خوب من
و اشک نماد همه حرفهای نگفته است ،که به زبان عشق جاری می شود.
و تویی ،آنکه این قطره های معصوم زیر قدمهایش خودکشی می کنند.
اشک ، خون بغض است که از دارچشم برزمین حسرت می افتد.
با این همه درد، تویی آنکه هر روز میخواهم برایت آتشکده ای
برالبرزکوه بنا می کنم ،تا آتشکده های خدایان ازآتش عشق تو،
خاکستر حسرتی بیش نباشند .در تو
شنیدن، شناختن ، فهمیدن ؛ و آنگاه دوست داشتن. این است
تمام ماجرای عشق. و دیدن هیچ است. و دیدن ، عشق نیست. عشق با دیدن آغاز نمی شود، با فهمیدن آغاز می شود. مهربان ! طنین سکوتت در جانم آغاز بهاران خجسته را نوید می دهد. تو را( دلنوشته های من ) شاید،فرداها که ازراه برسند، مردم برزیل، تونس، مصر،سوئد،آلمان و شاید همین نزدیکی ها در همین روستاهای کوچک ،اما وسیع سرزمینمان بخوانند. اما حسرت این همه نامه های بی جواب که سالهاست بر دلم مانده است را چه کسی ازنگاه خسته ام می خواند؟. چه کسی خواهد گفت " تو را می فهمم ".که شاید همین جمله کوچک ،مرا دلشاد کند به اینکه بیهوده نبوده است ،که این همه برایت نامه نگاشته ام. این نامه ها، نشانی تو را نمی دانند. که بسویت بیایند. ولی روزی خواهد رسید که حتی دلتنگی شبهای زمستانی و سرد یک جوان عاشق را درُاتریش پرکنند.دلتنگی هایم ! با این سکوت مقدس که بین ما حاکم است،سخنها گفته ومی گویم. تندیسی از پاکی هایت را که درچشمان معصومت همیشه می شد دید، برمعبد بی رونق خاطراتم آویخته ام. هر از گاهی دل خوش به اینم که شبی به خوابم بیایی. یا شبی به خوابم ببینی. کاش در خوابت می آمدم. کاش در خوابم می آمدی. هنوز صدای لرزش قلبم را می شنوم که در آخرین نگاه، التماس هزار بار دوباره دیدن را در من زنده می کرد . تو اینک شاید عروس زندگی های مجلل شده باشی. امادر قلب کوچکم ،پرستشگاه بزرگی از تو بنا کرده ام ، که تو را چون فرشتگان عظیم درآن به سجده نشسته ام .در من هر روز آرزوهایی تازه جان می گیرند و تازه ترین آنها، کهن ترین آنهاست!. دیدارت ، خواسته ای کهن است که در من جاری است. شاید درغروب دلتنگی های خودت دست دردست دیگری می نشینی و ازمصیبتهای زندگی معاصر با او سخن می گویی.و شاید مثل همیشه می گویی" بالاخره درست می شود". بزرگترین مصیبت انسان معاصر، خود فراموشی است. آدمی ،فراموش کرده است که می تواند
خوب باشد و خوبی را درسبدهای لبخند به این و آن هدیه دهد.
و غافل ازآن است که می تواند بد باشد؛ به همان اندازه ای که گاه
درغروبی دلتنگ ممکن است از خوبی های خودش برای دوستش
غلو کند.روی شانه های من !
نمی توان با ویران کردن کاخ آرزوهای کسی، بنایی بنیان نهاد
که ما را تا ابرهای خوشبختی بالا ببرد.
آه سینه دلهای شکسته، محکمترین کاخهای غروررا نیزفرو می نشاند.
و آب فروبرده درگلوی خیانت را ،سوزناکترازخیانتی که روا داشته ای،
از رگهای نامردی بیرون می دواند. و کسی که التماس دستهایی را که ب
رای کمک بسویش درازمی شوند را نادیده می گیرد، دعاهای امروز و
فردایش را که برای خوشبختی خودش زمزمه می کند،از رسیدن به
گوشهای فرشتگان اجابت باز میدارد. کوههای عظیم نیستند که ما
را از هم جدا می کنند. غرورمان گاهی از فولاد های نفوذ ناپذیرهم سخت تر
می شود. و دل کسی را شکستن ، ما را از پریدن در بی نهایت آسمان محروم
می کند.نزدیکترین راه برای رسیدن به خوشبختی ، کمک به نزدیکترین دستی
است که برای یاری خواستن بسویت دراز می شود
دستهایم خشکیده اند. کاش سلامم را جوابی بود. و این همه نامه را پاسخی .