• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 365
تعداد نظرات : 152
زمان آخرین مطلب : 4575روز قبل
شعر و قطعات ادبی

خواهش می کنم!

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!●
شنبه 11/7/1388 - 8:20
شعر و قطعات ادبی

گریه های گم شده صدایم کردند!

خسته ام!
حتما تا به حال
هزار مرتبه این کلمه را
در کتاب شاعران دیگر این شعر دیده ای!
من از آنها خسته ترم!
باورکن!
امشب پرده تمام پنجره ها را کشیده ام!
می خواهم بنشینم و یک دل ِ سیر،
برایت گریه کنم!
این هم از فواید ِ مخصوص ِ فلات ماست،
که دل شاعرانش
تنها با گوارش ِ گریه سیر می شود!
ار گریه های بی گناه گهواره به این طرف،
تا دمی دیدگانم به سمت و سوی دریا رفت
صدایی از حوالی پلکهای پدرم گفت:
«-مردها گریه نمی کنند!»
حالا بزرگ شده ام!
می دانم که پدرم نیز
بارها در غم تقویمها گریه کرده است!
حالا می دانم که هیچ غمی غم آخر نخواهد بود!
هوس کرده ام که این دل بی درمان را،
به دریای گریه بزنم!
هوس کرده ام دیده ام را،
به دیدار دریا ببرم!
باید حساب تمام بغض های فروخورده را روشن کنم!
حساب ترانه های مرطوب را!
حساب گریه های گم شده را...
خیالم راحت است!
خانه ما پر از دلایل دلتنگی ست!
در چهارچوب همین اینه ترک دارد،
یک آسمان ابری پنهان است!
مثلا ً موهای سفید پدرم،
که او با خیال بارش ِ‌برف
در مقابل اینه می تکاندشان!
یا چشمهای منتظر ماردم،
که صدای زنگ ِ مرا،
در میان هزار زنگ ِ بی زمان می شناسد!
یا خستگی ِ خواهرم، که امروز
«بر باد رفته» را برای بار دهم خوانده است!
البته جای عزیز تو هم،
در تارک ِ تمام ترانه ها
و در درگاه تمام گریه ها محفوظ است!
آخر ِ قصه مرا دستهای تو خواهد نوشت!
مطمئن باش!
هیچکس نمی تواند راه خیال تو را،
در عبور از خاطر من سد کند!
هیچکس نمی تواند راه ِ زمزمه تو را،
در عبور از زبان من سد کند!
هیچکس نمی تواند...
(-های!
چه می کنی؟ سود ساز ِ بی افسار!
پرده رستم و اسفندیار می خوانی؟
انگار نفست از جای گرم در می اید!
تو که هستی که در همسایگی سکوت،
از صدای صاعقه یاد می کنی؟
که هستی که نام تگرگ و برگ را کنار هم می نویسی؟
که هستی که همبال پروانه ها،
از پی پیله و پونه پرس و جو می کنی؟
اصلا به تو چه ربطی دارد،
که دیگر کسی در تدارک تولید بادبادک نیست،
به تو چه ربطی دارد
که ماست ِ تمام قصه های بی غصه دوغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که جمله «کبریت بی خطر» روی قوطی ها دروغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که قصه فیل و کبوتر ِ کتاب دبستان هم دروغ بود؟
تو کلاه کوچک خودت را بچسب!
حتماً یادگاری آن یوغهای قدیمی را از یاد برده ای!
یا شاید نمی دانی که داس به دستان ِ عجول،
با کلاه تنها بر نمی گردند!
بگو! نمی دانی؟

انگار پنجره ها را خوب نبسته بودم!
حالا فهمیدی که از بین تمام قصه های قدیمی،
تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقیقت داشت؟
دیگر باید یک تُک ِ پا تا سوسوی سوال و سکسکه بروم!
زود بر می گردم، اما...
تو بیدار نمان! بی بی باران!
تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه دار!
به امید ِ دیدار!?
شنبه 11/7/1388 - 8:20
شعر و قطعات ادبی

دوباره تنها شدیم!

گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1

گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟?
شنبه 11/7/1388 - 8:19
شعر و قطعات ادبی

ناگهان گریه ام گرفت!

از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که تمام این سالها،
با هر زنگ ِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو،
صدای همسایه ای،
دوستی،
دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه،
بعد از شنیدن ش آهنگ ِ «جان مریم»
در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که - با تمام این احوای-
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره من
هواخواه ِ خواندن آواز آرزوها بود!
همیشه این چشم بی قرار...

- یک نفر صدای آن ضبط لکردار را کم کند!?
شنبه 11/7/1388 - 8:18
شعر و قطعات ادبی

.حرف هیچکس را باور نکن!

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!?
شنبه 11/7/1388 - 8:17
شعر و قطعات ادبی

پاییز مهربان!
آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان !
با برگهای قهوه ای و سرخ و زرد خویش
نقش هزار پرده ای از یادها بکش .....
لختی درنگ کن!
از سطر سطر دفتر یادم عبورکن!
با من کتاب خاطره ها را مرور کن!
تو یادگار عمر به تاراج رفته ای
در روزهای خاطره انگیزت
پیچیده عطر کودکی و نو جوانی ام
من دکمه های لباسم را
با دستهای مهر تو می بندم
در کوچه های خاطره انگیزت
دنبال عمر گمشده می گردم
گلدان شمعدانی و یاسم را
با قطره های مهر تو
آب می دهم
با من بمان!
با من بخوان!
همراه من کتاب زمان را ورق بزن :
زنگ دبستان را زدند...
احمد دوباره کنج حیاط ایستاده است
خورشید کم کمک به نوک کوههای غرب
نزدیک می شود ....
اما هنوز از حسنک نیست یک خبر
معلوم نیست باز چرا دیر کرده است!
فریاد اعتراض حیوانها می رسد به گوش :
بع بع .... مع مع
کبری هنوز پشیمان است!!
امسال هم دوباره کتابش را
زیر درخت خانه شان جا گذاشته
پاییز مهربان!
با من بساز!
با من برای کوچ پرستو غزل بساز!
من هم کتاب عمرو جوانی را
زیر درخت سبز زمان جا گذاشتم
دارد قطار حادثه از راه می رسد
پیراهنم کجاست‌ ؟؟
فانوس هم که نفت ندارد
کو ماه ؟؟ کو سوار ؟؟
باران حادثه است که می بارد
آن مرد در باران می رود
سد هم شکسته است
پطرس کجاست ؟؟
تاب و توان من هم از دست رفته است
بازی تمام شد!
این دست آخر است ....
تقدیر برد و من
ناباورانه باختم !
اما چقدر خوب
من گرگهای گله خود را شناختم

پنج شنبه 9/7/1388 - 16:1
ادبی هنری

- پاییز برگ ریز سال پیش بود ؟

- نه !

- شاید صورتی و سپید پارسال بوده ؟ باز هم نه ؟ خوب ... خوب ... خوب شاید تابستان گیلاس چروکیده ی روی شاخه ی دو سال یش بود . این دیگر درست است . مگر نه ؟ باز هم مخالفی ؟ مگر فصل دیگری هم به زیبایی این سه فصل وجود دارد ؟ - بله !- چی ؟ من که فکر نمی کنم ! تو حتما اشتباه می کنی !- نه ! نه ! باور کن که هست ؟- چه فصلی که من از آن بی خبرم ؟- فصل زمستان . سال پیشش را یادت هست ؟ - کدام سال را می گویی ؟- همان سالی که شب یلدایش را با هم بودیم .- یادم نمی آید ...- ولی من خوب یادم است . خیلی خوب ... همان شب یلدایی را می گویم که برای ما طولانی تر از بقیه بود . همانی که با هم چپیده بودیم زیر کرسی گرم و پتوی دست دوزی شده ی مادر بزرگ . یادت آمد ؟     نه ! هنوز نه !- همان شبی را می گویم که مادر بزرگ روی کرسی » مجمع بزرگ مسی را پر از تخمه و آجیل شب یلدا و خرمالو و سیب و انار کرده بود . باسلق ها رو یادت هست ؟ طعم شیرینش هنوز زیر دنددونهامه . هندوانه نبود که ! لامصب انگار از کندوی عسل بیرون آمده بود ! تو بودی که من آن انار درشت سرخ رنگ را پاره کردم و دانه دانه اش پخش سینی شد ! همان شبی که مادر بزرگ بابت لک شدن پتوی صورتی و سپید جهازش مرا حسابی دعوا کرد ! یادت آمد آن شب را ؟

- نه ! ولی باز هم برایم بگو ! دارم محوش می شوم . میخواهم یادم بیاید ...

-      باشد می گویم . همان شبی كه عطر نرگس های سلیقه ی پدر بزرگ هردویمان را مست كرده بود . من آن موقع فهمیدم مست نرگس شدن یعنی چه . همان شبی را می گویم كه خاطرات كهنه ی مادربزرگ و پدربزرگ هردویمان را مسخ هردویشان كرد . یادت آمد حالا ؟

-      یك چیزهایی را می فهمم یك چیزهایی را نه . مثلا آن موقع چه شبی بود ؟ حال آسمان را می گویم . بارانی بود ؟ یا حتی بدون لكه ای ابر ؟ بگو ! بگو ! عطش شنیدم هر لحظه بیشتر می شود !

-      آن شب هوا صاف صاف بود . برق نقره ای ستاره ها رو میشد از این پایین كاملا حس كرد . برقشان چشم آدم را می زد . شاید اگر كمی خیال باف بودم یكی از آن ستاره ها را برای خودم بر می داشتم یكی را برای تو . تحفه ی قشنگی می شد . مگر نه ؟

-      آره ! خیلی رویایی و زیبا ! من كه یادم آمد . من آن شب زیر پتو ، زیر كرسی چپیده بودم . سرخی انار روی صورتم پاشید ! تو فهمیدی ؟

-      نه !

-      شیرینی باسلق های توی سینی دلم را زد ! پوست تخمه ها لای دندانهایم گیر كرد ! تو فهمیدی ؟

-      نه ! نه ! واقعا اینطور شد ؟

-      بله ! برق نقره ای ستاره های شب یلدا چشمانم را كور كرد . تو فهمیدی ؟ نه ! باز هم نفهمیدی ! تو آنقدر در رویای شیرین خودت غرق شده بودی كه مرا از یاد بردی ! عطر نرگس های زرد و سپید آنقدر تو را مست كرد كه همراه قدیمی ات را ندیدی ! آنقدر محو نقره فام آسمان سرمه ای رنگ اولین شب زمستان بودی كه رخ نیمكه تاریك مرا ندیدی . چون سایة پنجرة نیمه باز روی آن سایه انداخته بود عزیزم !

-      همة اینها را راست می گویی ؟

-      به عشقمان قسم راست می گویم .

-      مرا ببخش !

-      نمی توانم .

-      چرا ؟

-      چون مرا پشت تمام چیزهایی كه دوستشان داری قایم كرده ای ! مرا برای همراهی دیدن چیزهایی كه بهشان علاقه داری ، میخواهی با من موافقی ؟

-      ...............

-      پس چرا ساكت شدی ؟

-      آخر ..... سكوت علامت رضاست عزیزم ...
شنبه 28/6/1388 - 20:44
خانواده

woman-contemplation.jpg

تنهایی برای كسی كه عادتش با خود بودن است ، چیز بدی نیست . اما برای كسی كه با دیگران بودن را تنها درك میكند ، عذاب آور است و من از دسته ی اول هستم . از همان كلاس اولی كه برایتان گفتم و شما نخواندیدش ! شاید ناخواسته و به خاطر آنكه من در نوشتن وبلاگم مبتدی هستم . سازی مخالف دنیایم نمیزنم اما گاهی احساس تنهایی بدجور یقه ی آدم را میگیرد .

 

 

دوست داری بری زیر یه چیزی ، یه سرپناهی قاییم شی تا كسی تو رو نبینه . یا حداقل كسی نفهمه كه تو كجای دنیا وایستادی .

یا یه موقع هایی هوس میكنی كه بری لبه ی یه پرتگاه و خوتو از اون بالا بندازی پایین . تا هیچ كس ، هیچ وقت نتونه پیدات بكنه . نتونه بفهمه واسه چی خودتو كشتی .  اما زهی خیال باطل ! چون بلندترین جای محل زندگیت ، یه تل خاك رس و سیمانه !

 

 یا یه موقع هایی اونقدر دلت واسه تنها نبودن تنگ میشه كه سرتو میذاری بین زانوهات و تا میتونی گریه میكنی . گریه میكنی و هیچ كس هم نمیفهمه .


اما .... من از دسته ی اول بودم و هستم . امیدواری بد چیزی نیست . خودم میدانم . اما خو گرفتن به تنهایی یك عادت بد است و ترك عادت موجب مرض !

 

شنبه 28/6/1388 - 20:42
ادبی هنری
 شلوغ است . همه ی مادر ها و بچه هایشان دلشوره دارند . مادر ها بیشتر ! بوی تازگی لباسها و كیفهای آویزان همه جا را معطر كرده . اول مهر است . اول مهر ۱۳۷۴ . در میان اینهمه مادر و كودك ، كودكی كه نسبت به بقیه از قد بلندتری برخوردار است به همهراه مادر تپل و مهربانش روی سكوی كنار مدرسه نشسته است . او بر خلاف كلاس اولی های دیگر نمی تواند از مادرش در خواست كند تا با او داخل كلاس شود . چون مادر دوست داشتنی اش پرستار است . باید هر چه سریعتر به محل كارش برود . یك بوسه ی آبدار از گونه ی كودكش می گیرد و ... می رود . آنچنان كه باید دور می شود . از نگاه نگران كودكش به ناچار می گذرد و می رود . كودك كه داخل حیاط می شود ، همه ی بچه ها با مادرهایشان هستند . به دكمه ی زرد رنگ روی آستینش نگاه می كند . ناگهان ترس از گم كردن كلاسش تمام وجود او را فرا می گیرد . كاش مادر مانده بود !

اما صحبت های خانم ناظم ، خیالش را راحت می كند : كسانی كه روی آستینشان دكمه ی زرد دارند ، خط زرد وسط راهرو را دنبال كنند تا به كلاسشان برسند . رنگهای سبز و قرمز هم همین طور .

چشمان عسلی كودك به رنگ زرد راهرو مانده بود و آن را دنبال می كرد . رسید به كلاسی كه دنبالش می گشت . اولین نیمكتی را كه دید ، فوری نشست روی آن . معلم كه داخل شد ، نگاه مهربانش او را به وجد آورد . از همان برخورد اول عاشقش شده بود .      كودك در كلاس تنها بود . جای بچه ها را كه درست كردند ، به او نیمكت خالی ته كلاس ، همان جا كه چسبیده به منهی الیه اش رسید . بدون بغل دستی . تنهایی از همان كلاس اول نحس با او دمخور شده بود . در طول سال تحصیلی ، معلم به ظاهر مهربان از او سوء استفاده می كرد . می فرستادش بالای تخته و از او میخواست تا تمام تمرینات را حل كند .

از همه بدتر ...... او از ارتفاع وحشت داشت . اما معلمش نمی فهمید . یعنی ... خودش رویش نشده بود به او بگوید . او را می فرستادند بالای تك پنجره ی بی حفاظ كلاس . از او می خواستند تا برای هر مناسبتی آنجا را تزیین كند .

بدش آمده بود . از جای جای كلاس حالش بهم می خورد . حتی از معلمی كه آن روز اولی آنطور مهربانانه نگاهش كرده بود . دیگر خسته شده بود از آنهمه نمایش . هفت سالگش را برایش جهنم كردند . كاش هر چه زودتر تمام شود . اینها همه از اثرات همان زرد نحس نفرین شده بود . همانی كه روز اول به آستینش دوخته بودند . معدل بیست ! تنها چیزی كه او را از كلاس اول رها كرد .....

شلوغ است . همه ی مادر ها و بچه هایشان دلشوره دارند . مادر ها بیشتر ! بوی تازگی لباسها و كیفهای آویزان همه جا را معطر كرده . اول مهر است . اول مهر ۱۳۷۴ . در میان اینهمه مادر و كودك ، كودكی كه نسبت به بقیه از قد بلندتری برخوردار است به همهراه مادر تپل و مهربانش روی سكوی كنار مدرسه نشسته است . او بر خلاف كلاس اولی های دیگر نمی تواند از مادرش در خواست كند تا با او داخل كلاس شود . چون مادر دوست داشتنی اش پرستار است . باید هر چه سریعتر به محل كارش برود . یك بوسه ی آبدار از گونه ی كودكش می گیرد و ... می رود . آنچنان كه باید دور می شود . از نگاه نگران كودكش به ناچار می گذرد و می رود . كودك كه داخل حیاط می شود ، همه ی بچه ها با مادرهایشان هستند . به دكمه ی زرد رنگ روی آستینش نگاه می كند . ناگهان ترس از گم كردن كلاسش تمام وجود او را فرا می گیرد . كاش مادر مانده بود !

اما صحبت های خانم ناظم ، خیالش را راحت می كند : كسانی كه روی آستینشان دكمه ی زرد دارند ، خط زرد وسط راهرو را دنبال كنند تا به كلاسشان برسند . رنگهای سبز و قرمز هم همین طور .

چشمان عسلی كودك به رنگ زرد راهرو مانده بود و آن را دنبال می كرد . رسید به كلاسی كه دنبالش می گشت . اولین نیمكتی را كه دید ، فوری نشست روی آن . معلم كه داخل شد ، نگاه مهربانش او را به وجد آورد . از همان برخورد اول عاشقش شده بود .      كودك در كلاس تنها بود . جای بچه ها را كه درست كردند ، به او نیمكت خالی ته كلاس ، همان جا كه چسبیده به منهی الیه اش رسید . بدون بغل دستی . تنهایی از همان كلاس اول نحس با او دمخور شده بود . در طول سال تحصیلی ، معلم به ظاهر مهربان از او سوء استفاده می كرد . می فرستادش بالای تخته و از او میخواست تا تمام تمرینات را حل كند .

از همه بدتر ...... او از ارتفاع وحشت داشت . اما معلمش نمی فهمید . یعنی ... خودش رویش نشده بود به او بگوید . او را می فرستادند بالای تك پنجره ی بی حفاظ كلاس . از او می خواستند تا برای هر مناسبتی آنجا را تزیین كند .

بدش آمده بود . از جای جای كلاس حالش بهم می خورد . حتی از معلمی كه آن روز اولی آنطور مهربانانه نگاهش كرده بود . دیگر خسته شده بود از آنهمه نمایش . هفت سالگش را برایش جهنم كردند . كاش هر چه زودتر تمام شود . اینها همه از اثرات همان زرد نحس نفرین شده بود . همانی كه روز اول به آستینش دوخته بودند . معدل بیست ! تنها چیزی كه او را از كلاس اول رها كرد .....

 

شلوغ است . همه ی مادر ها و بچه هایشان دلشوره دارند . مادر ها بیشتر ! بوی تازگی لباسها و كیفهای آویزان همه جا را معطر كرده . اول مهر است . اول مهر ۱۳۷۴ . در میان اینهمه مادر و كودك ، كودكی كه نسبت به بقیه از قد بلندتری برخوردار است به همهراه مادر تپل و مهربانش روی سكوی كنار مدرسه نشسته است . او بر خلاف كلاس اولی های دیگر نمی تواند از مادرش در خواست كند تا با او داخل كلاس شود . چون مادر دوست داشتنی اش پرستار است . باید هر چه سریعتر به محل كارش برود . یك بوسه ی آبدار از گونه ی كودكش می گیرد و ... می رود . آنچنان كه باید دور می شود . از نگاه نگران كودكش به ناچار می گذرد و می رود . كودك كه داخل حیاط می شود ، همه ی بچه ها با مادرهایشان هستند . به دكمه ی زرد رنگ روی آستینش نگاه می كند . ناگهان ترس از گم كردن كلاسش تمام وجود او را فرا می گیرد . كاش مادر مانده بود !

اما صحبت های خانم ناظم ، خیالش را راحت می كند : كسانی كه روی آستینشان دكمه ی زرد دارند ، خط زرد وسط راهرو را دنبال كنند تا به كلاسشان برسند . رنگهای سبز و قرمز هم همین طور .

چشمان عسلی كودك به رنگ زرد راهرو مانده بود و آن را دنبال می كرد . رسید به كلاسی كه دنبالش می گشت . اولین نیمكتی را كه دید ، فوری نشست روی آن . معلم كه داخل شد ، نگاه مهربانش او را به وجد آورد . از همان برخورد اول عاشقش شده بود .      كودك در كلاس تنها بود . جای بچه ها را كه درست كردند ، به او نیمكت خالی ته كلاس ، همان جا كه چسبیده به منهی الیه اش رسید . بدون بغل دستی . تنهایی از همان كلاس اول نحس با او دمخور شده بود . در طول سال تحصیلی ، معلم به ظاهر مهربان از او سوء استفاده می كرد . می فرستادش بالای تخته و از او میخواست تا تمام تمرینات را حل كند .

از همه بدتر ...... او از ارتفاع وحشت داشت . اما معلمش نمی فهمید . یعنی ... خودش رویش نشده بود به او بگوید . او را می فرستادند بالای تك پنجره ی بی حفاظ كلاس . از او می خواستند تا برای هر مناسبتی آنجا را تزیین كند .

بدش آمده بود . از جای جای كلاس حالش بهم می خورد . حتی از معلمی كه آن روز اولی آنطور مهربانانه نگاهش كرده بود . دیگر خسته شده بود از آنهمه نمایش . هفت سالگش را برایش جهنم كردند . كاش هر چه زودتر تمام شود . اینها همه از اثرات همان زرد نحس نفرین شده بود . همانی كه روز اول به آستینش دوخته بودند . معدل بیست ! تنها چیزی كه او را از كلاس اول رها كرد .....

شنبه 28/6/1388 - 20:39
دانستنی های علمی
« تعریف فرهنگ : فرهنگ شامل همه فعالیتهای انسانها و سیمای واقعی آنان است در واقع فرهنگ تمام آن ساخته ها ، اندیشه ها ، نهادها ، آداب و رسوم ، روشهای اخلاقی و مانند آنهاست كه تمامیت آنها محیطی را بوجود آورده كه پرداخته خود انسان است . به عبارت دیگر ، فرهنگ مجموعه كوششهای انسان است برای انطباقش با محیط و اصلاح شیوه های زندگی اش و سرانجام آنچه جامعه می آفریند و به انسان واگذار میكند ، فرهنگ نام دارد ... »كسی ، دانشمندی ، بزرگی ، نگفته است كه سریال سازی از یك نوشتة چند خطی در آخرین كتاب خاك خوردة آخرین قفسة كتابخانه ، فرهنگ سازی محسوب میشود ! كسی نگفته است كه اگر كشوری با تمدن ... ساله با ساختن سریالی همچون جومونگ كه پر است از صحنه های جنگ و خونریزی و عشق و عاشقی های هندی تبار ! فرهنگ سازی كرده است ! كسی نگفته است كه ارزش یك جامعه ، یك كشور ، یك ملت به توانایی شناساندن فرهنگش یا حتی غالب كردن آن به كشورهای دیگر است . ارزش چیزی است كه مورد توجه جامعه قرار میگیرد . در واقع هر چیزی كه برای نظام اجتماعی مورد نیاز محترم ، مقدس و خواستنی است .  در جذابیت آبكی جومونگ و طبع آبكی اكثریت قشر خاصی از مردم ما هیچ شكی نیست ! در اینكه مسئولان ما كوتاهی میكنند هیچ شكی نیست . اما شما واقعا فكر می كنید كه امثال ابوعلی سینا ، فارابی ، و یا حتی تخیل بوجود آورندة رستم و سهراب ، به تنهایی موجب غنای فرهنگی ما شده اند ؟ یعنی امثال من ، شما و یا حتی نوه های بنده و شما ، توانایی ساختن و یا ترمیم فرهنگ خویش را ندارند ؟ اگر پاسخ شما منفی است  پس تكلیف باورها ، ارزشها ، هنجارها و نمادهای جامعة ما چه میشود ؟ اینها جزو فرهنگ ما نیستند ؟ كشوری با هفت هزار سال تمدن نباید ادعای خودشیفتگی كند ؟ به راستی سریال جذاب و زیبایی همچون « در چشم باد » از نظر شما همچون یك مستند است و آنوقت سریالی همچون جومونگ ، نماد فرهنگ ؟ در اینكه این سریال و هزاران سریال كره ای دیگر از عناصر جذاب كه بیننده را با خود درگیر میكند ، بهره برده است ، هیچ شكی نیست اما ... سریالی كه شما برای قیاس با این حجم كره ای انتخاب كرده اید و مرا سخت آشفته كرد ، نمونة بارز یك هنجار یا نماد است . نماد برای منی كه تا بحال زندگی در آن دوران را برای خود متصور نبوده و نیستم . هیچ كس ادعا نكرده كه ایرانی جماعت برای یك دنیا كافیست و بقیه فرت ! اما منی كه ایرانی هستم ، نمیتوانم به فرهنگ و توانایی اش در غالب كردن آن و به خورد مردم دیگر دادنش ، غبطه بخورم . حسرت بخورم . نمونه اش را سال گذشته دیدیم . صادقانه بگویم كه تا قبل از دیدن سریال « روزگار قریب » ، حتی نمیدانستم همچین كسی هم وجود خارجی داشته است شاید شما هنگام دیدن این سریال خوابتان برده كه ندیده ایدش ! یا سریالی همچون « شیخ بهایی »  یا سریال « نردبام آسمان » و اینها را نمی بینید و جومونگ را چرا ! این درست كه مسئولین فرهنگی ما تلاش گسترده ای برای جذاب سازی سریالهای خود نداشته اند اما همین كه من و امثال من كه چند صباحی بیشتر از عمرشان نمی گذرد ، با همین سریالهای به قول شما ، مستند ، با یكایك دانشمندان و بزرگان كشوری با غنای فرهنگی فروان آشناییت پیدا كرده اند ، كافی نیست ؟ جهانیان باور دارند كه ما هستیم . ایرانی هست . ایران هست . باور یعنی مفاهیم كلی و مبهم دربارة جهان و ماهیت جامعه كه مردم جامعه درستی آنها را به عنوان واقعیت قبول دارند ... من جومونگ نمیبینم همانطور كه شما در چشم باد را نمی بینید . من به فرهنگ ایرانی و ماهیتم می نازم  شما به فرهنگ و توانایی دیگران ! اگر بگویم ، تكرار مكررات است اما میگویم كه نگویند یك طرفه به قاضی رفت ، مسئولین محترم ! اینهمه ایده ، موضوع ، تم در این كشور پهناور و كهن هست كه خاك می خورند تا شناسانده شوند ! ما جومونگ و امپراطور دریاها و جواهری در قصر نمی بینیم اما نشسته ایم منتظر ... منتظر یك عنایت از طرف شما تا شاید یك آن چشمتان خورد به گوشه ای از این فرهنگ تا شاید مغتنم شمرده شود و بعضی ها ، تاكید میكنم بعضی ها نگاهشان عوض شود ... به قول سهراب : چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.  
شنبه 28/6/1388 - 15:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته