آدما بازی كردن رو دوست دارن . این دست خودته كه انتخاب كنی اسباب بازیشون باشی یا هم بازیشون .*
دوست بهترین واژه در جهان است، اما كسانی كه معنی آن را نمی فهمند
این واژه را بدنام كرده اند ٬ دوست ، دشمن تنهایی یك تنهاست . . *
هزار دلیل برای دوست داشتن ، یک دلیل برای دوست نداشتن
اون یک دلیل رو به خاطر هزار دلیلت دوست داشته باش . . .*
خیلی وقته که دیگه از بزرگ بودن خسته شدم.بچه که بودم مثل همه دوست داشتم بزرگ بشم.آخه بزرگ بودن یه دنیای خیلی هیجان انگیزی به نظرم می یومد.اما حالا دوست دارم بچه بشم.
یه بچه سه ساله.فارغ از غم دنیا.بی فکر ودغدغه.کاش می شد برگشت به همون دنیای صاف وساده کودکی.می دونی مشکل از کجا شروع می شه؟
از وقتی که معنی خوب وبد رو می دونی.از وقتی که کم کم می گن عقلت داره کامل می شه ومی تونی بدو خوب رو تشخیص بدی.مشکل از جایی شروع می شه که کم کم خودخواهی تو وجودت شکل می گیره.بد بختی اونجاست که حاظر میشی برای رسیدن به اونچه که دلت می خواد از خیلی چیزها بگذری.در مقابل خیلی چیزها بایستی .حتی ممکنه در مقابل اعتقادات هم بایستی واونها رو زیر پا بگذاری. خیلی وقتا شده که کلی ادعا کردیم در صورتی که چیزی حالیمون نبوده ولی خب جهت حفظ تریپ وشخصیت خیلی خوبه.خیلی وقتا شده از چیز هایی طرفداری کنیم که ازشون متنفریم وحالمون از بهم می خوره ولی کلی سنگشو به سینه می زنیم.
کاش می شد یه بچه سه ساله بشم.یه خورده کوچکترم ایرادی نداره.اون وقت می تونی با خیال راحت زندگی کنی.آزادانه نفس بکشی وهر کاری دلت خواست انجام بدی.خیلی راحت می تونی توی یه جمع مهمونی که کلی مهمونهای با کلاس داره وقتی که خوابت اومد دراز بکشی وبخوابی بدون اینکه کوچکترین اعتراضی بهت بشه.می تونی وقتی که برای غذا کوفت پلو جلوت گذاشتن بگی من اینو دوست ندارم ومجبور نباشی با یه لبخند ملیح غذا رو بخوری وکلی از مزه اش تعریف کنی وجهت تعارف یه بار دیگه از غذا بکشی وبعد که به خونه برگشتی معده روتخلیه وباز سازی کنی.خیلی راحت می تونی از کسی که بدت میاد اظهار تنفر بکنی وبگی من اینو دوست ندارم ومجبور نشی کنارش بشینی وکلی از محاسنات نداشته اش تعریف کنی،کلی براش نوشابه ودوغ باز کنی بعد هم توی دلت کلی فحش نثارش کنی.خیلی راحت می تونی حرفات رو بزنی.حتی اگه از دهنت در رفت حرف زشتی زدی کسی ناراحت نمی شه ونهایتا کمی دعوا میشی اون هم گاهی مواقع.
کاش می شد همه همون معصومیت دوران بچگی رو داشتیم.نمی خوام الکی شعار بدم .حرفای شاعرانه قشنگ قشنگ بزنم ولی خب تصور کن که همه پاک وساده مثل بچه ها بودند.تصور کن مثل اونها دعواهامون پنج دقیقه طول بکشه ودوستی هامون سالها.کاش می شد مثل بچه ها خیلی راحت داشته هامون رو در اختیار همدیگه قرار می دادیم و حرص از دست دادن وسایل هامون دیونه مون نمی کرد.
ای کاش توی همون بچگی زمان گیر می کرد وبه طرف جلو حرکت نمی کرد.سادگی بچه ها چیزی که قابل مقایسه با هیچ چیز نیست.
عشق بچه ها،محبت ومهربونی بچها چیزی که خیلی راحت می شه بهش اعتماد کرد.
ما آدما بزرگها اون قدر انسانیم که گاهی برای به دست آوردن پول عاشق می شیم.دل خیلی ها رو می شکنیم.خیلی ها رو پله ترقی خودمون می کنیم و بعد پزش رو میدیم.
ما آدم بزرگها گاهی اعتقاداتمون رو هم با گناه همراه می کنیم.برای خودنمایی چنان کارهایی می کنیم که شرممون می شه بگیم.گاهی هم که کلا از بیخ وبن منکر اعتقاداتمون می شیم.ما آدم بزرگها خلی بدیم.جرممون اینه که بزرگ شدیم وعقلمون کامل شده.هر چی می کشیم از این عقل می کشیم.همین عقل باعث شد تا احساس بزرگی بهمون دست بده وبه خودمون جرات بدیم تا خیلی چیزها رو نابود کنیم.
نمی دونم چی بگم ولی ای کاش همه بچه بودیم و زشتی وبدی توی واژه نامه هامون راه پیدا نمی کرد.کاش همه بتونیم کودک درونمون رو حفظ کنیم.
ای کاش همه دوباره اون معصومیت بچگی رو به دست بیاریم.
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.