• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4470روز قبل
داستان و حکایت

دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛  فریب می‌فروخت...

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند... 

توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و ...

هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد : 

بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را !!!

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را !!!

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد؛ حالم را به هم می‌زد…

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.

موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم، فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم.  

نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی!

تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد اما حرف‌هایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و  او هی گفت و گفت و گفت... 

ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.  

با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توی آن جز غرور چیزی نبود!!!

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خورده بودم، فریب...

دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام؛ تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، اما شیطان نبود آن وقت نشستم و های های گریه كردم ...

اشك‌هایم كه تمام شد،‌ بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود

سه شنبه 18/8/1389 - 9:10
خاطرات و روز نوشت

 خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید بقدر آرزوی تو گسترده می شود و بقدر ایمان تو کار گشاست ...

سه شنبه 18/8/1389 - 9:6
داستان و حکایت
آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید ؛ گفتند : او مردی دیوانه است ! گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: چه کسی؟ گفت : منم شیخ جنید بغدادی . گفت: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ گفت: آری . گفت : طعام چگونه می خوری؟
گفت : اول " بسم الله " می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم  " بسم الله " می گویم  و در اول وآخر دست می شویم ...
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی !!! پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند : یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست را از دیوانه باید شنید واز عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید : چه کسی هستی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود نمی داند بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ گفت :آری پرسید : چگونه سخن می گویی؟
گفت : سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شون و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم .  پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی دانی !!!
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت ، مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟!
جنید گفت : مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز بدنبال او رفت تا به او رسید بهلول گفت : از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
گفت : آری    گفت : چگونه می خوابی؟!
گفت : چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم ،  و پس از آن آداب خوابیدن را بیان کرد
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی !!!
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمی دانم ، تو قربة الی الله مرا بیاموز
بهلول گفت : چون به نادانی خود معترف شدی ترا بیاموزم ...
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب بجا آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود ... گفت جزاک الله خیرا بهلول ادامه داد : و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است ، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد ...   
شنبه 15/8/1389 - 8:48
سخنان ماندگار
 من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم. (سقراط)
شنبه 15/8/1389 - 8:47
سخنان ماندگار
  زندگی، میدان ادامه ی راه اشتباه نیست؛ هر گاه پی به ناراستی راه خود بردیم باید به ریشه و بن پاکی خویش باز گردیم، نه آنکه با اشتباهی دیگر آن را ادامه دهیم که برآیند آن، از دست دادن همه عمر است...
چهارشنبه 12/8/1389 - 8:42
داستان و حکایت

 

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد 

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .

او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .

گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من

 حرف بزن .

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

!!  
چهارشنبه 12/8/1389 - 8:38
سخنان ماندگار
 مانند علما بنویس و مانند توده مردم حرف بزن. (ضرب‌المثل هندی)
سه شنبه 11/8/1389 - 9:52
داستان و حکایت

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…

 پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت
: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت
: می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت
: من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت
: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت
: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

 وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت
: به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت
: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت
: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید
: چرا؟
بهلول گفت
: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!  

سه شنبه 11/8/1389 - 9:52
سخنان ماندگار
  اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود !!!
يکشنبه 9/8/1389 - 14:0
داستان و حکایت
 

باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .  

از شانس خوبش ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه

بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد .

کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد

راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .

پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "

لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون

تا راننده شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید

با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : "  یالا فردریک ،  هری ، تام ،پل ، فردریک  ، تام  ، هری  پل ....  یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین  ... آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین !!! "

راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .

با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :

" هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره ؟! "

کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست  "

اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه  ، آخه میدونی قاطر من کوره !!!

 
يکشنبه 9/8/1389 - 14:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته