ما ازدرت یقیناً:»

اگر پرده‏ها از چهره همه حقایق هستى كنار رود بر یقینم نمى‏افزاید و این سخن را نه كسى قبل از او گفت و نه پس از او.

حجاج گفت: آفرین چرا او را بر موسى مقدم دارى؟

گفت خداوند در حق موسى فرموده:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ: «6»

پس موسى ترسان و نگران در حالى كه حوادث تلخى را انتظار مى‏كشید از شهر بیرون رفت.

اما فرزند ابوطالب شب هجرت پیامبر كه معروف به لیله المبیت است، در بستر پیامبر آرمید و هیچ هراسى به او راه نیافت و خدا درباره‏اش فرمود:

مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ: «7»

و از مردم كسى است كه جانش را براى خوشنودى خدا مى‏فروشد و خدا به بندگان مهربان است.

حجاج گفت: آفرین بر تو، چرا على را بر داود و سلیمان ترجیح مى‏دهى، گفت: خدا او را برتر دانسته، در كتابش مى‏گوید:

إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى‏ فَیُضِلَّكَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ: «8»

اى داود و همانا تو را در زمین جانشین و نماینده خود قرار دادیم پس میان مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پیروى منما كه تو را از راه خدا منحرف مى‏كند.

حجاج پرسید: این آیه اشاره به كدام قضاوت داود دارد؟

گفت: مردى مالك باغ انگورى بود و دیگرى گوسپند داشت، گوسپندان به باغ انگور رفته و آنجا چریدند، این دو مرد نزد داود شكایت برند داود چنین قضاوت كرد كه: گوسپند را بفروشند و پول آن را در بهبود سازى باغ هزینه كنند تا به صورت اول باز گردد، سلیمان فرزند داود گفت: پدر از شیر گوسپندان به صاحب باغ دهند تا باغ را آباد كند خدا فرموده:

فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ: «9»

ما آن را به سیلمان تفهیم كردیم.

اما امیرمؤمنان فرموده: از من بپرسید از مطالب فوق عرش، از من بپرسید درباره زیر عرش، از من بپرسید پیش از آن كه مرا از دست بدهید و از دیدارم محروم شوید.

و نیز روز فتح خیبر به محضر پیامبر شرفیاب شد، رسول خدا به حاضرین فرمود: برترین شما، داناترین شما و بهترین قضاوت كننده شما على است.

حجاج گفت آفرین چرا او را از سلیمان برترى دانى؟

گفت: سلیمان از خدا خواست:

رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْكاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی: «10»

پروردگارا حكومتى به من بخش كه پس از من سزاوار هیچ كس نباشد ولى على (ع) فرمود: اى دنیا من تو را سه طلاقه كرده‏ام و نیازى به تو ندارم، آنگاه این آیه درباره‏اش نازل شد:

تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ: «1

آن سراى پر ارزش آخرت را براى كسانى قرار مى‏دهیم كه در زمین هیچ برترى و تسلطى و هیچ فسادى را نمى‏خواهند و فرجام نیك براى پرهیزكاران است.

حجاج به او آفرین گفت و از او پرسید چرا او را از عیسى برتر میدانى؟

گفت: خدا درباره عیسى گفته:

إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما یَكُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ: «12»

و عرصه هول‏انگیز قیامت را یاد كنید هنگامى كه خدا به عیسى‏بن‏مریم مى‏فرماید: آیا تو به مردم گفتى كه مرا و مادرم را به عنوان دو معبود به جاى خدا انتخاب كنید؟ مى‏گوید منزه و پاكى مرا چنین قدرتى نمى‏باشد كه آنچه را حق من نیست بگویم، اگر آن را گفته باشم یقیناً تو آن را میدانى، تو از آنچه در جان و روح و باطن من‏ است آگاهى و من از آنچه در ذات توست بى‏خبرم زیرا تو بر نهان‏ها بسیار دانائى، جز آنچه را تو به من فرمان دادى به مردم نگفتم.

عیسى قضاوت درباره كسانى كه او و مادرش را خدا دانستند به قیامت واگذاشت ولى على (ع) كسانى را كه درباره او غلو كردند محاكمه نمود و به كیفر رسانید.

اینها فضائل و مناقب على است و دیگران را با او جاى قیاس نیست.

حجاج او را تحسین نمود و گفت: سئوالات مرا خوب پاسخ گفتى وگرنه تو را مجازات مى‏كردم. «13»

 

بیان حقایق در برابر امویان‏

سلیمان عبدالملك در حالى كه عازم مكه بود به مدینه وارد شد و چند روزى را در آن شهر اقامت گزید. پرسید در مدینه كسى هست كه یكى از اصحاب پیامبر را درك كرده باشد؟ به او گفتند: ابو حازم.

دنبال او فرستاد تا وارد بر سلیمان شد، سلیمان بن عبد الملك به او گفت: اى ابو حازم این چه ستمى است كه روا داشتى؟!

ابو حازم گفت: چه جفا و ستمى از من دیدهاى؟ گفت: اى ابو حازم همه چهرههاى معروف مدینه به دین من آمدند جز تو گفت: اى امیر به خدا پناه میبرم كه سخنى بگوئى كه حقیقت ندارد، پیش از امروز مرا نمیشناختى و من هم تو را ندیده بودم بنابراین چه دلیلى براى دیدار تو داشتم.

سلیمان روى به محمد بن شهاب زهرى كرد و گفت: پیرمرد درست میگوید و تو در این كه میگوئى بدون عذر به دیدنت نیامده خطا كردى.

سلیمان بن عبد الملك گفت: اى ابو حازم ما را چه میشود كه از مردن كراهت داریم و مرگ براى ما ناخوشایند است؟

ابو حازم گفت: براى این كه شما با فساد و گناه و عصیانتان آخرت را خراب كردید، و دنیایتان را به خیال خود آباد نمودید، روى این حساب انتقال از آبادى را به ویرانه كراهت دارید.

گفت: باو حازم درست گفتى، اكنون بگو: فردا چگونه وارد بر خدا مى‏شویم؟ گفت: اما نیكوكار مانند غائبى است كه به اهل و عیالش وارد مى‏شود و اما بدكار غلامى فرارى است كه به مولایش مى‏رسد.

سلیمان گریه كرد و گفت: اى كاش مى‏دانستم وضع ما در پیشگاه خدا چیست؟

ابوحازم گفت: اعمال خود را بر كتاب خدا عرضه كن، گفت به كجاى كتاب خدا؟ گفت: به این آیات:

إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ: «14»

بى‏تردید نیكان در نعمت دائم‏اند و مسلماً فاجران در دوزخ‏اند سلیمان گفت: اى ابوحازم پس رحمت خدا كجاست؟ ابوحازم گفت:

إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ: «15»

بى‏تردید رحمت خدا به نیكوكاران نزدیك است.

سلیمان گفت: ابوحازم كدام بندگان نزد خدا گرامى‏ترند؟ گفت: صاحبان مروت و خرد.

پرسید در میان اعمال چه عملى برتر است؟ گفت انجام واجبات به شرط ترك محرمات، سئوال كرد كدام دعا مستجاب‏تر است؟ گفت دعاى كسى كه در حق او نیكى شده نسبت به نیكى كننده، گفت كدام صدقه افضل است؟ گفت: پرداخت به فقیر بدحال گرفتار و عیال‏وار سنگین خرج كه در آن منت و آزار نباشد.

سلیمان گفت كدام گفتار عادلانه‏تر است؟ ابوحازم گفت: سخن حق در برابر كسى كه از او میترسى یا به او امید دارى.

گفت: كدام یك از مؤمنان زیرك‏تر است؟ پاسخ داد: مؤمنى كه بر اساس طاعت خدا عمل كند و مردم را نیز به طاعت حق راهنمائى نماید، پرسید كدام یك از مومنان احمق‏تر است؟ گفت: كسى كه در خواسته‏هاى نامشروع دیگرى افتد، بى‏تردید او ستم‏كارى است كه آخرتش را به قیمت به دست آوردن دنیا فروخته است.

سلیمان گفت: نسبت به آنچه كه ما در آن قرار داریم چه نظرى دارى؟ پاسخ داد امیر مرا معذور بدار، سلیمان گفت: كلام تو نصیحتى است كه ما آن را دریافت مى‏كنیم. گفت: امیر پدرانت بر این مردم با قدرت اسلحه چیره شدند و این حكومت را به زور به چنگ آوردند، در این زمینه با مسلمانان مشورت نكردند، و رضاى آنان را به دست نیاوردند، مردم را تا توانستند بدون عذر شرعى كشتند و كشتارشان عظیم بود و نهایتاً از دنیا بیرون رفته به كام مرگ افتادند، اگر مى‏فهمیدى چه گفتند و درباره آنان چه مى‏گویند فكرى غیر این مى‏كردى!

یكى از بارگاه نشینان سلیمان گفت: چه بد گفتى اى ابوحازم. ابوحازم گفت: اى دروغگو ساكت باش، به یقین خدا از دانشمندان نسبت به بیدار كردن مردم و دورى از كتمان حق پیمان گرفته است.

سلیمان گفت: چگونه خود را اصلاح كنیم؟ ابوحازم گفت: خودستائى را واگذارید به مروت و جوانمردى آراسته شوید و بیت‏المال را عادلانه میان مردم‏تقسیم كنید. سلیمان گفت: از كجا به دست آوریم؟ پاسخ داد از طریق حلال به دست آورید و در جاى مناسبش هزینه كنید.

سلیمان گفت: ابوحازم دوست دارى از اصحاب دربار ما شوى، وُسعى از بیت‏المال عاید تو گردد؟ پاسخ داد: به خدا پناه مى‏برم گفت: چرا؟ جواب داد مى‏ترسم اندك میلى به شما پیدا كنم، در نتیجه خدا در دنیا و در آخرت مرا دو چندان عذاب كند، گفت: ابوحازم حاجاتت را از من بخواه، گفت: مرا از عذاب دوزخ نجات ده و در بهشت درآور، سلیمان گفت: اینگونه برنامه‏ها بر عهده من نیست، ابوحازم گفت من هم جز اینها حاجتى ندارم.

سلیمان گفت: ابوحازم مرا دعا كن، ابوحازم گفت: پروردگارا اگر سلیمان دوست توست خیر دنیا و آخرت را برایش فراهم آر، و اگر دشمن توست وجودش را به آنچه كه دوست دارى و مى‏خواهى بگیر.

سلیمان گفت مرا موعظه كن، ابوحازم گفت مختصر و فراوان گفتم اگر اهل شنیدن باشى و اگر اهلش نباشى سزاوار نیست با كمانى كه زه ندارد تیراندازى كنم.

گفت سفارشى به من بنما، گفت تو را مختصر سفارشى مى‏كنم، خدایت را بزرگ بشمار و مواظب باش كه تو را در كارى كه از آن نهیت كرده ببیند، یا تو را در عملى كه به آن فرمانت داده نیابد. «16»

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- مغازى واقدى، ج 1، ص 359.

(2)- طه، آیه 121.

(3)- انسان، آیه 22.

(4)- تحریم، آیه 10

(5)- بقره، آیه 260(6)- قصص، آیه 21.

(7)- بقره، آیه 207.

(8)- ص، 26.

(9)- انبیاء 72.

(10)- ص، آیه 35.

(11)- قصص، آیه 83.

(12)- مائده، آیه 116.

(13)- زنان قهرمان، ج‏

(14)- انفطار، آیات 13- 14.

(15)- اعراف، آیه 56.

(16)- روح‏البیان، ج 1، ص 158.

سه شنبه 17/5/1391 - 13:0
عقاید و احکام

منابع مقاله:

کتاب : تفسیر و شرح صحیفه سجادیه جلد سوم

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

 

امام در این فراز «وَحَارَبَ فِی رِضَاكَ أُسْرَتَهُ وَقَطَعَ فِی إِحْیَاءِ دِینكَ رَحِمَهُ وَأَقْصَى الأَدْنَیْنَ عَلَى جُحُودِهِمْ وَقَرَّبَ الأَقْصَیْنَ عَلَى اسْتِجَابَتِهِمْ لَكَ وَ وَالَى فِیكَ الأَبْعَدِینَ وَعَادَى فِیكَ الأَقْرَبِینَ» به نقش خانواده در پیشرفت دین و یا جلوگیرى از آن اشاره دارد.

خداوند پس از انتخاب پیامبر به رسالت؛ مركز آغاز تحول را از خانه پیامبر قرار مى‏دهد.

وَأَنذِرْ عَشِیرَتَكَ الْأَقْرَبِینَ» «1»

و خویشان نزدیكت را [از عاقبت اعمال زشت‏] هشدار ده.

حضرت رسول اللَّه صلى الله علیه و آله مأموریت یافت كه از خانواده‏اش شروع كند. برخى نزدیكان آن حضرت با دعوت ایشان مخالف بودند ولى رسول خدا صلى الله علیه و آله بدون رعایت پى‏آمدهاى ناگوار، از دعوت آنان دست برنداشت. روشن است كه مخالفت نزدیكان اثر منفى در تبلیغ او دارد. چون مردم مى‏گویند: اینان كه از نزدیكان او هستند او را بهتر از ما مى‏شناسند، حتى ابولهب عموى پیامبر كه آزار بسیار روا مى‏داشت در حضور مردم؛ فرزند برادرش را بى‏شرمانه سركوب مى‏نمود.

ابن عباس مى‏گوید:

«چون آیه‏ وَأَنذِرْ عَشِیرَتَكَ الْأَقْرَبِینَ‏ نازل شد؛ رسول خدا صلى الله علیه و آله كوه صفا رفت و بانگ زد: اى گروه قریش! قریش گفتند: این محمّد است كه از فراز صفا فریاد مى‏زند.

پس، همگى جمع شدند و آن جا رفتند و گفتند: چه شده است اى محمد!

فرمود: اگر من به شما بگویم كه در پشت این كوه گروهى سواره هستند حرف مرا باور مى‏كنید؟ گفتند: آرى، تو در میان ما متهم و بدنام نیستى و هرگز دروغى از تو نشنیده‏ایم فرمود: اینك من شما را از عذابى سخت بیم مى‏دهم. اى فرزندان عبدالمطّلب! اى فرزندان عبد مناف! اى فرزندان زهره! و همه خاندان قریش را نام برد. خداوند به من فرمان داده است كه به نزدیكانم هشدار دهم و من نمى‏توانم هیچ گونه سودى در دنیا و بهره‏اى در آخرت براى شما تضمین كنم، مگر این كه بگویید:

معبودى جز اللَّه نیست.

در این هنگام ابولهب گفت: هلاكت و زیان باد تو را! براى این ما را جمع كردى؟

در این هنگام خداوند تبارك و تعالى سوره تبت را كامل نازل فرمود.» «2» خداوند به انسان مسئولیت هدایت خانواده را داده است همچنین به پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله هم وظیفه تربیت دینى خانواده را گوشزد نموده است:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِیكُمْ نَاراً» «3»

اى مؤمنان! خود و خانواده خود را از آتشى كه هیزم آن انسان ها و سنگ ها است، حفظ كنید.

سلیمان بن خالد گفت: «به امام صادق علیه السلام گفتم كه من خانواده‏اى دارم كه حرف مرا گوش مى‏دهند. آیا آنها را به ایمان دعوتشان كنم حضرت فرمودند: بله، خداوند در قرآن فرموده است:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِیكُمْ نَاراً» «4»

علامه مجلسى رحمه الله در بیان روایت مى‏فرماید:

«قُوا» یعنى حفظ و نگهدارى و جلوگیرى كنید خودتان و خانواده‏تان را از آتش.

اول خودتان را به صبر بر طاعت خدا و صبر بر معصیت و صبر در پیروى از شهوات و سپس خانواده‏تان را:

1- بِدُعائِهِم إلى طاعَةِ اللّهِ،

دعوت آنان را به فرمانبردارى از خدا.

2- وَتَعْلِیمِهِمْ الفَرَائِضَ،

آموزش واجبات و تكالیف دین.

3- وَنَهْیِهِمْ عَنِ الْقَبائِحِ،

دور نمودن آنان از زشتى‏ها و پلیدى‏ها.

4- وَحثِّهم على أفعالِ الخَیْرِ،

تشویق آنان را به كارهاى نیك.

پس آیه و روایت اشاره به واجب بودن امر به معروف و نهى از منكرِ نزدیكان و دوستان است. «5»

 

خاندان پیامبر در نهج البلاغه‏

 

حضرت على علیه السلام درباره پیامبر صلى الله علیه و آله كه وجودش همه خیر محض براى هستى بود در نهج البلاغه مى‏فرماید:

ابتَعَثَهُ بِالنُّورِ الْمُضى‏ءِ وَالْبُرهانِ الْجَلىِّ وَالْمِنْهاجِ الْبادى وَالْكِتابِ الْهادى. اسْرَتُهُ خَیْرُ اسْرَةٍ وَشَجَرَتُهُ خَیْرُ شَجَرَةٍ اغْصانُها مُعْتَدَلَةٌ وثِمارُها مُتَهَدِّلَةٌ. «6»

پیامبرش را با نورى درخشان، و دلیلى روشن، و راهى آشكار، و كتابى هدایت كننده برانگیخت. خاندانش بهترین خاندان، و شجره وجودش بهترین شجره است، شجره‏اى كه شاخه‏هایش معتدل، و میوه‏هایش در دسترس است.

 

شكایت پیامبر از بعضى بستگان‏

 

اما پیامبر با تمام این مقامات و منزلت‏ها از بعضى بستگان خود شكایت مى‏كند.

او در پایان جنگ بدر كنار چاهى كه كشتگان را درون آن ریخته بودند ایستاد؛ و خطاب به آنان فرمود:

بِئْسَ عَشِیرَةُ الرَّجُلِ كُنْتُمْ لِنَبِیِّكُمْ كَذَّبْتُمُونى وَصَدَّقَنِى النَّاسُ وَأَخْرَجْتُمُونِى وَآوَانِى النَّاسُ وَقاتَلْتُمُونِى وَنَصَرَنى‏ النَّاسُ ثُمَّ: قالَ هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقّاً؟ فَقَدْ وَجَدْتُ ما وَعَدَنِى رَبِّىِ حَقّاً. «7»

چه فامیل بدى بودید براى پیامبرتان، شما تكذیبم كردید ولى دیگران مراتصدیق كردند. و شما مرا از وطن و خانه‏ام بیرون كردید ولى دیگران نبوت مرا تصدیق كردند و دیگران به من پناه دادند ولى شما با من به ستیزه برخاستید و مردم دیگر مرا یارى كردند. سپس فرمود: آیا شما وعده پروردگارتان را به حق یافتید، من كه وعده پروردگارم را درباره خودم به حقیقت دریافتم.

با این حال كه حضرت رسول اكرم صلى الله علیه و آله نزدیكانش را كه انكار حق مى‏كردند از خود دور مى‏كرد و بیگانگان را كه پذیراى حق بودند به خود نزدیك مى‏نمود.

ابولهب را كه عموى خود بود مورد نفرین قرار داده و سوره تبت در كتاب آسمانى او را محكوم نمود. ولى سلمان فارسى كه از بلاد دور بود، افتخار:

سَلْمانُ مِنّا اهْلُ الْبَیْتِ. «8»

سلمان از ما اهل بیت است.

 

مباهله پیامبر همراه با اهل بیت‏

 

از جمله جایگاه خانواده وحى در پیشبرد رسالت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله حكایت مباهله‏ «9» است كه بین رسول خدا صلى الله علیه و آله و نصاراى نجران اتفاق افتاده است در آنجا كه خداوند به پیامبر صلى الله علیه و آله مى‏فرماید:

فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِینَ» «10»

بگو: بیایید ما پسرانمان را و شما پسرانتان را، و ما زنانمان را و شما زنانتان را، و ما نفوسمان را و شما نفوستان را دعوت كنیم؛ سپس یكدیگر را نفرین نماییم، پس لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.

آن گاه كه نصاراى نجران پیشنهاد مباهله را به رسول خدا دادند. رسول اللَّه صلى الله علیه و آله پاسخ داد: با شما با بهترین افراد اهل زمین و گرامى‏ترین افراد در نزد خدا مباهله مى‏كنم. سپس آنان را به مباهله دعوت كرد و حضرت على علیه السلام و فاطمه علیها السلام و حسن علیه السلام وحسین علیه السلام از اهل بیت خویش را براى مباهله فرا خواند پس نصارى قدرت بر مباهله پیدا نكردند؛ زیرا به باطل بودن مذهب خود آگاه بودند و براى باقى ماندن در دین خود حاضر به جزیه دادن شدند.

عامر بن سعد از پدرش نقل كرده است كه گفت:

وقتى آیه‏ نَدْعُ أَبْنَاءَنَا نازل شد رسول خدا صلى الله علیه و آله امیر مؤمنان، فاطمه زهرا، امام حسن و امام حسین علیهم السلام را به نزد خویش خوانده و فرمود:

اللَّهُمَّ هؤلاءِ اهْلى‏. «11»

خدایا! اینان اهل من هستند.

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- شعراء (26): 214.

(2)- بحار الأنوار: 18/ 164، باب 1؛ الطبقات الكبرى: 1/ 200.

(3)- تحریم (66): 6.

(4)- بحار الأنوار: 71/ 86، باب 2، حدیث 102؛ الكافى: 2/ 211، حدیث 1؛ المحاسن: 1/ 231، باب 18، حدیث 180.

(5)- بحار الأنوار: 71/ 86، باب 2، ذیل حدیث 102.

(6)- نهج البلاغه: خطبه 160.

(7)- بحار الأنوار: 18/ 188، باب 1، ذیل حدیث 18؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 60.

(8)- بحار الأنوار: 22/ 326، باب 10، حدیث 28؛ كشف الغمة: 1/ 389؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 85.

(9)- مباهله: نفرین كردن به همدیگر.

(10)- آل عمران (3): 61.

(11)- بحار الأنوار: 21/ 11، باب 22، حدیث 5؛ الأمالى، شیخ طوسى: 307، حدیث 616.

 

سه شنبه 17/5/1391 - 12:59
فلسفه و عرفان

منابع مقاله:

کتاب : عرفان اسلامى جلد چهارم      

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

امام صادق علیه السلام در این قسمت از روایت مى‏فرماید:

لباست لباسى نباشد كه تو را به گناه خودپسندى، ریا، تظاهر، مباهات بر دیگران، فخر فروشى، آلوده كند كه تمام این پلیدى‏ها آفت دین و موجب سنگدلى است.

 

آفات لباس باطن‏

عجب: عبارت از خود برتر دیدن، خود پسندیدن، از خود راضى بودن است و دارنده این صفت فردیست احمق و موجودیست نادان؛ زیرا انسان از خود چیزى ندارد و مالك ذره‏اى از ذرات نیست، آنچه دارد از خدا است و در كنار سفره‏اى از بركت عباد شایسته الهى نشسته، به كدام برنامه خود را برتر مى‏داند، به كدام ملكیت و كدام برنامه مستقل خود را پسندیده و با كدام عمل و مسئله از خود راضى است؟! مملوك و عبد كه از خود چیزى ندارد، موجودات نسبت به وجود حضرت او عدم محضند و هستى آن‏ها تابع هستى اوست، به اراده او زنده‏اند و به اراده او مالك وسائلى بسیار ناچیزند، براى انسان چه جاى عجب و خودپسندى است؟

خودپسند احمق و نادان و جاهل و نفهم است، دو متر پارچه بى‏ارزش كه از لعاب دهان كرمى یا بوته گیاهى، یا پشم گرده حیوانى به دست آمده در مقابل عظمت اشیاى هستى چیست؟ كه انسان با پوشیدن آن خود را بپسندد یا از خود راضى شود، لباسى كه در غسّال خانه از تن بیرون مى‏كنند و براى این‏كه دیگران از پوشیدن آن آلوده نشوند آن را مى‏سوزانند!!

ریا: عبارت است از خودنمایى و جلب خشنودى مردم به واسطه آن خودنمایى، انسان مگر از خود شخصیتى دارد تا خود را بنمایاند، ممكن در برابر واجب قابل حرف نیست، موجودى كه ابتدایش نطفه و پس از آن مقدارى گوشت و پوست و استخوان و سپس در خانه قبر جیفه‏اى بیش نیست، جاى خودنمایى و جلب خشنودى دیگران برایش وجود ندارد، تو و دیگران كسى نیستید كه خود را به یكدیگر بنمایانید و خشنودى یكدیگر را جلب كنید، مگر مردم كارگردان امور حیات تواند كه براى جلب نظر آنان لباس به تن كنى و خود را با لباس عالم و عابد و زاهد و سردار و قوى و دولتمرد جلوه دهى و دل آنان را به خود مایل نمایى؟! تزیّن: براى كه خود را مى‏آرایى؟ براى كه خود را جلوه مى‏دهى؟ با لباس براى كه آرایش مى‏كنى و آراسته مى‏شوى؟ اگر براى غیر محرم این كار را مى‏كنى در حقیقت زمینه ارتباط نامشروع فراهم مى‏كنى و اگر نظرى ندارى پس كار بیهوده مى‏كنى؛ در هر دو صورت، وقت و عمر عزیز خود را به آلودگى و بیهودگى صرف مى‏كنى و از تو انسان صاحب عقل و وجدان و صاحب قلب و روح زمینه‏سازى گناه و عمل بیهوده بسیار قبیح است.

مفاخره: بزرگى به یكدیگر فروختن دلیل بر آلودگى باطن است، مگر ما بزرگیم كه به یكدیگر بزرگى بفروشیم؟! ما نسبت به عظمت ظاهرى قابل گفتگو نیستیم و نسبت به عظمت معنوى عالم اصلا قابل حرف نیستیم، اگر هم بزرگى در ما باشد فقط از جنبه معنوى مى‏تواند باشد، آن هم عنایت خداست ارتباطى به ما ندارد، چون هرچه خیر است از ناحیه او به ما مى‏رسد، ما مالك خیر نیستیم، «بِیَدِهِ الْخَیْرُ وَهُوَ عَلى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَدیرٌ» «1».

بنابراین جایى براى بزرگى فروشى به یكدیگر نداریم و علتى براى مباهات بر یكدیگر تا ابد در وجود ما نیست.

خیلاء: كبریایى و بزرگى مخصوص ذات مباركى است كه مستجمع جمیع صفات كمالیه است، غیر او از خود چیزى ندارد كه به آن كبر ورزند و بزرگى نشان دهند، غیر او فقیر اویند و این فقر نسبت به همه آن‏ها ذاتى است و قابل جدایى از آن‏ها نیست. ما سوى اللّه فقر محضند، تعلق و ربطند، اثرى از خود ندارند، اراده و خواسته‏اى براى آنان نیست.

هركس گرفتار عجب، ریا، تزیّن، مفاخره و خیلاء شود در حقیقت گرفتار آفات دین شده و با دست خود براى درهم ریختن عالى ترین ساختمان معنوى كه ایمان است وسیله فراهم كرده و این گناهان باطنى چه خطرات سنگینى است كه اگر بر دوش جان بار شود، كمر هستى انسان را خم كرده و با این بارهاى سنگین به جهنم خواهد افتاد!!

 

منزّه بودن اهل سلوك از لباس آلوده‏

كمال انسان و زینت او در معنویت و روحانیت و ملكوتى بودن اوست، انسان با پوشیدن لباس معنى زینت مى‏شود و با پوشیدن لباس حق آراسته مى‏گردد، بزرگى آدمى در لباس زهد و عفت و تقوا و حمیت و غیرت و ایمان و سلامت، صلاحیت‏ و درستى و پاكى و اصالت و شرافت و معرفت و تواضع و خشوع است.

انسان با سالك شدن در راه حضرت حق عظمت پیدا مى‏كند و به بزرگى دست مى‏یابد؛ قیمت و ارزش و اعتبار فقط منحصر به اهل سلوك است؛ اهل سلوك از هر لباسى كه مورث آلودگى باطن یا آزار مردم، یا تحقیر دیگران است به سختى برحذرند؛ اهل سلوك عاشق جمال و جلال حضرت یارند و هرگز به پایمال شدن حق اللّه وحق الناس، اگرچه به قیمت جان آنان تمام شود راضى نخواهند شد.

به قول سعدى:

هركسى را نتوان گفت كه صاحب نظر است‏

 

عشقبازى دگر و نفس پرستى دگر است‏

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست‏

 

خبر از دوست ندارد كه زخود با خبر است‏

آدمى صورت اگر دفع كند شهوت نفس‏

 

آدمى خوى شود ورنه همان جانور است‏

شربت از دست دل آرام چه شیرین و چه تلخ‏

 

بده اى دوست كه مستسقى از آن تشنه‏تر است‏

من خود از عشق لبت فهم سخن مى‏نكنم‏

 

هرچه زان تلخ ترم گر تو بگویى شكر است‏

گر به تیغم بزنى با تو مرا خصمى نیست‏

 

خصم آنم كه میان من و تیغت سپر است‏

من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر

 

بند پایى كه زدست تو بود تاج سر است‏

     

دست سعدى به جفا نگسلد از دامن تو

 

ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دریا خطر است‏

     

 

تشریح سلوك‏

صاحب «كشف الحقایق» درباره سالكان الى اللّه و تشریح سلوك مى‏گوید:

بدان كه سلوك در لغت عرب رفتن است على الاطلاق، پس سالك رونده و سلوك رفتن بود مطلقاً و به نزدیك اهل شریعت و اهل طریقت و اهل حقیقت سلوك رفتن مخصوص است و همان رفتن است از جهل به علم و از اخلاق بد به اخلاق نیك و از هستى خود به هستى خداى.

پس به نزدیك اهل شریعت، سالك محصل و سلوك تحصیل باشد و به نزدیك اهل طریقت، سالك مجاهد و سلوك مجاهده باشد و به نزدیك اهل حقیقت، سالك فانى و مثبت و سلوك نفى و اثبات باشد، یعنى نفى خود و اثبات حق تعالى، این است معنى «لا إله إلّا اللّه» و آن عزیز از سر همین نظر گفته است:

یك قدم بر نفس خود نِهْ دیگرى بر كوى دوست‏

 

هرچه بینى نیك بین با این وآنت كار نیست‏

     

 

آن عزیز دیگر گفته است:

تو خود را در حجاب خویش مگذار

 

حجاب خود تویى از پیش بردار

     

و لفظى كه هر سه معنا را شامل است طلب باشد كه تحصیل بى‏طلب نباشد و نفى و اثبات هم بى‏طلب نباشد، پس سالك طالب و سلوك طلب باشد.

بدان كه سلوك بر دو نوع است: یكى به طریق تحصیل و تكرار است و این‏ها سالكان كوى ظاهرند و یكى به طریق ریاضت و اذكار است و این‏ها سالكان كوى حقیقت و معنویت اند.

سالك آن است كه هر روز چیزى یاد بگیرد و یكى آن است كه هر روزى چیزى فراموش كند، در یك طریق وظیفه آن است كه هر روز چیزى از كاغذ سپید سیاه كند و در یك طریق آن است، ورد ایشان كه هر روز از دل سیاه سپید كنند.

و بعضى گفته‏اند: حرفت كحّال بیاموزیم و چشم‏هاى خود را به كحل جواهر و شیاف روشنایى علاج كنیم تا نور چشم ما تیزبین و دوربین گردد، تا هرچه در عالم موجودات است ببیند و بعضى گفته‏اند كه صناعت صیقلى بیاموزیم و آینه دل خود را به مصقل مجاهده و ریاضت جلا دهیم تا دل ما شفاف و عكس‏پذیر شود تا هرچه در عالم موجودات است، عكس آن در وى پیدا آید، بعضى چشم دل را دوربین و تیزبین كردند تا نامه نانوشته را برخوانند و بعضى گوش دل را تیز شنو و دور شنو كردند تا سخن ناگفته را بشنوند.

 

رعایت چهار اصل در سلوك‏

در سلوك راه دوست، چهار چیز باید رعایت شود:

1- تجرید به اندرون و بیرون.

2- امتثال امر به اندرون و بیرون 3- ترك اعتراض به اندرون و بیرون.

4- ثبات به اندرون و بیرون.

سالك، اوّل باید مجرّد شود و از هرچه هست و هركه هست جز حضرت دوست و این تعلیمى است كه همه انبیا و اولیا داده‏اند، در حقیقت سالك باید حقیقت «لا إله إلّا اللّه» را در قلب خود تحقق دهد و بیابد كه رب و مالك و خالق و بارى‏ء و همه كاره عالم اوست.

چون مجرّد شد فرمانبردار محض شود، یعنى در فرمان بردن از حضرت یار چون مرده در دست غسّال و هم چون گوى در پاى چوگان باشد و هرگز به فكر و اندیشه خود كارى نكند.

و چون مجرّد گشت و فرمانبردار شد، بر اقوال و افعال حضرت حق اعتراض نكند و در مقام رضاى مطلق نسبت به جناب حق قرار بگیرد.

و علامت ترك اعتراض آن است كه جمله گفتار و افعال مولا را نیك بیند و نیك داند.

و چون مجرّد شد و فرمانبردار گشت و ترك اعتراض نمود، بر این هر سه كار تا آخر عمر ثبات و مداومت داشته باشد و ملالتى برایش نیاید كه اگر بى‏ثباتى كند و ملول شود، جمله كارهاى او بى‏ارزش شود.

اى عزیز! با ارزش‏ترین لباس براى دنیا و آخرت تو لباس سلوك است، این لباس براى تو مورث ورع، زهد، تقوا، ایمان و همه فضایل و حسنات است و تو را از بیرون آراسته به تواضع و از درون آراسته به خشوع مى‏كند و این لباس لباسى است كه حضرت دوست بر تو مى‏پسندد.

لباسى براى وطن اصلى تهیه كنید كه آن لباس شما را از عذاب جهنم حفظ كند و در بهشت ابدى سازد.

اهل ظاهر، وطن، شهر مصور معین را مى‏دانند مثل قونیه و آقسرا و قیصریه، غلط فهم كرده‏اند؛ زیرا تمامت شهرها از مغرب تا مشرق یك زمین است، و محققان، وطن آن عالم را مى‏دانند كه ارواح پیش از اشباح به چندین هزار سال در آن رحمت بى‏زحمت آسوده بودند و از آنجا اینجا آمدند، عاقبة الامر همه را باز رجوع بدان خواهد بودن، آه و حسرت كه انسان ها پس از هبوط به این جهان مادى و ظلمانى، وطن اصلى خود را از یاد برده و به نعمت‏هاى مادى و گذراى‏

جهان خاك دل خوش كرده‏اند «2».

چون انسان گرفتار بند مادیات، وطن اصلى را از یاد ببرد، در مقام تهیه لباس براى وطن اصلى بر نخواهد آمد و فقط به لباس پارچه‏اى این جهان كه تنها بدن را مى‏پوشاند، دل خوش مى‏دارد و با آن لباس كه پس از چند روز كهنه مى‏شود به عجب و ریا و تزین و خیلاء آلوده مى‏گردد و از اثر این آلودگى قلبش سیاه و از رابطه خود با حضرت حق جدا گشته در اعمال و اخلاق چون حیوان پست و درنده‏اى خواهد شد!!

 [فَإذا لَبِسْتَ ثِیابَكَ فَاذْكُرْ سَتْرَ اللّهِ عَلَیْكَ ذُنُوبَكَ بِرَحْمَتِهِ وَأَلْبِسْ باطِنَكَ بِالصِّدْقِ كَما أَلْبَسْتَ ظاهِرَكَ بِثَوْبِكَ وَلْیَكُنْ باطِنُكَ فى سَتْرِ الرَّهْبَةِ وَظاهِرُكَ فى سَتْرِ الطّاعَةِ]

 

ستر باطن به لباس صدق‏

امام صادق علیه السلام در این جمله مى‏فرماید:

هرگاه لباس ظاهر را پوشیدى و به وسیله آن عیوب و نقائص بدنت را از دیدگان همه پنهان كردى، به یادآور كه در این مدت عمرت، خداوند مهربان با رحمتش گناهانت را مخفى داشت و اجازه نداد كسى از آنچه بر خلاف او انجام دادى آگاه شود كه اگر آگاه مى‏شد آبرویت مى‏رفت و كسى حاضر نبود كم‏ترین احترامى به تو بگذارد، ولى مولا و سید تو بزرگ‏تر از آن است كه پرده از عیوب باطنت برگیرد و گناهان و خطاهایت را برملا كند؛ بر توست كه در هر مرتبه‏اى كه لباس مى‏پوشى از این عنایت و لطف خاص حضرت او یاد كنى و از این‏كه در ظاهر غرق لباس مادى و در باطن غرق پوشش رحمت هستى شكر به حقیقت كنى و به راستى و درستى در مدار بندگى او قرار بگیرى ودر همین حال لباس پوشیدن ویادآورى پوشش رحمت حضرت او با خضوع و خشوع از جنابش بخواهى كه اى آقایى كه در دنیا بدنم را به لباس ظاهر پوشاندى و عیوب و گناهانم را از مردم با لباس رحمتت مخفى داشتى! در قیامت هم عیوب باطنم و گناهانى كه از من صادر شده به كرم و لطف و رحمتت‏ بپوشان و اجازه مده و مخواه كه این عبد ذلیل و وامانده از راه و ناتوان از هر در رانده و در مرز عشق تو مانده، در میان مردم و به خصوص در حضور انبیا و اولیا و وجود مقدس ائمه طاهرین علیهم السلام رسوا شود و آبروى ناقابل او بریزد.

 

مقام خوف و شوق‏

آن گاه در دنباله كلام خود، حضرت صادق علیه السلام مى‏فرماید:

چنان كه ظاهر بدن را به لباس ظاهرى پوشى، باطن را نیز به لباس صدق و راستى بپوشان باطن صادق باطنى است كه از مكر و حیله و خدعه و تزویر و ریا و غل و غش و دغلى پاك باشد، باطن صادق باطنى است كه از تخیلات ردیه و اعتقادات سخیفه مخلى شده و به حلیه آراى صحیحه و علوم حقه مزین و محلى باشد، باطنت باید با پرده خوف از خدا و ظاهرت باید با پرده اطاعت از حضرت حق پوشیده باشد.

راستى چه دنیاى پربهایى است، دنیاى خوف از مقام حضرت او و دنیاى اطاعت از فرامین حضرتش، به حقیقت خودش قسم، دنیایى براى انسان بهتر از این دنیا نیست، خوف از مقام او علت ترك گناه و شوق وصال او علت اطاعت حضرت اوست.

وقتى مقام خوف و شوق حضرتش آمد، همه جهان مادى براى انسان به اندازه بال مگس ارزش ندارد و آنچه در دست انسان است همان را آدمى فقط براى او مى‏خواهد و آنچه را نمى‏پسندد، انسان ابداً خیال آن را هم نمى‏كند!!

به قول عارف عاشق جلال الدین بلخى:

همه جمال تو بینم چو چشم باز كنم‏

 

همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم‏

حرام دارم با مردمان سخن گفتن‏

 

وگر حدیث تو آید سخن دراز كنم‏

     

هزارگونه بلنگم به هر رهم كه برند

 

رهى كه آن به سوى توست تركتاز كنم‏

اگر به دست من افتد چو خضر آب حیات‏

 

زخاك كوى تو آن آب را طراز كنم‏

زآفتاب و زمهتاب بگذرد نورم‏

 

چو روى دل سوى آن شاه دلنواز كنم‏

چو آفتاب شوم آتش و زگرمى دل‏

 

چو ذره‏ها همه را مست و عشق باز كنم‏

     

آرى، به عشق او دم زدن و به ذكر او زیستن و به یاد او بودن و ظاهر و باطن را براى او آراستن، مقصد اعلا و هدف والا است و بعثت انبیا و زحمت امامان علیهم السلام به همین خاطر بوده است.

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- الكافى: 2/ 518، باب من قال لا اله الا اللّه، حدیث 1.

(2)- رباب نامه: 86.

 پایگاه عرفان

سه شنبه 17/5/1391 - 12:56
اهل بیت

منابع مقاله:

کتاب  : اهل بیت علیهم‏السلام عرشیان فرش نشین          

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

  

 

قطره‏اى از دریا

حضرت امام صادق علیه السلام مى‏فرماید: پدرم از پدرش نقل مى‏كرد كه حسن بن على بن ابى طالب در زمان خودش عابدترین و زاهدترین و برترین مردم بود. هنگامى كه به حج مى‏رفت پیاده مى‏رفت و چه بسا با پاى برهنه به سوى حرم امن حركت مى‏كرد.

هنگامى كه یاد مرگ و قبر و برانگیخته شدن در قیامت و عبور بر صراط مى‏افتاد، گریه مى‏كرد و چون یاد عرضه شدن بر خدا مى‏كرد، فریادى مى‏كشید و غش مى‏نمود و هنگامى كه در نماز قرار مى‏گرفت گوشت بدنش در پیشگاه خدا مى‏لرزید و زمانى كه یاد بهشت و دوزخ مى‏كرد چون مار گزیده به خود مى‏پیچید و از خدا درخواست بهشت مى‏نمود و از دوزخ به حق پناه مى‏برد «1».

 

كمك و بخشش‏

حضرت امام صادق علیه السلام مى‏فرماید: مردى به عثمان بن عفان در حالى كه در مسجد نشسته بود گذشت، از او درخواست كمك كرد. به دستور عثمان، پنج درهم به او پرداختند، مرد به عثمان گفت: مرا به جایى كه دردم را دوا كنند راهنمایى كن، عثمان گفت: نزد آن جوانمردان كه آنان را مى‏بینى برو و با دستش اشاره به ناحیه‏اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عبداللّه بن جعفر در آن قرار داشتند.

آن مرد به سوى آنان رفته، سلام كرد و از آنان درخواست كمك نمود.

امام حسن علیه السلام به او فرمود: سؤال از دیگران جز در سه مورد جایز نیست یا براى دیه‏اى كه دل سوختگى دارد، یا وامى كه دل شكستگى آرد، یا فقرى كه غیر قابل تحمل است؛ تو دچار كدام یك از این سه موردى؟

گفت: دچار یكى از آنها هستم. امام مجتبى علیه السلام فرمان داد پنجاه دینار به او بپردازند و حضرت امام حسین علیه السلام دستور به چهل و نه دینار داد و عبداللّه بن جعفر فرمان به چهل و هشت دینار.

آن مرد پس از دریافت دینارها برگشت و بر عثمان گذر كرد، عثمان گفت:

چه كردى؟ مرد گفت: بر تو گذشتم، جهت كمك به من به پنج دینار فرمان دادى و چیزى هم از من نپرسیدى ولى آن بزرگوارى كه گیسویى پرپشت دارد چیزهایى را از من پرسید و پنجاه دینار به من عطا كرد و دومى آنان چهل و نه دینار و سومى چهل و هشت دینار؛ عثمان گفت: چه كسى براى دواى درد تو مانند این جوانمردان است؟ اینان دانش و آگاهى را به خود اختصاص داده‏اند و خیر و حكمت را در خود جمع كرده‏اند «2».

 

فروتنى شگفت‏

فروتنى حضرت امام حسن علیه السلام و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه:

روزى بر گروهى تهیدست مى‏گذشت و آنان پاره‏هاى نان را بر زمین نهاده، روى زمین نشسته بودند و مى‏خوردند، چون حضرت امام حسن علیه السلام را دیدند گفتند: اى پسر رسول خدا! بیا و با ما هم غذا شو! به شتاب از مركب به زیر آمد و گفت: خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد.

سپس همه آنان را به میهمانى خود دعوت فرمود، هم به آنان غذا داد و هم لباس‏ «3».

 

حاجتت را بنویس‏

مردى به محضر حضرتش حاجت آورد، آن بزرگوار به او فرمود:

حاجتت را بنویس و به ما بده، چون نامه‏اش را خواند دو برابر خواسته‏اش به او مرحمت فرمود.

یكى از حاضران گفت: این نامه چقدر براى او پربركت بود! فرمود:

بركت آن براى ما بیشتر بود زیرا ما را اهل نیكى ساخت، مگر نمى‏دانى كه نیكى آن است كه بى‏خواهش به كسى چیزى دهند، اما آنچه پس از خواهش مى‏دهند بهاى ناچیزى است در برابر آبروى خواهنده، شاید آن كس كه شبى را با اضطراب میان بیم و امید به سر برده و نمى‏دانسته كه آیا در برابر عرض نیازش دست رد به سینه او خواهى زد یا شادى قبول به او خواهى بخشید و اكنون با تن لرزان و دل پرتبش نزد تو آمده، آنگاه تو فقط به اندازه خواسته‏اش به او ببخشى در برابر آبرویى كه نزد تو ریخته بهاى اندكى به او داده‏اى‏ «4».

 

اوج جود و عطا

مردى از او چیزى خواست پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به او عطا فرموده، گفت: كسى را براى حمل این بار حاضر كن، چون كسى را حاضر كرد، رداى خود را به او داد و گفت: این هم اجرت باربر «5».

 

بخشیدن همه ذخیره‏

عربى به محضر امام حسن علیه السلام آمد. فرمود: هرچه ذخیره داریم به او بدهید، بیست هزار درهم بود، همه را به عرب دادند، گفت: مولاى من! اجازه ندادى كه حاجتم را بگویم و مدیحه‏اى در شأنت بخوانم، حضرت در پاسخ اشعارى انشا كرد به این مضمون: بیم فروختن آبروى آن كس كه از ما چیزى مى‏خواهد موجب مى‏شود كه ما پیش از درخواست او بدو ببخشیم‏ «6».

 

عطاى كم نظیر

حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عبداللّه بن جعفر به راه حج مى‏رفتند، توشه آنان گم شد، گرسنه و تشنه به خیمه‏اى رسیدند كه پیرزنى در آن زندگى مى‏كرد. از او آب خواستند كه در جواب گفت: این گوسپند را بدوشید و شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید. چنین كردند، سپس از او غذا خواستند كه گفت: همین گوسپند را داریم، بكشید و بخورید. یكى از آنان گوسپند را ذبح و از گوشتش مقدارى بریان كرد، همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند.

هنگام رفتن به پیرزن گفتند: ما از قریشیم و به حج مى‏رویم، اگر باز گشتیم نزد ما بیا، با تو به نیكى رفتار خواهیم كرد و رفتند.

شوهر زن كه آمد و از جریان خبر یافت، گفت: واى بر تو! گوسپند مرا براى مردمى ناشناس مى‏كشى آنگاه مى‏گویى از قریش بودند؟!

روزگارى گذشت و كار بر پیرزن سخت شد، از آن محل كوچ كرده، عبورش به مدینه افتاد، حضرت امام حسن علیه السلام او را دید و شناخت. پیش رفت و گفت: مرا مى‏شناسى؟ گفت: نه، فرمود: من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسپند و هزار دینار زر به او دادند، آنگاه او را نزد برادرش حسین علیه السلام فرستاد، آن حضرت نیز به همان اندازه به او بخشید و او را نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد و او نیز عطایى همانند آنان به او داد «7»!

 

خدمت به حیوان گرسنه‏

روزى غلام سیاهى را دید كه گرده نانى در پیش نهاده یك لقمه مى‏خورد و یك لقمه به سگى مى‏دهد، از او پرسید: چه چیز تو را به این كار وا مى‏دارد؟ گفت: شرم مى‏كنم كه خود بخورم و به او ندهم، حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: از اینجا حركت نكن تا من برگردم. خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خرید، باغى را هم كه در آن زندگى مى‏كرد خرید، غلام را آزاد كرد و باغ را بدو بخشید «8».

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- الأمالى، صدوق: 178، المجلس الثالث والثلاثون، حدیث 8؛ عدة الداعى: 151؛ بحار الأنوار: 43/ 331، باب 16، حدیث 1.

(2)- الخصال: 1/ 135، حدیث 149؛ بحار الأنوار: 43/ 332، باب 16، حدیث 4.

(3)- المناقب: 4/ 23؛ بحار الأنوار: 43/ 351، باب 16، حدیث 28.

(4)- صلح حسن: 42- 43.

(5)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42- 43.

(6)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42- 43.

(7)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 15.

(8)- بحار الأنوار: 43/ 352، باب 16، حدیث 29؛ مستدرك الوسائل: 8/ 295، باب 37، حدیث 9485، (با كمى اختلاف).

 پایگاه عرفان

سه شنبه 17/5/1391 - 12:55
اهل بیت

منابع مقاله:

کتاب  : حدیث عقل و نفس آدمى درآیینه قرآن      

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

چندى پیش، روایتى از حضرت مجتبى، علیه السلام، دیدم كه خیلى برایم جالب بود و واقعا گوهر بى‏نظیرى بود. امام مجتبى، علیه السلام، در این روایت مردم را به دو چیز سفارش كرده بودند:

 

سفارش اول: تقوا

 

1. «اوصیكم بتقوى اللّه».

سفارش اولشان این بود كه دامن زندگى خود را از آلوده‏شدن به گناهان كبیره و اصرار بر گناهان صغیره حفظ كنید. گناهان كبیره و اصرار بر گناهان صغیره مانند كلنگ نوك تیزى است كه ساختمان انسانیت انسان را از بیخ‏وبن خراب مى‏كند. در صورتى كه این امور تداوم داشته باشد، یقینا انسان زیر هوار گناهان خود مى‏ماند و دیگر نمى‏تواند نجات پیدا كند و هلاك مى‏شود. این سخن پروردگار در قرآن نیز اشاره به همین موضوع دارد:

«ثم كان عاقبة الذین أساءوا السوء أن كذبوا بآیات اللّه و كانوا بها یستهزئون». [2]

آن‏گاه، بدترین سرانجام سرانجام كسانى بود كه مرتكب زشتى شدند. به سبب این‏كه آیات خدا را تكذیب كردند و همواره آن‏ها را به مسخره گرفتند.

نمونه‏اى از مصادیق این آیه دساستان كوتاهى است كه در عین كوتاهى بسیار دردناك است.

گفتگوى امیر خراسان با مرد عالم‏

امیر خراسان بزرگ‏خراسان بزرگ براساس نقشه جغرافیایى دو سه برابر مملكت امروز ایران بوده‏یك بار به عالمى برخورد كرد.

عالم واجد شرایط به راستى در زندگى انسان، در تغییر و تحول انسان، و در انتقال ارزش‏ها به انسان و حفظ آن‏ها مؤثر است. به همین خاطر است كه ارزشى كه قرآن و روایات براى فرد عالم قائل شده‏اند براى هیچ انسان دیگرى قائل نشده‏اند. براى بیان ارزش عالمان واجد شرایط نیز این آیه قرآن بس است كه پیش از این درباره آن به تفصیل سخن گفته‏ایم:

«یا أیها الذین آمنوا إذا قیل لكم تفسحوا فى المجالس فافسحوا یفسح اللّه لكم و إذا قیل فانشزوا یرفع اللّه الذین آمنوا منكم و الذین أوتوا العلم درجات و اللّه بما تعملون خبیر». [3]

اى مؤمنان، هنگامى كه گویند: در مجالس براى نشستن دیگر برادرانتان جا باز كنید، پس جا باز كنید، تا خدا براى شما در بهشت جا باز كند. و چون گویند: برخیزید، بى‏درنگ برخیزید تا خدا مؤمنان از شما را به درجه‏اى و دانشمندانتان را به درجاتى عظیم و باارزش بلند گرداند، و خدا به آنچه انجام مى‏دهید، آگاه است.

ارزش ارتباط با عالم‏

در تعالیم اسلامى، نه ارتباط با عالم بلكه نگاه به چهره عالم [4] و، از آن بالاتر، نگاه به درب خانه عالم نیز عبادت است و روایات بر این مطلب شهادت مى‏دهند. [5].

پیغمبر اسلام، صلى اللّه علیه و آله، مى‏فرمایند: عالمان در زمره شفیعان روز قیامت هستند. [6] هم‏چنین، مى‏فرماید: اگر عالمى بمیرد و او را در قبرستاین دفن كنند، خداوند در عذاب مردگان آن قبرستان تخفیف مى‏دهد. [7] این گوشه‏اى از ارزش عالمان راستین است.

به هر حال، امیر خراسان روزى به مرد عالمى كه نامش ابو على دقّاق بود برخورد و به او گفت: او على، مرا نصیحت كن! ابو على گفت: اول، پاسخ سؤال مرا بده تا نصیحتت كنم: پول را بیشتر دوست دارى یا نفست را؟ امیر خراسان فكرى كرد و گفت: پول را! گفت: علاقه به چیزى دارى كه در وقت مرگ باید از آن جدا شوى و با دشمنى دست به یكى كرده‏اى كه تا قیامت با تو خواهد بود. مگر نمى‏دانى پیغمبر فرموده است:

«أعدا عدوك نفسك التى بین جنبیك»؟ [8]

در این روایت، پیغمبر اكرم، صلى اللّه علیه و آله، جایگاه نفس انسان را معین كرده و فرموده است: «بین جنبیك»؛ یعنى نفس از سر تا نوك پا را نگرفته، بلكه دو پهلوى آدمى را پر كرده است. در حقیقت، پیغمبر مى‏خواهد به این نكته اشاره كند كه نفس زیر شكم و بالاى پست‏ترین عضو بدن واقع شده است. این‏جایگاه نفس است. نفسى كه اگر جلویش را نگیریم دشمن‏ترین دشمنان انسان مى‏شود و فرقى با دشمن‏هاى دیگر ندارد. با این فرق كه اگر به دشمن خود محبت كنید، پول بدهید، شام و ناهار بدهید، و مشكلش را حل كنید، باز با انسان كمى نرم شده و رفیق‏ مى‏شود، اما به این دشمن هرچه بیشتر بخورانى دشمن‏تر مى‏شود؛ چون دهانى دارد به اندازه دهان دوزخ. براى همین، اگر دو هزار زنا براى خوشایندش انجام شود یا میلیاردها تومان مال حرام به او برسد، باز مى‏گوید: مى‏خواهم: نفس آدمى دائم در حال پس‏انداز كردن آتش دوزخ و غضب خدا براى خویش است. اهل خسته‏شدن و پس‏زدن هم نیست كه بگوید من از رابطه با نامحرم خسته شده‏ام یا از پول سیر شده‏ام؛ مى‏گوید ربا كه گرفتى، رشوه هم بگیر، دزدى هم بكن، اختلاس هم بكن، غصب هم بكن، مال برادر و خواهرت را هم بخور، چون دهان نفس به اندازه دهانه دوزخ و معده‏اش به اندازه معده دوزخ است و پر شدنى نیست. پروردگار در قرآن مى‏فرماید:

«یوم نقول لجهنم هل امتلات و تقول هل من مزید». [9]

یاد كن روزى را كه به دوزخ مى‏گوییم: آیا پر شدى؟ مى‏گوید: آیا زیادتر از این هم هست؟!

در قیامت، وقتى به جهنم مى‏گوییم: اى هفت طبق جهنم، اى معده هفتگانه دوزخ، آیا پر شدى؟ فریاد مى‏زد كه كجا سیر شدم، باز هم بریز! نمونه دوزخ در دنیا همین نفس است. امام سجا، علیه السلام، در دعاى ابى حمزه به همین نكته اشاره مى‏كند و مى‏فرماید:

«و اعوذ بك من نفس لا تقنع، و بطن لا یشبع، و قلب لا یخشع، و دعاء لا یسمع، و عمل لا ینفع، و صلاة لا ترفع». [10]

عاقبت عبد الملك مروان‏

عبد الملك مروان [11] 84 سال دچار نفسى بود كه زیر شكم و بالاى پست‏ترین عضو بدن جاى دارد. او هرچه توانست گناه كرد و بعد زیر هوار گناه ماند. وقتى انسان زیر هوار گناه قرار بماند، دیگر نه خدا را مى‏بیند، نه قیامت را مى‏بیند و نه حق و حقیقت را مى‏بیند. در كتاب‏ها نوشته‏اند وقتى عبد الملك احساس كرد دارد مى‏میرد و عمرش دارد تمام مى‏شود، گفت سر تخت مرا بگیرید و ببرید اتاق بالاى قصر، كه در بهترین نقطه شام و دمشق قرار داشت و اطرافش پر از باغ و گلستان بود.

بعد گفت: در چهار طرف را باز كنید تا من مشرف به بیرون باشم.

سپس، نگاهى به روبه‏رو، پشت سر، شمال و جنوب كرد و آهى كشید و گفت: تمام پرونده‏ام پر از گناه و ظلم و معصیت است. من باید درب خانه تو توبه كنم تا شاید مرا ببخشى. اما چون ذاتا از تو، اى خدا، بدم مى‏آید توبه نمى‏كنم! این را گفت و مرد.

شرابخوارى تا لحظه مرگ‏

جوان مودب و متدینى چندى پیش به من گفت: براى پدرم كارى مى‏خواهم بكنم. چه بكنم: پولى بدهم، نمازى بخوانم، روزه‏اى بگیرم ...؟

چون پدرم شب اول محرم از دنیا رفت و در آخرین لحظه عمرش شیشه مشروب را سر كشید و مرد!

این معناى ماندن در زیر هوار گناه است.

این وصیت اول امام مجتبى: دامن زندگى را از گناهان كبیره و اصرار بر گناه صغیره پاك نگاه دارید.

 

سفارش دوم: فكر كنید!

 

2- «و إدامة التفكر فإن التفكر أبو كل خیر و امه». [12]

همیشه فكر كنید: روز، شب، در مغازه، در كلاس و ...، زیرا اندیشه پدر و مادر تمام خوبى‏ها در این عالم است. حتى این‏كه سفارش شده است گاهى به قبرستان بروید و به قبرها نگاه كنید، براى این است كه فكر به كار بیفتد. بابا طاهر دراین‏باره دوبیتى زیبایى دارد:

به گورستان گذر كردم كم‏وبیش‏

 

بدیدم حال دولتمند و درویش‏

     

درویش موجود در شعر به معنى فقیر و ندار است، نه درویش اصطلاحى امروز. در حقیقت، برابر دولتمند است. در گورستان، شاه خوابیده، نخست وزیر خوابیده، استاندار خوابیده، ملك التجار خوابیده، آخوند خوابیده، شاعر خوابیده، هنرمند خوابیده، واعظ خوابیده، نویسنده خوابیده. در همین بهشت زهراى تهران هم دولتمرد دفن است و هم عالم و هم گویندگان رده اول این مملكت كه بعضى‏هاشان در این 200 سال اخیر نمونه‏اى نداشته‏اند. با این حال، فراموش شده‏اند و زیر خاك‏ها افتاده‏اند. در گورستان ابن بابویه تهران كسانى دفن هستند كه صدها جلد كتاب دینى نوشته‏اند، ولى دیگر كسى یادشان هم نمى‏كند.

نه درویشى به خاكى بى‏كفن ماند

 

نه دولتمند برد از یك كفن بیش.

     

[13]

مگر كاخ‏نشینان چند كفن به تن كردند؟ مگر علماى بزرگ، اعلیحضرت‏ها و وكلا و وزرا و مراجع و فقها و نویسندگان را در چه قبرهاى دفن كردند؟ مگر دیواره قبرشان را موزائیك یا كاشى كردند؟

مگر لحدشان را از مس یا از ورق نقره گذاشتند؟ همگى را مثل آدم‏هاى گمنام در خاك گذاشتند و بند كفن را باز كردند و صورت‏هاشان را روى خاك گذاشتند. لحد از خشت و سنگ برایشان گذاشتند و خاك از میان لحدها روى كفنشان مى‏ریخت. بعد، خاك را گل كردند و با بیل ریختند رویشان و آمدند. سومى و هفتمى و چهلمى و بعد دوره پوسیدن و فراموشى آغاز شد. انگار در این دنیا نبودند كه نبودند.

بس نامور به زیر زمین دفن كرده‏اند

 

كز هستى‏اش به روى زمین بر اثر نماند

آن پیر لاشه را كه سپردند زیر خاك‏

 

خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

خیرى كن اى فلان و غنیمت شمار عمر

 

زان پیشتر كه بانگ برآید فلان نماند.

     

[14]

آرى، رفتن به قبرستان براى این است كه انسان به فكر بیفتد. گویى قبرستان كبریتى است كه شمع فكر و چراغ اندیشه را روشن مى‏كند.

چندى پیش، در بیمارستان به عیادت مریضى رفتم. زمانى كه این مرد سرپا بود، چه احترامى بین مردم داشت. اما آن روز دیدم بدنش چروكیده و نحیف شده و دو تا لوله در بینى، یك لوله در دهان، یك لوله كنار كلیه، یك لوله در مثانه، و یك دستگاه براى تنفس در دهانش است.

این فرصت خوبى است براى همه ما كه به فكر بیفتیم، زیرا یك روز هم ما این‏طور مى‏شویم، یك روز هم ما باید برویم زیر خاك. حال كه بناست این طور روى تخت بیفتیم و برویم زیر خاك، پس دیگر این روابط نامشروع براى چه و به عشق چه؟ ربا براى كه و براى چه؟ ظلم براى كه و براى چه؟

خوش به حال آن‏ها كه عبرت گرفتد و فكرشان نجاتشان داد! به واقع، كسى‏كه پنجاه سال پیشانى روى خاك گذاشته و صبح و ظهر و مغرب «سبحان ربى الاعلى و بحمده» گفت، چه وحشتى از این دارد كه در قبر صورتش روى خاك باشد؟ چنین انسانى از فكر مردن شاد مى‏شوند، چون به دیدار محبوبى مى‏رود كه شام‏هاى تیره دنیا را در تاریكى و خلوت با او به رازونیاز مى‏پرداخت و از دورى‏اش اشك مى‏ریخت. اگر قرار باشد قبر به چنین انسانى تاریك و تیره باشد، پس «یا نور المستوحشین فى الظلم» چه مى‏شود؟

*** «اوصیكم بتقوى اللّه و ادامة التفكر فانّ التفكر اب كلّ خیر و امّه» ..

پدر و مادر همه خوبى‏ها اندیشه است. اندیشه با انسان چه كارها كه نمى‏كند! شأن آدمى در این است كه اهل تفكر باشد. جوان‏ها باید فكر كنند كه یك جوان هجده ساله چه شد كه على اكبر شد؟ این خیلى فكر مثبتى است. اگر خود آدم فهمید، كه فهمید، وگرنه، مى‏رود از یكى مى‏پرسد كه چطور یك نفر مى‏تواند مانند على اكبر باشد و همان راه را برود؟

همه باید فكر كنند كه حرّ چه شد كه حرّ شد و آیا ما هم مى‏توانیم حر باشیم؟ او مگر چه كرد كه حرّ شد، جز این كه رنگ ابى عبد اللّه را به خود شزد؟ زن‏هاى ما فكر كنند كه آسیه، زن فرعون، چه كرد كه خدا درباره‏اش فرمود:

«ضرب اللّه مثلا للذین آمنوا امرأة فرعون اذ قالت ربّ ابن لى عندك بیتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمین». [15]

و خدا براى مؤمنان همسر فرعون را مثل زده است هنگامى كه گفت:

پروردگارا، براى من نزد خودت خانه‏اى در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و كردارش رهایى بخش و مرا از مردم ستمكار نجات ده.

چه شد كه این طور شد؟ این‏ها همه مایه‏ها و انگیزه‏هاى تفكر است.

به گورستان گذر كردم صباحى‏

 

شنیدم ناله و افغان و آهى‏

شنیدم كلّه‏اى با خاك مى‏گفت‏

 

كه این دنیا نمى‏ارزد به كاهى‏

     

مرگ همه‏چیز را از انسان مى‏گیرد: خانه و مغازه و صندلى و زن و بچه و نوه و شهرت و ... را. پیش از مرگ باید به این چیزها فكر كرد، زیرا پس از آن دیگر فایده‏اى ندارد اگر بگوییم چرا من این‏قدر براى داشتن و رسیدن به این‏ها خودكشى كردم؟ چرا همه موجودیتم را هزینه غیر خدا كردم؟

آرى، اگر دنیاى ما با خدا باشد، آن را از ما نمى‏گیرند. پولى كه خمسش را داده‏ایم، زكاتش را داده‏ایم، هزینه خدا كرده‏ایم، برایمان مى‏ماند. وجودى كه خرج نماز و روزه و كار خیر شده براى انسان مى‏ماند و بسیار هم پرارزش است. در نتیجه، دنیایى كه به یك پر كاه‏ نمى‏ارز، دنیایى است كه در آن انسان هیچ منفعتى كسب نكند و جز خوردن و شكم و لباس بدن به چیزى در آن نیندیشد.

تو كه ناخوانده‏اى علم سماوات‏

 

تو كه نابرده‏اى ره در خرابات‏

تو كه سود و زیان خود ندانى‏

 

به یاران كى رسى هیهات هیهات‏

     

انسان باید به عاقبتش فكر كند و فكر كند چطور مى‏خواهد وارد قیامت بشود و چه مى‏خواهد جواب بدهد. در قرآن آمده است كه وقتى وارد محشر مى‏شوید، پرونده‏تان را به دستتان مى‏دهند؛ یعنى نمى‏گذارند كس دیگر آن را بخواند و مى‏گویند:

«اقرء كتابك كفى بنفسك الیوم علیك حسیبا». [16]

به او مى‏گویند: كتاب خود را بخوان، كافى است كه امروز خودت بر خود حسابگر باشى.

مى‏فرماید: بنده من، خودت پرونده‏ات را بخوان. نه من به اعمالت نمره مى‏دهم، نه پیغمبرانم، و نه ملائكه. تمام ورق‏هاى پرونده را خودت بخوان و خودت بگو با تو چه كنم؟

م از قالوا بلى تشویق دارم‏

 

گنه از برگ‏داران بیش دارم‏

چون فردا نامه‏خواهان نامه خوانند

 

مو در كف نامه، سر در پیش دارم.

     

 

پى‏نوشت:

 

[ (1). دراین‏باره روایات زیادى وارد شده است. از جمله:

- عیون الحكم و المواعظ، على بن محمد لیثى واسطى، ص 37، از امام على، علیه السلام: العلم دلیل.

- بحار الأنوار، ج 68، ص 306: امام كاظم علیه السلام: دلیل العقل التفكر، و دلیل التفكر الصمت.

- بحار الأنوار، ج 74، ص 174: «موسى بن جعفر، عن أبیه، عن آبائه علیهم السلام قال: قال رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: العلم رائد، و العقل سائق، و النفس حرون».

- غرر الحكم: 4658، از على علیه السلام: ثلاث من كن فیه كم إیمانه: العقل، و الحكم، و العلم.

- غرر الحكم: 2092، از على علیه السلام: العقل خلیل المؤمن، و العلم وزیره، و الصبر أمیر جنوده، و العمل قیمه.

- غرر الحكم، 1717: العقل غریزة تزید بالعلم و التجارب.

- غرر الحكم، 4772: جهاد النفس بالعلم عنوان العقل.

- بحار، ج 77، ص 149، رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله: الحیاء حیاءان: حیاء عقل و حیاء حمق، فحیاء العقل العلم، و حیاء الحمق الجهل.

- كافى، ج 1، ص 16. امام كاظم علیه السلام‏فیما أوصى لقمان لابنه-: إن الدنیا بحر عمیق، قد غرق فیها عالم كثیر، فلتكن سفینتك فیها تقوى اللّه، و حشوها الإیمان و شراعها التوكل، و قیمها العقل، و دلیلها العلم، و سكانها الصبر.]

[ (2). روم، 10.]

[ (3). مجادله، 11.]

[ (4). میزان الحكمه، ج 4، ص 2070: «الإمام الصادق، علیه السلام، لما سئل عن قول النبى، صلى اللّه علیه و آله: النظر فى وجوه العلماء عبادة: هو العالم الذى إذا نظرت إلیه ذكرك الآخرة، و من كان خلاف ذلك فالنظر إلیه فتنة»]

 [ (5). مختلف الشیعة، علامه حلى، ج 1، ص 152؛ ایضاح الفوائد، ج 4، ص 755: «رسول-]- اللّه، صلى اللّه علیه و آله، قال: «من أكرم فقیها مسلما لقى اللّه تعالى یوم القیامة و هو عنه راض، و من أهان فقیها مسلما لقى اللّه تعالى یوم القیمة هو علیه غضبان، و جعل النظر إلى وجه العلماء عبادة، و النظر إلى باب العالم عبادة، و مجالسة العلماء عبادة».]

[ (6). قرب الاسناد حمیرى، ص 64: «جعفر بن محمد، عن أبیه، عن آبائه: «أن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله قال: «ثلاثة یشفعون إلى اللّه یوم القیامة فیشفعهم: الانبیاء، ثم العلماء، ثم الشهداء». تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزى، ج 5، ص 264: «على، علیه السلام: «تشفع یوم القیمة ثلاثة: الانبیاء، ثم العلماء ثم الشهداء».]

[ (7). در روایت مشابهى آمده است: كشف الخفاء، عجلونى، ج 1، ص 221: «إن العالم و المتعلم إذا مرا على قریة فإن اللّه تعالى یرفع العذاب عن مقبرة تلك القریة أربعى یوما».]

[ (8). عدة الداعى، ص 295، كنز العمال، ج 4 ص 431.]

[ (9). ق، 30.]

[ (10). صحیفه سجادیه (ابطحى)، دعاى ابى حمزه ثمالى، ص 233.]

[ (11). براى آشنایى با زندگى این شخص ر ك: الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، ج 5، ص 223.]

[ (12). میزان الحكمة، ج 3 ص 2463. به نقل از تنبیه الخواطر، ج 1، ص 52.]

[ (13). بابا طاهر.]

[ (14). گلستان سعدى.]

[ (15). تحریم: 11.]

[ (16). إسراء، 14.]

 پایگاه عرفان

سه شنبه 17/5/1391 - 12:55
اهل بیت

منابع مقاله:

کتاب  : صبر از دیدگاه اسلام         

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

چرا خدا اسم او را «حسن» گذاشت؟ چون هرچه در عالم ملك و ملكوت متصف به صفت حسن، محسن، احسان و احسن است، در وجود امام مجتبى علیه‏السلام جمع است.

نگویم آب و گل است آن وجود روحانى‏                بدین كمال نباشد جمال انسانی

اگر تو آب و گلى همچنان كه سایر خلق‏               گل بهشت مخمّر به آب حیوانی

وجود هر كه نگه مى‏كنم ز جان و جسد               مركب است و تو از فرق تا قدم

جانیبه هر كه خوبتر اندر جهان نظر كردم‏               كه گویمش به تو ماند، تو بهتر از آنى‏ «1»

حضرت مجتبى علیه‏السلام را باید با قرآن، فرمایش‏هاى پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏وآله و اولیاى الهى نگاه كنیم. ایشان را در این حقیقت ببینم كه ده سال امام واجب الاطاعه حضرت أبى عبدالله الحسین علیه‏السلام بوده است. بدون این كه توضیح، تفسیر و شرح بدهم، یعنى جرأت ورود به توضیح آن را ندارم و بیشتر مردم نیز تحمل این مسأله را ندارند. اسم حسین كه «یاء» اضافه دارد، اگر «یاء» را حذف كنید، حسن مى‏شود، به خاطر این است كه اسم مصغّر حسن است، تا ببینید كه امام حسن علیه‏السلام كیست.

پاى عقل عالمیان و هر مفسرى در اینجا لنگ است. حسین اسمى است كه خدا بر أبى عبدالله علیه‏السلام گذاشت، اما حسن اسمى است كه خدا روى امام مجتبى علیه‏السلام گذاشته است و حسین، مصغّر حسن است. یعنى اى انسان‏ها! نسبت به اسم امام مجتبى علیه‏السلام توجه كنید.

 

میلاد امام حسین مجتبی (ع)

وقتى امام مجتبى علیه‏السلام در روز پانزدهم ماه رمضان به دنیا آمدند، تمام نمازهاى واجب دو ركعتى بود، یعنى پانزده سال پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏وآله همه نمازها را با مردم به صورت دو ركعتى مى‏خواندند. تا روز پانزدهم ماه رمضان آن سالى كه هنگام سحر حضرت مجتبى علیه‏السلام به دنیا آمدند، رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏وآله دو ركعت به نماز ظهر و دو ركعت به نماز عصر اضافه كردند و خدا امضا كرد كه فقط در سفر، نمازهاى چهار ركعتى، دو ركعتى شوند. به شكرانه ولادت امام مجتبى علیه‏السلام چهار ركعت به دو نماز واجب اضافه شد. سال بعد كه أبى عبدالله علیه‏السلام به دنیا آمد، پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏وآله یك ركعت به مغرب و دو ركعت به عشا اضافه كردند، یعنى سه ركعت، كه كمتر از امام مجتبى علیه‏السلام باشد، چون حسین، مصغّر حسن است. «2»

كلمات‏ «حسن، أحسن، احسان، محسن و حسین» كه ریشه در سه حرف «حاء و سین و نون» دارند، در كتاب خدا و معارف الهیه زیاد استعمال شده است. به سراغ بعضى از آیات قرآن برویم تا از نظر قرآن و روایات ببینیم كه امام مجتبى علیه‏السلام كیست.

 

معناى لغوى «حُسنى»

خداوند در قرآن مى‏فرماید:

«وَ قُولُوا لِلْنَّاسِ حُسْنًا» «3»

«حُسنى» از ماده‏ «حسن» گرفته شده است. اى بندگان من! وقتى با دیگران سخن مى‏گویید؛ با شیعه، سنّى، یهودى، مشرك بى‏دین، لاییك، زرتشتى و مسیحى، با سخنى زیبا، استوار، حق، محكم و حكیمانه صحبت كنید. نگذارید زبان، شما را به انحراف بكشاند. در گفتار خود زیباگو باشید.

كلمه «احسن»:

«وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مّمَّن دَعَآ إِلَى اللَّهِ‏» «4» «وَ مَن یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَى‏» «5» زیباترین گفتار در این عالم، گفتار كسى است كه مردم را به خدا دعوت مى‏كند و گفتار چه كسى در این عالم زیباتر از دعوت كننده به خدا است؟ زبانى كه زن، فرزند، داماد، عروس، رفیق و اجتماع را به خدا دعوت مى‏كند.

در سوره قصص آمده است كه متدینین زمان حضرت موسى علیه‏السلام به قارون گفتند:

«أَحْسِن كَمَآ أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْكَ‏» «6» ثروت خود را در راه خیر و احسان بكار بگیر، چنان كه خدا آن را به تو احسان و عطا كرد.

 

امام حسن مجتبی علیه السلام ، مجمع تمام خوبى‏ها

بخشى از روایتى را براى شما بیان مى‏كنم كه كلمه «حسن» در این روایت به كار برده شده است. این گفتار پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏وآله خطاب به امیرالمؤمنین علیه‏السلام مى‏باشد:

«سَبْعَهٌ مَنْ كُنَّ فِیه فَقَدِ اسْتَكَمَلَ حَقیقَهَ الایمانِ وَ ابْوابُ الجَنَّهِ مُفَتَّحَهٌ‏

لَهُ» «7»

هفت چیز است كه اگر كسى انجام دهد، واقعیت ایمانش كامل مى‏شود و تمام درهاى بهشت بر او باز مى‏شود.

اولین مطلب: «من أحسن صلاته» كسى كه نماز خود را زیبا بجا بیاورد، یعنى نماز را مطابق با رساله و نیت خالص انجام دهد.

روى این حساب، قرآن و روایات ما را به رفتار، گفتار، عبادت، نیت، هدف و برنامه‏هاى زیبا دعوت مى‏كنند. خدا نازیبایى‏ها را قبول نمى‏كند، اما زیبایى‏ها را به قیمت بهشت قبول مى‏كند و هر چه زیبایى در قرآن مى‏بینید، انسان به آن دعوت شده است و خدا مى‏دانست كه در وجود امام مجتبى علیه‏السلام همه این‏ها جمع است كه وقتى روز پانزدهم ماه رمضان به دنیا آمد، پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏وآله منتظر شد كه خدا چگونه این مولود را نام گذارى مى‏كند، جبرییل آمد و عرض كرد: او را «حسن» بنامید، یعنى مُلك و ملكوت این مولود، زیبا است. «8»

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- سعدى شیرازى.

(2)- بحار الأنوار: 19/ 19 2، باب 8، حدیث 45؛ «أقول قال فى المنتقى فى حوادث السنه الثانیه من الهجره فى هذه السنه تزوج على بن أبى طالب علیه‏السلام فاطمه علیه‏السلام بنت رسول اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏وآله فى صفر للیال بقین منه و بنى بها فى ذى الحجه و قد روى أنه تزوجها فى رجب بعد مقدم رسول اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏وآله المدینه بخمسه أشهر و بنى بها مرجعه من بدر و الأول أصح و روى عن بعض أهل التاریخ أن تزویجها كان فى شهر ربیع الأول من سنه اثنتین من الهجره و بنى بها فیها و ولدت الحسن علیه‏السلام فى هذه السنه و قیل بل ولد الحسن علیه‏السلام منتصف شهر رمضان من سنه ثلاث و الحسین علیه‏السلام فى سنه أربع و قیل كان بین ولاده الحسن علیه‏السلام و العلوق بالحسین علیه‏السلام خمسون لیله و ولد الحسین‏للیال خلون من شعبان سنه أربع من الهجره. و فى هذه السنه كانت سریه عبد الله بن جحش و فى هذه السنه حولت القبله إلى الكعبه كان النَّبِىُّ صلى‏الله‏علیه‏وآله یصلى بمكه ركعتین بالغداه و ركعتین بالعشى فلما عرج به إلى السماء أمر بالصلوات الخمس فصارت الركعتان فى غیر المغرب للمسافر و للمقیم أربع ركعات.»

(3)- بقره 83: 2؛ «و با مردم با خوش زبانى سخن گویید.»

(4)- فصلت 33: 41؛ «و خوش گفتارتر از كسى كه به سوى خدا دعوت كند و كار شایسته انجام دهد.»

(5)- لقمان 22: 31؛ «و هركس همه وجود خود را به سوى خدا كند در حالى كه نیكوكار باشد بى‏تردید به محكم‏ترین دستگیره چنگ زده است.»

(6)- قصص 77: 28؛ «و نیكى كن همان گونه كه خدا به تو نیكى كرده است.»

(7)- الخصال: 2/ 345- 346؛ بحار الأنوار: 66/ 170، باب 32، حدیث 12؛ «فِى وَصِیَّهِ النَّبِىِّ صلى‏الله‏علیه‏وآله لِعَلِىٍّ علیه‏السلام یَا عَلِىُّ سَبْعَهٌ مَنْ كُنَّ فِیهِ فَقَدِ اسْتَكْمَلَ حَقِیقَهَ الْاءِیمَانِ وَ أَبْوَابُ الْجَنَّهِ مُفَتَّحَهٌ لَهُ مَنْ أَسْبَغَ وُضُوءَهُ وَ أَحْسَنَ صَلَاتَهُ وَ أَدَّى زَكَاهَ مَالِهِ وَ كَفَّ غَضَبَهُ وَ سَجَنَ لِسَانَهُ وَ اسْتَغْفَرَ لِذَنْبِهِ وَ أَدَّى النَّصِیحَهَ لِأَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّهِ.»

(8)- بحار الأنوار: 43/ 315، باب 12؛ «فَقُلْتُ یَا أَخِى جَبْرَئِیلُ مَا رَأَیْتُ فِى الْأَشْجَارِ أَطْیَبَ وَ لَا أَحْسَنَ مِنْ هَاتَیْنِ الشَّجَرَتَیْنِ فَقَالَ لِى یَا مُحَمَّدُ أَ تَدْرِى مَا اسْمُ هَاتَیْنِ الشَّجَرَتَیْنِ فَقُلْتُ لَا أَدْرِى فَقَالَ إِحْدَاهُمَا الْحَسَنُ وَ الْأُخْرَى الْحُسَیْنُ فَإِذَا هَبَطْتَ یَا مُحَمَّدُ إِلَى الْأَرْضِ مِنْ فَوْرِكَ فَأْتِ زَوْجَتَكَ خَدِیجَهَ وَ وَاقِعْهَا مِنْ وَقْتِكَ وَ سَاعَتِكَ فَإِنَّهُ یَخْرُجُ مِنْكَ طِیبُ رَائِحَهِ الثَّمَرِ الَّذِى أَكَلْتَهُ مِنْ هَاتَیْنِ الشَّجَرَتَیْنِ فَتَلِدُ لَكَ فَاطِمَهَ الزَّهْرَاءَ ثُمَّ زَوِّجْهَا أَخَاكَ عَلِیّاً فَتَلِدُ لَهُ ابْنَیْنِ فَسَمِّ أَحَدَهُمَا الْحَسَنَ وَ الآْخَرَ الْحُسَیْنَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏وآله فَفَعَلْتُ مَا أَمَرَنِى أَخِى جَبْرَئِیلُ فَكَانَ الْأَمْرُ مَا كَانَ فَنَزَلَ إِلَىَّ جَبْرَئِیلُ بَعْدَ مَا وُلِدَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ فَقُلْتُ لَهُ یَا جَبْرَئِیلُ مَا أَشْوَقَنِى إِلَى تَیْنِكَ الشَّجَرَتَیْنِ فَقَالَ لِى یَا مُحَمَّدُ إِذَا اشْتَقْتَ إِلَى الْأَكْلِ مِنْ ثَمَرَهِ تَیْنِكَ الشَّجَرَتَیْنِ فَشَمِّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ قَالَ فَجَعَلَ النَّبِىُّ صلى‏الله‏علیه‏وآله كُلَّمَا اشْتَاقَ إِلَى الشَّجَرَتَیْنِ یَشَمُّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ وَ یَلْثِمُهُمَا وَ هُوَ یَقُولُ صَدَقَ أَخِى جَبْرَئِیلُ علیه‏السلام ثُمَّ یُقَبِّلُ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ وَ یَقُولُ یَا أَصْحَابِى إِنِّى أَوَدُّ أَنِّى أُقَاسِمُهُمَا حَیَاتِى لِحُبِّى لَهُمَا فَهُمَا رَیْحَانَتَاىَ مِنَ الدُّنْیَا فَتَعَجَّبَ الرَّجُلُ مِنْ وَصْفِ النَّبِىُّ صلى‏الله‏علیه‏وآله لِلْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ فَكَیْفَ لَوْ شَاهَدَ النَّبِىُّ صلى‏الله‏علیه‏وآله مَنْ سَفَكَ دِمَاءَهُمْ وَ قَتَلَ رِجَالَهُمْ وَ ذَبَحَ أَطْفَالَهُمْ وَ نَهَبَ أَمْوَالَهُمْ وَ سَبَى حَرِیمَهُمْ أُولئِكَ عَلَیْهِمْ لَعْنَهُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون.»

سه شنبه 17/5/1391 - 12:54
عقاید و احکام

منابع مقاله:

کتاب   : تفسیر حكیم جلد دو

نوشته : حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

نماز

نماز پس از ایمان استوارترین رشته الفت و قوى‏ترین عامل پیوند میان عابد و معبود است.

نماز نور باطن، صفاى قلب، مایه پاكى جان، سبب سلامت، و پرتو پرفروغ رحمت حق در خیمه حیات انسان است.

نماز رشته محكمى است كه همه وجود انسان را به ملكوت پیوند میدهد، و فرشى را تبدیل به عرشى مى‏كند و مانند آن برنامه‏اى را نمیتوان یافت كه آدمى را به حق و حقیقت ربط دهد.

نماز پناه بى‏پناهان، سنگر مجاهدان، گلستان روح افزاى عاشقان، چراغ سحر مشتاقان، نور وجود عارفان، آرامش قلب مضطربان، و سیر كمالى آگاهان است.

نماز زنده كننده جان، ظهوردهنده حیات جاودان، راز و نیاز دردمندان، روشنى راه راهروان، نور دیده بینایان، سرمایه مستمندان، دواى درد دردمندان، نواى دل بیدلان، دلیل گمراهان، امید امیدواران، نشاط سحرخیزان، سوز دل سوختگان، حرارت روح افسردگان، مایه بقاى جان و دستگیره نجات انسان از مهالك است.

نماز برتر از همه عبادات، جامع تمام كمالات، منعكس كننده كلّ واقعیات، منبع بركات و كلید حل مشكلات است نماز خمیر مایه حیات، تزكیه كننده صفات، علاج زشت‏ترین عادات، نمو دهنده حسنات، شستشو دهنده سیئات، سبب كرامات، منبع فیض و افادات، نگهدارنده انسان از حادثات، مانع سانحات و حقیقت كائنات است.

نماز عشق سالكین، عبادتى آتشین، كارى بى‏قرین، بهترین یار و معین، خورشید اهل زمین، مونس اصحاب دین، امنیت جان غمین و رحمت واسعه حضرت ارحم‏الراحمین است.

نماز حقیقتى روحانى، فرمان واجب حضرت سبحانى، نفخه رحمانى، جان انسانى و نور یزدانى است. نماز هویت ایمان، حقیقت جهان، طریقت جان، قدرت انسان و راه ورود به بهشت و رضوان است.

نماز چشمه زمزم روح، ساغر معنوى صبوح، فتح‏الفتوح، توبه نصوح، ذكرى ممدوح و در طوفان حوادث كشتى نوح است.

بدون نماز خود را اهل حقیقت و حقمدان و رسیدن فیض خاص الهى را به سوى خود توقع مدار.

اكسیر وجود بدون نماز بى‏سود است، بى‏خبران از نماز بى‏خردانند و فراریان از این مقام گرفتار دام شیطان‏اند.

ثروتمندان بى‏نماز فقیرند و تهیدستان با نماز از همه غنى‏ترند. شاید گروهى تصور كنند كه نماز عبادتى ویژه شریعت محمدى است و در گذشته خبرى از این حقیقت معنوى در آئین پیامبران نبوده، ولى این تصور ساخته و پرداخته خیال و نتیجه عدم آگاهى از حقایق و میوه تلخ بى‏اطلاعى از آیات قرآن مجید و روایات است.

 

نماز در فرهنگ پیامبران و امت‏ها

تفسیر على‏بن‏ابراهیم قمى در حدود قرن سوم هجرى، یعنى نزدیك به عصر حضرت عسگرى علیه اسلام به رشتة تحریر كشیده شده است.

بزرگان از دانشمندان و فقها به این تفسیر اطمینان نموده و بسیارى از مطالب و روایات آن را در كتابهاى خود نقل كردهاند.

در جلد اوّل این تفسیر در توضیح آیه شریفة

فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ‏ «1»

روایتى از قول پدرش ابراهیم قمى از ابن عمیر، از ابان بن عثمان از حضرت صادیق (ع) درباره نماز نقل میكند.

با توجه به این كه كتابهاى رجالى شیعه مانند رجالكشى، جامع الرواة، قاموس الرجال، معجم الرجال، سند روایت را صد در صد معتبر میدانند، نشان گر این حقیقت است كه نماز در زمان حضرت آدم حتى از ابتداى شروع زندگیاش در زمین جایگاه خاصى داشته و از حلّال مشكلات زندگى بوده است.

برگردان فارسى روایت تا آنجا كه لازم و نقطة شاهد است از نظر شریف عاشقان نماز میگذرد.

آدم پس از خروج از بهشت و هبوط به زمین، چهل روز در كوه صفا واقع در قرب حرم امن اقامت داشت، آن روزها به خاطر دورى از مقامى كه در ملكوت داشت و هبوط از مرتبه بلندى كه ویژه او بود، و به سبب از دست رفتن همنشینى با فرشتگان و محروم شدن از بهشت در حالى كه چهره بر زمین میگذاشت، هم چون ابر بهاران سرشك از دیده میریخت.

امین وحى از جانب حضرت معبود- كه جز لطف و محبت و احسان و رحمت به بندگان ندارد- بر او نازل گشت و سبب ناله جگر سوز و دلخراش او را پرسید، در پاسخ به آن فرشته مقرب حق گفت: چرا ننالم، و اشك از دیده نبارم، مگر نه این است كه خداى عزیز مرا به خاطر سرپیچى از فرمانش و بیتوجهى به خواستهاش از مقام قرب خود رانده و از جوار رحمتش محروم نموده و جایم را در خاك ذلت و بر غبار مكنت قرار داده است. فرشته وحى به او گفت: به پیشگاه لطف دوست باز گرد و وجودت را به زینت توبه بیاراى.

آدم پرسید: چگونه توبه كنم و جسان به سوى حق باز گردم؟ خداى مهربان چون نیت آدم را بر جبران گذشته راسخ دید، قبّهاى از نور كه جایگاه بیت را مشخص میكرد و تابش نورش حدود جغرافیائى حرم را معلوم مینمود فرود آورد و به امین وحى فرمان داد محل بیت را نشانهگذارى كند، چون به وسیله آن نور محل بیت و حدود حرم معلوم شد و این برنامه سامان گرفت، فرشته وحى از آدم خواست آماده شود تا مراسمى را به جا آورده و دست نیاز به سوى بینیاز براى توبه و بازگشت بردارد.

روز ترویه شروع برنامهاى بود كه آدم از فرشتة حق تعلیم میگرفت.

پدر آدمیان به دستور امین وحى غسل كرد و مُحرم شد و پس از انجام آن مراسم، روز هشتم ذو الحجه به سرزمین منى رفت و دستور گرفت كه شب را در آنجا بیتوته كند. صبح روز نهم در حالى كه تلبیه مى‏گفت به عرفات آمد، آفتاب عرفه از ظهر مى‏گذشت فرشته الهى به او گفت: از ادامه دادن تلبیه خوددارى كن و دوباره خود را به غسل بیاراى، آنگاه نماز عصر را به جاى آورد، امین وحى به او گفت: در این سرزمین بپاخیز، چون بپا خاست كلماتى را كه از جانب خداوند براى راه یافتن آدم به مقام توبه نازل شده بود به آدم تعلیم داد. «2» از این روایت كه علاوه بر تفسیر على‏بن‏ابراهیم دیگر كتاب‏هاى اسلامى هم نقل كرده‏اند استفاده مى‏شود كه حضرت آدم كه اولین انسان از نوع ما بوده از جانب حضرت حق مأمور به نماز بود، ولى این كه چگونگى و كیفیت و شرایط و عدد ركعات و اوقاتش به چه صورت بوده بر ما پوشیده است و به دانستن آن هم نیازى نیست، آنچه مهم است این است كه آدم براى اقامه نماز مكلف و مسئول بوده و نماز را از برنامه‏هاى واجب آئینش قرار داده بودند.

جایگاه نماز تا مرتبه‏اى است كه در روایات آمده: آدم پس از آن كه از دنیا رفت هبة الله جانشینش بر جنازه او نماز گذارد.

كتاب بحار از كتاب معتبر و با ارزش تهذیب شیخ طوسى آن فقیه والامقام و محدث خبیر و مفسر كبیر نقل میكند كه حضرت صادق (ع) فرمود:

هنگامى كه آدم از دنیا رفت و زمان نماز گزاردن بر او فرا رسید، فرزندش هبة الله به امین وحى گفت: اى فرستاده حق پیش به ایست تا بر جنازه آدم نماز خوانده شود، فرشته الهى گفت: خدا ما را به سجده بر پدرت فرمان داد و اكنون در شأن ما نیست كه بر نیكوترین فرزندش مقدم شویم شما بر ما پیشى گیر و با پنج تكبیر بر جنازه پدر نماز بخوان، پس از آن واجب شد بر جنازه فرزندانش پیش از دفن نماز میت خوانده شود.

با كمال تأسف بسیارى از جوامع و امتها از فرهنگ حق دور شدند و به پرستش بتهاى زنده و بیجان دچار شدند و اسیر فرهنگهاى انحرافى و اختراعى گشتند و از همه ارزشها به ویژه نماز این فیض عظیم الهى بیبهره ماندند، زندگانشان در چاه مهلك بى‏نمازى افتادند و مردگانشان بدون بدرقه نماز دفن مى‏شوند و یا به آتش مى‏سوزانندشان.

 

ادریس و نماز

علامه مجلسى از حضرت صادق (ع) روایت مى‏كند: به هنگام ورود به شهر كوفه از مسجد سهله دیدن كن و در آن مكان مقدس نماز بگزار و حل مشكلات دینى و دنیائى‏ات را در آنجا از خدا بخواه، زیرا مسجد سهله خانه حضرت‏ ادریس است، انسان بزرگوارى كه در آنجا به پیشه خیاطى مشغول بود و نمازش را در آن مكان پاك اقامه مى‏كرد.

آرى كسى كه در آنجا دست نیاز به سوى بى‏نیاز بردارد بى‏پاسخ نمى‏ماند و در قیامت در كنار ادریس از مقام رفیعى برخوردار خواهد شد، و به سبب عبادت و اظهار نیازمندى در آن مسجد، از ناراحتى‏هاى دنیائى و شر دشمنان در پناه حق قرار خواهد گرفت. «3» طبرسى در تفسیر بسیار پر ارزش مجمع‏البیان مى‏گوید: حضرت ادریس از قدیمى‏ترین پیامبران خدا و جد پدرى نوح بوده است. «4» توجه داشته باشید كه حضرت ادریس پیش از نوح مى‏زیسته و فرهنگش همراه نماز بوده و محل اقامه نمازش چنان با ارزش و داراى معنویت است كه حضرت صادق (ع) دعاى دعا كننده در آن مقام را مستجاب مى‏داند.

 

نوح و نماز

از حضرت باقر (ع) روایت شده است:

پرستش خداى یكتا، و اخلاص ورزى به پیشگاه او، و بى‏همتا دانستن حضرتش كه خدا فطرت آدمیان را بر آن قرار داده اصول آئین نوح بود.

پروردگار بزرگ از نوح و همه پیامبران پیمان گرفت كه او را فرمان برند و از شركت دورى جویند، و نیز خداى مهربان حضرت نوح را به نماز و امر به معروف و نهى از منكر و رعایت حلال و حرام دعوت كرد. «5»

 

ابراهیم و نماز

ابراهیم بزرگ كه از او به عنوان بت‏شكن، قهرمان توحید، پدر پیامبران، اواه، حلیم، صالح، مخلص، مخلّص، موحد، بیناى به ملك و ملكوت یاد مى‏شود، هنگامى كه هاجر و نور چشمش اسماعیل را در حالى كه شیرخوار بود در سرزمین بى‏آب و علف مكه نزدیك حرم امن گذاشت و قصد بازگشت به شام كرد به پیشگاه حق عرضه داشت:

رَبَّنا إِنِّی أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ ... «6»

پروردگار را من برخى از فرزندانم را در درهاى بى‏كشت و زرع نزد خانه محترمت سكونت دادم، پروردگار را براى این كه نماز را برپا دارند.

او به نقل قرآن مجید درخواست‏هاى با ارزشى از خدا داشت از جمله:

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ: «7»

پروردگار را مرا برپا دارنده نماز قرارده و نیز ذریه و نسلم را توفیق اقامه نمازده و پروردگارا دعایم را بپذیر.

 

اسماعیل و نماز

قرآن در این زمینه‏مى‏فرماید:

وَ اذْكُرْ فِی الْكِتابِ إِسْماعِیلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِیًّا وَ كانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِیًّا: «8»

و در این كتاب سرگذشت اسماعیل را یاد كن كه او وفا كننده به وعده و فرستاده‏اى پیامبر بود.

و همواره اهلش را به نماز و زكات فرمان مى‏داد و نزد پروردگارش انسانى پسندیده بود.

 

اسحاق، یعقوب و نسل ابراهیم و نماز

در قرآن مجید در رابطه با این منابع كرامت آمده است:

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِینَ: «9»

و اسحاق و یعقوب را به عنوان عطائى افزون به ابراهیم بخشیدیم، و همه را افرادى صالح و شایسته قرار دادیم، و آنان را پیشوایانى مقرر كردیم كه به فرمان ما مردم را هدایت مى‏كردند و انجام دادن كارهاى نیك و برپا داشتن نماز و پرداخت زكات را به آنان وحى نمودیم و آنان فقط پرستش كنندگان ما بودند.

 

شعیب و نماز

مردم مدین مردمى فاسد و طاغى و متجاوز به حقوق حق و خلق بودند، خداى مهربان شعیب را براى هدایت آنان مبعوث به رسالت كرد تا از گمراهى و ضلالت نجاتشان دهد، تعالیم ملكوتى آن حضرت به این صورت در قرآن مجید آمده است:

خدا را بپرستید جز او معبودى نیست، اجناس پیمانه‏اى و كشیدنى را كم مردم نگذارید، من شما را در توانگرى و نعمتى كه بى‏نیاز كننده از كم فروشى است مى‏بینم و بر شما از عذاب روزى فراگیر بیمناكم.

اجناس پیمانه و ترازو را به عدل و انصاف كامل و تمام بدهید، و اجناس مردم را كم شمارتر و كم ارزش‏تر از آنچه كه هست به حساب نیاورید و در زمین تبهكارانه فتنه و آشوب برپا مكنید. «10» تعالیم شعیب ضامن خیر دنیا و آخرت مردم بود، ولى جامعه مدین در برابر شعیب و دل‏سوزى‏هاى او موضوع سختى گرفتند و نخواستند هدایت خدا را كه به وسیله شعیب به آنان رسیده بود بپذیرند، و دست از هوا و شهوات و دنیا پرستى بردارند، و شگفت اینجاست كه تعالیم او را نتیجه نماز مى‏دانستند، آیا به این حقیقت آگاهى داشتند كه نماز باز دارنده نمازگزار از هر فحشا و منكرى است؟! آنان به شعیب گفتند:

یا شُعَیْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما یَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِی أَمْوالِنا ما نَشؤُا إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ:

اى شعیب آیا نمازت به تو فرمان مى‏دهد كه آنچه را پدرانمان مى‏پرستیدند رها كنیم، یا از این كه در اموالمان به هر كیفیتى كه مى‏خواهیم تصرف كنیم دست برداریم به راستى تو انسانى بردبار و راه یافته‏اى پس چرا مى‏خواهى در برابر آزادى ما نسبت به بت پرستى و هزینه كردن اموالمان به هر صورت كه بخواهیم بایستى؟!

آرى نماز رشد دهنده و هدایت‏گر و بازدارنده از فحشا و منكرات است ولى مردم دنیا پرست و غرق در شهوات نمى‏خواستند در چنین حصن حصینى وارد شوند و دایره حیات را با این دژ محكم و حصار مستحكم از شر شیاطین و خطرات هواى نفس محفوظ بدارند.

 

موسى و نماز

حضرت كلیم الله كه از پیامبران اولوالعزم است مورد عنایت خاص حضرت حق بود.

یاد آن حضرت و اوصاف حمیده‏اش زیاد در قرآن مجید آمده است.

او زمانى كه به هدایت حضرت حق در مسیر مدین به مصر به وادى سینا و منطقه طور رسید براى اولین بار طنین دلرباى صداى معشوق را به این گونه شنید:

إِنِّی أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما یُوحى‏ إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِی: «1

به یقین این منم پروردگارت، پس كفش خود را از پایت بیفكن، زیرا تو در وادى مقدس طوى هستى.

و من تو را به پیامبرى برگزیدم پس به آنچه وحى مى‏شود گوش فرا دار، همانا من خدایم كه جز من معبودى نیست، پس مرا بندگى كن و نماز را به خاطر یاد من برپاى دار.

آرى نمازى كه همراه با شرایط ظاهرى و باطنى اقامه شود یاد حضرت محبوب را در دل زنده مى‏سازد و حاكمیت آن یاد را در اعمال و خلاق مى‏گستراند، و امنیتى همه جانبه در قلب ایجاد مى‏نماید و آدمى را در حصار حفظ حق مى‏برد و نهایتاً سعادت دنیا و آخرت را براى انسان به ارمغان مى‏آورد.

أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ: «2

بدانید با یاد خدا دلها آرامش و امنیت یابد.

چون امنیت واقعى به وسیله نماز و از بركت این عبادت به درگاه بى‏نیاز حكومتش را در عرش قلب برقرار كرد، به هنگام مرگ و سفر به آخرت، دارنده قلب مطمئن مخاطب به خطاب حضرت حق مى‏شود و در چنین حالتى مردن براى انسان از عسل شیرین‏تر مى‏گردد:

یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّكِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی: «13»

اى جان آرام گرفته و اطمینان یافته به سوى پروردگارت در حالى كه از او خوشنودى و او هم از تو خوشنود است بازگرد، پس در میان بندگانم درآى، و در بهشتم وارد شو.

 

لقمان و نماز

آن بزرگ مرد الهى كه بر اثر تزكیه نفس و جهاد اكبر و اجتناب از هر گناه و عمل بیهوده‏اى از جانب حق به مقام با عظمت حكمت نائل آمد در سفارش‏هاى پر ارزشش به فرزندش فرمود:

یا بُنَیَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى‏ ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ: «14»

پسرم نماز را بر پا دار، و مردم را به كار پسندیده وادار، و از كار زشت باز دار كه اینها از امورى است كه ملازمت بر آن از واجبات است.

 

داود و نماز

علامه مجلسى محدث كم نظیر شیعه در توضیح آیاتى كه در رابطه با زندگى با بركت داود است، روایاتى درباره فضائل و محاسن و كثرت عبادات و مناجات داود به خصوص علاقه شدیدى كه آن انسان ملكوتى به نماز داشت نقل مى‏كند: آن حضرت در خانه‏اش محراب‏هاى متعددى قرار داده بود تا در جاى جاى خانه‏اش اقامه نماز كند.

او اوقاتش را به چهار بخش تقسیم كرده بود: روزى را براى حل مشكلات مردم، وقتى را براى زن و فرزند، زمانى را براى دعا و مناجات در دل كوهها و كنار دریا، و ایامى را براى انس با محبوب در خلوت منزل و در كنار محراب عبادت. حضرت صادق (ع) مى‏فرماید: در حالى كه در محراب عبادتش مشغول نماز بود، خداى مهربان با وى سخن مى‏گفت. «15»

 

سلیمان و نماز

علامه مجلسى از كتاب با ارزش ارشاد دیلمى روایت مى‏كند:

لباس سلیمان لباسى بس عادى بود، در حالى كه سلطنت و حكومت و ثروتى كه در اختیار داشت، براى احدى از گذشتگان و آیندگان مقرر نشد.

او شب‏هایش را با نماز به صبح مى‏رساند در حالى كه هم چون چشمه بهارى از دیده اشك مى‏ریخت، آن حضرت اداره امور معاشش را از طریق بازوى خود تأمین مى‏كرد.

 

یونس و نماز

آن بنده صالح حق سال‏ها ملت نینوا را به عبادت خدا و دست برداشتن از بت پرستى و شرك و گناه دعوت كرد، ولى مردم در برابر دعوتش به تكبر برخاستند و با او از هر درى مخالفت كردند، تا جائى كه آن حضرت را از هدایت خود ناامید ساختند و آن جناب در پیشگاه حق براى هلاك شدن مردم نفرین كرد، سپس آنان را رها نموده به جائى رفت كه به او دسترسى نداشته باشند.

چون به منطقه بازگشت زندگى مردم را همانند پیش از نفرین كردنش عادى یافت، معلوم شد جامعه نینوا توبه كرده و عذاب را دفع نموده و به زندگى پاك و حیات معقولى بازگشته‏اند.

یونس با خشم و غضب منطقه را ترك كرد و نهایتاً در میان امواج دریا به كام نهنگ انداخته شد، حضرت حق سبب نجاتش را از آن زندان كه احدى توان یافتن آن را نداشت چنین بیان مى‏كند:

فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلى‏ یَوْمِ یُبْعَثُونَ: «16»

پس اگر او از تسبیح كنندگان نبود، بى‏تردید تا روزى كه مردم برانگیخته مى‏شوند در شكم ماهى میماند.

مجمع‏البیان از قول مفسر معروف قتاده نقل مى‏كند كه منظور از تسبیح یونس كه عامل نجاتش شده نماز بود. «17»

 

زكریا و نماز

قرآن مجید درباره‏نماز زكریا مى‏فرماید:

هُنالِكَ دَعا زَكَرِیَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّكَ سَمِیعُ الدُّعاءِ.

فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ یُصَلِّی فِی الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُكَ بِیَحْیى‏ مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِیًّا مِنَ الصَّالِحِینَ: «18»

در آنجا بود كه زكریا با دیدن كرامت و عظمت مریم، پروردگار خود را خواند كه پروردگارا مرا از سوى خود فرزندى پاك و پاكیزه عطا كن، یقیناً تو شنواى دعائى.

پس فرشتگان او را در حالى كه در محراب عبادت به نماز ایستاده بود ندا دادند: خدا تو را به یحیى مژده مى‏دهد در حالى كه تصدیق كننده كلمه‏اى از سوى خدا یعنى مسیح است، یحیى سرور و پیشوا و بر اساس زهد و حیا حافظ خود از مشتهیات نفسانى و پیامبرى از شایستگان است.

 

عیسى و نماز

داستان عیسى و مادرش مریم كه داراى مقام عصمت و طهارت است از شگفتى‏هاى قدرت و عظمت خداست.

خداى مهربان براى نشان دادن قدرت خود و براى عبرت دیگران و در جهت هدایت امت‏ها به طور مكرر به داستان با عظمت این پسر و مادرش در قرآن اشاره فرموده است.

از عجایب زندگى عیسى سخن گفتنش در گهواره پس از ساعاتى چند از ولادت اوست، كه در آن گفتار حقایق و معارف الهیه را براى مردم بازگو كرد و به ویژه حقیقت توجه داد كه خدا مرا به نماز سفارش كرده است:

قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا وَ جَعَلَنِی مُبارَكاً أَیْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَیًّا: «19»

بى تردید من بنده خدایم، به من كتاب آسمانى عطا شده، و به شرف نبوت آراسته‏ام و هر كجا باشم براى جهانیان مایه بركت و سودم، خدا من را تا زنده‏ام به نماز و زكات سفارش كرده است.

 

پیامبر اسلام و نماز

نماز در شریعت محمدى از اركان اسلام، و اساس دین، و عمود آئین، و معراج مؤمن، و نور عبد در دنیا و آخرت است. مسائل و شرایطى كه در باب نماز در این شریعت كامل، و آئین جامع مطرح است در هیچ فرهنگى مطرح نبوده و نیست.

نماز در اسلام محمدى حقیقتى جامع و واقعیتى كامل است، كه در پرتو آن، انسان به آداب ملكوتى، و اخلاق الهى مؤدب مى‏شود، و به وسیله آن طریق رشد و كمال و عرفان و مسیر حق و حقیقت و محبت را مى‏پیماید.

نماز در آئین احمدى بال پر قدرتى است كه اگر با شرایط ویژه‏اش اقامه شود، انسان را تا مقام قرب و وصال محبوب ابدى و معشوق سرمدى پرواز مى‏دهد.

عارفان عاشق و واصلان كامل مى‏گویند: نماز معجونى است كه شارع حكیم آن را ترتیب داده و به لطف عمیمش تركیب نموده است.

مشخص است كه هر جزء آن مبتنى بر حكمتى، و مقتضى سرى و مصلحتى است، و هویدا و مبرهن است كه افضل اعمال بنى‏آدم سجده كردن است، چنان كه صریح اخبار و صحیح اعتبار بر آن ناطق و شاهد است.

صادق از آن كه اعضاى هفتگانه را در آن حال نمازگزار از بر خاك گذارد، و مجمع‏النورین را كه اشرف جوارح است بر زمین مالد و به زبان نیاز به درگاه كریم كارساز بنده نواز نالد.

در حدیثى بسیار مهم از قول رسول خدا (علیهما السلام) آمده است:

«انما العلم ثلاثه: آیه محكمة، او فریضة عادله، او سنته قائمة:» «20»

آیت محمكه تفسیر به توحید و معرفه الله شده، و فریضه عادله به اخلاق و تزكیه نفس معنا گشته و سنت قائمه به فروع شریعت محمدى تبیین شده است.

نماز معجونى است كه اجزاء آن از این سه علم تركیب گشته و جامعه‏اى است كه از این سه رشته دوخته شده، و حقّه‏اى است كه در آن این سه گوهر نفیس اندوخته گشته، و صدفى است كه این سه لؤلؤ نایاب در آن تعبیه شده و منبعى است كه این سه چشمه از آن منفجر گردد.

اما اشتمال نماز بر توحید از آن است كه افتتاح نماز با تكبیره الاحرام است و مفهوم تكبیر توحید ذات و نفى صفات است، و بلند كردن انگشتان دهگانه هر كدامش دلیل و نشانه‏اى بر صفات جمالیه و جلالیه است.

انسان ضرورت دارد به هنگام راه یافتن به نماز متوجه این معانى بلند آسانى و مفاهیم عرفانى ملكوتى باشد.

اما اشتمال نماز بر تزكیه اخلاق به این است كه طهارت بر دو نوع است:

طهارت ظاهر از خبائث و احداث، و طهارت باطن از ذمائم اخلاق، و چنان كه تطهیر ظاهر شرط صحت نماز است، هم چنان تطهیر باطن نیز شرط قبولى این عبادت الهیه است.

و اشتمال نماز بر سنت قائمه از این جهت است كه نماز اشرف عبادات و افضل طاعات و در فروع شریعت هیچ عملى با آن برابرى نمى‏كند.

آرى نماز اسلام محمدى سرا پا آداب الهى و مسایل تربیتى و حقایق ملكوتى و واقعیات آسمانى است.

 

نماز زكات بدن و عمر است‏

براى هر چیزى زكاتى است، زكات مال دستگیرى از فقیران است، زكات آبرو و مقام یارى دادن به ضعیفان است، زكات آواز خوش خواندن قرآن است، زكات زبان نصیحت مسلمانان است، زكات خانه پذیرائى از مهمان است، و گوهر گرانمایه و گران بهاى عمر كه نفیس‏ترین متاع و بهترین سرمایه است زكاتش هزینه كردن آن در طاعات و عبادات و دعا و مناجات با قاضى الحاجات است، و نماز كه اشرف مثوبات و افضل قربات است باید به عنوان زكات عمر و بدن به حساب آید و در اوقات معنیش پرداخته شود.

پس عبد چون عازم حرم كبریا و متوجه عالم بالا گردد باید قلب او كه فرمان فرماى مملكت وجود وى است اول پیش به ایستد و تمام اعضا و جوارح و حواس باطنه و ظاهره با همه رگ‏ها و استخوان‏ها كه همه زیر دست و رعیت اویند به قلب اقتدا كنند و او را متابعت نمایند.

چون عبد در حال نماز چنین كند و به خضوع و خشوع رو به درگاه حضرت رب‏العالمین نماید گوهر گران بهاى عمر خود را زكات داده و هر حق لازمى را به مستحقش رسانیده، چه این كه حق امام و مقام ما فوق امامت و حق رعیت پیروى و متابعت است. «21»

 

نماز در روایات‏

بدون تردید در میان عبادات و مسائل معنوى و ملكوتى، نماز از ارزش و اهیمت ویژه‏اى برخوردار است.

به اندازه‏اى كه به نماز سفارش شده به چیزى سفارش نشده است. نماز سفارش حضرت حق، و پیامبران، و امامان و عارفان و ناصحان و حكیمان است.

كتابى از كتابهاى آسمانى حق خالى از آیات مربوط به نماز نیست.

از مسائل و مطالب بسیار مهم كتابهاى عرفانى، و اخلاقى به ویژه مجموعههاى حدیث نماز است.

معارف الهى انسان بینماز را انسان نمیدانند، و هر بینمازى را مستحق عذاب ابد و محروم از رحمت و ممنوع از ورود در بهشت دانسته و بلكه بینماز را موجودى پست و وجودى تهیدست و تیره بختى بیچاهر به حساب میآوردند.

نماز در عرصه زندگى و حیات انسان به اندازهاى ارزش دارد كه اولیاء الهى براى یك لحظه از آن غافل نبودند، و به هر صورت كه ممكن بود دیگران را هم به این عبادت پرارزش ملكوتى تشویق میكردند.

نماز با این كه به افراد غیر مكلّف واجب نیست ولى به سبب ارزش و اهمیتى كه دارد امامان معصوم فرمان میدادند كه فرزندانشان را از شش و هفت سالگى به نماز وا دارید و آنان را براى حركت در این سفر معنوى تشویق نمائید.

عن معاویة بن وهب قال سألت ابا عبد الله (ع) فى كم یؤخذ الصبى بالصلاة فقال: فیما بین سبع سنین و ست سنین: «22» معادیة بن وهب كه از بُزرگان از اصحاب حضرت صادق (ع) است میگوید: از امام هشتم پرسیدم در چه زمانى كودك را به نماز توجه دهند؟ حضرت فرمود میان هفت و شش سالگى.

«عن محمد بن مسلم عن احدهما فى الصبى متى یصلى قال: اذا عقل الصلاة قلت: متى یعقل الصلاة و تجب علیه؟ قال: ست سنین:» «23»

محمد بن مسلم از یكى از دو امام یا حضرت باقر یا حضرت صادق (ع) درباره كودك روایت میكند كه چه زمانى نماز بخواند، حضرت میفرماید هنگامى كه نماز را درك كند، میپرسد چه زمانى نماز را میفهمد تا خواندنش بر او لازم باشد؟ حضرت میفرماید: در شش سالگى.

«عن الحلبى عن ابى‏عبدالله (ع) عن ابیه قال: انا نأمر صبیاننا بالصلاة اذا كانوا بنى خمس سنین، فأمروا صبیانكم بالصلاة اذا كانوا بنى سبع سنین:»

حلبى كه از راویان بزرگوار شیعه است از امام صادق نقل مى‏كند كه حضرت از پدر بزرگوارشان روایت مى‏كنند كه ما فرزندانمان را در سن پنج سالگى به نماز وادار مى‏كنیم، پس شما آنان را در سن شش سالگى وادار نمائید.

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- بقره آیه 37.

(2)- تفسیر على‏بن‏ابراهیم، ج 1، ص 44.

(3)- بحار ج 11، ص 280.

(4)- مجمع‏البیان ج 6، ص 518.

(5)- بحار ج 11، ص 331.

(6)- ابراهیم، آیه 37.

(7)- ابراهیم، آیه 40.

(8)- مریم، آیات 54- 55.

(9)- انبیاء، آیات 72- 73.

(10)- هود، آیات 84- 85.

(11)- طه، آیات 12- 14.

(12)- رعد، آیه 28.

(13)- فجر، آیات 27- 30.

(14)- لقمان، آیه 17.

(15)- بحار ج 14، ص 20.

(16)- صافات، آیات 143- 144.

(17)- مجمع البیان ج 8، ص 459.

(18)- آل عمران، آیات 38- 39.

(19)- مریم، آیات 30- 31.

(20)- كافى ج 1، ص 24.

(21)- اسراء الصلاه تهرانى 36.

(22)- وسائل ج 3، ص 12.

(23)- وسائل ج 3، ص 12.

 پایگاه عرفان

سه شنبه 17/5/1391 - 12:53
اهل بیت

منابع مقاله:

کتاب : تفسیر و شرح صحیفه سجادیه جلد سوم

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

خیلى مختصر دورنمایى از آن زمان را با هم تماشا مى‏كنیم، تا معلوم شود رسول با كرامت اسلام در جهت تبلیغ دین با چه قومى رو به رو بوده و براى احیاى دین خدا گرفتار چه مشقّات و زجرها و رنج هایى شده است.

«در آن زمان حدود یك ششم مردم عربستان شهر نشین بودند كه بیشتر در نواحى جنوب، یمن و عدن و حضرموت و در قسمت شمال غربى، حیره و غسّان به سر مى‏بردند و در حجاز هم سه شهر مكّه و یثرب و طائف وجود داشت، دیگر ساكنان عربستان اعراب صحرانشین و بیابان گرد بودند و به طور كلّى شهر نشینان عرب هم خمیر مایه اخلاق و روحیّات خود را از صحرانشینى و نظام قبیله‏اى گرفته بودند.

[

تعصّب قبیله‏اى در جاهلیّت‏

 

] عرب بادیه تابع نظم و فرمانبرى و تسلیم در برابر قدرت نیست، به خود و افراد قبیله‏اش متّكى است و با دیگران همان مى‏كند كه ناسیونالیست‏هاى افراطى و نژاد پرستان با دیگر نژادها و ملّت‏ها، هر جا بتوانند كشتار، غارت، دزدى، هتك ناموس، دروغ و خیانت را نسبت به دیگران مشروع مى‏دانند.

اعراب بدوى تابع حكومتى نبودند و نظم و سیاستى نداشتند و اساس ملیّت و جامعه آنان را، قبیله تشكیل مى‏داد. قبیله مجموع چند خانواده و قوم و خویشاوند است كه تحت ریاست شیخ قبیله كه معمولًا كهنسال‏ترین افراد قبیله است به سر

مى‏برند.

قوم و قبیله واحد مستقلّى بود كه باید در همه چیز به خود متّكى باشد چون اقوام و قبایل دیگر اصولًا بیگانه به شمار مى‏رفتند و هیچ گونه حقوق و احترامى از نظر افراد این قبیله نداشتند و غارت اموال و كشتن افراد و دزدیدن و ربودن زنان جزو حقوق قانونى آنان بود، مگر این كه با قبیله‏اى پیمانى داشته باشند كه آنهم معمولًا دیرى نمى‏پایید كه با یك جسارت كوچك از طرف یكى از افراد آن قبیله نقض مى‏شد وبهانه براى حمله مجدد به دست مى‏آمد.

بدین ترتیب افراد یك قبیله كه تنها حامى و تكیه گاه خود را قبیله خویش مى‏دانند بدان بى دریغ دل بسته‏اند و مسئله ذكر مفاخر قبیله و بیان انتساب و شاخه‏هاى قبیله و افزون نشان دادن افراد ولو با شمارش گور مردگان خود، از بزرگترین نمودهاى تعصّب قبیله‏اى است.

جنگ قبیله‏ها گاهى براى به دست آوردن چراگاه‏ها و بیشتر زاییده تعصّب و خونخواهى است.

[

حوادث جنگى جاهلیّت‏

 

] سرزمین عربستان، انسان سخت جان و جنگجو مى‏پروراند. روح جنگجویى را با عصبیّت جاهلى و ناسیونالیزم قبیله‏اى ضمیمه كنید تا ریشه بسیارى از خونریزى‏ها روشن شود.

از طرفى هر قبیله، زن و مال و جان دیگران را شكار قانونى خود مى‏داند و از طرفى قبیله‏اى كه مورد تجاوز قرار گرفته است حاضر است براى انتقام حتّى تمام افراد قبیله متجاوز را از دم تیغ بگذراند.

صحرانشینان مى‏گفتند: خون را جز خون نمى‏شوید. داستان شنفره كه به افسانه شبیه‏تر است مى‏تواند نقش تعصّب را در خونریزى‏ها نشان دهد. وى مورد اهانت‏ یكى از قبیله بنى سلمان قرار مى‏گیرد و بر آن مى‏شود كه براى انتقام، صد نفر از آنان را بكشد. سرانجام پس از مدّت‏ها كمین كردن و آوارگى نود و نه نفر را مى‏كشد!

ایّام عرب مهم‏ترین حوادث جنگى عرب جاهلى را به خاطر مى‏آورد. این جنگ‏ها معمولًا از یك برخورد ساده دو فرد از دو قبیله شروع مى‏شود و گاهى همچون جنگ «بسوس» چهل سال طول مى‏كشید تا وقتى كه تقریباً مرد جنگجویى در دو قبیله باقى نمى‏ماند و با دخالت دیگران كار به صلح مى‏كشید.

از بزرگترین مصیبت‏هاى یك فرد بدوى آن بود كه قبیله او را طرد یا خلع كند، بدین ترتیب وى دیگر منسوب به قبیله نبود و مورد حمایت قرار نمى‏گرفت و هیچ قدرت و قانونى پاسدار جان و مال او نبود و در نتیجه هر كس حق داشت او را بكشد یا به بردگى بگیرد و یا اموالش را غارت كند!

غارت از راههاى رسمى امرار معاش بود. چه، گفتیم اموال دیگر قبایل احترام قانونى ندارد و این رسم تقریباً عمومى بود، حتّى در بین قبایل مسیحى مانند «بَنى تَغْلِب» غارتگرى رایج بود، اما در اثناى غارت حتّى الامكان خونریزى مجاز نبود.

قطامى شاعر ضمن شعرى چنین مى‏گوید:

«كار ما غارتگرى و هجوم به همسایه دشمن است و گاه هم اگر جز برادر خویش كسى را نیابیم او راغارت مى‏كنیم».

عرب جاهلى در قصاید خود كشتار و غارت دیگران را از سندهاى افتخار خود مى‏شمرد.

[

ازدواج در جاهلیّت‏

 

] ازدواج خیلى زود و حتّى اغلب در سنین هشت یا نه سالگى دختر انجام مى‏شد و رضایت پدر و پرداخت بهاى عروس شرط اساسى ازدواج بود.

تعدّد زوجات بدون هیچ قید و شرطى رواج فراوان داشت. زن كالایى بود كه‏ جزو دارایى پدر یا شوهر یا پسر به شمار مى‏رفت و او را با اموال و ثروتى كه باقى مى‏ماند به ارث مى‏بردند، از اینرو ازدواج با زن پدر منع قانونى نداشت.

دختر دادن به افراد قبیله‏اى دیگر ممنوع بود، جز قریش كه حق داشتند از سایر قبایل دختر بگیرند.

دیگر از طرق مشروع تصرّف زن این بود كه مثلًا با مرد دیگرى از قبیله دیگر برخورد كند كه وى با زن خود باشد و بر سر به دست آوردن آن زن جنگ كند، اگر غالب شد زن را اسیر گرفته و بى هیچ قید و شرطى او را تصرّف كند.

بعضى از قبایل عرب مخصوصاً بنى اسد و تمیم دختران خود را زنده به گور مى‏كردند!

[

بت‏پرستى در جاهلیّت‏

 

] بت پرستى دین رایج عرب بود و به صورت‏هاى گوناگون در بین آنان نفوذ داشت.

دامنه بت پرستى آن چنان توسعه پیدا كرد كه بت‏هایى به شكل حیوان و گیاه و انسان و جنّ و فرشته و ستارگان ساخته مى‏شد و حتّى سنگ مورد پرستش بود.

«لات» در طایف به صورت سنگى چهار گوش بود و نزدیك طایف چمن و چراگاه خاص داشت كه حرم بود و قطع درخت و شكار و خونریزى در قلمرو آن روا نبود و مردم مكّه و دیگران به زیارت آن مى‏رفتند.

«عُزّى‏» خداى بسیار عزیز كه معادل ستاره زهره بود در نخله، شرق مكّه قرار داشت و پرستش مى‏شد و بیش از دیگر بت‏ها اعتبار داشت. حرم عُزّى‏ از سه درخت تشكیل شده بود و قربانى انسان بدان تقدیم مى‏شد.

«مَنات» خداى قضا و قدر بود و معبد آن سنگى سیاه در قُدَید بر سر راه مكّه به یثرب و مخصوص اوس و خزرج بود. این سه معبود، خدایان مؤنّث و تماثیل‏ ملائكه بودند.

«بَعْل» مظهر روح چشمه‏ها و آبهاى زیر زمین بود، احیاناً چاه آب پاكِ نشاط آور در صحراى خشك قابل پرستش بود.

«غار» چون با خدایان و نیروهاى زیر زمین ارتباط دارد، مقدّس شناخته مى‏شد.

بتخانه «غبغب» در نخله از همین جا پیدا شد.

«ذات انواط» كه به آن چیزهایى مى‏آویختند در نخله بود و سال‏ها مردم مكّه زیارتش مى‏كردند.

«ذوالشّرى‏» به صورت توده‏اى از سنگ‏هاى تراشیده سیاه چهارگوش محترم بود.

«روح زمین قابل كشت» خداى نیكوكارى است كه باید قربانى به پیشگاه او نثار كرد.

«روح زمین بایر» شیطان شرور است كه باید از آن بر حذر بود.

علاوه بر خدایان عمومى، هر یك از عربها در خانه خود صنم یا نصیبى داشتند كه هر وقت به خانه مى‏رفتند دور آن طواف مى‏كردند و در هنگام مسافرت از آن اجازه مى‏گرفتند و آن را همراه خود مى‏بردند.

عرب‏ها قسمتى از میوه و محصول كشاورزى و نتیجه چهارپایان خود را براى بت‏ها قرار مى‏دادند!

«ازلام» چوبه‏هاى تیرى بودند كه براى فال گرفتن و مشورت به كار مى‏رفتند. آنها در تعیین سرنوشت مردم نقش عمده‏اى داشتند و حتّى در تعیین این كه فرزند مشكوك به كدام پدر تعلّق دارد.

این چوبه‏ها در برابر بت «هبل» قرار داشت و مراسم تحت نظر كاهنى انجام مى‏شد و نیز وسیله‏اى براى قمار بازى با طرز خاصّى بود.

روزى امرؤالقیس شاعر معروف براى انتقام خون پدر خود با ازلام فال گرفت و سه بار نفى آمد، چوبه‏هاى تیر را به صورت بت پرت كرد و گفت: اى لعنتى! اگر پدر خودت را كشته بودند مرا از خونخواهى پدر منع مى‏كردى.

از این داستان نقش ازلام و موقعیّت بت و در عین حال نفوذ بر تعصّب و انتقام را استفاده مى‏كنیم.» «1» در چنین روزگارى و براى هدایت و راهنمایى چنان مردمانى محمد صلى الله علیه و آله مبعوث به رسالت شد.

 

مردم عصر جاهلیّت‏

 

«در روزگارى كه ابرهاى متراكم جهل و نادانى سراسر عالم بشریّت را تیره و تار ساخته بود، زشتخویى و فساد اخلاق همه جا رواج داشت، شرك و بت‏پرستى جایگزین یكتا پرستى و توحید گشته بود، مزدك‏ها و مانى‏ها به نام مذهب و آیین بر عقول و افكار مردم حكومت مى‏كردند، هرزگى و گناه در هر جاى جهان افتخار شمرده مى‏شد، خونریزى و ستم امرى عادى بود، بشریّت در پرتگاه نیستى قرار گرفته و آخرین دوران انحطاط خود را مى‏پیمود، زنها از مزایاى زندگى محروم و با آنها معامله برده و حیوان مى‏شد و به همراه شوهران مرده خویش به آتش مى‏سوختند!

در سرزمین خشك و سوزان كه سنگ‏هاى تفتیده‏اش از خون بى كسان مظلوم طراوت مى‏یافت و خاك‏هاى تیره‏اش از پیكر دختران معصوم زنده به گور كام مى‏گرفت، ابوجهل‏ها و ابوسفیان‏ها بر جان و مال مردم مسلّط بودند.

در میان مردمى كه سنگ و چوب معبودشان بود، وغارتگرى و چپاول شغلشان، در پست‏ترین شرایط مى‏زیستند و با فقر و تنگدستى و شتر چرانى روزگار مى‏گذرانیدند، در میان سنگ‏هاى درشت ونا هموار و مارهاى پر زهر منزل داشتند، با آبى تیره و ناگوار و نانى جوین و ساخته از هسته خرما و خوراكى پرداخته از سوسمار و ملخ به سر مى‏بردند، با برادركشى و قطع رحم خو گرفته تا گلوگاه در لجنزار خرافات و اوهام فرورفته بودند و بدین طریق روزگارشان سپرى مى‏شد و عمرها به فنا مى‏رفت.

در چنین گردابى زورق زندگى سراسر ننگ بشر بدون هدف از سویى به سویى در حركت بود، همه از زندگى خویش ناخشنود و در ظلمات حیرت و سرگردانى صبح را شام و شام را سحر مى‏كردند، یأس و نومیدى در دل‏ها چیره شده، شب دیجور جهل و شرك جهان را تیره و تار ساخته بود.» «2»

 

بعثت پیامبر و دگرگونى كفار

 

در چنین روزگارى رسول مكرّم اسلام مبعوث به رسالت شد و براى بیدارى و بینایى مردم همراه قرآن مجید به دگرگون كردن زندگى انسان و ایجاد تغییر در تمام شؤون حیات همّت گماشت. شما فكر كنید مردمى كه با شرك و بت پرستى و تقلید از گذشتگان و انواع مفاسد اخلاقى و خانوادگى و اجتماعى و سیاسى و اقتصادى خو گرفته بودند در ابتداى دعوت براى آن منبع فیض چه مشكلاتى و چه رنج‏ها و مشقّاتى ایجاد كردند، رنج‏هایى كه به قول قرآن مجید كمر شكن بود، ولى عنایت خدا و صبر و استقامت آن حضرت باعث شد آن همه بلا و مصیبت را براى تبلیغ دین و احیاى اسلام و نشر معارف الهى تحمّل نماید.

سران قریش از دعوت مردم به خدا سخت نگران بودند، كار آنان رباخوارى، فساد، تجاوز، ظلم و جمع كردن ثروت از كنار بت‏ها بود و آیین حق و آیات قرآن و دعوت محمّد صلى الله علیه و آله مخالفت با آن همه برنامه‏ها داشت. آنان مى‏دانستند كه اگر مردم بیدار شوند از قید بردگى و بندگى نسبت به آنان نجات پیدا مى‏كنند و به این همه ظلم و تجاوز خاتمه داده مى‏شود. در این صورت آنان از تمام منافع نامشروع خود محروم مى‏گردند.

ابولهب و ابوجهل و ابوسفیان و ولید و شیبه و عتبه و سایر زورمداران مى‏دانستند كه بت‏هاى چوبى و سنگى كه دست پخت كارگران ایشان است براى مردم و خود آنها سود و زیانى در امر حیات ندارد، ولى آنان بت و بتخانه را براى سرگرم نگاه داشتن مردم و بهره كشى دنیایى از بى خبران و جاهلان مى‏خواستند.

تعطیل شدن بتخانه در حكم بسته شدن مراكز مهم درآمد بود. آنها سال‏ها افكار مردم را به زنجیر اوهام و خرافات بسته و دریچه‏هاى جان آنان را قفل كرده بودند؛ زیرا بر اساس منطق این اقلیّت سود پرست، اكثریّت مردم باید چشم و گوش بسته و مطیع و فرمانبردار بمانند، مردم باید گمراه و ستم كش زندگى كنند، تا ابولهب و ابوجهل و ولید و دیگر قلدران در طول تاریخ با فراغت خاطر به رباخوارى و مال اندوزى و فساد همه جانبه خود ادامه دهند، اگرمحمّد بیاید و در گوش آنان بخواند:

الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِندَهُمْ فِی التَّورَاةِ وَالْإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَیُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّبَاتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبَائِثَ وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِی كَانَتْ عَلَیْهِمْ فَالَّذِینَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ أُوْلئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» «3»

همان كسانى كه از این رسول و پیامبر «ناخوانده درس» كه او را نزد خود [با همه نشانه‏ها و اوصافش‏] در تورات وانجیل نگاشته مى‏یابند، پیروى مى‏كنند؛ پیامبرى كه آنان را به كارهاى شایسته فرمان مى‏دهد و از اعمال زشت بازمى‏دارد و پاكیزه‏ها را بر آنان حلال مى‏نماید و ناپاك‏ها را بر آنان حرام مى‏كند و بارهاى تكالیف سنگین و زنجیره‏ها [ىِ جهل، بى‏خبرى و بدعت را] كه بر دوش عقل وجان آنان است برمى‏دارد؛ پس كسانى كه به او ایمان آوردند و او را [در برابر دشمنان‏] حمایت كردند و یاریش دادند و از نورى كه بر او نازل شده پیروى نمودند، فقط آنان رستگارانند.

آنها نمى‏توانستند جملات حكیمانه پیامبر به خدایان قلّابى خود را تحمّل كنند چون بدانها خو گرفته بودند، امّا ابولهب و ابوجهل و ولید كه پیشرو مخالفان و سلسله جنبانان این دشمنى بودند به دیده دیگرى به این پیشامد جدید مى‏نگریستند.

آنها مى‏دانستند اگر مردم آزادى را حس كنند، دیگر بردگى نخواهند كرد، اگر بردگى از میان برود این تن پروران بیكار بدبخت خواهند شد، چه بكنند؟

از مغز كسانى كه مقیاس خوشبختى را پول مى‏دانند چه فكرى تراوش مى‏كند؟

مسلّماً فكرشان بر محور پول مى‏گردد، پس باید دعوت محمّد صلى الله علیه و آله را با پول متوقّف كنند، مگر نه آن است كه آنان همه چیز خود را با پول به دست آورده‏اند، با پول خانه ساخته‏اند، با پول صدها كنیز و غلام به دور آنان مى‏گردند، با پول بتخانه به راه افتاده است، پس براى آن كه چراغ حق را خاموش كنند، باید به پول توسّل جویند.

در «تاریخ یعقوبى» آمده:

«قریش ابوطالب را گفتند: برادر زاده‏ات خدایان ما را به زشتى نام مى‏برد، ما را دیوانه مى‏خواند، پیشینیان ما را به گمراهى نسبت مى‏دهد، بگو از این دعوت باز ایستد تا مال خود را در اختیار او گذاریم.

محمّد صلى الله علیه و آله در پاسخ گفت: خدا مرا بر نینگیخته است كه مال دنیا بیندوزم و مردم را به دنیا دوستى بخوانم، مرا برانگیخته است تا دعوت او را به مردم برسانم و خلق را بدو بخوانم.

قریش چون دانستند محمّد را با پول نمى‏توان خرید به فكر افتادند ابوطالب را از حمایت او باز دارند.

گروهى از بزرگان این طایفه نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ما عُمارة بن ولید بن مغیره را كه جوانى تناور و خردمند است به تو مى‏دهیم و تو محمّد را به جاى او به ما بسپار تا به قتل برسانیم.» «4» این داستان را بیشتر مورّخان پیشین نوشته‏اند. این درخواست، طرز تفكّر رباخواران و مال اندوزان و مفسدان قریش را به خوبى مجسّم مى‏كند.

پول پرستان و دنیا داران كه حساب هر چیز را از نظر سود مادّى آن بررسى مى‏كنند، براى آنان همه موجودات عالم جز پول وسیله است نه هدف، انسان باشد یا كالا.

در نظر آنان آن منبع فیض براى ابوطالب نیرویى بود كه باید در راه بهره بردارى به كار افتد، خرد، مردمى، خویشاوندى و آنچه با عواطف سروكار داشته باشد بى ارزش است.

به عقیده آنان عماره بن ولید براى جلب منفعت و دفع ضرر بهتر و مناسب‏تر از محمّد مى‏نماید، بدین جهت وقتى قریش نظر خود را گفتند و ابوطالب نپذیرفت، مُطعم بن عدى گفت: ابوطالب! به خدا سوگند خویشاوندان تو از روى انصاف سخن گفتند.

ابوطالب گفت: چه درخواست ستمكارانه‏اى! شما مى‏خواهید فرزند خود را به من بسپارید تا او را براى شما بپرورم و به جاى او فرزند مرا بگیرید و بكشید! این انصاف نیست، ستم است، بروید و هر چه مى‏خواهید بكنید كه هرگز سخن شما پذیرفته نیست.

بزرگان قریش چون از این راه هم سودى نبردند راه دیگرى پیش گرفتند، راهى كه مردم نادان هنگام درماندگى در مقابل دلیل منطقى خردمندان پیش مى‏گیرند.

عادت جاهلان این است كه چون در پاسخ درست درمانند به سفاهت مى‏گرایند، دهن كجى مى‏كنند، دشنام مى‏دهند، آزار مى‏رسانند.

قریش نیز به آزار محمّد صلى الله علیه و آله برخاستند و در این راه تا آن جا كه توانستند پیش رفتند. ابولهب و زن او امّ جمیل، حَكَم بن أبى العاص، عقبة بن أبى مُعَیط از جمله مردمانى‏اند كه بیش از دیگران محمّد را آزار مى‏كردند.

وقتى محمّد صلى الله علیه و آله در بازار عُكاظ مردم را به خداى یگانه مى‏خواند، ابولهب به دنبال او مى‏افتاد و مى‏گفت: مردم برادر زاده من دروغگوست از او بپرهیزید. نیرنگ دیگرى كه به كار مى‏بردند این بود كه آزار محمّد را بیشتر به عهده كودكان و غلامان مى‏گذاشتند.

روزى، آن عالِم اسرار مُلْك و ملكوت و آن منبع فیوضات ربّانیّه به نماز ایستاده بود، تنى چند از ایشان شكنبه شترى پر از سرگین به غلامى از غلامان خود دادند و چون محمّد به سجده رفت، غلام آن شكنبه را بر پشت او نهاد و دوش و پشت وى را آلود ساخت.» «5» قریش از پس آزارهاى گوناگون نسبت به رسول خدا و مردان و زنانى كه به آن حضرت ایمان آورده بودند تصمیم به قتل رسول خدا گرفتند و به ابوطالب گفتند:

یا به او بگو دست از دعوتش بردارد، یا آمده كشته شدن شود.

ابوطالب سخن قریش را به آن حضرت گفت، آن جناب فرمود: اى عمّ گرامى! اگر آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپم بگذارند، من از دعوت خود دست برنخواهم داشت.

ابوطالب از خانه بیرون شد و سخن آن حضرت را باز گفت و با كمال جرأت و شهامت از رسول خدا صلى الله علیه و آله دفاع نمود و با زبان حال گفت:

از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم‏

 

در عشق نظر كن كه چه دادیم و چه دیدیم‏

زان پسته خندان چه شكرها كه نخوردیم‏

 

زان سرو خرامان چه ثمرها كه نچیدیم‏

هر عقده كه آن زلف دوتا داشت گشودیم‏

 

هر عشوه كه آن چشم سیه كرد خریدیم‏

     

(فروغى بسطامى)

 

قطع روابط با بنى هاشم‏

قریش متوجّه شد كه ابوطالب از برادر زاده خود سخت دفاع مى‏كند، ناچار در دارالنَّدْوَه كه محلّ شوراى آنان بود گرد آمده و پس از مشورت‏هاى زیاد تصمیم گرفتند كه صحیفه‏اى بدین مضمون بنویسند كه هیچ یك از ما حقّ هیچ گونه معامله و داد و ستد ومعاشرت و رفت و آمد و حتّى یك كلمه مكالمه با بنى‏هاشم نداشته باشد. پس نامه را به مضمون فوق نوشته و همگى امضا كردند و هم قسم شدند و آن را پیچیده در خانه كعبه آویختند.

چون خبر این صحیفه به ابوطالب رسید، سراسیمه از خانه بیرون شد و به نزد قریش شتافت و گفت: این خبر چیست كه شنیده‏ام؟! آنان اظهار كردند: اى ابوطالب! بیا برادر زاده خود را به ما تسلیم كن و خود بر تمام ما امارت و آقایى نما، ابوطالب گفت: عجب مردمان بى انصافى هستید، من اولاد خود را به شما بدهم كه او را به قتل برسانید!

 

هجرت به شعب ابى طالب‏

آنگاه به نزد بنى هاشم برگشت و گفت:

عَلَیْكُمْ یا بَنى هاشِمٍ وَحِصْنَ الشِّعْبِ. «6»

اى بنى هاشم! براى حفظ جانتان داخل شعب ابى طالب شوید.

پس همگى وارد شعب ابى طالب كه درّه‏اى بین دو كوه بود گردیدند.

ابوجهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن أبى مُعَیط اطراف شعب پاس مى‏دادند و مراقب بودند كه كسى داخل شعب نشود و طعامى به مسلیمن نرساند.

كسى نمى‏توانست علناً آذوقه براى ایشان ببرد، ابوالعاص بن ربیع داماد آن حضرت در تاریكى‏هاى شب با صدمات زیادى مقدارى طعام و گندم و خرما بر شترش بار كرده و نزدیك شعب كه مى‏رسید شتر را رها كرده و خود مى‏رفت و شتر آذوقه به افراد شعب مى‏رساند.

چون ابوطالب از ابوجهل و دستیارانش خائف بود، شبى چند بار جاى بستر رسول خدا صلى الله علیه و آله را در شعب عوض مى‏كرد مبادا مشركین نیمه شب بر سر او بریزند و آن بزرگوار را به قتل برسانند.

مدّت سه تا چهار سال با كمال سختى و فقر و تنگدستى در شعب باقى ماندند، چنان كار بر آنها سخت شده بود كه فریاد گرسنگى اطفالشان از بیرون شعب شنیده مى‏شد!

 

هجرت به طائف‏

 

ابوطالب و خدیجه كبرى تا زنده بودند، آزار مشركان نسبت به آن حضرت حدّى داشت، ولى پس از وفات آن دو بزرگوار كه از هر جهت حامى پیامبر و دین او بودند، آزار سردمداران كفر از حد گذشت، چندانكه احساس كرد بیش از این نمى‏تواند در مكّه درنگ كند، در اوخر ماه شوّال با زید بن حارثه به طائف رفت و در آن جا به سه برادر از رؤساى ثقیف: عبد بن عمر و مسعود بن عمر و حبیب بن عمر كه سه برادر بودند ملاقات كرد و دین خود را به آنان عرضه داشت، هر یك در كمال بى شرمى حضرت را به جواب سختى پاسخ دادند. یكى گفت: كه من پرده خانه كعبه را دزیده‏

باشم اگر تو راست بگویى و خدا تو را مبعوث كرده باشد. دیگرى گفت، خدا عاجز بود كه غیر تو را پیغمبر گرداند! سوّمى گفت: به خدا سوگند كه هیچ گونه حاضر نیستم با تو سخن گویم؛ زیرا اگر پیغمبر باشى من كوچكتر از آنم كه با تو سخن گویم و اگر نباشى بزرگتر از آنم كه با تو كلامى گویم.

رسول خدا صلى الله علیه و آله مأیوس شده از آنان خواست اكنون كه ایمان نیاوردید و گفتارم را نپذیرفتید امر مرا مخفى دارید و با كسى در میان ننهید، ولى آنان مردم را خبر كردند و امرش را فاش ساختند و گفتند: او چنین توقّعى كرد و ما او را رد كردیم، آنگاه سر راهش را گرفته او را آزار و استهزا كردند و آن قدر سنگ بر پاى مباركش زدند كه خون جارى شد.

موسى بن عقبه گوید:

آن قدر سنگ به ساق پاى مباركش زدند كه نعلینش پر از خون شد و از شدّت جراحت خسته مى‏شد و بر زمین مى‏افتاد، بازوهاى او را مى‏گرفتند و او را مى‏نشاندند و به او مى‏خندیدند.

بنابر بعضى از روایات، تنها زید بن حارثه از حضرت دفاع مى‏كرد آن قدر كه چندین جاى سر زید را شكستند و همه روز كارشان همین بود تا یك روز اطفال و سفهاى قوم او را تعقیب كردند، تا آن كه حضرت از طائف خارج شد.

در بیرون شهر طائف باغى بود كه عتبه و شیبه پسران ربیعه با غلامشان «عِداس» در آن باغ بودند، حضرت در سایه دیوار باغ نشست و خون از پاى مباركش جارى بود، چون چشم عتبه و شیبه به او افتاد شفقت كرده، غلام خود عداس نصرانى را با مقدارى انگور نزد حضرتش فرستادند.

عداس انگور آورد و عرض كرد میل فرمایید، حضرت فرمود: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم، عداس پرسید: این سخن از كلام این بلد نیست، حضرت فرمود: اهل كجا هستى؟ گفت: نینوا، حضرت فرمود: شهر یونس بن مَتّى بنده صالح حق!

عداس پرسید از كجا دانستى كه یونس كیست؟ فرمود: خدایم به من خبر داده است، پس او را دعوت به اسلام كرد، عداس مسلمان شد و به خاك افتاده سجده كرد و صورت و دست و قدم‏هاى آن حضرت را كه خون از آن جارى بود بوسید، چون نزد ارباب خود باز گشت بدو گفت: واى بر تو! این مرد با تو چه كرد كه سجده كردى و چرا قدم‏هاى او را بوسیدى؟ عداس گفت: او مرا به امرى خبر داد كه جز پیغمبر خدا بدان دانا نیست، بدو خندیدند و گفتند: این مرد تو را از كیش مسیح باز داشت.

قریب یك ماه حضرت در طائف بود و هر روز مردم را به دین اسلام دعوت مى‏كرد و هر چه مى‏توانستند او را آزار مى‏دادند و هیچ كس ایمان نیاورد تا این كه بدن مباركش از شدّت صدمه ورم كرد و به طرف مكّه باز گشت. در بین راه زیر سایه درخت انگورى نشست و مشغول راز و نیاز و مناجات با پروردگارش گردید و عرضه داشت:

اللّهُمَّ إنّى أشْكُو إلَیْكَ ضَعْفَ قُوَّتى، وَقِلَّةَ حیلَتى وَهَوانى عَلَى النّاسِ، أنْتَ أرَحمُ الرّاحِمینَ، أنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفینَ وَأنْتَ رَبّى، إلى مَنْ تَكِلُنى؟

إلى بَعیدٍ یَتَجَهَّمُنى، أوْ إلى عَدُوٍّ مَلَّكْتَهُ أمْرى؟ إنْ لَمْ یَكُنْ بِكَ عَلَىَّ غَضَبٌ فَلا ابالى و لكِنْ عافِیَتُكَ هِىَ أوْسَعُ لى. أعُوذُ بِنُورِ و جْهِكَ الَّذى أشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُماتُ وَصَلَحَ عَلَیْهِ أمْرُ الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ مِنْ أنْ یَنْزِلَ بى غَضَبُكَ أوْیَحُلَّ عَلَىَّ سَخَطُكَ، لكِنْ لَكَ الْعُتْبى حَتّى تَرْضى، وَلا قُوَّةَ إلّابِكَ. «7»

خداوندا، از ناتوانى، بیچارگى و خوارى خود نزد مردم به تو شكایت مى‏آورم، تو مهربان‏ترین مهربانانى، تو پروردگار مستضعفانى، تو پروردگار منى، مرا به كه واگذارى، بیگانه‏اى كه از من روى در كشد، یا به دشمنى كه‏ كارم را بدو سپرده‏اى؟ اگر تو بر من خشم نگرفته باشى هیچ باكى از دیگران ندارم، ولى عافیت و سلامتى از ناحیه تو برایم گواراتر است. پناه مى‏برم به نور وجه تو كه تاریكى‏ها بدان روشن شده و كار دنیا و آخرت بدان صلاح یافته، از این كه غضبت بر من فرود آید یا خشمت بر من وارد شود، آرى، آن قدر از تو پوزش مى‏طلبم تا تو خشنود شوى و هیچ نیرویى جز به تو نیست.

در هر صورت همان طور كه حضرت زین العابدین علیه السلام مى‏فرماید، وجود مقدّس آن حضرت در جهت تبلیغ دینِ خدا به انواع شكنجه‏ها و مشقّت‏هاى بدنى و آلام روحى دچار گشت، ولى تا آخرین نفس وظیفه و مسئولیت خود را عاشقانه انجام داد، چنانكه در جملات بعد به آن اشاره خواهد شد.

 [ «13» وَأَدْأَبَ نَفْسَهُ فِی تَبْلِیغِ رِسَالَتِكَ «14» وَأَتْعَبَهَا بِالدُّعَاءِ إِلَى مِلَّتِكَ «15» وَشَغَلَهَا بِالنُّصْحِ لِأَهْلِ دَعْوَتِكَ «16» وَهَاجَرَ إِلَى بِلَادِ الْغُربَةِ وَمَحَلِّ النَّأْیِ عَنْ مَوْطِنِ رَحْلِهِ وَمَوْضِعِ رِجْلِهِ وَمَسْقَطِ رَأْسِهِ وَمَأْنَسِ نَفْسِهِ إِرَادَةً مِنْهُ لِإِعْزَازِ دِینِكَ وَاسْتِنْصَاراً عَلَى أَهْلِ الْكُفْرِ بِك «17» حَتَّى اسْتَتَبَّ لَهُ مَا حَاوَلَ فِی أَعْدَائِكَ «18» وَاسْتَتَمَّ لَهُ مَا دَبَّرَ فِی أَوْلِیَائِكَ «19» فَنَهَدَ إِلَیْهِمْ مُسْتَفْتِحاً بِعَوْنِكَ وَمُتَقَوِّیاً عَلَى ضَعْفِهِ بِنَصْرِكَ «20» فَغَزَاهُمْ فِی عُقْرِ دِیَارِهِمْ «21» وَهَجَمَ عَلَیْهِمْ فِی بُحْبُوحَةِ قَرَارِهِمْ «22» حَتَّى ظَهَرَ أَمْرُكَ وَعَلَتْ كَلِمَتُكَ وَلَوَكَرِهَ الْمُشْرِكُونَ‏]

و جانش را در رساندن پیام تو به خستگى افكند و وجودش را به خاطر فراخواندن مردم به آیین تو، به زحمت افكند و خود را به جهت خیرخواهى، نسبت به پذیرندگان دعوتت در عرصه كار و كوشش گذاشت و براى تبلیغ دینت، به سرزمین‏هاى غربت و جا و مكان دور از وطن و دور از خانه و منزلش و جداى از مركز سكونت و محلّ تولد و آرامگاه جانش، هجرت كرد. این هجرت اراده و خواست او بود براى نیرومند شدن دینت و یارى جستن علیه كافران به حضرتت، تا جایى كه راه آنچه، درباه دشمنانت با چاره‏جویى و دوراندیشى، در صدد به دست آوردنش بود، براى او هموار شد و آنچه در مورد دوستانت، سنجیده و نظام داده بود برایش كامل گشت. پس در حالى كه از كمك دهیت، خواستار پیروزى بود و از یاریت به جبران ناتوانیش خواهان نیرو و قدرت بود، به سرعت به كارزار، با دشمنان برخاست؛ در نتیجه در وسط سرزمینشان با آنان جنگید و در میان محلّ اقامتشان به آنان هجوم برد تا فرمانت آشكار شد و دینت برترى یافت؛ گرچه مشركان را خوش نیاید.

 

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- محمّد صلى الله علیه و آله خاتم پیامبران: 1/ 46.

(2)- تاریخ انبیا: 384.

(3)- اعراف (7): 157.

(4)- تاریخ الیعقوبى: 2/ 24- 25.

(5)- محمّد صلى الله علیه و آله خاتم پیامبران: 209.

(6)- بحار الأنوار: 19/ 1، باب 5، حدیث 1؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 1/ 62.

(7)- بحار الأنوار: 19/ 22، باب 5، حدیث 11؛ سیره رسول اكرم صلى الله علیه و آله: 418.

پایگاه عرفان 

سه شنبه 17/5/1391 - 12:52
فلسفه و عرفان

منابع مقاله:

کتاب : عرفان اسلامى جلد چهارم      

نوشته: حضرت آیت الله حسین انصاریان

 

 

راهنمایان راه آمدند تا بشر این جهان مادى را با همه دستگاهى كه دارد، وسیله‏اى براى رسیدن به مقام قرب قرار دهند و تدریجاً مقام به مقام را طى كرده، خیمه هجر از سرزمین دل بركنده و عمارت وصل بنا كنند و از دوگانگى گذشته به مقام وحدت رسند و از بقاى خود دست برداشته به فنا افتند و به فرموده حضرت صادق علیه السلام بر درون خویش لباس صدق پوشند كه هركس لباس صدق بپوشد از همه چیز بگذرد و فانى در حضرت باقى شود.

عارف نامدار روزبهان بقلى شیرازى در این باب براساس آیات كتاب و روایات دقیق توضیحى بدین صورت دارد:

توحید، ذروه علیاى احوال است و عروه وثقاى مقامات است و تیجان انبیا است و حلیه اولیا است و حقایق توحید نه هر رهروى كه راه یافت، یافت كه سر توحید لباس ربوبیت است كه «جان جان» بدان ملبس است، تا واحد در واحد نشود سالك در عین عیان توحید نرسد. اگر كسى به مقام فنا نرسد به جایى نرسیده، مقامى كه خود و جهان را به حقیقت نفى كرده و در نفى خود و جهان، جان خود و جهان را اثبات نماید و در حقیقت واقعیت «لا إله إلّا اللّه» را در تجلى ببیند و بس.

 

اقسام توحید

اصل توحید سه قسم است:

قسمى توحید عام است و قسمى توحید خاص و قسمى توحید خاص الخاص.

 

توحید عام‏

اما آن كه توحید عام است، بعد از ارشاد حق، سیر كردن در آیات و جستن حق به وسیله عقل و نور ایمان و شواهد حدثان، تا ساكن باشند از اضطراب شك و یقین و در اثبات وحدانیت حق افتند و از خطرات نفس [با اجراى فرامین او] باز رهند و تقدیس ذات قدیمش بیابند و تنزیه صفات عزیزش بدانند و معلوم كنند كه حق سبحانه واحد است من كل الوجوه، ذاتش در صفات یكتاست و صفاتش در ذات یكتاست، قدمش از حدوث جدا كنند و دانند كه وجود جلیلش متعلق نیست به شیئى از اشیا و از دل خیال محال بیرون كنند و حضرت اللّه را سبحانه و تعالى منزه دانند از جواهر و اعراض و زمان و مكان و تشبیه و تعطیل و كیف و حیث و قبل و بعد و جهات وحد و حدود و صورت و قرب و بعد و حلول و ضد و ند و مثل و جزء و كل و كوچكى و بزرگى و جرم و جسم و اركان و جارحه و قدمش را اوّل ندانند و ابدش را آخر نشناسند و هرچه در وهم و فهم آید از آن بیرون شوند و به فرموده حضرت صادق علیه السلام باطن را با لباس صدق [كه مصداق كاملش ایمان به وحدانیت حق و ذات حضرت او و صفات علیا و اسماى حسنایش هست‏] بپوشانند و صدق باطن در مرحله عالى و اعلایش جز این نیست، باطنى كه با او همراه نیست باطن نیست، منبعى از تیرگى و ظلمت و ظرفى پر از وساوس و شك و تردید است، این توحید در حقیقت توحید علمى و به عبارت دیگر توحید معرفتى است كه بر دلیل و برهان و استدلال استوار است و مرحله اوّل توحید یا مرتبه دانى آن است.

به قول حكیم بزرگوار، نظامى گنجوى:

اى نام تو بهترین سرآغاز

 

بى نام تو نامه كى كنم باز

اى یاد تو مونس روانم‏

 

جز نام تو نیست بر زبانم‏

اى كارگشاى هرچه هستند

 

نام تو كلید هرچه بستند

اى هیچ خطى نگشته زاول‏

 

بى حجت نام تو مسجل‏

از ظلمت خود رهاییم ده‏

 

با نور خود آشناییم ده‏

     

 

توحید خاص‏

اما توحید خاص آن است كه تمام عوالم به جملگى نزد وجود عظمت حق، محو بینند و موجودات را در ربوبیت اللّه تعالى معدوم یابند، از غلبات انوار قدم و چنان كه در قدم حق تعالى موجود بود و موجودات معدوم، اكنون هم چنان دانند و در وجود، هیچ چیز نبینند كه نه آن در امر حق مستغرق باشد، به مشاهده بعد از علم كه علم عام راست و مشاهده خاص راست و عالم را چنان بینند كه گویى نزد صولجان قدرت بارى تعالى در میدان خدایى كه از ازل به ابد مى‏برد و از ابد به ازل.

و مبادى توحید خاص سیر كردن است در شواهد صورت و روح و عالم صغرى كه جند حق و باطل آنجایند، چون لشگر عقل و لشگر جان و لشگر دل و لشگر نفس و حجاب قهر و لطف و غرایب اشكال مقدورات كه در آن عالم موجود است و ظهور حق عز و جل كه در اسرار حقایق ملكوت به چشم جان ببیند كه توحید عام‏ از عالم ملك و شهادت رفتن است به حق كه به صورت آن عالم كبرى است.

و توحید خاص از خود رفتن است به حق كه به صورت آدم، عالم معانى و سراى تجلى است و آن آیت كبرى است اگرچه در جنب جهان كوچك است.

و فرق میان خاص و عام در توحید آن است كه عام به شواهد و عقل باز مانند و خاص چون حق را بدانستند از شواهد عالم صغرى و كبرى فنا شوند و فناى خود در بقاى حق بیابند و پیوسته در وجود حق مضمحل باشند، تا احكام قدیمش برایشان مى‏گذرد و ایشان به طوع محكوم مى‏باشند.

به قول عارف بلخى كه از قول فانیان در حق و مطیعان وارسته گفته:

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم‏

 

كس نیست چنین عاشق بیچاره كه ماییم‏

بر ما نظرى كن كه در این ملك غریبیم‏

 

بر ما كرمى كن كه در این شهر گداییم‏

زهدى نه كه در كنج مناجات نشینیم‏

 

وجدى نه كه بر گرد خرابات برآییم‏

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم‏

 

اینجا نه و آنجا نه چه قومیم و كجاییم‏

ترسیدن ما چون كه هم از بیم بلا بود

 

اكنون زچه ترسیم كه در عین بلاییم‏

ما را به تو سرّیست كه كس محرم آن نیست‏

 

گر سر برود سرّ تو با كس نگشاییم‏

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است‏

 

بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاییم‏

     

بر رحمت خود بین و مبین بر گنه ما

 

ما غرق گناه از سر تا ناخن پاییم‏

     

 

توحید خاص الخاص‏

اما توحید خاص الخاص آن است كه از حق به حق سیر كنند و آن سیر آنگه باشد كه روح مقدس از همه مراكب حدوث پیاده شود و علوش سفل شود و سفلش علو گردد و جهات و مكان و سیر و زمان نزد او معزول شود و حمر خیال از اصطبل مركب نور براند و فهم و وهم را میل نایافت در دیده كشد و حس حواس و ضمیر بى‏عقل را معطل كند و عقل را به مقراض تنزیه زبان فضول ببرد و نفس رعنا را در بازار غیرت توحید سر بردارد و لشگر هوى و شهوت را كه حزب شیطانند به صدمه عشق بشكند و دل كه شهر خدایست بى‏عمارت عبودیت نگذارد و خانه طبایع كه مملو است از اخلاق انسانى به توفان نیستى و معول هستى ویران كند و هستى صغرى و كبرى را با شواهد و دلایل در هم پیچد و در كتم عدم اندازد، تا بى‏اثقال حدوث در قدم گامى چند بردارد و چون از ازدحام خلقیت بیاساید خود را به دریاى نیستى دراندازد، تا او از او فنا شود، پس از بحر بقاى حق سر برآورد و بى خود حق را به حق بیند و بداند كه این یك خطوت است از نیستى به هستى، پس آن قدم بردارد و به قوت عبودیت به جناح ربوبیت در هواى هویت پرواز كند.

حكیم صفاى اصفهانى در زمینه فناى عاشق در معشوق گوید:

ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما

 

بى خویشتنى كو كه شود هم سفر ما

اى آن‏كه زخود با خبرى در سفر عشق‏

 

زنهار نیایى كه نیابى خبر ما

     

در پاى دلم پاى منه باك زجان كن‏

 

كاین خانه بود فرش زخون جگر ما

     

در كشور فقر آمده مهمان فناییم‏

 

لخت جگر و پاره دل ما حضر ما

رنج تن ما از تب عشق است چه حاصل‏

 

از رنج طبیبى كه دهد دردسر ما

ما خاك نشین در میخانه عشقیم‏

 

تاج سر خورشید بود خاك در ما

موران ضعیفیم ولى ملك سلیمان‏

 

باد است درین بادیه پیش نظر ما

     

 پایگاه عرفان

سه شنبه 17/5/1391 - 12:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته