• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 296
زمان آخرین مطلب : 3851روز قبل
ادبی هنری
حلاج شهرم

کسی نمی داند که زبانم چیست؟

که دردم چیست؟

که عشقم چیست؟

که دینم چیست؟

که زندگیم چیست؟

که جنونم چیست؟

که فغانم چیست؟

که سکوتم چیست؟

ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام.

تو را پیش از این ندیده ام

پیش از این.دور از تو در اقلیم دیگری می زیسته ام.

سه شنبه 29/11/1387 - 21:35
ادبی هنری
ای که هوای من شده ای

دم زدن در تو حیات من است

ای که در گذرگاه عمر. تو را یافته ام

تو مرا می سازی و من تو را می سازم

تو مرا می سرایی و من تو را می سرایم

تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم

تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم

من تو را بر صورت خویش می سازم

و از روح خویش در تو می دمم که همانند منی

که خلیفه منی.که امانت دار منی

اما افسوس.افسوس که تو در زمین نیستی

تو بر روی زمین نیستی

زمین از آن ما نیست

بر روی این خاک. هر دو غریبیم

هر دو بی کسیم

هر دو اسیریم
سه شنبه 29/11/1387 - 21:34
ادبی هنری

نجوای دردمندانه دکتر شریعتی با "پیام"بر کربلا

و شما دو تن، ای خواهر! ای برادر!

ای شما كه به انسان بودن معنی دادید و به آزادی جان! و به ایمان و امید، ایمان و امید! و با مرگ شكوهمند خویش به حیات، زندگی بخشیدید .

آری  ای دو تن!

از آن روز دردناك كه خیال نیز از تصورش می هراسد و دل از دردش پاره می شود، چشم های این ملت از اشك خشك نشده است .

توده ما قرن هاست كه در غم شما و در عشق به شما می گرید. مگر نه عشق تنها با اشك سخن می گوید.

یك ملت در طول یك تاریخ در اندوه شما ضجه می كند. به جرم این عشق تازیانه ها خورده و قتل عام ها دیده و شكنجه ها كشیده و هرگز برای یك لحظه نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش و آتش بی تاب عشق شما از قلبش نرفته است. هر تازیانه ای كه از دژخیمی خورده است، داغ مهر شما را بر پشت و پهلویش نقش كرده است.

ای زینب! ای زینب! ای زبان علی در كام!با ملت خویش حرف بزن.

ای زن! ای كه مردانگی در ركاب تو جوانمردی آموخت! زنان ملت ما، اینان كه نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افكند، به تو محتاج اند. بیش از همه وقت.

جهل از یك سو به اسارت و ذلتشان نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و ذلت تازه شان می كشاند . و از خویش و از تو بیگانه شان می سازد . آنان را بر استحمار كهنه و نو , بر بندگی سنتهای پوسیده و دعوت های اپن , بر ملعبه سازان تعصب قدیم و تفنن جدید , به نیروی فریادهایی كه بر سر یك شهر؛ شهر قساوت و وحشت می كوبیدی و پایه های یك قصر؛قصر جنایت و قدرت را می لرزاندی برآشوب!

تا در خویش برآشوبند و تاروپود این پرده های عنكبوت فریب را بدرند و تا در  برابر این طوفان بر باد دهنده ای كه به وزیدن آغاز كرده است، ایستادن را بیاموزند. و این ماشین هولناكی را كه از او یك بازیچه جدید می سازد , باز برای استحمار جدید، برای اغفال جدید، برای پر كردن ایام فراغت و برای بلعیدن حریصانه آنچه كه سرمایه داری به بازار می آورد و برای لذت بخشیدن به هوس های كثیف بورژوازی، برای شور آفریدن به تالارها و خلوت های بی شور و بی روح اشرافیت جدید و برای سرگرمی زندگی پوچ و بی هدف و سرد جامعه ی رفاه , در هم بشكنند!

و خود را از حرم های اصالت قدیم و بازارهای بی حرمت جدید به امامت تو ای زینب! نجات بخشند!

ای زینب! ای زبان علی در كام! ای رسالت حسین بر دوش!

ای كه از كربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان هیاهوی همیشگی قدّاره بندان و جلادان همچنان به گوش تاریخ می رسانی . ای زینب! با ما سخن بگو .

مگو كه بر شما چه گذشت ؟ مگو كه در آن صحرای سرخ چه دیدی ؟ مگو كه جنایت در آنجا تا به كجا رسید ؟ مگو كه خداوند آنروز عزیزترین و پرشكوه ترین ارزش ها و عظمت هایی را كه آفریده است یكجا در ساحل فرات و بر روی ریگزارهای تفتیده بیابان طف چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه كرد تا بدانند كه چرا می بایست بر آدم سجده كنند .

آری زینب! مگو كه در آنجا بر شما چه رفت؟ مگو كه دشمنانتان چه كردند؟ و دوستانتان چه كردند ؟

آری ای پیامبر انقلاب حسین! ما می دانیم. ما همه را شنیده ایم .

تو پیام كربلا را، پیام شهیدان را، به درستی گذارده ای .

تو خود شهیدی هستی كه از خون خویش كلمه ساختی، همچون برادرت كه با قطره قطره خون خویش سخن می گوید.

اما بگو ای خواهر! بگو که ما چه كنیم ؟

لحظه ای بنگر كه ما چه می كشیم ؟ دمی به ما گوش كن تا مصایب خویش را با تو بازگوییم .

با تو ای خواهر مهربان!

این تو هستی كه باید بر ما بگریی. ای رسول امین برادر! كه از كربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه نسل ها می گذری و پیام شهیدان را می رسانی.

ای كه از باغ های سرخ شهادت می آیی و بوی گلهای نوشكفته آن دیار را هنوز به دامن داری! ای دختر علی! ای خواهر! ای كه قافله سالار كاروان اسیرانی! ما را نیز در پی این قافله با خود ببر.

سه شنبه 29/11/1387 - 21:33
دانستنی های علمی
نظر سنجی سازمان ملل در مورد درج نوروز در
تقویم بین المللی به عنوان
یکروز جهانی**تا الان فقط  161هزار نفر ثبت شده،
سریعاقدام کنید و به
دیگران هم یا آوری
کنید.**برای ثبت نوروز در تقویم سازمان ملل
امضانمایید ....*Here"s a
petition to United Nations   The Petition is self-explanatory, please
distribute worldwide.Lets put Norouz - New Day on UN Calendars"
http://www.petitiononline.com/Norouz/
سه شنبه 29/11/1387 - 21:32
فلسفه و عرفان

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز  همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو  بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."

جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :

- جینی ! تو منو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، اشکالی نداره.

پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:

- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم
.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما  می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!

و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.

جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

خب! این مسأله  دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او  منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش  رو به ما هدیه بده.

به نظرت خدا مهربون نیست ؟!

این مسأله باعث شد تا درباره آدم ها و چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.

 باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم  که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.

یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.

چهارشنبه 25/10/1387 - 2:3
خاطرات و روز نوشت

زندگی

زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست...!!!!!

سه شنبه 24/10/1387 - 19:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته