• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4487روز قبل
سخنان ماندگار
بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری ... گابریل گارسیا مارکز
دوشنبه 29/6/1389 - 10:21
داستان و حکایت

غروب یك روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركینگ دوید، ماشین را روشن كرد و به نزدیك ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر كوچكش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای كه داشته كلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان كلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعی كند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز كند.

زن سریع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من كه بلد نیستم از این استفاده كنم.

هوا داشت تاریك می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا كمكم كن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای كهنه به سویش آمد. زن یك لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت این مرد...!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیك شد و گفت: خانم، مشكلی پیش آمده؟

زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی كلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز كنم.

مرد از او پرسید كه آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز كرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشكرم!

سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شریفی هستید!

مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یك دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!

خدا برای كمك به زن یك دزد فرستاده بود، آن هم یك دزد حرفه ای!

زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فردای آن روز حتما به دیدنش برود...

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شركت شد، فكرش را هم نمی كرد كه روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود... 

شنبه 27/6/1389 - 11:2
خاطرات و روز نوشت

 وقتی احساس غربت و تنهایی میکنی، یادت باشد که خدا همین نزدیکیهاست ... 

شنبه 27/6/1389 - 11:1
خانواده

 

 

كلام خدا را پاره پاره كردند ولی آب از آب تكان نخورد.

 

امانت پیامبر را زیر پا لگد كردند ولی هیچ كس صدای والسلاما سرنداد.

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند و نگران حقوق مصرف كنندگانیم، كه مبادا قیمت كالاها بالا و پایین شود و غوغا به پا شود.

 

مبادا كالاهایی كمیاب شود و بلوا به پا شود.

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند و ما دنبال منشور حقوق بشر كوروش هستیم ، كه بعداز سال‌ها به سرزمین پدری بازش گرداندیم و آن ‌همه رونمایی و بازدید عموم راه انداختیم‌ آن هم فقط برای 4 ماه.... !!!

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند و ما تازه یادمان افتاد حضرت علی (ع) و امام حسین (ع) عرب بوده اند و تبلیغات ضد اعراب راه انداختیم ... فردا نغوذ باالله همین عده میگویند خداوند هم نام و کلامش عربی است !!!!! وای بر ما ...

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند و ما نگران خانم جاسوسی هستیم كه از كشور محترم آمریكا تشریف آوردند و مختصری جاسوسی فرموند و متاسفانه گیرافتادند و حالا قرار است با وثیقه آزاد شوند... !!!

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند. ما نگران هدفمند كردن یارانه‌ها هستیم و دل توی دلمان نیست كه از این به بعدچه جوری قبض آب و برق كه تا حالا مفت بود بپردازیم و دهها كمیسیون و میزگزد تشكیل دادیم كه مبادا مردم بدون آگاهی دچار هدفمندی شوند.

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند. ما نگران رای گیری اینترنتی خلیج فارس یا خلیج عربی هستیم !!! حال آنکه هر چه داشته ایم تقدیم حامیان خیلج عربی کرده ایم !!!

 

قرآن‌هایمان را سوزاندند و آقای وزیر امور خارجه طوری كه به گوشه قبای كسی برنخورد گفت؛ سران كشورهای غربی باید جوابگو باشند و موضع خود را مشخص كنند.

و این تنها صدایی بود كه از مهمترین كشور حامی قرآن بلند شد !!!

 

وای به حال دیگران كه ادعایی ندارند.

 

چه خوب امانت داری كردیم و چه خوب احترام كلام خدا را نگهداشتیم.

 

یا صاحب الزمان سرت سلامت...

 

مثل اینكه باز اهل كوفه خیانت كردند و این بار کلام الله تنها ماند.

 

مثل اینكه باز نشان دادیم، چندان هم منتظر آمدنت نسیتیم، چندان هم اوضاع بد و وخیم نیست.

 

هنوز می توان به همین وضعیت چند صباحی صبركرد و ......

 

گویا بدون شما هم می توان زندگی كرد.... !!

چهارشنبه 24/6/1389 - 12:14
داستان و حکایت
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

 

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

 

سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است  و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه  و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشود ...   

يکشنبه 21/6/1389 - 9:29
خواستگاری و نامزدی
با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ... 
سه شنبه 9/6/1389 - 10:37
خواستگاری و نامزدی

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟

گفت: خودم را می بینم !

عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی!

آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه.

اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.


تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…    

سه شنبه 9/6/1389 - 10:36
خواستگاری و نامزدی
امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...
سه شنبه 9/6/1389 - 10:8
خواستگاری و نامزدی
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .

 

او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وی مشورت خواست ...

پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت : تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست .

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد .

پیرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترین بالش پری را كه داری ، ‌برداشته و سوراخی در آن ایجاد میكنی ،‌ سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات میكنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی .

بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم ...!

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود .

او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت ...

خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت  :‌بالش كاملا خالی شده است !

پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !!!

خانم جوان با سرآسیمگی گفت : اما میدونید این امر كاملا غیر ممكنه ! باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد !

پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت : كاملا درسته !

هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهائیست كه در مسیر باد قرار میگیرند .

آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن ...   

 

سه شنبه 9/6/1389 - 10:7
خواستگاری و نامزدی

جمله روز :  آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است. (مترلینگ)

 

سه شنبه 2/6/1389 - 14:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته