• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3419روز قبل
حجاب و عفاف


از بچگیام که یادم میاد از چادر خوشم میومد... یادمه مامانم یه چادر مشکی اندازه من دوخته بود و من بعضی روزا توی دوره ی ابتدایی باهاش میرفتم مدرسه...
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، مدرسمون دوشیفته بود و ما بعد از ظهری بودیم . نوبت صبحمون دوره راهنمایی بودن. یادمه اونارو خیلی از خودم بزرگتر میدیم و وقتی با چادر از کنارشون رد میشدم که برم مدرسه با خودم میگفتم: الان دارن با خودشون میگن نیگا این که ابتداییه چادر میپوشه اونوقت ما؟؟؟!!!! و از این فکر خیلی لذت می بردم و مصرتر برا پوشیدن چادر بودم ولی همیشه نه، بعضی اوقات....

تا اینکه خودم وارد دوره راهنمایی شدم. مدرسه ای که می رفتم شاهد بود و پوشیدن چادر در آن الزامی بود. من بیرون و مهمونیا اصلا چادر نمیپوشیدم. یه بار که اول راهنمایی بودم و بی چادر با مادرم به بازار رفته بودم مدیرمون رو دیدم و خیلی ترسیدم دیگه از اون موقع توی خیابونم باید با چادر میرفتم چون فکر می کردم اگه مدیرمون ببینه نمره انضباطم رو کم میکنه!

مادر و خواهرام چادری بودن و همش به من میگفتن تو دیگه نمیخواد چادری باشی الان سختته و نمیتونی جمع و جور کنی اما من به خاطر شرایط مدرسه ام باید میپوشیدم. ولی در درون خودم هیچ الزامی به رعایت حجاب نمیدیدم و همیشه اون رو به خاطر یک الزام بیرونی سر میکردم.

دوره دبیرستان که دیگه سخت تر. مدیر سخت گیر و جدی. زیاد از پوشیدن چادر راضی نبودم. بعضی دوستامو که می دیدم حسرت می خوردم که چقدر راحتن و هرجور که دلشون میخواد می گردن...

با خودم می گفتم فقط با این هدف درس می خونم که تهران دانشگاه قبول بشم و چادر رو برای همیشه بذارم کنار!!

دقیقا 80 درصد هدفم همین بود...خلاصه درس خوندم و از شانس و قسمت روزگار دانشگاهی توی تهران قبول شدم که پوشیدن چادر در اون الزامی بود....ولی چون دولتی بود و رشته ای بود که میخواستم پذیرفتم...

من روانه تهران شدم و نا خواسته همون دختر چادری که بودم، ماندم... با خودم میگفتم اگه ازدواج کنم به همسرم میگم که من چادر نمی پوشم و تو این سالها فقط به الزام پوشیدم... تا اینکه پسر همسایه مون که موقعیت و شرایط خوبی داشت و تحصیلکرده و از خانواده خوبی هم بود اومدن خواستگاری...

همه به من می گفتن اینا خیلی مذهبی هستن و تو نمیتونی!! ولی انگار خدا جور دیگه ای برای من می خواست

شب خواستگاری همسرم چیزایی به من گفت که از یادم نمیره: گفت: همیشه از خدا می خواستم که همسرم یکی از فرزندان حضرت زهرا باشه چون من ارادت خاصی به خانوم فاطمه زهرا دارم و اینکه داماد حضرت زهرا بشم برای من یک افتخاره ( آخه من با کمال افتخار سید هستم) و اینکه همیشه شمارو چادری و باحجاب می دیدم از وقتی که یادم میاد...

بهم گفت شما توی مهمونیا هم چادر میپوشید؟  من گفتم نه یا با مانتو هستم یا تونیک! و ایشون گفتن من دلم میخواد همیشه چادر بپوشید و منم گفتم هرچی همسر آیندم بگه...

و اینطور شد که خداوند به من نظر کرد و حالا با نظر و عقاید همسر خوب و با ایمانم با عشق چادر سر میکنم و حجاب دارم!

چادر پوشیدن تو مهمونی ها اوایلش خیلی سخت بود. توی فامیل خودمون من تنها کسی هستم که در مهمانی ها چادر سرش می کنه برای همین خیلی اذیت شدم ( البته فقط تو فامیل خودم چون فامیل همسرم همه محجبه و پوشیده هستن) اما با خودم میگم اشکالی نداره مهم همسرمه و صد البته خدای بزرگ

از بابت دست و پاگیر بودن چادر موقع پذیرایی، توی فامیل همسرم رسم بر اینه که تموم پذیرایی ها توسط آقایون انجام میشه مثل سفره انداختن و جمع کردن و چایی دادن و پذیرایی میوه اما  توی فامیل ما برعکسه. یعنی آقایون میشینن پذیرایی میشن و میرن. و به نظرم این اصلا خوب نیست. توی فامیل همسرم خیلی به خانوما احترام میذارن.

توی آشپزی هم وقتی مهمون دارم همسرم خیلی کمکم میکنه. طوریکه همه تو فامیل تعجب میکنن ولی شوهر خواهرام دست به سیاه و سفید نمیزنن! بنابراین من از این نظر اصلا مشکل ندارم. اذیت شدنم فقط به خاطر تیکه های فامیل بود.

یه نکته دیگه: همانطور که گفتم تو فامیلای ما هیچکس چادر نمیپوشه توی مهمونیا و من از وقتی چادر می پوشم تازه متوجه تفاوت این مسئله شدم و با خودم میگم اینا چطور روشون میشه!؟ از جمله خواهر اولی خودم که خیلی محجبه و پوشیدس از منم محجبه تر بود از اول. ولی مهمونیا چادر نمیپوشه.

مادرم همیشه میگه خدا خیلی تو رو دوست داشته که الان چادری هستی و یه همسر خوب نصیبت کرده

با خودم که فکر می کنم می بینم بله ! و خدا رو همیشه شاکرم!
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:18
حجاب و عفاف


یه روز قبل از اول مهر ماه سال89چادری شدم اونم کجا وقتی میخواستیم بریم بوستان نهج البلاغه......
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، من تو خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم...ته تغاری بودم واز وقتی که یادم میاد خواهرام رو با چادر دیدم.

یادش بخیر یک عکس از چهارسالگی ام تو اصفهان هست که یک روسری توری سفید سرمه و من با لجبازی خاصی اونو تا جلوی پیشونیم جلو کشیدم و صورت کوچیکم توش گم شده در حالی که همه میخواستن اونو عقب بکشم... اما بزرگتر که شدم من روسری ام رو با لجبازی عقب میکشیدم و بقیه اصرار داشتن بیارمش جلو، خلاصه معمولا روسری ام در حدی عقب بود که حجابم کامل نبود...

سرتونو درد نیارم تا دوم دبیرستان گناه بد حجابی رو شونه هام بود درین میون پدرم اصرار خیلی زیادی داشت که من چادری بشم جوری که اصلا جلوی بابام بیرون نمیرفتم که بهم گیر نده اما از حق نگذریم من نسبت به خیلی از هم سن و سالام خیلی ساده بودم اهل آرایش و اینا هم نبودم اما خیلی ضرورت اینکه حدود حجاب را کامل رعایت کنم و موهایم را کامل بپوشانم را حس نمی کردم در نتیجه مسلما دوست هم نداشتم به زور چادری بشم می خواستم خودم بهش علاقه پیدا بکنم خودم با خلوص نیت و رضایت برم طرفش

تا اینکه سال دوم دبیرستان بحث اردوی جنوب شد من با دوتا از هم کلاسی هام طلبیده شدیم و این که میگم طلبیده شدیم چون واقعا همین طور بود من که اصلا درک نمیکردم جنوب چیه دوتا همکلاسی هایم هم مثل من اطلاعات خاصی نداشتن تازه کاروان پر شده بود و ما یه روزه تصمیم به گرفتن کردیم و زنگ زدیم گفتن جاخالی شده...

وای وقتی سوار اتوبوس شدم و به این فکرکردم که چندین ساعت باید تو راه باشم پشیمونی زده بود به سرم....

رفتیم جنوب به معنی واقعی کلمه بهترین جای دنیا بود درحالی که کمترین امکاناتم داشتیم

و خداروشکر که قسمتمون شد غروب شلمچه رو تجربه کردیم......معرکه بود...

نماز خوندیم رو خاک !خیلی ساده! برگشتنی از شلمچه با یکی از دوستام از کاروان عقب موندیم دوتایی پشت سر مردم راه افتادیم رفتیم تو اون راه خاکی که دوطرفش آب بود و بافانوس راه رو روشن کرده بودن روبه رو هم صفحه ی اسلاید شو گذاشته بودن که تصاویری از کربلا روش نمایش داده می شد

وااااای ناگهان مردی از پشت سرم از ته ته ته دلش فریاد زد: یا زهراااااااااااا دست مارم بگیر...... اونجا بود که بغضم شکست نفسم گرفته بود مو به تنم سیخ شد...سجده کردم رو خاک شلمچه ، دعا کردم که شهدا دوباره مارو بطلبن...اما هنوز نطلبیدن...خلاصه اومدیم تهران حجابم کامل شده بود اما چادر سرم نکردم ..میترسیدم...میترسیدم سرم کنم و بعدا بزارمش کنار

از یه طرفم دوست داشتم حجاب برتر داشته باشم...سه ماه تابستون داشتم فکر میکردم خلاصه گفتم یعنی چی این بهونه ها چیه چادر بذار شاید همین چادر جلوی بعضی از گناهان دیگه ات رو هم بگیره

یه روز قبل از اول مهر ماه سال89چادری شدم اونم کجا وقتی میخواستیم بریم بوستان نهج البلاغه......

یه روز تو تابستون امسال که میرفتم کلاس ورزش یکی از بچه ها به من و دوستم که چادری بودیم گفت:تو این تابستون تو این گرما چرا چادر میذارین شماها که بی چادر هم حجابتون کامله؟

من فقط یک جمله گفتم:ما این گرما رو دوست داریم باهاش عشق می کنیم

و او فقط با تعجب به من نگاه کرد و گفت:آهان...دوست دارین!

از وقتی از شلمچه اومدم عشقم به بی بی دوعالم حضرت فاطمه ی زهرا(س)چندین برابر شده خیلی خیلی زیاد اصلا با کلمات نمیشه بیان کرد

تو این یه سال  با افتخار، چادر، این تاج بندگی رو سرم کردم ان شاءالله خدا توفیق بده که بازم بتونم با چادرم پرچمدار اسلام باشم
***بر دهان هرچه رنگ است می کوبد رنگین کمان چادر مشکی من***
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:18
حجاب و عفاف


مادر برحسب خیلی اتفاقات و علیرغم تمام میل باطنی اش چادرش را گذاشت کنار... این بخشی از نوشته خانم سمیه اله وردی است که برای مجله شبانه ارسال شده است. این خانم روایت چادری شدندش را در داستانی جالب آورده است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

ماجرا از آنجا شروع شد که :

یکی بود...اونم فقط خدا بود ...

یه دختری بود با یه مادری...

یعنی البته یه مادری بود بعد یه دختری....

روزها خیــــــــلی زود گذشت....دختر کوچولو خیلی زود بزرگ شد....

مامانش پا به پای اون تو غصه هاش غصه خورد و تو شادیهاش شکرِ خدا رو کرد.....

این مادرِِ خاطره  ما خیـــــــــلی مادر بود....

یعنی خیــــــــــلی فداکار بود.....خییییییییییلی مهربون بود و البته خیــــــــلی باهوش...

قبلا تر ها  مادر چادری بود....

و مذهبی صد البته....

اما هیچگاه مثل خیــــــلی از مادرهای مذهبی دختر را کشان کشان به مجالس قرآن و حدیث و... نمیبرد

و دختر بسی مشعوف بود از اینکه قاطیِِ این خشکه مذهبها نمیشود. چه نخاله ای بوده ، دختره!!!)

خلاصه خیــــــــلی گذشت.....

مادر برحسب خیلی اتفاقات و علیرغم تمام میل باطنی اش چادرش را گذاشت کنار...

دخترک به لطف عقاید پدر و مادرش و تحمیل نکردن هیچ چیزی به دخترک، شد یه پا علامه یا حداقل علامه نما!!!

چندی بعد دخترک با پدر و مادر صحبت کرد که الا و بلا من چادری میخوام بشم!!! (ماجراشو بخونید در اینجا)

و آنها گفتند به شرطی قبول است که همیشگی باشد.....

مادر که دید دخترک چادری شده ، عشق به چادر دوباره زنده شد در قلبش...

اما دخترک ...

نگذاشت مادرش چادر سر کند!!!!

چرا؟

دخترک گفت اگر شما چادر سرتان کنید مردم فکر میکنند من با اجبارِِ شما چادر سر کرده ام !!!!

نه...نمیشه!!!

و مادرِِ طفلکی چادری نشد!!!

بخاطرِِ دخترک!!!

و دخترک آن چند ماه را که مادر، مانتوئی محجبه بود و دختر،چادری عشق کرد به قولی با چادرش!!!

این چند ماه فرصت خوبی بود تا دخترک ببیند که اگر حامی نباشد برایش بازهم میتواند؟؟؟

 بعد از چندماه موعد فرارسید، موعدِ سفرِِ حج مادر ....

قرار مادر و دختر این بود بعد از برگشتن از حج مادر چادری بشود برای همیشه....

و پا به پای هم بروند این راهِ پر فراز و نشیب را....

مادر برگشت ....

و   چادری شد.....

دخترک اکنون خوشحال است ، شده اند مادر و دختری چادری...!!

در خیابان که راه میروند مادر به دختر افتخار میکند و دختر به مادر...!!!

خوشحالیم با چادرهایمان ....

.............................................................................................


پ.ن: این را هم بدانید بد نیست، سالها قبل همان وقت که هنوز دختری نبود، مادر، دخترکی بود که در فامیل خیــــــلی حرفها شنید از این و آن ....

و اکنون .... تاریخ تکرار میشود:

دخترِِ همان مادر و باز هم همان حرفها....

که لذتبخش هستند بعضی اوقات شاید.....

همیشه  در مسیر پرواز که باشی کسانی که نمیخواهند پرواز تو را ببینند زخم زبان می زنند ، تو، به پرواز فکر کن نه به آنها...

و...

جالبه بدونید من و مادرم 2نفری، تنها کسانی هستیم که تو فامیل چادری هستیم....

حرفِ مردم....

به بهای رضایت امام زمان(عج) و مادر مهربانشان(س) خریده شد....

و...

در آخر....

ممنونم ازت مامان،بخاطر تمام صبوری هات....
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:17
حجاب و عفاف


امیدوارم که خدا چادرم و دلیل انتخاب کردنش را از من پذیرفته باشه و تا عمر دارم چادرم رو برام حفظ کنه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

من از بچگی خیلی دوست داشتم چادری بشم چند بار هم وقتی مدرسه میرفتم چادر پوشیدم اما چادر گرفتن خیلی برام سخت بود هر طرفش میگرفتم یه طرف دیگه اش میفتاد روی زمین وبه همین خاطر دیگه نپوشیدم تا اینکه حدودا بیست وچهار ساله شدم و ازدواج کردم.

شوهرم هم من رو تشویق به چادرپوشیدن کرد اما من همون توضیحات بالا رو بهش دادم و متقاعدش کردم .

تا اینکه ایام فاطمیه شد و ما هرشب به مراسم عزاداری میرفتیم. روحانی مجلس خیلی دعوت به حجاب می کرد اما من تو دلم میگفتم درسته که من چادری نیستم ولی حجابم کامله حتی بدون چادر روضه میرفتم.

تا اینکه یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟ اگر به جای این آقا، پیامبر صلی الله علیه وآله  یا امام زمان عجل الله فرجه بود، چه کار می کردی؟

همین سوال به من توفیق چادری شدن داد. امیدوارم که خدا چادرم و دلیل انتخاب کردنش را از من پذیرفته باشه و تا عمر دارم چادرم رو برام حفظ کنه.

شاید بد نباشه بدونید من به هیچ کس دلیل چادری شدنم رو نگفتم فقط اطرافیانم رو از تصمیمم مطلع  کردم بعضی ها تشویقم کردند بعضی ها هم در عین تشویق گفتند جوگیر شدی و چند وقت دیگه پشیمان می شوی من هم از خدا خواستم که این اتفاق نیفته و در طول این پنج سال هیچ زمانی پشیمان نشدم و امیدوارم حضرت زهرا علیها السلام در ادامه ی این راه باقیمانده کمکم کنند.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:17
حجاب و عفاف


اما چادر، من چادر را دوست داشتم و وقتی تشویق مدرسه و خانواده را می دیدم اشتیاقم برای چادر سر کردن بیشتر و بیشتر می شد
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

نمی دانم تغییر عقیده ام چقدر گفتنی باشه...

من در خانواده ای به دنیا اومدم که مذهبی است اما پدرم ابدا انسان سخت گیری نبوده و نیست.

از بچگی بین همه کتابهای خوب پدرم کتابهای متفاوتی را هم که وجود داشتند می دیدم و به خاطر شرایط سن ده دوازده سالگی و روحیات خاص دوران بلوغم آن هم در اوج دوران اصلاحات، جذب این کتابها شدم و مطالعه کردم البته پدرم می گفت که این کتابها رو تایید نمی کنم اما مانع مطالعه من نمیشد.

اما چادر، من چادر را دوست داشتم و وقتی تشویق مدرسه و خانواده را می دیدم اشتیاقم برای چادر سر کردن بیشتر و بیشتر می شد

دبستانی که در آن درس می خوندم روزهایی مثل روز دانش آموز ، روز زن ، دهه فجر بدون هیچ اعلام قبلی سر صف اعلام م یکردند: هر کسی امروز با چادر به مدرسه اومده بره از کلاس چادرش رو سر کنه و بیاد اینجا بعد وقتی جلو همه دوستان و هم کلاسی هایمان ازمون تعریف می کردن و جایزه می دادن کلی ذوق می کردم.

وقتی هم که نه ساله شدم به جای جشن تولد های معمول که کلی رقص و پایکوبی داشت روزی که دقیقا به سال قمری مکلف می شدم و روز میلاد امیر المومنین هم بود پدر و مادرم گفتن روزه کامل بگیرم و نزدیک افطار دیدم که دوستانم را به افطار دعوت کردن و نماز جماعت برگزار شد و بعد هم به جای جشن تولد نه سالگی جشن تکلیف گرفتن که هنوز طعم شیرینش را حس می کنم.

مسلما وقتی یک دختر بچه این سنی را اینقدر به کاری تشویق شود نه تنها مرتب چادر سر کردن را قبول می کند بلکه به آن علاقه مند هم می شود هرچند آن موقع معنای دقیق چادر را نداند.

بعد وارد مدرسه راهنمایی شدم که چادر در آن اجباری بود اما برای منی که چادری بودم خیلی این گزینه تفاوتی نداشت چون من با چادر به مدرسه می رفتم . اما این مدرسه علاوه بر قوانین خاصش سخت گیری های غیر منطقی بسیاری داشت تا جایی که الان فکر میکنم مدیرش یه جورایی عقده ای بود مثلا می گفت بعد از تعطیلات عید که به مدرسه اومدید حق ندارید برای دوستتون تعریف کنید کجا رفتید و چه کار کردید . حالا مثلا یه دختر دوازده سیزده ساله چرا باید از چنین کاری منع شود خدا خودش می داند . و ما هم انقدر  از این شخص می ترسیدیم که همه این قانون ها را بی کم و کاست رعایت می کردیم.

سال اول دبیرستان هم در این گروه از مدارس خاص بر من گذشت و وارد هنرستان شدم و بعد زمانی که هنوز هجده سالم نشده بود وارد دانشگاه شدم . آن هم دانشگاه آزاد و دوستانم با اینکه سالم ترین بچه های کلاس بودند -البته آن روزها من فکر می کردم سالم هستند - به سادگی می گفتن که دیشب با فلانی و فلانی بودیم و مشروب خوردیم. از آن طرف به خاطر دور بودن دانشگاه از شهر و تازه تاسیس بودن دانشگاه و خطرناک بودن راه ما مسیر را با همکلاسی های پسرمان می رفتیم و برمی گشتیم . البته ناگفته نماند خانواده ها همه اطلاع داشتن و هر لحظه از حال اوضاع ما خبر می گرفتن . با هر فراز و نشیبی بود این دو سال کاردانی گذشت و خدا هم خیلی خیلی خیلی به من و خانواده ام رحم کرد.

دو سال طول کشید تا دوباره وارد دانشگاه شوم و در مقطع کارشناسی درس بخوانم . دوسالی که یک سال آن سال هشتاد و هشت بود . سالی که همه ما تا آخر عمر همه حوادثی که بهمان گذشت را فراموش نخواهیم کرد. من هم هزاران بار بین دوراهی ماندم ارزش هایی که با اشک امام حسین و شیر مادرم و فرهنگ خانواده در جان و دل من نهادینه شده بود، لحظاتی که با دوستان جور و واجور تجربه کرده بودم، کتابهای مختلفی که خوانده بودم و ارزش های متضاد آنها و فضای غبارآلود روزهای فتنه مرا به شدت آشفته کرده بود تا جایی که همه روزهای دهه محرم هشتاد و هشت فقط از امام حسین می خواستم برای منی که قدرت تشخیص ندارم پرده از واقعیت بردارد .

روز عاشورا ما در حسینیه ای حوالی خیابان هاشمی و میدان آزادی بودیم و غروب عاشورا هشتاد و هشت با همه غم عظیمی که در دلم بود خوشحال بودم که حالا می توانم بدون هیچ تردیدی با عقاید سیاسی ام کنار بیایم.

وارد دانشگاه شدم مهرماه هشتاد و نه، اما فضای دانشگاه آلوده بود و من جدا از عقاید سیاسی ام هنوز کاملا با خودم کنار نیامده بودم تا جایی که احساس می کردم با وجود چادرم از جامعه کنار زده می شوم زمستان هشتاد و نه با خودم به این نتیجه رسیده بودم تا زمینه را برای اطرافیانم آماده کنم که دیگر چادر سر نکنم!

راهیان نور هشتاد و نه هم از راه رسید. من عاشق مسافرت هستم. و چندین سال بود دوست داشتم به این سفر بروم و نمی شد یعنی شهدا دعوتم نمی کردند. با اینکه کلی با دوستانم صحبت کردم اما هیچ کس راضی نشد همراهی ام کند . انقدر اشتیاق داشتم که تنها راهی شدم ، خودم را برای یک سفر تبلیغاتی آماده کرده بودم اما اینجوریا هم نبود یعنی فرصت کافی برای تفکر داشتم .

من دانشجو شهر قزوین هستم صبح روز سفر با سرویس به دانشگاه رفتم که کلاسها تق و لق بود تا ساعت دو توی دانشگاه بودم و بعد رفتم شازده حسین ساعت ده شب قرار بود از آنجا حرکت کنیم . چون کلی وسیله همراهم بود خجالت می کشیدم برم داخل رستورانی چیزی بخورم. از ساعت دو تا ده شب داخل امامزاده نشسته بودم تا اینکه بعد از نماز مغرب یه خانمی لقمه سفره حضرت رقیه آورد و پخش کرد .

با دیدن اون لقمه نان نذری من گرسنه اولین تکانم را خوردم.از بچگی بابا برام ماجرای حضرت رقیه می گفت و عشق بی بی با خون و گوشت و استخوانم آمیخته شده بود. حالا که قرار بود اولین توشه سفرم را از خانم بگیرم بهم الهام شد خبری در راه است . ناگفته نماند من تا اون روز هم درست و حسابی نماز نمی خوندم یعنی یه هفته می خوندم سه ماه نمی خوندم و اون نماز جماعت حسابی به من چسبید.

ساعت ده شب با شهدای مزار شهدای قزوین خداحافظی کردیم و راه افتادیم فردایش ناهار و نماز ظهر دوکوهه بودیم و بعد به شرهانی رفتیم و دوباره برگشتیم دو کوهه . فرداصبح به سمت فکه حرکت کردیم. توی راه یه خانم علمشاهی نامی همراهمون شد به عنوان راوی . واقعا ایشون بر گردن من حق داره. وقتی ماجرای قتلگاه فکه را برای ما گفت من که با روضه بزرگ شده بودم داشتم از شدت گریه می لرزیدم. آن چنان که همون لحظه برادرم زنگ زد نتونستم صحبت کنم.

همتون راهیان نور رفتید و گفتنی نیست احساساتی که آدم در این سفر تجربه می کنه. من در قتلگاه فکه تکانده شدم و خیلی چیزها از من ریخت و خیلی چیزهای دیگر بر من بارید .

از راهیان نور برگشتم و تا خرداد ماه هر شب خواب جنوب را می دیدم. نمازم هم دیگر قضا نشد . بسته فرهنگی راهیان نور یکی از گرانبها ترین هدایایی بود که من در طول عمرم گرفتم . یکی از محتویات این بسته کتاب ققنوس فاتح بود . با خواندن این کتاب خیلی از ارزشها برایم ارزشمند تر شد .

یه روز که در حال وبگردی بودم وارد سایت مسجد دانشگاه تهران شدم تصادفا روزهای ثبت نام اعتکاف بود و ثبت نام کردم. اسمم جز رزروها دراومد کلی غصه خوردم . وسط امتحانا بود داشتم درس می خوندم تا نیمه شب. وقتی موقع خواب گوشیمو نگاه کردم از مسجد دانشگاه پیامک اومده بود که اگر می خواهید در اعتکاف شرکت کنید فردا به مسجد بیاید...

من تاصبح از شادی خوابم نبرد و صبح پرواز کنان خودمو رسوندم اونجا و کارت گرفتم حالا همه چیزهایی که برای من مثل خواب و معجزه بود بگذرد. مثلا هیچ دانشجویی پیدا نکردم که از دانشگاهی غیر از دانشگاه تهران بوده باشد و این یعنی نگاهی فراتر از نگاه دنیایی ما به من شده بود و سعی کردم قدر آن را بدانم و از این فرصت استفاده کنم.

 دوستیهایی هم که در راهیان نور برایم به وجود آمد خیلی خیلی برایم عزیز است. من وارد جمع بچه های بسیج شدم . همان بچه هایی که فکر می کردم مغزشان خشک شده است. و به همه چیزشان می خندیدم الان بنده همه آنها هستم چون خیلی چیزها از آنها آموخته ام و مولایم فرمود هر کس چیزی به من بیاموزد من بنده اویم.

دوره هایی که با بچه های بسیج گدراندم خیلی خوب بود. نگاه من نگاه احساسی به اعتقاداتم بود ولی این دوره ها به من نگاه عقلانی داد. کتابهای آیت الله مصباح و شهید مطهری رو خوندم . برای اصول و فروع دین دلایل عقلی و منطقی پیدا کردم و بیشتر عاشق اسلام شدم . برای من که روزی در نوجوانی دوست داشتم فمنیست باشم و هیچ گاه ازدواج نکنم حالا برای شناساندن پوچی فمنیست تبلیغ می کنم و برای حجاب تبلیغ می کنم و مدافع حقوق اسلامی زنان هستم و می خواهم با اینکه مهندسی سخت افزار خوندم در مقظع کارشناسی  ارشد مطالعات زنان بخونم...

اطرافیانم تا زمانی که با آنها وارد بحث نشوم تغییراتم را نمی فهمند برای همین یه موقع هایی شوکه می شوند و منو راهنمایی می کنند که: جو گیر نشوم و دوره ها می گذرند .اما من به این گفته ها لبخند می زنم و می دانم این افکار و عقاید و این عشق پایه هایی چنان قوی دارد که هیچ گاه از روح من جدا نخواهد شد.

حالا پدرم به من می گوید این روزهای تو را من سالهای قبل تجربه کردم سعی نکن همه آنچه یادگرفته ای یک روزه به دیگران بیاموزی اگر با همه خوب رفتار کنی و از در محبت وارد شوی ناخودآگاه همه جذب مرام و مسلک تو می شوند. و زمانی که تشنه شدند راهی را که رفته ای به آنها نشان بده.

آرامش امروز من بعد از لطف خدا و نگاه اهل بیت مدیون پدرم هستم که هیچ گاه هیچ چیز  را بر من اجبار نکرد و در عین حال کنترل نامحسوسش را از من بر نداشت
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:16
حجاب و عفاف


یه دو سه سالی چادر ملی به سر بودم که از چادر ملی خسته شدم و داشتم دوباره مانتویی می شدم. یه جاهایی به خصوص تو محل خودمون از خجالت چادر ملی سرم می کردم اما جاهای دیگه با مانتو بودم که کار خدا رفتم تو کلاس جوان در حسینیه محلمون اسم بنویسم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

از وقتی به سن تکلیف رسیدم به حجابم حساس بودم و اگه تو عکسام ناخودآگاه کمی از مویم پیدا بود اعصابم خورد می شد ولی چون فکر میکردم نمی تونم چادر رو جمع و جور کنم چادری نبودم و اصلا به آن فکر هم نمی کردم.

تو دوران دبیرستان بودم که برای مادرم یه قواره چادر از کربلا سوغات آوردن. مامانم گفت: چادر ملی می خوای؟ و منم موافقت کردم دادیم چادر ملی اندازه ام دوختن و سرم کردم

خودمونیم خجالت می کشیدم یه دفعه تو محل چادر به سر بودم و این قضیه تو فامیل خیلی پیچید چون مادرم مانتویی بود و همه تعجب کردن که چی شد که من چادری شدم .

یه دو سه سالی چادر ملی به سر بودم که از چادر ملی خسته شدم و داشتم دوباره مانتویی می شدم. یه جاهایی به خصوص تو محل خودمون از خجالت چادر ملی سرم می کردم اما جاهای دیگه با مانتو بودم که کار خدا رفتم تو کلاس جوان در حسینیه محلمون اسم بنویسم .

کلاس جوان جمع دوستانه ای است که جمعه صبح ها در حسینیه تشکیل می شه استادمون درباره موضوعات مختلف(مثلا درباره توکل بر خدا و ...) برامون صحبت می کنه و تو محل از این کلاس خیلی تعریف می کردن ( وقتی رفتم دیدیم واقعا کلاس خوبی است و حاضر نیستم جمعه ای غایب بشم )

تو هیچ کدوم از شرایط کلاس مشکلی نداشتم جز اینکه چادر ملی قبول نمی کردند و باید چادر ساده سر می کردیم. من گفتم که نمی تونم چادر ساده رو جمع کنم! یکی از بچه ها گفت که جاهای دیگر رو با چادر ملی برو اینجا رو با چادر ساده بیا. منم پذیرفتم و اسم نوشتم.

خودم تو کار خدا موندم ! وقتی چادر ساده سر کردم و راهی حسینیه شدم تو چادر ساده احساس راحتی کردم و دیدم جمع کردنش سخت نیست و این فقط فکر باطل بود که نمی تونم .

کم کم به چادرم حساس تر شدم و دیگر در منزل هم نامحرم می آمد چادر سر می کردم و نمی دونم چه جوری شد که به خودم اومدم و دیدم تازه رویم را هم می گیرم . همان طور که مادر بزرگم رو می گرفت و من با خودم یه زمانی می گفتم من عمرا بتونم اینجوری رو بگیرم جوری شد که مثل دوست قبلی که گفته بود تو کلاس های آزمایشگاه دانشگاه هم چادرم رو درنیاوردم.

مادر و پدرم از اول به حجاب من کار چندانی نداشتند و گفتند هرجور خودت دوست داری حجابت رو رعایت کن. وقتی هم چادری شدم با اینکه خود مامانم مانتویی هست ولی والدینم هردوشون خوشحال شدن.

الان حدود 2 سال و خورده ای از اون ماجرا می گذرد و من بیشتر از قبل به چادرم علاقه مند هستم و شاید منشاء این علاقه اینه که یه چیز تو قلبم بهم می گه که خدا دوست داره من چادری باشم و منو اینجوری بیشتر می پسنده.

پنج شنبه 13/9/1393 - 20:16
حجاب و عفاف


با نهایت تاسف میگم که قبلا بی حجاب بودم بازم میگم با نهایت تاسف با یادآوری اون روزها احساس شرمندگی میکنم از اینکه بعضی پسرا من رو با چشمای ناپاک نگاه میکردند ...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


----------------------------------------------------

من 16 ساله ام و در همین سن چادری شدم

با نهایت تاسف میگم که قبلا بی حجاب بودم بازم میگم با نهایت تاسف با یادآوری اون روزها احساس شرمندگی میکنم از اینکه بعضی پسرا من رو با چشمای ناپاک نگاه میکردند ...

اما وقتی که چادری شدم... ماه رمضان همین امسال بود تو حال و هوای شبهای قدر و سخنرانی هایی در مورد حجاب که من رو خیلی عوض کرد. سخنرانی ها مرا متوجه عقوبت گناه کردند که از آن غافل شده بودم و همچنین وقتی حاج آقا گفت که دخترایی که بی حجاب هستن و تو خیابون راه میرن و ناز میکنن حقیقت کارشون مثل این می مونه که به مردم التماس میکنن که منو نگاه کنید و این افراد یه نوع کمبود دارن. من دیدم راست می گن درحالیکه هیچوقت دوست نداشتم که افراد نسبت به من این دید رو داشته باشن 

صحبتهایی که مادرم راجع به حجاب و چادر به من میگفت هم منو خیلی تکون داد خیلی زیاد و در من زمینه سازی کرد. ایشان همیشه مرا نصیحت می کردند درسته که من  بی حجاب بودم ولی نماز می خوندم و به شهدا علاقه ی بسیاری داشتم مادرم به من توصیه کرد که وصیت نامه های شهدا رو بخونم و من وقتی این چند سطر رو میخوندم به گریه افتادم

 یکی از اونا مال شهید منصور رنجبران بود :این دنیا زود گذر است و به زودی همگی ما برای پاسخ در میز محاکمه ی الهی حاضر می شویم.. وآن موقع است که از شما سؤال می کنند

ای زنان آیا پیرو حضرت زهرا بودید یا نه......

آن وقت چه جوابی دارید بدهید.......؟؟؟؟!!!!!

و دیگری شهید محمد محمودی :حجاب شما از خون ما که در جبهه ها می ریزد برای دشمن کوبنده تر است....

و دیگری که منو خیلی تکون داد از شهید احمد پناهی :حجاب شما سنگری است آغشته به خون من....اگر آن را حفظ نکنید به خون من خیانت کرده اید....

همه ی اینها باعث شد کم کم با حجاب آشتی کنم و مانتوی مناسب بپوشم و موهام رو بیرون نزارم تا اینکه بالاخره بعد از شبهای قدر تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.

روز اول که چادری شدم واقعا با چادر احساس امنیت و آرامش داشتم  و این احساس همیشه با منه و از اینکه پسرا تو خیابون منو دیگه با چشم ناپاک نگاه نمیکنن خوشحالم

چون از یه خانواده مذهبی هستم و تمام اقوام چه پدری و چه مادری تماما چادری هستن یا اگه نباشن با حجاب و مانتوی مناسب بیرون میان خیلی به من احترام میزارن و منو تشویق میکنن . امیدوارم که خدا به خاطر اینکه در گذشته بی حجاب بودم منو ببخشه من واقعا توبه کردم ........

امیدوارم تمام دختران ایران زمین یه روز به راه راست هدایت بشن ...ان شاءالله
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:16
حجاب و عفاف


یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

هرچی پدرم بهم میگفتن با چادر قشنگ میشی ، باوقار میشی، انگار بدتر لج می کردم. اصلا دیگه دلم نمی خواست هیچ جا سرش کنم...
نمیدونم چی شده بود که اصلا حرفای آدمای خوبی که خدا سر راهم قرار می داد رو نمی شنیدم...

من الان 22 سالمه و سه سال و نیمه که چادری شدم البته قبل از اونم سرم میکردم اما خیلی مصمم نبودم متاسفانه...چادرم رو مدیون امام حسین علیه السلام هستم و البته خواهر بزگوارشون..

وقتی کتاب آفتاب در حجاب استاد مهدی شجاعی رو خوندم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. چون فهمیدم ایشون تو ماجرای کربلا چقدر سختی کشیدن اما حجابشون رو حتی تو بدترین لحظه کنار نذاشتن. اما من کجا بودم ؟ تو چه دنیایی بودم؟ خیلی افسوس خوردم که انقدر دنیام کوچیک و بیهوده بوده

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...

اما....

دیگه پدرم نبود که ببینه دخترش چقدر با چادر قشنگ شده...نبود که ببینه چقدر دلم میخواستش...دلم میخواست بهم افتخار کنه...دلم میخواست بود تا با این کار میتونستم خیلی خوشحالش کنم...اگه بود بهش میگفتم باباجونی اون موقع نوجوون بودم بچه بودم غرور داشتم قصدم این نبود که خدای نکرده دل مهربونتو که خیر منو می خواست، بشکنم...

خدا کنه منو ببینه و بهم افتخار کنه...

بابای مهربونم خیلی دوستت دارم

همیشه باهام بمون
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:16
حجاب و عفاف


تو مدرسه مون فقط چهار نفر مثل من چادری اند، بعضی ها چادر ندارند اما حجاب بدی هم ندارند، بعضی ها چادر ندارند هیچ، موهاشونم می زارن بیرون من از اینکه جای اونا نیستم افتخار می کنم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

5 یا 6 سالم بود كه یك چادر عربی داشتم و گاه گاهی این چادر رو سرم می کردم وقتی به سن تكلیف رسیدم خیلی به چادر علاقه نداشتم اما موهام رو هم بیرون نمی گذاشتم و بدحجاب نبودم

بزرگ تر كه شدم مادرم فواید چادر را برایم گفت مثلا  گفت: زن موجود لطیفی است برای این كه از این لطیفی كسی سوء استفاده نكند باید حجاب داشته باشد و چادر بهترین حجاب است...

من هم قبول کردم و فقط موقع مدرسه رفتن چادر سر نمی كردم
داشتم به چادر عادت می کردم وقتی كلاس چهارم بودم بابام بهم گفت باید چادر سر كنی بزرگ شدی

منم با ذوق رفتم چادر مشكی را كه جشن تكلیفم مادرجونم بهم داده بود سر كردم و به مدرسه رفتم چون از حرف بابام فهمیدم اینطوری می توانم نشون بدهم که بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم

از اون موقع تا الان چادر برایم عزیز بوده و خواهد بود

تو مدرسه مون فقط چهار نفر مثل من چادری اند، بعضی ها چادر ندارند اما حجاب بدی هم ندارند، بعضی ها چادر ندارند هیچ، موهاشونم می زارن بیرون من از اینکه جای اونا نیستم  افتخار می کنم.

دو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم، خواهر شش ساله مو خیلی به چادر تشویق می کنم، چادر عربی اون موقع من الان به او رسیده و تو حرم ها و عزاداری ها سر می كنه اما باز كمی مثل اون وقتای خودم گاهی غر می زنه ، اون یكی خواهرم هم یك سالشه اما همش می خواد چادر یا مقنعه من رو سرش كنه..

من همه جا چادر سرم می کنم زیرا می دانم چرا چادر سر می كنم....

و ایشالله همه قدر چادر را بدانند
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:15
حجاب و عفاف


باور کنید اینها را که می نویسم بغض گلویم را می فشارد، اینها کار من نبوده اینها لطف الهی بوده و نظر حضرت زهرا(س) که دلم را روشن به نور ایمان کرده اند!
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

ابتدا خدا را شاکرم که سعادت چادر به سر کردن را یافتم

و دوم مدیون الطاف مادرم حضرت فاطمه الزهرا(س) هستم که نظری به این حقیر انداخت و یاریم کرد

و سوم مدیون فداکاری های مادرم که سالهای سال دخترش را با جان و دل، نگهداری کرده است.

سالهای زیادی بود که دلم میخواست چادری شوم، درست از زمانی که دوره راهنمایی درس میخواندم، با توجه به اینکه مادر مهربانم نیز چادری هستند خیلی دوست داشتم هم مانند مادر دنیایی ام باشم هم مادر معنوی ام و مادر تمام عالم فاطمه(س)

چندین بار هم با مادرم مساله چادری شدنم را مطرح کرده بودم ولی وقتی خودت میدانی که انجام تمام کارهایت به عهدۀ فرشته مهربانی به نام مادر است شرم میکنی از اینکه کارش را بیشتر کنی و احیانا زحمتش را بیشتر!

وقتی سالهای سال روی صندلی چرخدار بنشینی، دنیایت با دنیای دیگران کمی متفاوت می شود. بحث ترحم و دلسوزی نیست، دنیایت از این جهت متفاوت می شود که سعی میکنی تا حد توان به همدل همیشگیت؛ مادر، کمتر زحمت بدهی، سعی میکنی خواسته هایت را متعادل کنی، سعی میکنی روی برخی خواسته هایت پا گذاری چون مطمئنی که رسیدن به خواسته ات باری بیشتر روی دوش دیگری میگذارد...

جابجا کردن فرد دارای معلولیت جسمی-حرکتی آنقدر مشکلات خاص خودش را دارد که با بازگو کردنش کتابها نوشته می شود، وقتی می دیدم که حمل و نقل من با ویلچر (صندلی چرخدار) به اندازه ی کافی سخت هست آن هم با شرایط جسمی من که همیشه درد همراهم است، دردهای استخوانی و جسمی... دلم نمیامد مشکل جمع و جور کردن چادرم نیز به کارهای مادرم اضافه شود، سالهای سال مدام به دلم تلاطم می افتاد که چادری شوم اما وقتی یاد جابجایی هایم می افتادم سرد میشدم، و مطئنم شیطان اینکار را میکرد، ولی ناگفته نماند که سخت است مستقل نبودن درکارهای شخصی. بگذریم!

قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند و سخت نمیگرفتند، همه تصور میکردند چون معلول هستم پس آنقدر هم نباید مقید به حجاب کامل باشم همین که تا حدودی رعایت کنم کافیست، ولی من همیشه از این مساله شاکی میشدم و میگفتم چرا؟ لابد فکر میکنید چون معلول هستم کسی هم به من نگاه نمیکند؟ لابد تصور میکنید دل نامحرم هم برای من و امثال من میسوزد و با دید ترحم، به ما نگاه گناه آلود نخواهند داشت؟

خیلی حرص میخوردم از این تصورات غلط! باور بفرمایید این معضلات هنوز هم بین باورهای غلط رایج است، اما من کم نمی آوردم تا حد توانم رعایت میکردم و کتمان نمیکنم که گاهی نیز کوتاهی هایی داشتم، (خدا مرا ببخشد) اما وقتی آن روایت را می خواندم که حضرت زهرا(س) حتی در برابر نابینا هم حجاب می گرفتند و وقتی پدرشان رسول خدا(ص) میگفتند او نابیناست، مادرمان پاسخ می دادند او نمی بیند من که می بینم، و او حتی بوی مرا نیز حس میکند، تنم میلرزید از این همه عظمت، از این همه ایمان، ازاین همه استواری زهرا(س)!

پس چرا باید به خاطر معلولیت، خودم را آزاد می دانستم و خودم را معذور میکردم از وظیفۀ الهی ام!؟

سال قبل روی تصمیمم خیلی فکرکردم، دیگر خسته بودم از اینکه دلم بخواهد منتظر مولایم مهدی(عج) باشم ولی حجابم کامل و برتر نباشد، ناگفته نماند که مشکلات روحی ِ هرازگاهی نیز داشتم، تنها من نیستم همه مشکلات دارند، من هم مانند همه و مانند دیگران، مشکلات خاص خودم را داشتم و گاهی نا امیدی و سستی، سایه می افکند روی اراده ام!

درمانده بودم و نمی دانستم چطور مقابله کنم با یکنواختی زندگی ام، توسل کردم به حضرت زهرا(س)، و از مادرمان خواستم کمکم کنند تا بتوانم منتظر کوچکی برای فرزندشان مهدی(عج) باشم، علاوه بر آرزوی چادری شدن، به مادرمان توسل کردم تا روحم را شفاء دهند، تا شفاعتم کنند، شفاعت روحی که با وجود مشکلات جسمی فراوان مادرزادی، همیشه با توکل بخدا با تمام کمبودها مقابله کرده است، و از نظر دیگران دارای اراده ای محکم است، اما همان دیگران نمی دانستند که شبانه روز در چهاردیواری خانه ماندن، حرکت نداشتن، بکنواختی و دردهای جسمی، چه میکند با روح و اراده! همان دیگران نمی دانستند مشکل فقط جسم نیست، بلکه روح است، روح که با قدرت باشد، جسم فانی هم، با قدرت میشود، دردها نیز تحملش آسان میشود، اما چه کنم که من نیز انسانم و گاه ضعیف و کم توان!

حدیث بانویم فاطمه زهرا(س) آب سردی بود بر داغ چندین ساله ام! وقتی مادرم فاطمه(س) می فرمایند: نزدیکترین حالات زن به خدا آن است که ملازم خانه خود باشد و بیرون از خانه نشود! من چه داشتم برای گفتن؟ من که توفیق اجباری خداوند نصیبم شده است، دلم هم بخواهد زود به زود بیرون بروم، نمی توانم، نه اینکه خانواده مرا نبرند نه! دردهایم اجازه نمی دهند، بیشتر از چند ساعت نمی توانم روی صندلی چرخدار بنشینم، مدام باید استراحت کنم و چه توفیقی بهتر از اینکه به نزدیکترین حالت زن به خدا، نزدیکم!؟ البته حضور اجتماعی زنان ضروری است و این حالت برای من که شرایطم استثنائا اینطور ایجاب میکرد، جرقه ای میزد بر امیدواری ام!

باور بفرمایید اینها را که می نویسم بغض گلویم را می فشارد، اینها کار من نبوده اینها لطف الهی بوده و نظر حضرت زهرا(س) که دلم را روشن به نور ایمان کرده اند!

من بندۀ خوب خدا نیستم، بلکه بنده ای سراپا تقصیرم، ولیکن خدا را شکر میکنم که انس تنهایی هایم قرآن و سخنان ائمه معصومین(ع) و تا حدودی مطالعه در زمینه ی مولایم مهدی(عج) است و انتظار، گاهی نیز می نویسم و شعری برای مادرم زهرا و مولایم مهدی (عج) و انتظار یارمان می سرایم، انتظار یاری که درمان تمام دردهای دنیاست! هر چند که در این زمینه نیز خیلی کوتاهی میکنم.

پارسال در سن 31 سالگی سالروز ازدواج مادرم حضرت زهرا(س) و پدرم مولا علی(ع) تصمیمم را عملی کردم، از چند روز قبل از سالروز، با مادرم جدی صحبت کردم و گفتم می دانم همینطوری هم جمع و جور کردن کارهای من برایتان مشکل است ولی آرزویم چادر به سر کردن است، میخواهم با اینکار به مادرم زهرا(س) نزدیکتر شوم و از خانم بخواهم دعایم کنند تا بتوانم به داشته و نداشته ام شکر گویم، میخواهم فاطمه یاریم کند تا عاشق خدای فاطمه شوم، میخواهم حس چادر خاکی مادر، دلم را شفاء دهد و به آرزویم که همانا پاک شدن و بعد خاک شدن است برسم..

مادرم از تصمیمم استقبال کردند و اقدام کرد برایم پارچه مشکی خرید و دادند خیاط برایم چادر بدوزد، وقتی چادرم آماده شد اشک در چشمانم حلقه زده بود، مادرم میخواست چادر را سرم کند گفتم دست نگهدار، اول وضو گرفتم بعد چادرم را سر کردم. امیدوارم گفتن حقیقت، ریا نشود ولی با اعتقاد شروع به چادری شدن کردم، چادر در نظرم حرمتی داشت که سالهای سال برای چادری شدنم، دنبال لیاقت در خودم میگشتم تا روزی برسد که با جان و دل شروع به این کار الهی کنم..

اولین باری که دوستانم مرا چادری دیدند خیلی تحسین کردند و از آن به بعد، وقتی بیرون میروم نگاههای دیگران که همیشه آزاردهنده است برای معلولین، دیگر آزارم نمی دهد، زیرا احساس میکنم افتخاری روی سرم است که تمام نداشته های جسمی ام در برابر حرمتش هیچ است! در دلم میگویم تمام جسم و جانم فدای حرمت و عظمت چادر خاکی مادرم زهــــــــــرا...

از وقتی چادری شده ام و خدا کند که به مادرم نزدیکتر شده باشم، دیگر خجالت میکشم از روزهایی که غصه ی نقص جسمم را میخوردم، چرا که مادرم زهرا، پهلوی شکسته اش را زیر حرمت چادر نگهداشت تا مولایم علی، غصه نخورد برای غم زهرا، آنوقت دردها و شکستگی های جسم من که چیزی نیست در برابر یاس شکسته ی مولا علی.. جانم به فدای فاطمه زهـــــــــرا...

امیدوارم حضرت زهرا مرا ببخشند اگر کوتاهی و اشتباهی داشتم در بیان حرمت چادر..

و شرمنده ام که سرتان را درد آوردم، و شرمنده که طولانی شد..

التماس دعای فرج
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته