• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 416
تعداد نظرات : 359
زمان آخرین مطلب : 4624روز قبل
داستان و حکایت
استادی درشروع كلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استادگفت : من هم بدون وزن كردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یك ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یكی از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا" كارتان به بیمارستان خواهد كشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بكنم ؟
شاگردان گیج شدند . یكی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا" مشكلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشكالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فكر كنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می كنند و دیگر قادر به انجام كاری نخواهید بود. فكركردن به مشكلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است كه درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی كه برایتان پیش می آید ، برآیید!
پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید
زندگی كن....
زندگی همینه
دوشنبه 4/7/1390 - 22:6
داستان و حکایت
آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد.

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :

اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .

دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.

سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.

چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.

بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.

چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟

ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟

بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید

و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی

و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی.

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
دوشنبه 4/7/1390 - 21:59
داستان و حکایت
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد

و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.

او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،

شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.

ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت

و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

كسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگیست

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه

سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه

كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی،

دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بكنم..

من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به كار بردهام. به همین دلیل این قدر

كهنه است.
دوشنبه 4/7/1390 - 21:57
داستان و حکایت
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود ..

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
"اوه,عجب کار مشکلی !!"
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."

یا :

"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ..

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...

جمعیت هنوز ادامه می داد," خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

و مشخص شد که...
برنده ی مسابقه کر بوده!!!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که
از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !

و هیشه باور داشته باشید :
من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم این متن رو به 5 تا " قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید.
به اون ها کمی امید بدید!!
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت .

بعد از دو روز فردا هم دیروز خواهد شد.امروز روز خاصی نیست و من هم دلیل خاصی برای نوشتن برای شما ندارم...من خبر جدیدی براتون
ندارم...حتی مشکلی که دربارش باهاتون درد دل کنم هم نیست...یا خبری
که از کسی دیگه ای باشه...ولی یکی از لحظه های شاد زندگی منه...چون
وقتیه که دارم به شما فکر می کنم...و دوست دارم این لحظه رو با شما قسمت کنم ...خیلی از لبخند ها به خاطر یک لبخند دیگه بوجود اومدند ...


برای دنیا شما فقط یک نفرید؛ولی برای بعضی ها شما تمام دنبا هستید .
دوشنبه 4/7/1390 - 21:54
داستان و حکایت
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكایت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!
دوشنبه 4/7/1390 - 21:45
داستان و حکایت
- این کامپیوتر ما ویروسی شده، چیکارش کنیم؟!
- الان یه کامپیوتر توپ تو بازار چنده؟
- این پسر من همش پای بازی کامپیوتره، مشکلی پیش نمیاد؟
- فیل... تر شکن تازه چی اومده؟
- چطوری میشه پسورد یکی رو فهمید؟ (یارو به عشقش شک داره!!!!)
- چطور میشه فهمید دخترم تو اینترنت چیکار می کنه؟
- این عکسای ما همش یهو پاک شده، بدبخت شدیم چیکار کنیم؟
- کامپیوتر من بالا نمیاد، چیکارش کنم؟
- کی میای پیش ما یه حالی به این کامپیوترمون بدی؟ سی دی های جدیدتم بیار!!!!!
- الان ویندوز چی خوبه؟!!!
- چطوری میتونم سریع تایپ یاد بگیرم؟
- یه لپ تاپ دست دوی مناسب توی دوستات کسی نمیفروشه؟؟؟
- به نظر تو رم بیشتر تو سرعت بازی تأثیر داره یا سی پی یو یا کارت گرافیک؟
- بخوام کامپیوترم رو ارتقاء بدم چقد پام در میاد؟
- الان بیل گیتس پولدارتره یا استیو جابز؟
- به نظر تو ممکنه قیمت کول دیسک از اینم پایین تر بیاد؟؟؟؟
- بخوام با کامپیوتر پول در بیارم چیکار کنم؟
- کلاس چی برم؟
- میگن نوکیا فلان مدل خوب آنتن نمیده ... اما من شکلشو خیلی دوس دارم ... حالا به نظرت چیکار کنم؟؟
- واسه این کامپیوتر ما مشتری سراغ نداری؟
- چرا من تو وصل کردن دوربین دیجیتالم به کامپیوترم مشکل دارم؟
- بلوتوث جدید چی داری؟ بفرست بیاد!!!!!!!!!!!
- اینترنت چنده؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
...
- و بالاخره: یکم این پسر ما رو نصیحت کن درس بخونه، اینجوری که این همش پای کامپیوتره، هیچی نمیشه آخرش!!!
.
.
و من ... اندیشه کنان ، غرق این پندارم که اون ۱۴۰ واحدی که ما (با بدبختی!!!) پاس کردیم ، اینا کجاش بود؟
و نکته مهم تر اینکه با عدم پاسخگویی مناسب به پرسش های سوپرعلمی فوق، طرف پیش خودش میگه معلوم نیست ۴ سال تو دانشگاه چه غلطی میکرده این بی سواد!!!!
دوشنبه 4/7/1390 - 21:41
داستان و حکایت
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد . نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست . ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود . مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
دوشنبه 4/7/1390 - 21:38
داستان و حکایت
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.
او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ...
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…


او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.

انیشتین فریاد زد
نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.

او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...

تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...


.

.
.
.
.
.
.
.
.
.

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...

که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"
پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)
دوشنبه 4/7/1390 - 21:37
داستان و حکایت

حتما تا حالا داستانهای کوتاه زیادی خوندید، اما تاحالا فکر کردید که کوتاه ترین داستان کوتاه دنیا چیه و نوشته ی کی ؟
کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده
:
For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
.



گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !
The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
دوشنبه 4/7/1390 - 21:34
داستان و حکایت
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
دوشنبه 4/7/1390 - 21:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته