• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 256
تعداد نظرات : 66
زمان آخرین مطلب : 6028روز قبل
ادبی هنری
 

بسم الله الرحمن الرحیم

گندمی را زیرخاک انداختند----- پس زخاکش خوشه ها برساختند

بار دیگر کوفتندش ز آسیا-----  قیمتش افزود ونان شد جانفزا

بازنان را زیردندان کوفتند----- گشت عقل وجان وفهم هوشمند

به این داستان با دقت زیا د توجه کن:

یکی بود،یکی نبود.غیرازخدا هیچکس نبود.دریکی ازکشتزارها درگوشه ای ازاین دنیای پهناورگندمهایی زندگی می کردند.

براثرگذشت زمان ومشکلات ناشی اززندگی خلق وخوی آنها عوض شده بود.محبت ودوستی ازمیان آنها رخت بربسته بود.با کوچکترین برخوردی که بین دوتا گندم پیش می آمد ،جنگی درمی گرفت که نتیجه آن نابودی وزخمی شدن چندین گندم می شد.اگربخواهیم اوضاع را بطور خلاصه بیان کنیم،به این صورت می توان گفت که دربین گندمهای این کشتزارمعروف ،منکرومنکر،معروف شده بود.

دراین اوضاع واحوال گندمی پیدا شده بودکه ازبقیه داناتربود و حرفهای تازه وجدیدی می زد.اوخواهان محبت ودوستی بین گندمها بود.اومی گفت که شأ ن ومقام ما خیلی بالا است.

کم کم با عدّه ای ازگندمها دوست شد.آنها بعضی شبها دورهم جمع می شدند وازهردری صحبت می کردند.

دریکی ازشبها گندم دانا گفت:دوستان،من می خواهم امشب رازی را با شما درمیان بگذارم.اگرمایل به شنیدن آن هستید کمی جلوتربیایید.گندمها دورهم جمع شدند.

گندم دانا گفت:همة ما روزی به وجود آمده ایم وروزی هم ازبین خواهیم رفت.همان طورکه پدران ما آمدند ورفتند.همان طورکه پدرانِِِِِِِ ِپدران ما آمدند ورفتند.

ازشما سؤال می کنم،آیا واقعا" هدف ازبوجود آمدن همین است که چند صباحی زندگی کنیم وبعد هم ازبین برویم؟

یکی ازگندمها گفت:تا آن جا که من یادم هست وازپدرم شنیده ام،همه چیزهمین طوربوده وهمین طورهم خواهد ماند.

یکی دیگرازگندمها گفت:درهمین چند صباحی که می گویی خیلی کارها می کنیم،خیلی چیزها می فهمیم،درمسائل گوناگون پیشرفت می کنیم ونتیجه پیشرفتمان را به آیندگان می دهیم.تا آنها نیزدنبالة کارهای ما را ادامه دهند.به نظرمن این مسئله، چیزکمی نیست.

گندم دانا گفت:درست می گویی امّا آنچه را که تو گفتی، پیشرفت درمسائل روزمرة زندگی است.که خواه ناخواه با مقداری کم وزیاد ویا پس و پیش اتفاق می افتد وپیشرفت صورت می گیرد.صحبت من دربارة خودمان است.

آیا تا به حال فکرکرده اید که خود ما نیزمی توانیم پیشرفت کنیم؟وبه مقامهای بالایی برسیم؟

یکی ازگندمها گفت:منظورت چیست؟

گندم دانا گفت:منظورم این است که ما می توانیم خود را ازاین گندم بودن نجات بدهیم.وبه جاهایی برسیم که حتی قابل تصوّر هم نیست.

گندمها که با شنیدن این سخنان کنجکاو شده بودند،کمی جلو ترآمدند.وباحالتی متعجّب گفتند:

ای گندم دانا بیشترتوضیح بده تا متوجّه شویم.مثل اینکه مسئله دارد هیجان انگیزمی شود.بگوما گندمها به چه مقامی می توانیم برسیم؟

گندم دانا گفت:شاید باورنکنید!ولی ما گندمها می توانیم آنقدرپیشرفت کنیم که مغزانسان بشویم.

گندمها با حیرت به همدیگرنگاه کردند.احساس عجیبی به همه دست داده بود.همه به فکرفرو

رفتند،چند دقیقه ای سکوت برقرارشد.سپس یکی ازگندمها گفت:

آیا اینها یی که می گویی واقعیت دارند؟ایا ما براستی می توانیم به چنین مقامی برسیم؟واگراینها که می گویی، واقعیت دارد،آیا خود شما این راه را بلد هستید؟

گندم دانا گفت:آری عزیزان من واقعیت دارد ومن آن راه را بلد هستم.کافی است که تصمیم بگیرید،چون راهی بس دشواروسخت است.بسیارکسان رفتند ولی راه را به پایان نبردند.

گندمها که با شنیدن این سخنان ازخود بیخود شده بودند،گفتند:

اگرواقعا"چنین چیزی امکان داشته باشد ما حاضریم که ازتوپیروی کنیم.

گندم دانا گفت:اوّل باید با هم عهد ببندیم که تا آخرکاربا هم با شیم،به همدیگرخیانت نکنیم، درسختیها یارومدد کاریکدیگرباشیم،درهروقت ودرهرحال ودرهرزمان با هم یکدل ویکرنگ باشیم.درهیچ مرحله ای ازهم جدا نشویم.

بازهم تأ کید می کنم که راه بسی درازوسخت است.پستیها وبلندیها دارد،فرازونشیب دارد،چندین مرحله دارد که یکی ازدیگری سخت تراست،شرط اول قدم آن است که عاشق باشی. اینها را گفتم که تا با اطلاع وآگاهی تصمیم بگیرید.

گندمها قرارگذاشتند که تا روزبعد فکرکنند،تا بتوانند آزادانه تصمیم بگیرند.

روزبعد گندمها دورهم جمع شدند وبا عهد بستند که همگی تا آخرکاربا هم باشند.درسختیها به همدیگرکمک کنند.همدیگررا تنها نگذارند.و...

روزموعود فرا رسید.گندمها که کمرهمّت را بسته بودند،سرحال وقبراق راه افتادند.

پس ازطیّ مسافتی به خرمن جا رسیدند.دراینجا اوّلین مرحله شروع شد.

آنها خود را درزیرخرمن کوب انداختند.خرمن کوب آنقدرروی آنها رفت تا اینکه گندمها ازنفس افتادند.درپایان کاراحساس کردند که کاه ازآنها جدا شده وحالا دیگرگندم خالص هستند.

احساس نشاط زاید الوصفی درخود کردند.ازاینکه خالص شده بودند لذّت می بردند.درست است که سختی زیادی کشیدند،امّا ارزش آن را داشت.

گندمها مرحلة اول را با کامیابی پشت سرگذاشتند وسرمست ازموفقیّت، امادة رفتن به مرحلة دوّم شدند.آنها رفتند ورفتند تا به آسیاب رسیدند.غافل ازاینکه دست روزگارچه سرنوشتی برای آنها رقم زده است.

هنگامی که زیرسنگ آسیاب قرارگرفتند،فقط خدا می داند که چه کشیدند!آن چنان فشارجسمی وروحی برآنان وارد شد که نزدیک بود ازعزم خود برگردند.امّا نهیبی به خود زدند وعهدشان را به یاد آوردند ومقاومت کردند.ولی ازبس کارمشکل وطاقت فرسا بود، پیرهن تن را دریدند وتبدیل به آرد شدند.

آری آنها دیگرگندم نبودند.احساس سبکی می کردند.احساس می کردند که ازهمة آلودگیها پاک شده اند.وقتی که نگاهی به خود کردند،خدا را شکرکردند که کمکشان کرده تا بتوانند این مرحلة سخت وجانگدازرا تحمّل کنند.

آنها تصوّرکردندکه به مقصد رسیده اند،چون هم دیگرشباهتی به اول خود نداشتند،وهم اینکه سختی زیادی کشیده بودند.ولی آرد دانا گفت:

عزیزان من نگاهی به خودتان بیندازید وببینید ازوقتی که راه افتادیم تا به حال چقدرتغییر کرده اید!شما دیگرآن گندم سابق نیستید.

عزیزان من هدف هرچه بالاتربا شد،بهای آن نیزبیشتراست.

امروزشما به صداقت رسیدید.امروزشما ازآلودگیها پاک شده وخالص شده اید.پس قدراین لحظات خود را بدانید.وبرخدا توکل کنیدتا انشاءالله درمراحل بعد نیزموفّق شوید.

عزیزان من دربرابرمصا ئب صبرکنید.مطمئن باشید همانطورکه تا به حال مزد خود را که همانا صداقت وخلوص نیّت است،گرفتید،بعد ازاین نیزخداوند مزد شما را خواهد داد تا جایی که دیگرنه غمگین می شوید،ونه اندوهی برای شما می ماند.

آردها وقتی که این سخنان را شنیدند،اوّلا" برخدا توکّل کردند،ثانیا"عزم خود را جذب کردند تا با یاری خداوند بتوانند مراحل بعدی را با موفقیّت پشت سربگذارند.

آنها رفتند ورفتند تا به نانوایی رسیدند.درنانوایی ،توسط نانوا با آب وخمیرترش آلوده شدند.دیگرمثل قبل سفید وسبک بال نبودند.با خود گفتند:

بارالها،پروردگا را! مگرما چه کرده ایم که دیگرمثل قبل خا لص نیستیم؟خدایا چقدرزحمت کشیدیم تا پاک شویم؟ما که ناشکری نکردیم!پس چرا دوباره آلوده شدیم؟

درهمین فکرها بودند که نانوا آنها را درتنورپرازآتش گذاشت.

آه خدایا چه عذابی؟خدایا آنها که گناه می کنند اینگونه عذاب نمی شوند!خدایا چرا ما باید اینگونه عذاب بکشیم؟ آیا اینکه خواستیم مغزانسان بشویم کارخطایی بوده است؟

نمی دانستند چه بگویند!

ازخدا گله کنند؟ازخودشان گله کنند؟آخراین همه عذاب؟

مرحلة سختی بود.واقعا"قابل تحمّل نبود.درهمان لحظاتی که درتنوربودند خیلی فکرکردند.زمان به سختی می گذشت.وهرآن ممکن بود آردها به خاطرسختی کارچیزی بگویند که تمام رشته هایشان پنبه شود.دراوج آن سختی به یک باره برخدا توکل کردند.

نانوا آنها را ازتنوردرآورد.

آه خدایا شکرت!آه خدایا شکرت!آه چقدرمعطّر شده ایم؟آه چقدربا برکت شده ایم؟خدایا شکرت که این همه نعمت به ما دادی.

درهمان لحظه که خدا را شکرمی کردند،ناگهان یاد حرفهایشان درتنورافتادند.به سرعت به سجده افتادند وازخداوند خواستند که به بزرگی خودش ازگناهانشان درگذرد.

ازاینکه گله کرده بودند خجالت می کشیدند،با خود گفتند:شاید خداوند ازگناهانمان درگذشته،چرا که چنین معطّروبا برکت شده ایم.خداوندا قول می دهیم که دیگرگله وشکایت نکنیم وبه جای آن درهنگام سختی ازصبر وعبادت کمک بگیریم.

نانها همین طورکه به طرف خانه می رفتند،درخیال خود حوادث گذشته را مرورمی کردند.از

وقتی که درکشتزاربودند،تا حالا که نان شده اند ودردست انسان قراردارند.حالا دیگرآنها نسبت به گذشته فرق کرده اند.خیلی ازمسائل را می توانند بفهمند.حتی می توانند مرحلة بعد را درذهن خود مجسّم کنند.

باخود می گفتند:آن زمان که گندم بودیم ودرکشتزار،هیچ نمی فهمیدیم درحالی که فکرمی کردیم همه چیزرا می دانیم.درحالی که آنچه را که حالا می دانیم دربرابرآنچه که نمی دانیم،مثل مقایسه صفربا یک است.چطورصفردربرابرعدد ناچیز است!علم ما دربرابرجهل ما ازآن هم نا چیزتراست.

انسان نانها را به خانه برد.ودرزیردندانهای خود قرارداد.درهرلحظه نانها را اززیراین دندان به زیرآن دندان می فرستاد وآنها را له می کرد.امّا نانها آنقدرمست دیدارشده بودند که نه تنها هیچ دردی را حس نمی کردند،بلکه ازاینکه درزیردندانها له می شوند،لذّت هم می بردند.

دیگرهیچ چیزبرایشان اهمیّت نداشت،تنها چیزی که می دیدند ،مقصد بود ومقصود.

چند روزبعد این نانها بودند که می گفتند:آن حرام است،این حلال—آن درست است،این غلط

آری آنها درعشق خود ثابت قدم ماندند تا به مقصود رسیدند.کاری که به قول حافظ«جاودان کس نشنیدیم که درکاربماند.».

                                     با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 21:35
ادبی هنری

کی شود گلزاروگندم زاراین----- تا نگردد زشت وویران این زمین

یکی ازقواعدی که دراین دنیای فانی مرسوم است،این است که تا چیزی خراب نشود،آباد نمی شود.مثلا"اگریک خانۀ قدیمی وفرسوده بخواهد آباد شود،اول باید خراب شود.

این قاعده دربسیاری ازموارد زندگی حکم فرماست.اگرکسی خلق خوی بدی داشته باشد وبخواهد خلق وخوی خود را عوض کند،شرط اول این است که خلق خوی قبلی را کاملا" خراب کند تا بتواند خلق وخوی جدیدی درمحل خراب شده،بسازد.

زندگی ما هم درجهان آخرت ازهمین قانون پیروی می کند.جسم ما با مرگ ویران می شود تا درآن دنیا جسم جدید آباد شود.

دومثال ازمولوی درهمین مورد!

تا خلط سینه با دارو کنده نشود،درمان حاصل نمی شود.

تا خیاط پارچه را پاره نکند،لباس دوخته نمی شود.

                                       با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:6
ادبی هنری

گفت پیغامبر،خنک آن را که او----- شد زدنیا،ماند ازاوفعل نکو

وای آنکه مرد وعصیانش نمرد---- تا نپنداری به مرگ اوجان برد

می گویند:هرانسانی که می میرد،ازسه چیزارث می برد.فرزند—سنت—بنا!

کسی که می میرد،اگرفرزندی که ازاوباقی مانده است،مؤمن وبا خدا باشد وکارهای نیکو انجام دهد،به شخص متوفی پاداش داده می شود.وبالعکس!

افراد درطول زندگی خود اعمالی انجام می دهند که این اعمال بعد ازمرگ اوبه صورت سنت درمی آید ومردم به آنها عمل می کنند.حال اگراین اعمال نیکو وخوب باشد به شخص متوفی پاداش داده می شود وبالعکس!

افراد درطول زندگی خود بناهایی ازخود به یادگارمی گذارند.بعضیها مسجد ودرمانگاه ازخود به جای می گذارند وبعضیها هم قمارخانه ویا شرابخانه به جا می گذارند.آن کس که بنای خوب به جا گذاشته،پاداش می گیرد وآن کس که بنای بد به جا گذاشته مجازات می شود وهرکدام نسبت به اعمالشان مزد می گیرند.

                                           با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:5
ادبی هنری

آنک فرزندان خاص آدمند----- نفخۀ انّا ظلمنا می زنند

حاجت خود عرضه کن حجت مگو----- همچوابلیس لعین سخت رو

درقرآن آمده است که:حضرت آدم(ع)پس ازخوردن آن دانه ویا سیب ازبهشت رانده شد.وقتی که خداوند اورا بازخواست می کرد که چرا آن دانه ویا سیب را خوردی؟حضرت آدم درجواب گفت:خدایا من به خودم ظلم کردم.اگرمرا نیامرزی وبه من رحم نکنی،جزءزیان کاران خواهم شد.لذا خدا توبه را به آدم آموخت.

درجای دیگردرقرآن آمده است که:وقتی خداوند ازشیطان سؤال کرد که چرا به آدم سجده نکردی؟شیطان به جای عذرخواهی،دلیل وبرهان آورد.

مولوی می گوید:ان کسی که واقعا"بچۀ آدم است دربرابرخطا عذرخواهی می کند،دلیل وبرهان برای خطای خود نمی آورد،سعی نمی کند گناه را ازسرخود بازکند،کلاه شرعی درست نمی کند.اولا"گناه نمی کند واگرگناه کرد،عذرخواهی می کند.

به قول معروف انسان شیرخام خورده است.ممکن است درزندگی اشتباه کند.بسیارکسان هستند که وقتی گناهی می کنند،به دلایل وبراهین مختلف سعی می کنند اززیربارمسئولیت کناه شانه خالی کنند.درحالی که گناه مستقیما"درروح وروان انسان اثرمی گذارد.یکی ازاثرات آن،این است که انسان به انجام گناه دلیرترمی شود.درنتیجه کم کم به طرف گناه می رود تا جایی که ازخدا وصراط مستقیم دورمی شود.

                                        با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:4
ادبی هنری

گربه ظاهرآن پری پنهان بود----- آدمی پنهان ترازپریان بود

ازمیان مخلوقاتی که خداوند آفریده است،دوگروه هستند که دیده نمی شوند.ملائکه—جن-

اول آنکه ملائکه را بعد ازمرگ می توانیم ببینیم.حالامرگ یعنی چه؟

مرگ یعنی اینکه ازلباس بدن بیرون بیاییم.ازجسم خارج شویم.

آیا وقتی که ما ازجسم خود خارج می شویم،اطرافیان می توانند ما را ببینند؟مسلما"خیر!

درمورد اینکه انسان موجودی است جاودانی،شکی نیست.پس مرگ به معنی نابودی نیست.یعنی اینکه وقتی ما می میریم،نابود نمی شویم.فقط ازجسم خود خارج می شویم.درحالی که وجود داریم.حالاکجا؟نمی دانم!

دلیل اینکه اطرافیان نمی توانند خروج ما را ازبدن ببینند،این است که ما ازملائکه پنهانتریم،ما ازملائکه لطیف تریم!

مولوی درجای دیگرمی گوید:اینکه درروزقیامت مردم همدیگررا نمی شناسند،به خاطراین است که دردنیا همدیگررا ندیده اند.آنچه را که ما دردنیا ازهمدیگرمی بینیم،جسم همدیگراست.نه آن خود واقعی!

                                      با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:3
ادبی هنری

نفس و شیطان هردویک تن بوده اند----- دردوصورت خویش را بنموده اند

چون فرشته وعقل،که ایشان یک بدند--- بهرحکمتهاش،دوصورت شدند

به گفتۀ مولانا نفسی که دروجود ماست وشیطان، ازیک جنس خلق شده اند.ازطرف دیگرملائکه وعقل نیزازیک جنس خلق شده اند.

داشتن شکل وقیافه ویا پر،دلیل اختلاف بین نفس وشیطان نیست.به عنوان مثال:مقداری موم را دوقسمت کرده،قسمتی را به شکل پرنده درمی آوریم وقسمتی را به شکل دیگر!آیا این دودراصل جنس اختلاف دارند؟

قطعا"اختلاف ندارند.چون اگرهردوموم را آب کنیم بازبه یک شکل درمی آیند.

پس باید بدانیم که نفس ما ازجنس شیطان است وشیطان هم رانده شده ودشمن قسم خوردۀ ماست.اگربتوانیم نفس خود را تحت نظرخود بگیریم،می توانیم ازپس شیطان هم برآییم.

ازآن طرف عقل وفرشته هم ازیک جنس هستند ودوست ویارویاورما!اگربتوانیم درکارها ازعقل کمک بگیریم،قطعا"درزندگی موفق خواهیم شد.انشاءالله

                                       با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:2
ادبی هنری

آن تویی که بی بدن داری بدن----- پس مترس ازجسم وجان بیرون شدن

می گویند:مردم به دودلیل دنبال پرستش الهه رفتند.یکی ترس ودیگری نیاز!

امروزه به این نتیجه رسیده اند که،دلیل ترس نشناختن است.چون چیزی را نمی شناسیم ازآن می ترسیم.یکی ازترسهای بزرگ مردم مرگ است.مردم چون مرگ را نمی شناسند ازآن می ترسند.مرگ مسئله ای است لاینحل!

درقرآن آمده است که«هرکسی چشندۀ مرگ است.»

همانطورکه آشپزغذا را می چشد،ما هم مرگ را می چشیم.وهمانطورکه چشیدن غذا آسیبی به آشپزنمی رساند،چشیدن مرگ نیزبرای ما آسان است.علما می گویند:مرگ یعنی رفتن ازیک طرف باغ به طرف دیگر!

پس مرگی که مثل چشیدن است ویا مثل جابجایی درباغ است،چه ترسی دارد؟

شاید بارها درخواب دیده اید که با کسی حرف می زنید،راه می روید،بحث و مناظره می کنید،درحالی که جسم شما دراتاق وروی زمین درازکشیده است وهیچگونه حرکتی هم ندارد.اگرقبول کنیم که خواب،نوعی مرگ است!آن وقت دیگرازمرگ نمی ترسیم.

                                          با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:1
ادبی هنری

علم را دوپر،گمان را یک پراست----- ناقص آمد ظن،به پروازابتراست

درقرآن آمده است که«آدمهای بی سواد(امّی)نمی دانند مگرآرزوهایشان را ونیستند مگراینکه گمان می کنند.»

توضیح آیه اززبان الکن بنده بسیارمشکل است.ولی احتمالا"معنی آیه این است که(آدمهای بی سواد دنبال دوچیزمی روند،آرزوهایشان—ظنّ وگمان).

بسیاری ازمردم خیال می کنند آنچه را که می گویند حق است.ویا آنچه را که می دانند حق است.درحالی که به آنچه می گویند وآنچه می دانند،علم ویقین ندارند.

درجای دیگری ازقرآن آمده است که«پیروی نمی کنید مگرظن وفکروخیال وگمان را واینها شما را ازحق بی نیازنمی کند.»

مولوی چه خوب تشریح کرده است که علم دوپردارد وظن وگمان یک پر،وبا یک پرنمی توان پرید.منظوراین است که با فکروخیال نمی توان به واقعیت رسید.یرای رسیدن به واقعیت به علم نیازاست.

شاید برایتان پیش آمده است که:درمورد شخصی تصوروفکرمی کرده اید که مثلا"آدم خوبی نیست،اما بعدها دراثریک برخورد دیده اید که درمورد اواشتباه فکرمی کرده اید.چقدر شرمنده شده اید،چقدردردل خود خجالت کشیده اید وچقدرخود را سرزنش کرده اید که چرا درمورد اوچنین فکرمی کرده اید.

اهمیت این مسئله دراین است که وقتی ما درمورد شخصی تصوربدی داریم،رفتارمان را نیزدررابطه با همان تصورانجام می دهیم. یعنی نسبت به اوبی مهری می کنیم. درنتیجه آن شخص هم نسبت به ما بی مهری می کند.وبه این ترتیب رابطۀ دونفربی دلیل تیره می شود.

پس ای برادربدان که برای قضاوت کردن درمورد دیگران به علم نیازاست.ظن وگمان مارا ازعلم بی نیازنمی کند.

                                       با تشکر- آریوبرزن

شنبه 1/2/1386 - 0:0
ادبی هنری

چون ملائک گوی لاعلم لنا----- تا بگیرد دست تو علمتنا

درسورۀ بقره آمده است که«خداوند به ملائکه گفت:اسمای این آدم را بگویید.ملائک گفتند:ما آن قدرمی دانیم که خودت یادمان داده ای وبیشترازآن چیزی نمی دانیم.»

ملائکه به نوعی اظهارعجزوبی سوادی کردند.

بزرگترین مشکل بشریت ازاینجا شروع می شود که نمی گوید:«لاعلم لنا».

همۀ آدمها فکرمی کنند که می دانند.حتی فکرمی کنند که بیشترازهمه می دانند.هیچ کس احساس نیازبه دانستن نمی کند.همه به آنچه که می دانند راضی هستند ولذا درصدد یاد گرفتن بیشترنیستند.

آدمی که فکرمی کند همه چیزرا می داند،درصدد دانستن چیزی برنمی آید.به نصیحت دیگران گوش نمی دهد.درکارها با دیگران مشورت نمی کند.اگرکسی راه حل به اونشان بدهد،نمی پذیرد.حرف فقط حرف خودش است.

نتیجه این می شود که درمسیرغلط آنقدرپیش می رود تا سرش به سنگ خورده دچارمشکل شود.گرفتاریها یش زیاد می شود.به خاطرندانم کاریهایش عذاب می کشد.روزگاربه اوسخت می گذرد.اما بازهم راهنمایی دیگران را نمی پذیرد.

درچنین زمانی است که خداوند هرصبح وشام اورا به آتش عذاب عرضه می کند،واین است عرضه کردن خداوند فرعون ولشگریانش را درهرصبح وشام به آتش جهنم!

این درحالی است که انسان به مقدارکمی ازعلم خداوند احاطه دارد.زمانی که دانشمند به جایی می رسد که می گوید:تازه فهمیدم که هیچ چیزنمی دانم.

آنچه را که نمی دانیم صد ها باربیشتراست ازآنچه را که می دانیم!!!!!

                                         با تشکر- آریوبرزن

جمعه 31/1/1386 - 23:59
ادبی هنری

هرکرا باشد طمع الکن شود----- با طمع کی چشم ودل روشن شود

امان ازطمع انسان،امان ازطمع انسان!

یکی ازخصلتهایی که دروجود انسان است،طمع است.شاید بیشتربدبختی انسان ازهمین طمع است.طمع یعنی اینکه انسان به حق خودش قانع نیست ومی خواهد به طریقی سهم خودش را بیشترکند.

طمع نیزمانند بقیۀ خصلتها دروجود همه است،منتها بعضیها آن را کنترل می کنند.همانطور که غرائزدیگرشان را کنترل می کنند.

غرائزی که دروجود انسان هستند،نابود شدنی نیستند.یعنی اینکه نمی توان طمع را دروجود، نابود کرد،بطوری که دیگرهیچوقت انسان طمع نداشته باشد.همانطورکه نمی توان غریزۀ شهوت را نابود کرد.ویا غریزۀ خود پسندی را نابود کرد.اما می توان آنها را کنترل کرد.

مثالی دراین رابطه برایتان بزنم!

شخصی بود که می گفتند کلاهبرداراست.اوبا هرکس که آشنا می شد درعرض ده دقیقه کلاهبرداری می کرد.

کم کم به اونزدیک شده وبا اودوست شدم.وقتی که با خوب خودمانی شدم،ازاوسؤال کردم که چگونه ازدیگران پول قرض می گیرد؟

اوگفت:کاری که من می کنم،طمع مردم را تحریک می کنم.به عناوین مختلف به آنها می فهمانم که درازای هزارتومانی که به من می دهند،دوهزارتومان نصیبشان خواهد شد.آنها به طمع اینکه کلاه سرمن بگذارند،کلاه سرشان می رود.چون وقتی که طمع انسان تحریک می شود،چشم ودلش کورمی شود.ووقتی که چشم ودل طرف کورشد،من کارخودم را می کنم.

                                          با تشکر- آریوبرزن

جمعه 31/1/1386 - 23:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته