• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4470روز قبل
خواستگاری و نامزدی

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود ...

 

یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

 


مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد!

 

من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."

 


جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

 


وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

 


پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.


- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!


- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره...


پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."

 

 


هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟


- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
 

 


چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.


پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه  مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.


او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده ...

 

  



خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده!

او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما بده.

 

شنبه 16/8/1388 - 11:10
خواستگاری و نامزدی
اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد.

 
شنبه 9/8/1388 - 13:26
خواستگاری و نامزدی
 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. 

 

بر طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

 در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود ظاهری  بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

 -این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

 

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد.

 

بایستی دلایل را بررسی کرد. پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشو یم.

 سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهای  پاره و کثیف.

 

 

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

 

-شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

  

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

 -دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

 

 

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد وگفت:

 

-  آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

 

-  اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

  

و فیلسوف نیز ساکت ماند. آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. 

 

 

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

  

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید.

 

لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

 

سوال کرد:

 

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

 

جوابی که دریافت کرد، این بود:

 -آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

 

  وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.

 

 

آن مرد گفت:

 

-ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم، و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم.

 هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد...    

 
شنبه 9/8/1388 - 13:25
خواستگاری و نامزدی

حسن نامی وارد دهی شد و در مكانی كه اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.

 

سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌كنم، مردم ده او را به شغل كشاورزی گرفتند.

 

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌كند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا كه شغل پیدا كردی،

 

گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن دارید و می‌توانید خودتان را از سرما و گرما حفظ كنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌كنم.

 

بار دیگر اهالی ده همت كردن و برایش خانه‌ای تهیه كردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌كند. وقتی علت را پرسیدند

 

گفت: هر كدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.

 

مردم این مشكل او را نیز حل كردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

 

ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌كرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.

 

به دستور كدخدا شال سبزی به كمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با كمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌كند، وقتی علت را پرسیدند گفت: بر جد غریبم گریه می‌كنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!

 قابل توجه اشخاص ناشكر و پر توقع !!!
چهارشنبه 6/8/1388 - 9:53
خواستگاری و نامزدی

گنجشک با خدا قهر بود

  

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

  

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

  

می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

  

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

  

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

  

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

  

گنجشک هیچ نگفت و…

  

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 


گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

  

تو همان را هم از من گرفتی.

  

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

  

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

 


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

  

خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

  

از کمین مار پر گشودی.

 


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

  

خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

  

دشمنی ام برخاستی!

  

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

  

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد... 

 

 

 

جمله روز :   جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست ...

 
سه شنبه 5/8/1388 - 11:21
خواستگاری و نامزدی
 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...

 

لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

 

در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.

 

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !

مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))

 

مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:

 

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم!وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.

 من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!  

 

 

 

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.

 پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.   
دوشنبه 4/8/1388 - 9:20
خواستگاری و نامزدی

  

 

Thanks God

 
خداراشكر كه تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در كنار من خوابیده است.
I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me

____________

 
خدا را شكر كه دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاكی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street

____________

خدا را شكر كه مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیكار نیستم.
I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.

____________

 
خدا را شكر كه لباسهایم كمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای كافی برای خوردن دارم.
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat

____________

 
خدا را شكر كه در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت كار كردن را دارم.
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard

____________

 
خدا را شكر كه باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز كنم.این یعنی من خانه ای دارم.

 
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home
____________

 
خدا را شكر كه در جائی دور جای پارك پیدا كردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

 
I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
____________

 
خدا را شكر كه سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear

____________

 
خدا را شكر كه این همه شستنی و اتو كردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear

____________

 
خدا را شكر كه هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive

____________

 
خدا را شكر كه گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.
I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time

____________

 
خدا را شكر كه خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می كند. این یعنی عزیزانی دارم كه می توانم برایشان هدیه بخرم.
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for them

____________

 
خداراشكر...خدارا شكر...خدارا شكر
Thanks God Thanks God Thanks God
 

شنبه 2/8/1388 - 11:38
خواستگاری و نامزدی

یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله  ریاضی یاد می‌داد.

 

یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

 

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!

 معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).

او نا امید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"

 

تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

 پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4".....

نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

 

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

 

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد.

 

و پسر با تامل جواب داد "3"؟

 

حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

 

پسرک فوری جواب داد "4"!!!

 

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟

 

پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"

 

 

 نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بُعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.!!!    
سه شنبه 28/7/1388 - 10:0
خواستگاری و نامزدی
 

پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

 مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.

پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

 

زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد !

 

پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می دهد انجام خواهم داد!

 

زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.

 

پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.

 

مجددا زن پاسخش منفی بود.

 

پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

 مغازه دار كه به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می سنجیدم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند   

  

آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از كار خود داشته باشیم؟

   

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی دوستان واقعی ات چه کسانی هستند .(( الیزابت تیلور ))  
يکشنبه 26/7/1388 - 12:18
خواستگاری و نامزدی
   

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

 

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

 

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

 دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد... 
 

 

اما.........گاو دم نداشت!!!!

   زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

 

 

 جمله روز :   به کمی سبکسری نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی شعور، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است.  
دوشنبه 20/7/1388 - 10:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته