• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4384روز قبل
دانستنی های علمی
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
سه شنبه 13/12/1387 - 13:0
دعا و زیارت

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند, تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند, دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا, که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود, چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید, و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روً یایی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!."

”می توان گفت: نیکی و بدی دورروی یك سكه هستند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”
پائولو کوئیلو

سه شنبه 13/12/1387 - 12:53
دعا و زیارت

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست

سه شنبه 13/12/1387 - 12:50
طنز و سرگرمی
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یك شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند . هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فكر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.  " آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند .
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یكی از نظافت چی های ما ناپدید شده  است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ " آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند."
بعد از اینكه رئیس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یك از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟ " یكی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق !طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و  حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید. "
سه شنبه 13/12/1387 - 12:49
طنز و سرگرمی
در برخی جاها موفقیت مدیر را بر اساس پیشرفت مادی و اقتصادی مجموعه تحت مدیریتش می‌سنجند، در ایران موفقیت یک مدیر را نمی‌سنجند، خود مدیر بودن نشانه‌ای از موفقیت محسوب می‌شود.
در برخی جاها مدیران و روسا بعضی وقت‌ها استعفا می‌دهند، در ایران عشق به خدمت مانع از این امر می‌شود.
در برخی جاها افراد از مشاغل پایین شروع می‌کنند و به تدریج ممکن است ارتقا پیدا کنند، در ایران برخی افراد مادرزادی مدیر و رئیس اند و اولین شغل‌شان (در بیست و چند سالگی) مدیریت و ریاست است.
در برخی جاها  برای یک مقام دنبال فرد مناسب می‌گردند، در ایران برای یک فرد، دنبال مقام مناسب می‌گردند، و حتی در صورت لزوم یک مقام تازه ساخته می‌شود.
در برخی جاها کسی که کارمند ساده است، سه سال بعد ممکن است مدیر شود. در ایران کسی که کارمند ساده است، سه سال بعد هنوز کارمند ساده است، ولی در این مدت سه بار رئیس‌اش عوض شده.
در برخی جاها کسی که خیلی دانش و تجربه داشته باشد و بخواهند از او بیشترین استفاده را ببرند، به سمت مشاوری گماشته می‌شود. در ایران کسی که نخواهند ازش استفاده کنند، مشاور می‌شود.
در برخی جاها اگر کسی از کار برکنار بشود، عذرخواهی می‌کند و حتی ممکن است محاکمه شود. در ایران بعد از برکناری، طی مراسم باشکوهی از فرد تقدیر شده و وی را به مدیریت جای دیگری می‌گمارند.
در برخی جاها مدیران یک اداره کارشان را به صورت گروهی انجام می‌دهند، اما مستقل از هم استخدام شده یا برکنار می‌شوند. اما در ایران افراد به صورت گروهی از یک اداره به اداره دیگر جا به جا می‌شوند، ولی در حین کار هیچ نوع هماهنگی ندارند.
در برخی جاها برای استخدام یک رئیس دانشگاه، مثل بقیه مشاغل، در روزنامه‌ها آگهی چاپ می‌کنند، از بین درخواست‌های رسیده با برخی مصاحبه می‌کنند و سرانجام یکی را انتخاب می‌کنند. در ایران، برای انتخاب رئیس به افراد مورد نظر تلفن می‌کنند!
سه شنبه 13/12/1387 - 12:47
دعا و زیارت

شیطان می خواست كه خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر كارش پذیرفت.

حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی كه آدم را مهم جلوه می‌داد، عینك‌هایی كه دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود كه توجه همه را جلب می‌كرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده كه آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو كند، و ضبط صوت‌هایی كه فقط غیبت و دروغ را ضبط می كرد.

شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید."

یكی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید كه هیچكس به آن‌ها توجه نمی‌كرد. اما خیلی گران بودند. تعجب كرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.

شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگی‌شان به خاطر این است كه خیلی از آن ها استفاده كرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می كردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند.

با این حال قیمت شان كاملاً مناسب است. یكی شان "شك" است و آن یكی "عقدة حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می كنند.

سه شنبه 13/12/1387 - 11:52
طنز و سرگرمی
مردی وارد بانکی در نیویورک شد و برای انجام سفری دو هفته ای به اروپا ، تقاضای وامی ۲۰۰۰ دلاری کرد . مسئول قسمت وام از مرد می پرسد که چه وثیقه ای در اختیار بانک می گذارد . مرد به رولزرویس خودش که جلو بانک پارک شده بود اشاره میکند و کلیدهای آن را به مسئول وام میدهد.

مرد وام را دریافت می کند و پس از دو هفته برای بازپرداخت آن به بانک مراجعه می کند و از مسئول وام می پرسد : چه مبلغی بدهکار است که آن را بپردازد . مسئول وام می گوید : بدهی او ۲۰۰۰ دلار اصل وام است به اضافه مبلغ ۴۶/۱۵ دلار بابت بهره آن . مرد مبلغ 2015/46 دلار را به مسئول وام می پردازد و پس از تحویل گرفتن کلیدهای رولزرویس خویش قصد رفتن میکند .

مسئول وام به او می گوید من سوابق شما را که بررسی می کردم متوجه شدم شما مولتی میلیونر هستید. چطور شد که به چنین وام کوچکی نیاز پیدا کردید ؟ مرد در پاسخ به او می گوید : درکجای شهر نیویورک می توانستم ماشینم را به مدت دوهفته با هزینه ای معادل ۴۶/۱۵ دلار پارک کنم ؟
سه شنبه 13/12/1387 - 11:50
دعا و زیارت

ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسرین سر كلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مكثی كرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی كرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

 چشم  باز كرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فكر می كنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

ودوباره چشم بر هم نهاد.

سه شنبه 13/12/1387 - 11:46
دانستنی های علمی

اگرچه كنجكاوى همیشه یك صفت پسندیده محسوب مى شود اما اگر ازحد متعارف خود خارج شود دیگر آن قدرها هم پسندیده نخواهدبود. شما معمولاً با دوستان فضولتان چكارمى كنید؟ بدون تردید سعى مى كنید هرطورشده آنها را از سرخودتان بازكنید، درست است؟ اما آیا مى دانید خود شما چقدر دچار این مشكل هستید؟ تست امروز ما معلوم مى كند شما تا چه اندازه فضول هستید…!

تصوركنید كه صبح خواب مانده اید و دیرتان شده است. هنگام خروج از خانه صداى دعواى همسایه را مى شنوید. آیا مى ایستید تا ببینید موضوع ازچه قرار است؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
با دوستتان مشغول مكالمه تلفنى هستید كه مجبور مى شوید مدتى منتظربمانید تا او به مكالمه دیگرى كه درانتظار است پاسخ دهد آیا وقتى براى ادامه مكالمه شما برمى گردد از او مى پرسید چه كسى پشت خط منتظر بود؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
به منزل دوستتان رفته اید و او براى انجام كارى از اتاق خارج مى شود. روى میز او یك نامه جلب توجه مى كند. آیا نگاهى به آن مى اندازید؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
دراتوبوس یا تاكسى نشسته اید و فرد كنارى شما مشغول مطالعه است. دراین شرایط چه مى كنید؟
ـ مستقیماً به آنچه او مطالعه مى كند خیره شده و شما هم همراه او مطالعه مى كنید.(۱۰)
ـ هرازچندگاهى نگاهى دزدكى مى اندازید تا ببینید او چه چیزى مطالعه مى كند. (۵)
ـ كاملاً بى تفاوت رفتارمى كنید. (۰)
اگر شما بدانید كه یكى از آشنایان رازى دارد، چه مى كنید؟
ـ هرطور شده سعى مى كنید سرازكار او درآورید. (۱۰)
ـ اگر صحبتى درباره آن پیش بیاید، كنجكاو مى شوید. (۵)
ـ رازهاى دیگران، مسائل شخصى آنهاست و سعى نمى كنید وارد حیطه خصوصى آنهاشوید.(۰)
اگرجایى دعوا یا تصادفى اتفاق بیفتد، آیا نزدیك مى شوید تا ببینید جریان ازچه قرار است؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
اگر وارد رستورانى شوید و ببینید یكى از آشنایان با فردغریبه اى آنجاست، آیا كنجكاو مى شوید ببینید غریبه چه كسى است؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
آیا معمولاً درباره قیمت و محل خرید چیزهایى كه دوستانتان مى خرند پرس و جو مى كنید؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
آیا تا به حال كیف دیگران را بدون اجازه شان جست وجو كرده اید؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)
اگر رمز عبور شناسه دوستانتان را داشته باشید سرى به ایمیل هاى آنها مى زنید؟
ـ بله (۱۰)
ـ خیر (۰)

حالا امتیاز های خود را جمع بزنید.

(۰ تا ۳۰ امتیاز): شما به هیچوجه اهل دخالت و فضولى دركارهاى دیگران نیستید و این یك امتیاز بزرگ براى شما محسوب مى شود. شما احتمالاً فكرمى كنید مسائل خصوصى دیگران برایتان جالب نیست و یا آنقدر به حیطه خصوصى آنها اهمیت مى دهید كه خودتان را مجاز نمى دانید آن را مخدوش كنید. شاید هم آنقدر سرتان گرم است كه وقت فكركردن به مسائل دیگران را ندارید. به هرحال شما كاملاً به دیگران احترام مى گذارید و درمورد مسائلى كه به شما ارتباطى پیدانمى كند كنجكاوى به خرج نمى دهید. اطرافیان شما معمولاً فكرمى كنند مى توانند به شما اطمینان كنند و شما نیز توقع متقابلى از آنها دارید.
(۳۵ تا ۷۰امتیاز): خوب شما طبیعتاً فرد كنجكاوى هستید، اما تلاش مى كنید زیاد دركارهاى دیگران دخالت نكنید. اما گاهى اوقات این كنجكاوى آنقدر شدید است كه نمى توانید جلوى خودتان رابگیرید و گهگاهى از راه خود خارج مى شوید و سركى به كاردیگران مى كشید. اما خوشبختانه این كارهمیشگى نیست. اگرچه كنجكاوى خوب و درمواردى لازم است، اما زیاده روى درآن مى تواند شما را دچار دردسر كند. اكثر مردم دوست ندارند كسى در كارشان دخالت كند. بنابراین بهتر است كارى انجام ندهید كه دوست ندارید دیگران نسبت به شما انجام دهند.
(۷۵ تا ۱۰۰ امتیاز): شما عاشق این هستید كه همه چیز را درباره همه كس بدانید و براى این كار هرچه از دستتان بربیاید انجام مى دهید. شما از آن دسته افراد هستید كه مراقب دیگران هستند. فال گوش مى ایستند و حتى بعضى مواقع مستقیماً از دیگران درباره مسائل خصوصى شان سؤال مى كنند. اگر شما به عنوان فرد فضولى درجمع دوستان و آشنایانتان معروف نشده اید، احتمال اینكه چنین لقبى به شما اختصاص پیداكند بسیار زیاد است.
كنجكاوى دروجود شما بسیار فراتر ازحدمتعارف آن وجوددارد و متأسفانه شما آن را معطوف به مسائل دیگران كرده اید كه به هیچوجه برایشان خوشایند نیست. اگر این روال ادامه پیداكند، مى توانید مطمئن باشید كه سعى خواهندكرد فضولى هاى شما را هرطور شده جبران كنند!

 

سه شنبه 13/12/1387 - 11:36
دانستنی های علمی
گویند که در روزگاران قدیم، درویشی بود که نزدیک دهی زندگی می کرد. هر ازگاهی به شهر می آمد و مردمان شهر،‌ به او نانی، غذایی می دادند و او از این طریق گذرزندگی می کرد. اما در پاسخ به محبتهای مردم همیشه و همیشه فقط یک بیت رو بیان میکرد و می گفت:
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
در آن ده مردی بود،‌ حسود و خسیس،‌ چندی بود که می شنید که همه در ده ازاین بیت معروف درویش سخن می گویند.
روزی با جمعی از دوستانش بر سر این بیت،‌ بحث به بالا گرفت. مرد به دوستانش گفت: من به همه شما ثابت خواهم کرد که این حرف درویش درست نیست.
رفت خانه و به زنش گفت که نان خوشمزه ای بپزد و خودش در خمیر آن نان، زهرکشنده ای ریخت. وقتی درویش به ده آمد، مرد آن نان را به درویش داد و درویش مثل همیشه از باب تشکر،‌ بیت معروف خود را گفت و رفت. مرد زیر لب خنده زهرآلودی کرد وگفت: خواهیم دید!
درویش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف ناهار خود که همان نان بود، نشست. چند قدم آن طرفتر جوانی ناتوان و لاجون روی زمین افتاده بود. درویش به سمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسید که آنجا چه می کند؟ جوان گفت: چند روزپیش راهزنان به من حمله کردند و هر چه داشتم، بردند و حتی لقمه نانی برایم نگذاشتندو این چند روزه من گرسنه هستم.
درویش با مهربانی و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: من زیاد گرسنه نیستم. این مال تو.
جوان با ولع،‌ شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست بر شکم نهاد و فریادش به آسمان رفت و گفت: ای درویش این چه بود که به من دادی. درویش گفت: نمی دانم این نان را کسی به من داده. طولی نکشید که جوان شروع به لرزیدن کرد وزندگی را بدرود گفت.
درویش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفت وگفت: این نان چه بود که تو به من دادی و من به این جوان دادم و خورد و این چنین شد.
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش بر آمد. مرد پسری داشت که چندی پیش برای تجارت به شهر رفته بود و این جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جریان را برای درویش تعریف کرد و درویش در پاسخ گفت:‌
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
سه شنبه 13/12/1387 - 11:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته