• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1637
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 3413روز قبل
حجاب و عفاف


گاهی شده 14روز چادر رو سرم بوده اما هیچ شکایتی ندارم ..چون چادر عزیزترین هدیه دنیاس برای من.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

یه روز بابایی گلم با خنده اومد خونه ... صدام کرد نجمه خانوم .بابایی ...... بیا اینجا.. کارت دارم.

منم خوشحال پریدم بغلش .سلام کردم و گفتم ... هوووووووم؟؟؟؟؟

گفت:بابایی .یه چیز خوشگل برات خریدم اما دو .سه روز دیگه میارمش... خیلی قشنگه..فقط باید قول بدی یه سری کارهارو انجام ندی... مثلا دیگه صورتت رو با استینت پاک نکنی... به حرف بزرگترت گوش بدی.. چون این هدیه فقط مال اون دخترهاییکه باباهاشون دوستشون داره . بزرگ شدن و عقلشون بیشتر از همسنهاشون میرسه...

من که دلم داشت آب میشد. دو سه روزی بود که دختر خوبی شده بودم....

وقتی هدیه منو اوردم وسرم کرد حس کردم مثل یه پری دریایی شدم.

بعد گفت بریم بیرون؟؟؟؟؟ میخوام همه ببینن دخترم بزرگ شده.خانوم شده..

منم دیگه از اون روز چادر رو زمین نذاشتم....حتی گاهی شده 14روز چادر رو سرم بوده اما هیچ شکایتی ندارم ..چون چادر عزیزترین هدیه دنیاس

بابایی جونم دوستت دارم

پدر من سال 66 شهید شدند...
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:21
حجاب و عفاف


منم چادر رو خیلی دوست داشتم اما سختم بود، چون بدم می اومد کسی بهم چیزی تحمیل کنه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

چادری شدم چون احساس میکنم چادر برام یک حصاره که دست هیچ مفسدی بهم نمیرسه

راستش اولش از وقتی شروع شد که من سوم راهنمایی بودم (من از اول راهنمایی گاهی چادر میزدم گاهی نمیزدم)

اما سوم راهنمایی داداشم باهام قهر کرد و گفت باید چادر بزنی که باهات آشتی کنم

منم چادر رو خیلی دوست داشتم اما سختم بود، چون بدم می اومد کسی بهم چیزی تحمیل کنه

من چادر رو از بچگی انتخاب کرده بودم اما با خودم قرار گذاشته بودم از اول دبیرستان چادری بشم آخرش قهر برادرم کار خودش رو کرد و خوشبختانه یکسال زودتر چادر زدم

چادر میزدم اما گاهی از سختیاش عصبی میشدم تا موقعی که رفتم تو خط شهدا و جنگ 8سال مون یا بهتر بگم دفاع 8سال مون

حالا خیلی به چادر علاقه دارم وقتی میزنمش اصلا دوست ندارم درش بیارم بهم حس خوبی میده؛ حس دختر بودن...حس یک مروارید تو صدف..حس مسئولیت در مقابل اعمالم و خون شهدا...حس یک آدم معقتد ...و بازم میگم حس دخـــتر مسلــمون و ایرانــــی

حالا چادرمو خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم بیشتر از اونچه که فکرشو بکنید

الان میگم اگه همون داداشم بیاد بگه اگه چادر رو در نیاری باهات قهر میکنم این دفعه منم که مقاومت میکنم و به هیچ قیمتی درش نمیارم حتی اگه داداشم که خیلی دوسش دارم برای همیشه باهام قهر بمونه.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:21
حجاب و عفاف


از وقتی چادر می پوشم با خیال راحت از خانه بیرون می آیم و هیچ کس جرات نمی کنه در موردم حرف بدی بزنه یا فکر بدی بکنه.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

تا اونجایی که یادم هست اولین چادرم، چادر نمازی بود که مادرم برای جشن تکلیفم خریده بود. من دختر بزرگ خانواده بودم و بیشتر کارهای خانه بر دوش من بود. پدر و مادرم کمی با هم اختلاف داشتند و ما بچه ها گاه و بیگاه شاهد دعواهای آن دو بودیم. الان می فهمم که اون اختلافات و بگو مگوها چقدر توی روحیه ی ما اثر گذاشته بود.وقتی به مدرسه می رفتم همیشه گوشه گیر و ساکت و بی سر زبون بودم. سعی می کردم زیاد توی چشم نباشم و خودم رو از جمع دور نگه می داشتم.

همکلاسی هام از این مساله سوء استفاده می کردند و چون می دونستند من از خودم دفاع نمیکنم وسایلم رو بدون اجازه برمی داشتند و اکثر مواقع هم پس نمی دادند.سالها به همین منوال گذشت تا وارد دبیرستان شدم. هنوز با خانواده ام راحت نبودم و نمی تونستم از مشکلاتم با آنها حرف بزنم . انگار یک فاصله ی نامرئی بین من و آنها وجود داشت که هیچ وقت از بین نمی رفت.

توی کلاسمون چند تا دختر شر و شیطون بودند که همه ازشون حساب می بردند. کلی با خودم کلنجار رفتم تا وارد گروهشون شدم. سعی می کردم خودم رو پشت آنها قایم کنم  چون با قرار گرفتن کنار آنها دیگه کسی اذیتم نمی کرد. سعی می کردم شبیه اونها بشم. موهایم را مثل آنها "فُکُل" می کردم و از جلوی مقنعه بیرون می گذاشتم . کیف کوله ای پشتم می انداختم( اون موقع همه با کیفهای ساده و معمولی به مدرسه می رفتند) شلوار و کتونی سفید می پوشیدم  و مثل قلدرها راه می رفتم. ولی هنوز در وجودم احساس خلا و ناچیز بودن می کردم .

وقتی دیپلم گرفتم با پسری که مغازه ی پدرم را کرایه کرده بود ازدواج کردم. کم کم داشتم احساس خوشبختی می کردم. خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و زندگیمون خوب بود. پدرم یک طبقه از یک ساختمان داشت که ما در آنجا ساکن شدیم تا بتوانیم پس انداز کنیم و خودمان خانه تهیه کنیم. پسرم که به دنیا آمد داشت خوشبختیمون کامل می شد که ... که از بد روزگار و بی رحمی یک زن جفاکار همه چیز خراب شد. نمی دونم اون زن چه کار کرد که شوهرم به هوای او من رو طلاق داد و من و بچه ام رو رها کرد و رفت...

حالا من مانده بودم با یک پسر بچه ی شیرخواره توی یک خانه ی کوچیک، تک و تنها. دیگه شب و روزم یکی شده بود ؛ همه اش اشک و غصه و ...

تا اینکه به خودم آمدم و دیدم گریه و زاری دردی از من دوا نمیکنه باید به فکر پسرم باشم و به خاطر او هم که شده به زندگی برگردم. بارها پدر و مادرم از من خواستند که به خونه شون برم و با اونها زندگی کنم. اما من با توجه به گذشته ی تلخی که داشتم دیگه نمی خواستم به آنجا برگردم.

خودم را با خیاطی سرگرم کرده بودم و فکر می کردم همه چیز حل میشه اما تازه مشکلاتم شروع شده بود...خانه ی ما طبقه ی چهارم یک آپارتمان چهارطبقه بود. در طبقه ی دوم و سوم چند دانشجوی پسر و در طبقه ی اول یک زن و شوهر جوان که دائم با هم دعوا داشتند زندگی می کردند.

بعضی روزها که برای خرید یا مهدکودک پسرم از خانه خارج می شدم نگاه معنی دار و ناپاک و بعضی حرف ها و کارهای همسایه ها روی قلبم سنگینی می کرد. چون اونها از تنهایی من و پسرم باخبر بودند. اینطور نبود که پوشش یا رفتار ناصحیحی داشته باشم اما این نگاه ها تمامی نداشت. اصلا آرامش نداشتم.

گاهی آنقدر اذیت می شدم که تصمیم میگرفتم به خانه ی پدرم بروم اما هروقت یاد جو خانه مان می افتادم پشیمان می شدم نمی خواستم پسرم هم مثل من آن فضا را تجربه کند از طرفی محیط زندگی و اذیت ها و حرف و حدیث همسایه ها هم غیر قابل تحمل شده بود . بیچاره شده بودم تا اینکه به توصیه ی یکی از دوستانم یک قواره چادر ملی خریدم و موقع بیرون رفتن از خانه چادر ملی سرم کردم. از وقتی چادر سرم کردم احساس کردم نگاه اطرافیانم تغییر کرد. انگار با دیدن چادر فهمیدند که من به خاطر رهایی از نگاه آنها و جواب رد دادن به قصد و غرض بی شرمانه شان خودم را در چادر حفظ کرده ام.

حالا دیگر راحت و بی دغدغه از خانه بیرون می رفتم. وقتی پسرم را به مهد قرآن می بردم با گروهی از مادرها هم صحبت شدم و به تدریج با دو نفرشان خیلی صمیمی شدم. یکی از آنها مثل خودم چادری بود. الان چهارسال از مهد قرآن بچه ها می گذره اما دوستی ما پابرجاست انگار دو خواهریم . او هم بعضی وقتها چادر ملی سرش می کرد.یک روز خیلی عصبانی و ناراحت در حالیکه بدنش می لرزید به خانه ی ما آمد و گفت:مریم تو رو خدا بیا چادر ملی را کنار بزاریم و چادر ساده بپوشیم. وقتی علت را پرسیدم با ناراحتی گفت: امروز یک کارگر سر خیابون به من متلک انداخت که مثلا چادر پوشیدی من حجم بدنت را کاملا می بینم. من خیلی بهم برخورد ما چادر می پوشیم که حجابمون کامل باشه ولی ... .

از اون روز بود که دیگه چادر ملی سرم نکردم و برای خودم با قواره چادری که از کربلا آورده بودم یک چادر ساده و مناسب دوختم.از وقتی چادر می پوشم با خیال راحت از خانه بیرون می آیم و هیچ کس جرات نمی کنه در موردم حرف بدی بزنه یا فکر بدی بکنه.همیشه خدا رو شکر می کنم که آرامش گمشده ی زندگی ام رو در پناه پوشیدن چادر به دست آوردم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی چادر رو کنار بزارم.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:21
حجاب و عفاف


در هری پاتر 6 صحبت از معجونیست به نام " فِلیکس فِلیسیس" یا معجون خوش شانسی، که هرکس آن را بخورد به طرز معجزه آسایی خوش شانس میشود و بدون این که بخواهد تصمیمهای درست میگیرد ... میخواهم بگویم که چادر فلیکس فلیسیس من است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

چادری شدن من خیلی سخت نبود. میخواستم به یک مدرسه راهنمایی غیر دولتی بروم که از نظر علمی یک سر و گردن از بقیه مدارس بالاتر بود، اما شرط ورود به آنجا داشتن چادر بود. قبل از من خواهر بزرگترم هم همین کار را کرده بود و بعد از قبول شدن در دانشگاه به سادگی چادرش را کنار گذاشته بود. بنابراین خطری از این بابت مرا تهدید نمیکرد و با خیال راحت موضوع را پذیرفتم.

روز اول مدرسه که آن پارچه سیاه نامانوس را ناشیانه به سرانداختم، همان اول سنگهایم را با آن واکنده و در دلم برایش خط و نشان کشیدم:

 _ زیاد به دلت صابون نزن!  درسته که سرت میکنم، اما یادت باشه تو فقط مال مدرسه ای و بس!

اما طولی نکشید که کلاغها برای مدرسه گزارش بردند که فلانی در بیرون مدرسه بدون چادر رویت شده است! ... خانم مدیر، من و مادرم را به دفتر احضار کرد و بهمان اخطار داد! ... آنوقت بود که فهمیدم این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و اگر میخواهم در این مدرسه و پیش دوستانم بمانم باید با این پارچه سیاه مهربانتر باشم!

سالهای نوجوانی من در بحبوحه جنگ و میان خانواده ای بیگانه با جنگ به سرعت برق و باد گذشت. یادم هست که در خانه ما هیچکس دغدغه جنگ نداشت. شرمنده ام، اما باید اعتراف کنم که تا شعاع یک کیلومتری خانواده ما شهید که سهل است، حتی یک رزمنده هم پیدا نمیشد! ... الان که تاریخ آن روزها را میخوانم تعجب میکنم که چطور من در سال 65 دوازده ساله بوده ام، ولی هیچ خاطره ای از عملیاتی به عظمت کربلای 5 ندارم؟ فقط به طور کلی یادم می آید که آن سالها بعضی وقتها رادیو و تلویزیون آهنگی (که بعدها فهمیدم مارش عملیات است) را پخش میکرد، اما یادم نمی آید حتی یک بار نگران کسانی بوده باشم که  برای این که من بتوانم در خانه با خیال راحت کارتن " مهاجران" را ببینم، یکی یکی به ملکوت اعلا هجرت میکردند ...

نع! حال و هوای آن روزهای من اصلا حال و هوای جنگ و دفاع نبود. فقط آرزو داشتم که من هم بتوانم مثل دختر عموها و دختر خاله هایم، یکی از آن روسریهای به قول خودم " زر زری " ( که آن وقتها مد بود) را سرم کنم و در کمال شیکی، یک سرش را بیندازم روی شانه ام و بیرون بروم ...  اما این چادر و این مدرسه سختگیر نمیگذاشتند به آرزویم برسم!

سال 67 شد و موشکباران تهران و تعطیلی مدارس ما را هم مثل خیلیهای دیگر به شهرهای دیگر پناهنده کرد. پدرم ، که در هر شرایطی درس ما از هر چیز دیگری برایش مهمتر بود، در یکی از شهرهای شمالی خانه ای اجاره کرد و با سختی فراوان من را در مدرسه ای در آن شهر ثبت نام کرد تا ماههای آخر سال تحصیلی را آنجا بگذرانم ... بالاخره زمان موعود فرا رسیده بود: مدرسه جدید یعنی آزادی! یعنی دیگر لازم نبود از ترس مدرسه چادر سرم کنم. فکر کردم بالاخره از آن همراه اجباری خلاص شده ام، اما سرنوشت برایم چیز دیگری رقم زده بود ...

اولین روز مدرسه جدید، با پوشش جدید را هرگز فراموش نمیکنم ... صبح زود بیدار شدم و با دقت مانتو و مقنعه ام را مرتب کردم. باید به همه نشان میدادم که دختر تهرانی، تهرانی ست، حتی اگر جنگ زده باشد! ... حالا دیگر میتوانستم حتی موهایم را بیرون بگذارم و کسی مزاحمم نبود. موهایم را به مدل آن زمان بالای سرم جمع کردم و از مقنعه بیرون گذاشتم. اما نمیدانم چرا وقتی در آینه چشمم به خودم افتاد از خودم بدم آمد. به خودم نهیب زدم :
 _ دیوونه، این بهترین فرصته. چند ماه بعد برمیگردی تهران و باید دوباره چادر چاقچور کنی! ... از فرصت استفاده کن!

هرطور بود آن احساس بد را سرکوب کردم و با همان موهای کوهان مانند از خانه بیرون رفتم. اما پایم را که از خانه بیرون گذاشتم، انگار آسمان بر سرم هوار شد. نمیدانم چرا، اما چنان احساس ناامنی وجودم را فرا گرفته بود که احساس میکردم در و دیوار و کوچه همه چشم شده و به من خیره شده اند. تحملش برایم ممکن نبود ... هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که مقنعه ام را جلو کشیدم و موهایم را با دقت پوشاندم. حالم یک کم بهتر شد، اما هنوز آن حس بد ناامنی سر جای خودش بود. احساس سربازی را داشتم که سپرش را از او گرفته، و او را بدون هیچ سنگر و امکان دفاع وسط لشگر دشمن رها کرده باشند.

همنطور که همراه بابا به سمت مدرسه میرفتم، زیر چشمی به مردم نگاه کردم. حقیقت این بود که هیچکس حواسش به من نبود. نه لباس عجیب و غریبی به تن داشتم و نه زیبایی خارق العاده ای که چشمها را به سمت من برگرداند. هرکس به دنبال کار و زندگی خودش بود و اصلاً من میان آنهمه آدم گم بودم ... پس چرا به این حال افتاده بودم؟ چرا تا این حد معذب بودم؟ در آن حال تک تک سلولهای بدنم آرزو داشت یک بار دیگر سایه گرم آن سایبان سرشار از امنیت را بر سرم احساس کنم ... حال من دقیقا مصداق آن حدیث پیامبر (ص) بود که : نعمتان مجهولتان: الصحه و الامان ( دو نعمتند که تا از دست نروند قدر و قیمتشان شناخته نمیشود: سلامتی و امنیت ) ...

آن روز را هرطور که بود به سر آوردم. فکر کردم این یک احساس زودگذر است و اگر مقاومت کنم درست خواهد شد، اما بر خلاف انتظارم، روز به روز تشنه تر میشدم. باورش مشکل بود، اما انگار در تمام آن مدت که من به اجبار چادر سر کرده بودم، حیا مثل یک پیچک نامرئی در تار پود وجودم ریشه دوانده بود.  حالا دیگر حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم بدحجاب باشم، و این بزرگترین شانس زندگی من بود.

بالاخره یک روز صبح در مقابل چشمهای حیرت زده اهل خانه، برای اولین بار خودم از ته دل و بدون اجبار هیچ کس و هیچ جایی آن دوست دیرین را از توی کمد برداشتم و به سر انداختم ... ظاهراً مثل همیشه چادر مرا در خود گرفته بود، اما خودم میدانستم که این بار این من هستم که با تمام قلبم او را در آغوش گرفته ام.

ماجرای چادری شدنم اینجا به پایان رسید، اما حکایت  چادری ماندنم  در میان خانواده ای که در آن حجاب کوچکترین معنایی ندارد، مثنوی هفتاد من کاغذیست که انگار پایانی ندارد ... مهم نیست در این سالها چقدر حرف شنیدم ... مهم نیست به عنوان تنها دختر چادری در کل خانواده به لقب شامخ " بقچه پیچ " مفتخر شدم ... مهم نیست به جرم چادری بودن و برای پایین نیامدن کلاس خانواده، در مراسم خواستگاری برادرم شرکت نکردم ... اینها اصلاً مهم نیست ... تنها چیزی که مهم است این است که گذشته از آن احساس آرامش و امنیت، چادر همیشه برای من برکت و سعادت به همراه داشته است.

در هری پاتر 6 صحبت از معجونیست به نام " فِلیکس فِلیسیس" یا معجون خوش شانسی، که هرکس آن را بخورد به طرز معجزه آسایی خوش شانس میشود و بدون این که بخواهد تصمیمهای درست میگیرد ... میخواهم بگویم که چادر فلیکس فلیسیس من است. چون حتی اگر فقط با دید این دنیایی به ماجرا نگاه کنیم و برکات معنوی چادر را نادیده بگیریم، من به خاطر چادری بودنم خیلی چیزها را جدیتر گرفتم و خیلی از اشتباهاتی که هم سن و سالهایم میکردند را نکردم. به سر داشتن چادر و مراعات شان آن باعث شد تن به هر کاری ندهم و هر جایی نروم و برای همین همیشه کارهایم با سهولت و بدون دردسرهای متداول پیش میرفت.

 مثلاً به خاطر این که ثابت کنم بین چادر و ضریب هوشی نسبت عکس برقرار نیست، به عنوان تنها رتبه دو رقمی در تاریخ کل فامیل، در یکی بهترین دانشگاهها قبول شدم. طوری که بعداً همانها که به من بقچه پیچ میگفتند، مجبور بودند به خاطر دادن مشاوره تحصیلی به فرزندانشان با کلی عزت و احترام با من برخورد کنند ... اثبات حقانیت چادر انگیزه بزرگی بود، که شاید بدون آن به یک رتبه و دانشگاه معمولی هم راضی بودم.

در دوران دانشجویی هم با توجه به نگاه بدی که به خانمهای چادری در فضای دانشگاه بود، تمام سعیم را کردم که داشجویی نمونه باشم و خیلی از سهل انگاریهایی که بقیه در درس و ارتباطاتشان داشتند را مرتکب نشدم. برای همین توانستم بدون هیچکدام از حاشیه های متداول، درسم را تمام کنم و معدل لیسانس بالای 19 کمترین هدیه چادر به من در این دوران بود.

یا مثلاً همیشه برای حفظ شان چادر از وارد شدن در بعضی محافل پرهیز کرده ام، که بعدها معلوم شده چه خطرات بزرگی از بیخ گوشم رد شده است. مثال ملموسش شرکت در جمعهای گلد کوئیستی بود که در زمان رواجش بعضیها را ( چه از نظر مادی و چه از نظر روابط خانوادگی ) واقعاً به خاک سیاه نشاند.

و خیلی برکات مادی و معنوی دیگر که اگر بگویم تمامی ندارد ...

خدا در قران میفرماید: وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَیْرٌ ( و لباس تقوی بهتر است )

 حالا اگر این آیه را در کنار این آیات قرار دهیم که:

 مَن بتقِ الله یَجعل لَه فُرقانا   (اگر تقوی پیشه کنید، خداوند برایتان قدرت تشخیص و جداسازی حق از باطل قرار می دهد )

مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ یُسْرًا (هر کس تقوی پیشه کند خداوند سهولت و آسانی در کار او قرار می دهد )

معلوم میشود که تلقی فلیکس فلیسیسی من از چادر آنقدرها هم بی اساس نیست. بدون شک تجلی مادی لباس تقوی برای زن همان چادر است ...  چون تقوی در لغت به معنای صیانت و نگهداری است و کدام لباس است که به اندازه چادر هم خود زن و هم حتی دیگرانی که با او سر و کار دارند را از گناهان دور نگه دارد؟

پس بعید نیست که اگر کسی حقیقتاً چادر را به عنوان پوشش انتخاب و شان آن را مراعات کرد، مشمول وعده های خداوند درباره متقین شده، و بدون این که بخواهد از بسیاری از اشتباهات مهلک دور خواهد شد و مسیر زندگی را بی دردسرتر طی خواهد کرد ... جداً مگر آدم از زندگی بیش از این چه میخواهد؟

به چادرم می بالم و این نماد تقوی را با زیباترین لباسهای دنیا عوض نمیکنم. و در جواب کوردلانی که آن را اسارت میدانند، چادرم را بیشتر در آغوش قلبم میفشارم و با افتخار میگویم:

من از آن روز که در بند توام، آزادم             شادمانم که به دست تو اسیر افتادم
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:20
حجاب و عفاف


اولش با چادر اذیت می شدم نمی تونستم جمع و جورش کنم اما گفتم باید کاری رو که شروع کردم کامل کنم و رهایش نکنم. خیلی زود یاد گرفتم.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

چادر؟ تا 14 سالگی حتی حجاب را هم رعایت نمی کردم، موهایم را بالا می بستم و مقنعه ام را بالا می بردم. مانتوهایم بالای زانو بود و شلوار کوتاه می پوشیدم. حتی در مدرسه موهای هم کلاسی هایم را خودم درست می کردم!مادر و خواهرم خیلی به من می گفتند: پریسا موهات رو بزار تو! اینجوری لباس نپوش! اما من بدتر لج می کردم، با دوستان بدحجابم که می گشتم بیشتر تشویق به بدحجابی می شدم.

تا اینکه همان روزها درباره ی فیلم سیاحت غرب چیزهایی به گوشم خورد که به نظرم مسخره بود. یک روز خواهرم فیلم آن را در کامپیوتر گذاشت و در حال تماشای آن بود . من در گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اهمیتی نمی دادم یکدفعه خواهرم صدایم کرد و گفت: پریسا پریسا نگاه کن این جا را ببین، دیدم زنی آتش گرفت، خاکستر شد دوباره زنده شد دوباره سوخت و همینطور تکرار می شد قبلا شنیده بودم بی حجابی گناه است اما نمی دانم چرا هیچ وقت روی این جمله فکر نکرده بودم. آن روز خدا کمکم کرد و این صفحه جلوی چشمانم که مجسم شد همان لحظه و همان جا اینکه بی حجابی گناه است را با تمام وجود فهمیدم و همان جا توبه کردم

فردا صبح قبل از اینکه مدرسه بروم مقنعه ام را بردم پیش خواهرم و گفتم: پایین مقنعه ام را برام می دوزی؟ پرسید چرا؟ گفتم خیلی گشاده! موهام می ریزه بیرون! خواهرم شوک زده شد بعد با خوشحالی مقنعه ام را برایم اندازه کردوقتی موهایم را داخل مقنعه پوشاندم اولش فکر کردم چقدر زشت شدم الان هرکس مرا ببیند پیش خودش می گوید چقدر زشت شده. یک لحظه نزدیک بود تصمیمم عوض شود اما خیلی محکم به خودم گفتم فرضا همینطور باشد زیبایی ای که بخواهد در برابر امر خدا بودن باشد چه ارزشی دارد؟ اصلا زیبایی این دنیا در برابر زیبایی آخرت قابل مقایسه نیست

آن روز در راه مدرسه هرکدام از دوستانم مرا می دید تعجب می کرد: پریسا تویی! مقنعه ات رو بیار جلو، ندزدنت! و... خلاصه هر تیکه ای که ممکن است به ذهن دختر بچه های راهنمایی برسد را من از دوستانم شنیدمیک دوست صمیمی داشتم که او هم وقت یمرا دید خیلی تعجب کرد اما چند روز بعد او هم موهایش را پوشاندبا این همه راضی نبودم می گفتم حالا حجاب موهایم درست شده اما از بقیه ی پوششم راضی نبودم. آن موقع حجاب کامل را چادر می دانستم. یکی دو هفته بعد از آن تصمیم شوک آور، دل را به دریا زدم و به مادرم گفتم چادر می خواهم. مادرم ذوق زده گفت:چادر!؟!؟ گفتم: آره مامان

اولش با چادر اذیت می شدم نمی تونستم جمع و جورش کنم اما گفتم باید کاری رو که شروع کردم کامل کنم و رهایش نکنم. خیلی زود یاد گرفتمهرچه فکر می کنم می بینم خدا واقعا نظر لطف به من داشت که دیدن آن صحنه آن جور مرا متحول کرد چون خیلی از دوستانم هم آن را دیده بودند اما تاثیر خاصی نگرفته بودندچند ماه پیش در یک جمعی یکی از دوستانم به من گفت: چرا مقداری از مقنعه یا روسری ات را از بالای چادرت بیرون می گذاری؟ گفتم خب چادر همینه دیگه؟

دوستم گفت: نه! اصل چادر این نبوده و در حقیقت این یک دسیسه است که آرام آرام چادر عقب برود. من آن موقع گفتم این حرفها تعصب است اما بعدا فکر کردم این کار جز اینکه نوعی زینت هست چه دلیل دیگری داره؟ هیچ جوابی برای این سوالم نداشتم. الان چند ماهه که چادرم را روی مقنعه ام می آورم برای همین کار هم کلی کنایه شنیدم .الان وقتی مهمان های خیلی خودمانی مان هم به خانه مان می آیند و یکی دو تا نامحرم بینشان هست هم چادر سرم می کنم سر همین هم خیلی حرف می شنوم اما به هر حال هیچ وقت پشیمان نشدم و همیشه خدا را برای نعمت چادرم شکر می کنم
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:20
حجاب و عفاف


یکبار در باشگاه ورزشی خانمی که خودش حجاب درستی نداشت وقتی دید من چادر جلابیب می پوشم تحسینم کرد.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید. 

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیلbashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.


-------------------------------------------------------------------------------------

من در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم مثلا یادمه ما هیچ وقت کاست های زیرزمینی و یا خوانندگان لس آنجلسی را نداشتیم و حالا هم نداریم. خب این خیلی در من اثر گذاشت. البته چندتا از بچه های مدرسه نمی دانم از کجا فهمیده بودند و من را دست می انداختند و می گفتند تو توی خط نیستی. اما به هر حال همین چیزها زمینه چادر سر کردنم را فراهم کرد. از وقتی نه سالم شد خودم دوست داشتم با حجاب باشم آن هم از نوع چادر، و سفت و سخت هم آدابش را رعایت می کردم. البته کلاس اول هم چادر سر می کردم و معلم عزیزم یک جانماز به من هدیه داد. اما از نه سالگی دیگر واقعا آن را دوست داشتم و انتخابش کرده بودم.

البته این راه فراز و نشیب بسیار داشت...

دوران دبیرستان دو تا از دخترهای سرویسمان به خاطر چادرم مسخره ام می کردند. کار ما بالا گرفت و آنقدر رفتارشان آزاردهنده شد که ناچار به دفتر شکایتشان را بردم، آنها هم کینه به دل گرفتند و هر جا من را می دیدند حرف های رکیک می زدند. با مشورت مادرم درست رفتار کردم تا آنها پشیمان شدند و موضعشان را تغییر دادند.

یادمه یکبار هم در راه مدرسه دختری از دبیرستان دیگر که بسیار بدحجاب بود با صدای بلند در خیابان داد می زد و من را مسخره می کرد اما زیاد طول نکشید.به جز این موارد دیگر مشکلی نداشتم و چادر برایم خیر و برکت به ارمغان آورد و حتی تحسین شدم. باور کنید یکبار شنیدم خانمی با دیدن من به دوستش گفت خوش به حال آنهایی که چادر سرشان می کنند.

یا یکبار در باشگاه ورزشی خانمی که خودش حجاب درستی نداشت وقتی دید من چادر جلابیب می پوشم تحسینم کرد.می خواهم بگویم خیلی ها توی دلشان می دانند که چادر و حجاب خوب و زیبا است اما ...چادر باعث شد که هر جا می خواهم بروم بدون نگرانی، ورزش ، کوهنوردی ، باشگاه ، حتی کافه هم می روم. چادر بود که با تاثیر شگفتش بر روحیه ام برکت خداوند را به سمت من سرازیر کرد که از همه اینها بهترینش نصیبم شود.

مثلا من عاشق قهوه خوردن و مطالعه در کافه هستم اما به خاطر شآن چادرم نمی توانستم هر جایی بروم و چند سال بود آرزو می کردم جای مناسبی پیدا شود و واقعا پیدا شد و من نهایت رضایت را دارم. حتی یک کافی شاپ مذهبی هم پیدا کردم.کوهنوردی را هم دوست داشتم اما نمی خواستم هر جَوی را تحمل کنم. خدا کمکم کرد و یک گروه کوهنوردی مذهبی که خیلی بهتر از گروه قبلی ام بود پیدا کردم.همه اینها از تاثیر حجاب و چادر است که نمی گذارد به هر راهی بروی مگر بهترین راه.

دختران اطرافم را می دیدم که مدام آرایش می کنند و حتی جراحی زیبایی اما باز هم احساس زیبایی نمی کنند.اما من با چادرم آنقدر احساس وقار و زیبایی می کردم که حد نداشت.واقعا اگر چادرم نبود من زیبایی طبیعی خودم را نمی دیدم. از خودم تعریف نمی کنم اما چادر احساس قشنگی درونم ایجاد کرد و این احساس قشنگ در چهره و نگاهم نمایان شد و فهمیدم مفهوم زیبایی واقعی چیست.

البته حرف هایی که در فضای مجازی درباره چادر و حجاب دیدم خیلی ناراحتم کرد اما باعث شد پیشرفت کنم؛ دائما به خودم می گویم زن محجبه باید خیلی قشنگ رفتار کند تا شآن چادر حفظ شود، باید خیلی مسئولیت پذیر باشد و باید یک دنیا از هر نظر پیشرفت کند.واقعا وقتی چادر زمینه پیشرفت سالم را برایمان فراهم کرده است چرا استفاده نکنیم!؟به نظر من حجاب نعمت است و هر که شکر نعمت به معنای واقعی کند برکت خداوند به سویش سرازیر می شود.چادر برای من نه تنها مصونیت است بلکه مسئولیت هم هست.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:20
حجاب و عفاف


دقیق یادم نیست ولی فکرکنم تقریبا 7 یا 8 سالم بود که خیلی به مامانم اصرار کردم چادر مشکی برام بگیره .
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، یادمه از 4-5 سالگی اصرار داشتم چادر سرم کنم. یه جوری هم رو می گرفتم که انگار 60 ساله چادر می پوشیدم. همیشه مادرم اون زمانو توصیف می کنه ...

هرچی مامانم می گفت هنوز کوچیکی لازم نیست چادر بپوشی گوشم بدهکار نبود.

حتی از همون کلاس اول یه چادر گل دار داشتم که با اون می رفتم مدرسه ...

دقیق یادم نیست ولی فکرکنم تقریبا 7 یا 8 سالم بود که خیلی به مامانم اصرار کردم چادر مشکی برام بگیره ... مامانم مدام می گفت همین چادر گلدار هم خوبه مهم اینه که چادر بپوشی ولی من می خواستم مثل بزرگتر ها باشم با چادر مشکی ... بالاخره برام تهیه کرد ...

خودم که احساس غرور می کردم باهاش ... ولی بشتر تاثیرش رو اطرافیان بود که دیگه به چشم یه بچه 7-8 ساله بهم نگاه نمی کردن ... بیشتر برام شخصیت قائل می شدن!!!

عاشق اون روزها هستم.

خلاصه خداروشکر از وقتی که یادم میاد به چادر علاقه داشتم. هیچ وقت هم نشده که با خودم یا به دیگری بگم کاش نباید چادر سرم می کردم. چون چادرم رو مثل یکی از اعضای بدنم می دونم. هیچ وقت شده بگید کاش چشم نداشتم؟!!!!!

یه چیز رو که خودم تجربه اش رو دیده ام اینکه دختر بچه ها تو سن 3-4 سالگی خیلی به حجاب علاقه دارن، حتی شده یه پارچه ساده میندازن رو سرشون و یه عروسک بغلشون می گیرن ... این پدر و مادر ها هستن که با رفتارشون این علاقه رو جهت می دهند، تثبیتش می کنند یا با خندیدن و مسخره کردن یا استفاده از یک سری الفاظ که برای خودشون معنی شوخی داره اما برای بچه ها معنی نفی کردن میده اونو ضد ارزش جلوه می دهند! بعد وقتی دخترشون به سن تکلیف رسید، اگر همون ها بخوان به زور محجبه ش  کنن و چادری اش کنند ممکنه در سن های بالاتر دلزده بشه.

برای من اینطور نبود،  یادمه تو بچگی اگه مامانم برام عروسک می ساخت براش چادر هم می دوخت! نوع نگاه مادرها و رفتارشون و سبک زندگی شون می تونه خیلی موثر باشه بر علاقه دخترها به حجاب و حجاب برتر . حالا اگر مادری خودش علاقه نداشته باشه... 
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:20
حجاب و عفاف


من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، من و مادرم تو مساله ی حجاب، درست برعکس همه مادر و دخترای امروزی ایم. اگر ما دو تا رو از پشت سر تو خیابون ببینی دقیقاً حکم می کنی که من مادرم و کنار دستیم(مادرم) دخترمه!

مامانم سنگین می پوشه و شیک اما چادری نیست

من چادری ام، ساده تیپ می زنم و شیک پوشیامو فقط مرهون خریدای با وسواس مادرمم!!!!

بگذریم بزارید از اولش تعریف کنم:

تصور کن دختری 8-9ساله بودم. مامانم مانتویی، موقر، سنگین و شیک پوش و همیشه هم خودش برام خرید می کرد تا من هم تیپم شیک باشه.

من اما در اندیشه ام، چادر رو ستایش می کردم!

یه روز بالاخره به بابا که افکارش از مامان بهم نزدیک تره، گفتم که منم می خوام مث فلان دوستم، چادر سر کنم. اما حتی از بابا هم جواب شنیدم:
نه! هنوز زوده. الآن سرت کنی، خسته میشی؛ ازش زده میشی.

و چادر، برای ماه ها، شد فقط مایه ی حسرتم!
بعدش هواش از سرم افتاد و یواش یواش دل بستم به شیک پوشی های مامان پسندم!

تا اینکه داداشم جذب ارگانی شد به نام بسیج

وای خدای من! عجب آدمایی! اولاش از بعضی دوستای داداشم بدم می اومد. خب سلیقه ام هم یه کم بچگونه بود. قبول دارم. آخه همش10-11 ساله بودم اون موقعها!

و بعد، این برادر بسیجی شده، پاشو کرد تو یه کفش که چادر سرت کن.

و جواب من چی بود؟!؟ نه

...چند وقتی میشد که با کمک و  هدایت به موقع مادرم، تونسته بودم پوششی رو انتخاب کنم که در عین "پوشیدگی کامل"، شیک و امروزی هم باشه. درست مث تیپای خودش. کاملاً پوشیده اما نه ساده. این پوششی بود که بهش عادت کرده بودم و کم کم هم داشت ازش خوشم می اومد.اون روزا فک می کردم حد حجاب، همین پوشیدگی کامله و بقیش، دیگه بستگی داره به سلیقه ی افراد و پذیرش عرف و... واسه همین اصلاً دلیل اصرارای برادرمو بر چادر نمی فهمیدم. و فقط مخالفت می کردم.

مدت ها بحثمون، بی نتیجه می موند فقط و فقط بخاطر اینکه درک نمی کردم، حجاب اسلامی چند تا آیتم باید توش رعایت بشه و صرف پوشیدگی کامل، ممکنه کافی نباشه.

مامان و بابا هم که دست ما رو تو انتخابامون باز می ذاشتن، و اینم مزید علت می شد که چندسال بحث و مشاجره ی لفظی با داداشم، هم نتونه چادر رو به سرم بشونه؛ چادری که اوایل کودکیام رو با ذوق اینکه زودتر بزرگ بشم تا به سرم بذارمش، سر کرده بودم!!!

چند سالی گذشت تا بالاخره کمی از حجم اصرارای داداش کم شد و من هم که دیگه با تیپم کامل اخت گرفته بودم. هیچ کمبودی احساس نمی کردم. اون موقعا تازه دبیرستانی شده بودم.

سال اول داشت تموم میشد که بردنمون راهیان.

قبل عید که خبرش رو بهمون دادن خیلی عادی برخورد کردم.

سر کلاس بودیم که من و چندتا از دوستام رو صدا زدن تا بریم دفتر پرورشی. خانوم پرورشی ذوقش از ما بیشتر بود وقتی داشت می گفت شماها انتخاب شدین برا اردوی راهیان نور. با خونواده هاتون صحبت کنین واسه رضایت نامه و...

شب هم که تو خونه مطرحش کردم انگار که قراره ببرنمون پارک ارم! همینقدر بی احساس بودم نسبت بهش.

حتی شب هم ذوق بابا و داداشم بیش از من بود. خب آخه اونا می دونستن فرق این اردو رو با بقیه اردوها؛ و از پیش، حدس میزدن چه نتایجی رو برای من و دوستام در بر خواهد داشت.

بعدِ عید رفتیم راهیان.

خیلی عادی؛ مث بقیه اردوها؛ با همون احساس؛ اما فقط به احترام شهدا، این اردو، با چادر.

... از بین دوستام که همسفر راهیان نور هم شده بودیم، بعضیا واقعاً چادری بودن و خیلی سختشون نبود. اون موقعا هم که چادر ملی به این راحتی نبود که رسماً مانتو رو با تیکه پارچه های اضافه تبدیل به نوعی چادرش کنن؛ (حالا این بحثم بماند بعضی چادر ملیا خوب و سنگینه اما بعضیاشون...) خلاصه یا باید چادر معمولی رو با تموم سختیاش سر می کردیم یا نهایتاً چادر عربی؛ البته اونم خیلی راحت نبود اما شاید واسه بی تجربه هایی مث من، تو سفر، راحت تر بود. که انصافاً هم همین شد. تجربه ی اولین سفرم با چادر عربی، از شیرین ترین خاطرات همه ی عمرمه. حتی تیکه هایی که بهم مینداختن بابت همین چادرم، تو ذهنم موندگار شده.

رفتیم راهیان، بی احساس ولی با چادر؛ برگشتیم؛ با احساسی خاص به چادر. انگار عطر پوشش محبوب حضرت یاس(س)، شامه مونو تا تونست تو این سفر چند روزه نوازش کرد.

اولاش که هیچ حس متفاوتی نبود. حتی رسیدیم به مناطق جنگی و حرفای اولیه راوی رو هم شنیدیم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. پام نرمی رملای فکه رو که حس کرد، یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار همهمه ی شهدای جنگ رو واسه لحظاتی شنیدم. دلم رفت پیش دایی ام که انیس سال های کودکی ام بود و البته چند سالی میشد انگار فراموشش کرده بودم؛ خیلی وقت بود حتی یه جمله ام باهاش درددل نکرده بودم. دلم تنگش شده بود. البته خون او رو خاکای جبهه های غرب ریخته بود اما جبهه همون جبهه اس، و شهید همون شهید. و همشون مث هم می تونن رو آدما اثر بذارن. فقط کافیه باور کنی این خون، این خاک، مقدسه. همین و همین.

کم کم حس می کردم اینجا یه جای دیگه اس. مث همون وادی مقدس که باید سردر ورودی اش نوشت: فاخلع نعلیک.

وای خدای من؛ وقتی حجاب کفش، این حائل بین پای تو و قداست خاک، برداشته میشه؛ تازه تازه میتونی کمی از بوی بهشت رو نفس بکشی.  نرم شدم و از قالب قبلی در اومدم اما قالب جدید؟ می خواستم تا بی شکل، بی هویت، دوباره سخت و سفت نشم. دیگه نوبت خود شهدا بود. باید به من که مث برگی سرگردون تو اون وادی مقدس شده بودم، جهت میدادن تا باز طوفان بعدی به بیراهه نبردم. و چه زیبا جهت دادن! الان فک می کنم شاید تو همون فکه و طلائیه حوالمو نوشتن؛ و سپردنم به دوستاشون تو زید.

... تو مسیر، ناهماهنگی پیش اومد. پاسگاه زید اصلاً تو برنامه هیچ کاروانی نبود. فقط یه ناهماهنگی بود. گفتن شاید صداتون کردن. شاید حکمت جاموندن ما از بقیه کاروان و همزمان پیدا شدن چند شهید تو پاسگاه، این باشه که شهدا خواستنتون. حرفاش رو کامل نمی فهمیدم اما میشد حس کرد که اتفاقی داره می افته که اتفاقی نیس.

تموم زید، یه کانتینر داغ کوچیک بود و یه وضوخونه. بقیش وسعت خاکی بود از جنس آسمون که با تن شهدا انس گرفته بود و انگار خودش نمی خواست که همه شهدا رو یه جا ازش بگیرن. هر سال، فقط چند تاشونو به زمینی ها هدیه می داد.

با سختی وضو گرفتیم و بزور خودمونو تو کانتینر جا کردیم. وای خدای من، دست کثیف من و لمس پاکی استخونای شهید، از روی یه تیکه پارچه ی کوچیک سفید؟ وای خدای من، یعنی از یک بدن مطهر همین مونده؟ فقط چند تا استخون؟

نشستیم به عاشورا خوندن. آخه کربلایی شده بود اونجا واسه خودش. باید از عاشورا می خوندیم.

گریه امونم نمی داد که یواش یواش حس کردم دایی بالاخره داره جواب درددلامو میده. بعد این همه سال انتظار، تو زید داشتیم با هم حرف می زدیم. می فهمیدم اون چی می خواد بهم بگه.

... قشنگی این احساس، واقعاً وصف شدنی نیس. فقط اینو بگم وقتی برگشتم و به فاصله ی چند روز، خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم. نتونستم واسه بیرون رفتن، چادرم رو برندارم. داداشمم بالاخره سکوت چند ماهشو شکست و با اشاره به چادرم پرسید: حالا نظرت چیه؟ جوابی نداشتم جز اینکه تازه فهمیدم زیبایی یعنی چی!

البته این فقط آغاز راه چادری شدنم بود. اوایل که انتخابش کردم، مادرم به خودش می سنجید که چقدر اذیت میشه موقع سرکردنش و دوس نداشت منم خودمو اذیت کنم. اما خب زمان می خواست تا مادرم هم به باور برسه که من و چادرم رو خون شهید، بهم گره زده.

این هدیه ی دوس داشتنی، حتی اذیت کردنش هم برام شیرین تر از عسله. اما خب بهر حال، تا مدتی هنوز اون پایبندی رو که یه چادری واقعی به چادرش داره نداشتم؛ اما هم تیپم ساده تر شده بود و هم اینکه در مقام اعتقاد، حتی یه لحظه هم از این سیاه دوست داشتنی، دست نکشیدم. تو عمل، فقط آداب درست سر کردنش رو بلد نبودم که خدا رو شکر، با تصمیمات بعدیم، اونم مرتفع شد. الان خدا رو شکر، نه فقط تو اعتقاد، که عملاً چادر، جزئی از من شده.

چند تا نکته رو به عنوان نتیجه ی حرفام می گم و بحث مفصل تر، باشه سر فرصت بهتر.

به خودامون که مادر و پدرای نسل بعد از خودمونیم بر اساس این تجربیات شخصی ام، اکیداً توصیه می کنم؛ اگه کودکشون خودش تمایل نشون میده، اجازه بدن تجربه ی چادر رو داشته باشه. فقط کمکش کنن که اذیت نشه. تا بعدها از چادر، خاطره ی شیرینی تو کودکیاش براش مونده باشه. یکی از دوستانم حرکت قشنگی کرده و اون اینکه برای دختر3ساله اش، چادر دوخته. اصلاً هم اجباری نداره که دخترش هر جا میره سر کنه. ولی اینو بهش یاد داده که چادر هم یه لباسه مث بقیه لباسا که مخصوص خانوماس. این جقجقه کوچولو هم به میل خودش، اینقد با چادرش انس گرفته که گاهی اگه چادرشو پیدا نکنه، پتو رو به شکل چادر سر می کنه!

نکته دیگه اینکه از ضروریات دین نه برای خودمون و نه برا خونوادمون، ساده نگذریم. اما از راهش وارد شیم. با اجبار، نه میشه کسی رو مسلمون کرد نه میشه از اسلام، برش گردوند. اگه طرف، واقعاً آگاهی نداره، راه کسب کردن آگاهی رو یادش بدیم. تا خودش به نتیجه ای که باید برسه. و محبت، گوهریه که اینجا خیلی کاربرد داره. با محبت، بله؛ میشه با یه برنامه ریزی چندماهه، بدحجابی که فقط از حقایق، بی اطلاعه؛ میشه اونو حتی یه چادری واقعی و اعتقادی کرد.
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:19
حجاب و عفاف


بعد از ازدواج به خواست همسرمون چادر سر کردیم اونم از نوع ملی اش که مثلا دست و پا گیر نباشه خانوادم خیلی موافق نبودن و فقط به خاطر خواست همسرم چیزی نمیگفتن.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

پدر و مادرم مذهبی خیلی شدید نبودن ولی نماز و قرآن و روزه شون سرجاش بود و حجاب ما هم در حد مانتو و روسری کامل  بود. پدرم چادر دوست نداشت و مادرم هم میگفت تو جوونی که چادر سر میکردم به خاطر قد بلند و باریکم بیشتر جلب توجه میکردم و خلاصه چادرش رو برداشته بود.من هم در درونم چادر رو دوست داشتم و به همه چادری ها احترام میزاشتم  ولی به خاطر نظر والدینم اصلا بهش فکر نمیکردم  فقط هر وقت مسجد یا زیارت یا قبرستان می رفتیم من و مادرم چادر سر می کردیم و البته روزهای تاسوعا و عاشورا  هم همینطور

تو دوران راهنمایی مدرسه ای که میرفتم چادر اجباری بود ولی فقط برای رفتن به مدرسه چادر سر میکردم خلاصه گذشت تا اینکه موقع ازدواج همسرم تو دوران اشنایی بهم گفت که دوست داره همسرش چادری باشه البته او هم این نظر رو نه از روی دین بلکه از روی غیرت و سنت خانوادگی می گفت.ما هم بعد از ازدواج به خواست همسرمون چادر سر کردیم اونم از نوع ملی اش که مثلا دست و پا گیر نباشه خانوادم خیلی موافق نبودن و فقط به خاطر خواست همسرم چیزی نمیگفتن.

بعد تولد پسرم ، مادرم اینا همه گفتن برات دست و پا گیره و با بچه نمیشه چادر سر کرد و میفتی و از این حرفا و منم که چادر رو از روی عقیده و باور سر نکرده بودم خیلی راحت برِش برداشتم و همسرم هم حرفی نزد.تا اینکه دو سال پیش با یه استاد مذهبی  آشنا شدم که حرفاش خیلی به دلم می نشست.اولین باری که آن استاد را دیدم در مکانی بود که برای رفتن در آنجا باید چادر سر می کردم و بعد اون هم چندباری که دیدمشون همیشه با چادر میرفتم بهشون گفته بودم که بعد ازدواج به خواست همسرم چادر سر کردم ولی هیچ وقت نگفته بودم دیگه الان چادری نیستم.

ایشان هم فردی بود که با اجبار و اکراه مخالف بود و همیشه به همه میگفت حق ندارید به زور چادر سر کسی کنید . همیشه تو حرفاشون غیر مستقیم جوری از چادر حرف میزدن که ادمو تکون میداد همیشه میگفتن این حجاب شما حجاب زهرا  و زینبه  و ....بعد اون اشنایی و بعد اون مباحث معرفت نفس و آشتی واقعی با خدا و ائمه مخصوصا امام حسین و امام زمان کم کم به فکر فرو رفتم و می دیدم در درونم عشق به حجاب برتر آرام آرام شعله می کشد.

اولین بار وقتی تصمیم گرفتم چادر بزارم همسرم گفت که جو گیر شدم و دوباره دو روز دیگه برش میدارم گفت که این چادر گذاشتنت فایده نداره بخاطر حرفای فلانیه و برای من ارزشی نداره، اون موقعی که من بهت گفتم بزار توجه نکردی و بهونه اوردی... آخه من همیشه به همسرم میگفتم چادری که از روی زور باشه و اعتقادی پشتش نباشه به درد نمی خوره ممکنه روی سر باشه ولی ازش حفاظت نمیشه رها میشه، بهش بی توجهی میشه، من اینجوری دوست ندارم و... هر چند همون موقع هم چادرم باز نمیزاشتم مثل خیلی ها، ولی خب با عشق نبود.

خلاصه وقتی دیدم همسرم همش مسخره میکنه باز چادر رو برداشتم اینبار چادری شدنم یکی دو روز بیشتر طول نکشید و کسی متوجه آن نشد.اما این قضیه مرا رها نمی کرد شروع کردم به تحقیق در مورد برتری چادر برای اینکه قلبم مطمئن بشه برای اینکه نکنه تصمیمم واقعا به خاطر جو گیر شدن باشه و دوباره دو روز دیگه به یک بهانه ای یا به با هر حرفی دلمون بزنه.

این بار کلی اینترنت رو بالا پایین کردم، کلی از دوستان چادری کمک گرفتم.توی تحقیقاتم متوجه شدم چادر حجاب حضرت مادر بوده، اینکه ازش محافظت میکردن، اینکه چادر حجاب حضرت زینب بوده و اینکه فرزندان امام حسین تو اون بلبشوی بعد عاشورا دنبال چادر و حجابشون بودن و از اینکه نامحرم داره بدون چادر می بیندشون ناراحت بودند و این یکی از بزرگترین غم هاشون بود.خیلی تحقیق کردم تا اینکه مطمئن شدم که جلباب در ایه 59 سوره احزاب هر چند تو اغلب ترجمه ها پوشش بلند ترجمه شده ،ولی تو فرهنگ ما نزدیکترین پوشش به آن چادره.

تعارف که نداریم اگر بخواهیم با پوشش های دیگر مثل مانتو حدود حجاب را رعایت کنیم باید گشادی و بلندی اش به گونه ای باشه که حجم بدنت معلوم نباشه، خب آیا ما اینطوری مانتو می پوشیم؟ دیدم بهتر و سنگین تر و محجوبتر اینه که چادر داشته باشی و به چشم من هیچ کدام از مدل های چادر که دیده بودم مثل چادر مشکی سنتی خودمون نبود، برای من فقط فقط همون چادر سنتی ساده بود که ارامشم رو تامین میکرد و باهاش احساس امنیت و ارامش و عشق به خدا می کردم.
خلاصه محرم سال پیش شروع کردم به گذشتن چادر و شدم یه چادری ، یه چادری که این بار دیگه عاشق چادرشه این بار مواظب چادرشه .

روز عاشورا وقتی رفته بودم بیرون، وقتی اتفاقات روز عاشورا رو در ذهنم مرور می کردم دقیقا ظهر عاشورا حس خاصی داشتم، همان جا با امامم عهد بستم که چادرم همیشه همیشه سرم باشه.من به خاطر خدا و به حرمت امام حسین حجاب مادرش را از صمیم قلب انتخاب کردم و ازشون خواستم دستم رو بگیرند.

یادمه تو یکی از خاطرات همین جا خونده بودم که یکی گفته بود خدای ما اینقدر ستار العیوبه  که یه جوری گذشته ات رو پاک میکنه و تو ذهن ها عوض میکنه که انگار از اول همینطوری بودی منم با توجه به اینکه قبلا چادرم رو کنار گذاشته بودم انتظار پرسش از اطرافیان و فامیل وهمسایه رو داشتم یا حداقل یه نگاه پرسشگرانه یا زخم زبان و ... ولی جز یکی دو مورد اصلا پیش نیومد و منم خدا رو شکر کردم.

ضمن اینکه همون استادی که ذکر خیرشون شد و جرقه و زیر بنای همه خیرات معنوی من بودند  همیشه میگن: وقتی یه کاری رو انجام میدی و میدونی دلایلت برای بعضی ها قابل درک نیست، لازم نیست دلیلت رو براشون توضیح بدی میتونی یه جوری جواب بدی که هم جواب فرد رو داده باشی و هم دروغ نگفته باشی.

این توصیه تو اون یکی دو مورد به دردم خورد مثلا مادرم وقتی بار اول منو با چادر دید گفت دوباره میخوای چادر سرت کنی و از این حرفا. منم بهشون گفتم بله از محرم گذاشتم  و ایشان هم دیگه حرفی نزد فقط گفت اره چادر خوبه ولی دست وپاتو نگیره و با بچه مواظب باش. منم بهشون گفتم مامان اینا همه بهونه است این همه ادم  چادری با بچه (که سه تا خاله  و چند تا دختر خاله ام از جمله شون بودند) خلاصه حرفی نزد . واقعا هم همینطوره عشق همه چیز رو آسون می کنه . یادمه بابام هم اولین بار که منو دید مامانم بهش گفت سارا دوبار چادر گذاشته  بابام هم خداروشکر فقط گفتن اره دیدم و من سریع موقیعتم رو عوض کردم که حرفی پیش نیاد و بعد اون هم دیگه عادی شد و یکی دو مورد دیگه مثل همین
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:19
حجاب و عفاف


همیشه چادر را دست و پاگیر می دانستم و پیش خودم فکر می کردم اگر روزی به من اجازه داده شود بین داشتن و نداشتن چادر یکی را انتخاب کنم حتما گزینه ی دوم را برخواهم گزید.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

وقتی اول راهنمایی بودم برای رفتن به مدرسه ، اول مهر خانواده ام برایم چادر خریدند، پوشیدم اما ... نگاهم به چادر ابزاری بود به قولی ارزش چادر برای من متری چند و فلان جنس بود و نگاهم به آن مثل یک ابزار که با آن به مدرسه بروم ( آن زمان در شهر ما چادر یک امر کاملا متعارف در حد اجبار بود)

همیشه چادر را دست و پاگیر می دانستم و پیش خودم فکر می کردم اگر روزی به من اجازه داده شود بین داشتن و نداشتن چادر یکی را انتخاب کنم حتما گزینه ی دوم را برخواهم گزید.

آن موقع ها هنوز با شهدا آشنا نشده بودم تا سوم راهنمایی که دایی ام کاملا تصادفی یک کاست از صدای شهید آوینی به من هدیه داد...

تا قبل از آشنایی با شهید آوینی دفاع مقدس را فقط کشتن و کشته شدن و آتش و خونریزی می دانستم شهید آوینی نگاه مرا به دفاع مقدس متعالی کرد و باب جدیدی را در زندگی ام گشود صدای اسمانی شهید آوینی در عمق جانم نشست و باعث شد مستند روایت فتح را هم پیگیری کنم.

 بدین تریتیب بود که دفاع مقدس برایم تعریف شد و از آن به بعد به دنبال تمام ابعاد دفاع مقدس رفتم و امروز تمام هدفم این است که زندگی ام دفاع مقدسی باشد این هدف حتی روحیه ام را هم تغییر داد به گونه ای که خودم را شادترین و سرزنده ترین دختر فامیل می دانم.

آن موقع روز به روز ارادتم به شهید آوینی بیشتر می شد تا جاییکه تصمیم گرفتم مثل او باشم و نتیجه ی تحقیقاتم در باره ی او این بود که آوینی شدن یعنی حفظ ارزش ها و احترام و ارادت به حضرت زهرا سلام الله علیها

همان سال بود که از طرف مدرسه ( یادم نیست به چه مناسبتی) یک چادر هدیه گرفتم. آن چادر برای من دیگر یک ابزار دست و پا گیر نبود بلکه یک وسیله ی ارزشمند بود برای رسیدن به هدف باارزشم

از آن زمان تا به حال آن را امانت حضرت زهرا سلام الله علیها می دانم و آن قدر برایم مقدس و محترم است که هروقت به خانه می رسم هرچقدر خسته یا پرمشغله باشم تا چادرم را مرتب تا نزنم آرام نمی گیرم

به امید اینکه تا آخر امانت دار راستین حضرت زهرا سلام الله علیها باقی بمانیم
پنج شنبه 13/9/1393 - 20:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته