• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4384روز قبل
دانستنی های علمی
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.
 اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان
 درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته ومجلس را ترک کردند.

در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد وآنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت!   

   " جبران خلیل جبران "

شنبه 17/12/1387 - 11:24
دعا و زیارت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شدوپشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:"یک بستنی میوه ای چند است؟ "پیشخدمت گفت"50سنت" بچه بعد از شمردن پول های جیبش گفت "یک بستنی ساده چند است؟"

در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودندو پیشخدمت با عصبانیت چاسخ داد:"35سنت"

پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت"لطفایک بستنی ساده".پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس ازخوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه ی 5سنتی و 5سکه ی 1سنتی گذاشته شده بود.برای انعام پیشخدمت!!!!!

شنبه 17/12/1387 - 11:18
دانستنی های علمی
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم. در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.اشراف‌زاده پرسید: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله
با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین
پنج شنبه 15/12/1387 - 10:16
طنز و سرگرمی

یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:

- آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.

دکتر پیل جواب داد:

- باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می­دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.

مرد جوان خوشحال می­شه و می­گه:

- باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می­رم.

بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می­تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟

قبرستان

پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:

- اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می­خوای به اینجا بیای؟

پنج شنبه 15/12/1387 - 9:58
دانستنی های علمی
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
    دو نسنزو تحت تاثیر حرف‌های زن قرار می گیرد ، قلمی از جیبش بیرون می آورد ، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی می‌کند و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد ، می گوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهایی خوش آرزو می کنم .
    یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف‌بازان حرفه‌ای به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . دو ونسنزو سرش را به علامت تایید تکان می دهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنان خود می گوید : می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست عزیز .
    دو ونسنزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است ؟
    ـ بله ، همین طور است .
    دو ونسنزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم
پنج شنبه 15/12/1387 - 9:57
دانستنی های علمی

در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می­دانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می­زد و می­مرد. علی­رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می­دانست وقت زیادی ندارد.

  در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود. او می­بایست تصمیم خود را می­گرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زدو دستها و پاهای او را ماساژداد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می­کردند. کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می­رفت.

 ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خودمون کمک می­کنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی می­تونه از بار دلهای خودمون کم کنه.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می­دهید نه تنها او به شما فکر می­کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می­کند.

دستهایی که در راه خدمتند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا می­خوانند.

پنج شنبه 15/12/1387 - 9:49
دانستنی های علمی

بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن.

مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم می­زد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.

اما ازترس پاره شدن تار،مرد برگشت و آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه تار پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.

آنگاه شنید که ملکه دوزخ می­گوید: شرم ور است که خودخواهی تو همان یگانه خیرتو را مبدل به شر کرد.

پنج شنبه 15/12/1387 - 9:44
دانستنی های علمی
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد

پنج شنبه 15/12/1387 - 9:42
دعا و زیارت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
پنج شنبه 15/12/1387 - 9:41
دعا و زیارت

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
پنج شنبه 15/12/1387 - 9:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته