گداخت جان که شود کار دل تمام و نشدبسوختیم در این آرزوی خام و نشدبه لابه گفت شبی میر مجلس تو شومشدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشدپیام داد که خواهم نشست با رندانبشد به رندی و دردی کشیم نام و نشدرواست در بر اگر می طپد کبوتر دلکه دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشدبه کوی عشق منه بی دلیل راه قدمکه من به خویش نمودم صد اهتمام و نشدفغان که در طلب گنج نامه مقصودشدم خراب جهانی ز غم تمام و نشددریغ و درد که در جست و جوی گنج حضوربسی شدم به گدایی بر کرام و نشدهزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکردر آن هوس که شود آن نگار رام و نشد