• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 365
تعداد نظرات : 152
زمان آخرین مطلب : 4575روز قبل
شعر و قطعات ادبی
به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود

دوشنبه 13/7/1388 - 23:12
شعر و قطعات ادبی
در انتهای هر سفر
 در آیینه
 دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
 پاپوش پای خسته ام
 این سقف کوتاه آسمان
 سرپوش چشم بسته ام
 اما خدای دل
 در آخرین سفر
 در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
دوشنبه 13/7/1388 - 23:10
ازدواج و همسرداری

سیزده خط برای زندگی

 دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .

گابریل گارسیا مارکز

دوشنبه 13/7/1388 - 23:6
شعر و قطعات ادبی

می نویسم تا بدانی که :
هر چه داغ ها کهنه تر شود دیر تر از یاد خواهد رفت !
می نویسم تا بدانی :
باران ابرها زود گذرند و باران چشم عاشق ماندگار تر !
می نویسم تا بدانی :
رد پا فانی و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !
می نویسم تا بدانی :
اسم ها تکراری ولی یادشان همواره قشنگ !
می نویسم تا بدانی :
دوستت دارم
و یادت ماندگارتر از هر چه در یادم خواهد ماند ! ! !
می نویسم :
به امید دیدار
تو اگه دلتنک منی
یک به یک فاصله ها را بردار

دوشنبه 13/7/1388 - 11:21
طنز و سرگرمی

دو پا داشتم

دو پا هم قرض کردم

تا از دست گاو ها فرار کنم

غافل از اینکه

خود چهار پا شده بودم !

اكبر اكسیر

دوشنبه 13/7/1388 - 11:16
رويا و خيال

 

خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود

هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود

نگارهای نوآیین ز گلستان بسترد

پرندهای بهاری ز بوستان بربود

ز کله‏‎های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ

ز حله‏های بهاری نه تار ماند و نه پود

نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت

غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود

ز درد سیب دل، نار گشت خون آگند

ز زخم نار رخ، سیب گشت خون آلود

چو چشم جانان نرگس به باغ چشم گشاد

چو روی عاشق، خیری به باغ رخ بنمود

چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر

در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود…

قطران تبریزی 

 

دوشنبه 13/7/1388 - 11:11
محبت و عاطفه

تلخ بود . حالش بهم خورد . گفته بود شکلات تلخ دوست ندارد و او گوش نکرده بود . مثل همیشه گوش نکرده بود . دوست داشت هر موقع شکلات می خورد ، هرم شیرینش را روی زبان حس كند . دوست داشت وقتی شكلات را می جود ، دانه های فندق و بادام را زیر دندانهایش بفهمد و فرو برد ... 

از همان نقره كوب آشنایی شان او را نفهمیده بود . نمیدانست چطور دوستی اش را قبول كرده در حالیكه نمی شناختش . همان روز را هم با شیرینی شكلات و طعم گرم فندق و بادام شروع كرده بودند . قدم زده بودند روی سنگفرشهای بارانی كوچه باغ . همان جاییكه پیچكهای سبز ، عاشقانه دیوار را در آغوش گرفته بودند  . همان جاییكه رزهای صورتی و سپید از بالای دیوارهای سنگی سرك كشیده بودند . آنجاییكه انگار باران عاشقانه تر میبارید و زمین را میبوسید با هزاران بوسة خیس كه تا مدتها جای آن بر گونة سنگفرش خیابان باقی می ماند .

با هر قدم آنها ، قطرات خیس و نمناك بود كه بهشان میپاشید .  شنیده بود و هیچ نگفته و سكوت ... با بوییدن عمیق یك اقاقی كه از سر دیوار آویزان شده بود ، خودش را لو داد . یعنی عاشقانگی خودش را لو داد . لبخند زده بود  . او هم . آشنایی آنطور شاعرانه و بارانی ، حال تنها طعم تلخ شكلات . به كجا رفته بودند آن غزلواره های نقره فام كه شبهای یلدایش را هم برایش مهتابی و روشن میكردند ؟ روح او رفته بود در تملك دیگری . حتما شیرینی شكلاتهای او دلش را زده بود . رفته مال كسی باشد كه طعم تلخ شكلاتهایش را با او تقسیم كند .

یادش آمد روزهای آخر پاییز بود و رنگ زرد نحس آن روزها . او متولد پاییز بود باد . سرد و نمناك . یادش آمد به نگاهی غیر از نگاه خودش حسادت میكرد . مال من بود و بس ! نگفته بود ؟ چرا و هزاران بار شنیده بود نه ! من مال تو نیستم . تو هم مال من نیستی ! تو مال همان شكلاتهای شیرین و بادامهای تلخی ! تو مال من نیستی ! من متعلق به اردیبهشت شورانگیز و تو متعلق به سایه های زرد پاییز ...

دلش را شكسته بود  . به همین راحتی . خودش خواسته بود . شاید اینبار كه شكلات را مزه مزه كرد ، دید بی او طعمی ندارد . برگشت به همان كوچه باغ آشنایی . نگاهش كرد . هنوز در اوج پاییز ، سبز بود . نگاهش را عوض كرده بود . سایه اش را روی پیچكها شناخت .  Flower

- فكر نمیكردم دوباره نگاهت كنم .

- من نگاهم را عوض كردم . التماس را در آن نمیبینی ؟

- نه ! تنها چیزی كه میبینم ، دوباره عاشقانگی است ! سبز شده ای دختر بارانی من ! دختر پاییز و بهار من !

- تو هم عوض شده ای ! بهاری تر شده ای ! شیرینی اش را می پسندی ؟

- دوباره ؟

- نه ! نه ! خودم را میگویم . دوباره دلت را نخواهم زد ؟

- هیچ وقت ! هنوز هم عاشق همان شكلاتهای شیرین با مغز بادام و فندق هستی ؟

- نه ! من طعم شیرین با تو بودن را با هیچ شكلاتی عوض نمی كنم ...

 

يکشنبه 12/7/1388 - 22:51
محبت و عاطفه

پس او چه شد ؟ چرا او را صدا نزدند ؟ از معلمش پرسید . جوابی كه شنید این بود :

حق بچه ی بی نظم و ترتیب بیشتر از این نیست ! هر وقت باتربیت شدی به تو هم جایزه میدن !

بدجنسی را در نگاه مدیرشناخت . دیگر گریه اش درآمد . تمام طول راه را در سرویس گریه كرد . گریه كرد و تنها كسی كه فهمید خدا بود و بس . دلش برای مادرش سوخت . كاش این دوم دبستان هم هرچه زودتر تمام شود . تنهایی كودك تمام نشدنی بود . چرا اینها را با مادرش در میان نمی گذاشت؟ خودش هم نمیدانست . واقعا نمیدانست . دو سال اول دبستان را با طعم گس بی همزبانی گذراند . اما اگر او می دانست كه سال سوم چه می شود ، هیچ گاه پایش را داخل مدرسه نمیگذاشت ...

سوسو زنان ، ستاره ی كوری ز بام عشق

 در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد

ای رهنورد خسته ! چه نالی ز سرنوشت ؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه ی طلایی ! آن را نگاه كن !

تا شهر مرگ راه درازی نمانده است ...

يکشنبه 12/7/1388 - 22:48
محبت و عاطفه

کودک به کلاس دوم دبستان می رود . تازه از دست معلم انسان نمای کلاس اولش راحت شده است . سال دوم هم چندان تعریفی ندارد . باز هم آخر کلاس است و بدون هیچ بغل دستی . چکار کند دیگر ؟ اینها از عواقب همان زرد نحس نفرین شده است .

یک بار معلم او را برد پای تخته تا مسئله ای راحل کند . اما بدون کمک از انگشتان دستش . کودک نگران بود . نگران اینکه نکند بلد نباشد و آنوقت معلم او را از کلاس بیندازد بیرون . بالاخره از آنچه می ترسید سرش أمد . بدون کمک انگشتان هرگز نمی توانست حلش کند . معلم گفت  . نه ! دستور داد . تهدیدش کرد : تا حلش نکنی حق نشستن روی نیمکت خودتو نداری !

بی انصاف ! او فقط هشت سالش است ! می توانی با انگشتانت بشماری ؟ کودک آنقدر ایستاد تا دیگر داشت گریه اش در می آمد . ناگهان فکری به ذهنش رسید . خودش را چسباند به تخته . گچ را گرفت پایین . زیر زیر . در منتهی الیه تخته شروع کرد به تقلب !

نوشت . بالاخره جواب را درآورد : خانم حلش کردم . حالا اجازه دارم بشینم ؟ صادر شد ! حق نشستنش صادر شد .

 کودک بی نظم بود . خیلی زیاد . همیشه وسیله ای داشت که در مدرسه جا بگذارد . به همین خاطر معلم چندان او را دوست نداشت . همیشه به او سرکوفت می زد و می گفت : دختر ! تو باعث تمام بی نظمی های این کلاسی ! زنگهای نقاشی او کثیف ترین دانش آموز کلاس میشد . معلمش گفته بود که او خواب ببیند که معدلش بیست شده . همینطور هم شد . در کارنامه ی ثلث اولش اثری از معدل بیست نبود . اما مدیر از او قول گرفت . قول اینکه اگر معدل ثلث دومش بیست شد به او هم مانند دیگران جایزه بدهد .

ذوق و شوق صدا زدن اسمش سر صف و گرفتن جایزه از دست خانم مدیر او را آنقدر ذوق زده کرده بود که نفهمید چطور معدلش بیست شد . او به قولش عمل کرده بود . حال نوبت خانم مدیر بود ...

شب قبل از اهدای جوایز رفت به انباری خانه شان و کیف بزرگی را پیدا کرد . فکر می کرد جایزه اینقدر بزرگ هست که درون کیف کوچک خودش جای نگیرد . با دلشوره ی زیاد سر صف ایستاد . با خودش گفت : موقعی که صدام کردن می رم اون بالا و ...

داشت با خودش حرف می زد و در حال و هوای رویای شیرینش غرق شده بود که نفهمید بچه ها یکی یکی دارند می روند سر کلاسهایشان ! پس او چه شد ؟

 

ادامه دارد ...

يکشنبه 12/7/1388 - 22:47
شعر و قطعات ادبی

من و تو مثلِ دو تا خط می مونیم،
که تو یه دفتر ِ مشق اسیر شُدیم!
نرسیدیم به هم ُ آخرشم،
تو همون دفتر ِ کهنه پیر شدیم!

بی هم ُ کنار هم روزا گذشت،
دستای من نرسید به دست ِ تو!
می دونیم که ما به هم نمی رسیم،
مگه با شکست ِ من، شکستِ‌ تو!

من نمی رسم به تو آخرِ بازی همینه!
آخرِ عشق ِ دو تا خط ِ موازی همینه!

اگر من بشکنم ُ تو بی خیال،
بگذری از منًُ تنهام بذاری،
اگه با تموم ِ این خاطره ها،
تو همین دفتر ِ مشق جام بذاری،

بعد از اون دیگه نه من مال ِ منه،
نه تو تکیه گاه ِ این شکسته یی!
بیا عاشق بمونیم کنار ِ هم،
نگو از این نرسیدن خسته یی!

تو نمی رسی به من آخرِ بازی همینه!
آخرِ عشق ِ تو تا خط ِ‌موازی همینه!

                          یغما گلرویی

يکشنبه 12/7/1388 - 22:43
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته