• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 165
تعداد نظرات : 23
زمان آخرین مطلب : 4461روز قبل
سخنان ماندگار
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی به پایان می رسد.
...وقتی تخم مرغ به وسیله نیرویی از داخل می شكند، یک زندگی آغاز می شود.
تغییرات بزرگ همواره با نیروی درونی شروع می شود

سه شنبه 14/4/1390 - 14:30
داستان و حکایت
 
حدود شصت سال پیش یک روحانی به روستائی رسید.

با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.

کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟

نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.

دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم"

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.

مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.

آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.

آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.

آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.

اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.

آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.

آخوند فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.

آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟"

مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.

آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.

جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.

برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.

باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.



سه شنبه 14/4/1390 - 9:5
داستان و حکایت

سلام ، این داستان خیلی جالب اولش خوب نیست ولی تا آخر بخونید پشیمون نمیشوید.

داستان گاو!

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"

بقیه داستان رو بخونید قسمتهای جالبش مونده هنوز...

آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"

شاگرد گفت : اما این كار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."

مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."



برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو كوئیلو"

نتیجه گیری : هرگز زود قضاوت نکنیم ، به چیزی که داری قانع نباش و همیشه دنبال پیشرفت باش که اگر فقط به همون بسنده کنی دیگه بهتر از اون گیرت نمیاد
سه شنبه 14/4/1390 - 9:3
داستان و حکایت


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.


اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.


او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.


گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟


سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟


کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این
روشنایی کجا رفت؟


چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.


گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.


گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو
چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!!
سه شنبه 14/4/1390 - 9:1
داستان و حکایت

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند .او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد .مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .رهگذری او را دید و پرسید : برای چه عقربی را که نیش می زند نجات می دهی ؟ مرد پاسخ داد : این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم .
سه شنبه 14/4/1390 - 8:46
داستان و حکایت
شیخی از دوستی حضرت جلیل و ابراهیم خلیل می گفت که او بت شکن است
شخصی پرسید: امروزه که بتها منسوخ شده اند چه بتی باید شکست ؟
شیح گفت :دل آدمی دائما" در حال بت سازی است مثل بت بخل /بت کینه/ بت حب / بت حسد/ بت بغض /و بت مال و... .
در حقیقت آدمی با پیروی از ابلیس لعین دل خود ! چنان بتکده ای بسازد که جایگاه انواع بتان بشود.
پس اینگونه بود که خلیل با استعانت از رب جلیل بتهای دل بشکست و به حق تعالی پیوست
سه شنبه 14/4/1390 - 8:44
داستان و حکایت
صیادی با تیر یکی از بالهای پرنده ای را نشانه گرفت وپرنده افتاد شخص دانایی از صیاد پرسید علت افتادن پرنده چیست
صیاد گفت : چون پرنده از ناحیه یک بال زخمی شده پس با یک بال نمی تواند پرواز کند.
شخص دانا به صیاد گفت :درست است آدمی را نیز شیطانی چون صیاد در کمین است و برای پرواز به سمت رحمت باریتعالی دو بال لازم است یکی قرآن ودیگری عترت است و با این دو بال می تواند به ملکوت اعلی پرواز کند که اگر شیطان یکی را از او بگیرد انسان بمیرد و توان پرواز ندارد
__________________
سه شنبه 14/4/1390 - 8:43
داستان و حکایت
 

به شخصی که صورت زیبائی نداشته است گفته اند موقعی که جمال تقسیم میکردند کجا بودید
جواب داد: دنبال کمال میگشتم
پس نباید به دنبال صورت زیبا بود بلکه بایستی بدنبال سیرت زیبا بود
سه شنبه 14/4/1390 - 8:42
داستان و حکایت



دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای كم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی كه به مدرسه جدید آمد ، هیچ دختری حاضر نبود كنار او بنشیند .

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود كه مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این كلاسی ؟

یك دفعه كلاس از خنده تركید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی وعشق در جوابش جمله ای گفت كه موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا كند :
اما بر عكس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .

او با همین یك جمله نشان داد كه قابل اطمینان ترین فردی است كه می توان به او اعتماد كرد و لذا كار به جایی رسید كه برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .

او برای هر كسی نام مناسبی انتخاب كرده بود . به یكی می گفت چشم عسلی و به یكی ابرو كمانی و … . به یكی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود كه واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می كرد .

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب كرده بودم كه او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس كردم شدیداً به او علاقه مندم .

۵ سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یك چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !

در حال حاضر ما یک دختر سه ساله داریم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .

روزی مادرم از همسرم سؤال كرد كه راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .


ارنستو چه گوارا
سه شنبه 14/4/1390 - 8:41
داستان و حکایت
 
شیطان که رانده از درگاه حق گردید از بهشت او را دور نمودند و چون تا نزدیکی های درب بهشت می امد که داخل بهشت شود ملائکه او را دور می کردند و به نزد هر یک از حیوانات بهشت که می رفت تا او را مخفیانه وارد بهشت گردانند آنها قبول نمی کردند تا اینکه نزد مار امد که در خارج بهشت گردش می کرد و به اندازه شتری بزرگی بود و دارای چهار دست و پا بود و از زیباترین حیوانات بهشت بود .شیطان به او گفت : مرا در دهان خود مخفی گردان که ملائکه مرا نبیند و مرا به حضرت آدم برسان که شوق ملاقات آنها مرا بیتاب نموده و من ضامن می شوم که از اولاد او به تو صدمه نیاید و درپناه من از شرّ آنها محفوظ باشی . مار قبول کرد و شیطان را در دهان خود مخفی و وارد بهشت گردانید و از این سبب خداوند به مار غضب کرد و دست و پای او را گرفت که تا ابد به روی سینه راه برود و هر چه پشم و یا پر در بدن او بود ریخت و عریان گردید و دراثر آنکه شیطان در دهن او قرار گرفت زهر در بن دندانهای او پیدا شد و چون مار شیطان را در مقابل حضرت آدم و حوا آورد شیطان از دهان مار حوا را صدا زدو به او گفت اگر تو پیش آدم از این درخت بخوری بر آدم مسلط خواهی گردید و او مطیع تو خواهد شد .پس حوا از درخت خورد و در او اثری پیدا نشد .سپس نزد حضرت آدم دوید و و قضیه را نقل کرد تا اینکه او هم مغرور شد و خورد و شیطان که از دهان مار با آنها سخن می گفت خیال میکرد که مار با آنها سخن می گوید و شیطان قسم خورد که من قصد خیانت بر شما را ندارم و اگر از این درخت بخوری عمر جاوید پیدا خواهی کرد و دیگر مرگ به سراغت نخواهد آمد و آدم باور نمیکرد که کسی جرات نماید قسم دروغ به خدا بخورد و باعث گول خوردن آنها شد .
سه شنبه 14/4/1390 - 8:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته