• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 4728
تعداد نظرات : 377
زمان آخرین مطلب : 3423روز قبل
خانواده

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

 

 

 

 

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را،

عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند

الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی

و باید بدانی که فردا،

 از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سِنت که بالا می‌رود

 کلی دوستت دارم پیشت مانده،

کلی دلم تنگ شده

و عاشقتم مانده

 که خرج کسی نکرده‌ای

و روی هم تلنبار شده‌اند!

وفرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!

 صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد

اگر نگاهش را دوست داشتی !!!

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد

اگر هوایت را داشت

اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند !!!

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود

 اگر استدلالی کرد که تکانت داد !!!!

در سفر اگر شوخ و شنگ بود

اگر مدام به خنده‌ات انداخت

 و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد !!!

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی !

برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی!

یک چقدر زیبایی... یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند

متهمت می‌کنند به هیزی

 به از اعتماد آدم‌ها سواستفاده کردن،

به پیری و معرکه‌گیری

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود

آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند

بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

غریب است دوست داشتن!!!!

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن!!!

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها

 و صدا

و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم!!!

هر چه او عاشق‌تر،

 ما سرخوش‌تر،

 هر چه او دل نازک‌تر،

 ما بی رحم ‌تر!!!

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه،

اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند


دکتر شریعتی


 

پ.ن : ما نمی توانیم دیگران را مجبور کنیم که دوستمان داشته باشند

اما می توانیم صادقانه و بی ریا دوست بداریم

بی آنکه بدانند!!!!

منبع:وبلاگ شکر خدا را فراموش نکنیم...

 

سه شنبه 26/7/1390 - 16:2
شعر و قطعات ادبی

شک نکن ....عشق واقعی فقط خداست

کسی را دوست میدارم
بنام خداوند بخشنده مهربان

خداوندا


از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام 

و

کسی را دوست می دارم

می گویند:

فراموشش کن !

دکتر علی شریعتی

منبع:وبلاگ شکرخدا را فراموش نکنیم
 
سه شنبه 26/7/1390 - 15:53
محبت و عاطفه

خاطره بهترین و تنها یادگاریست که می ماند

پس خاطره ها رو زنده نگه داریم

چون فراموش کردنش کار هیچ کس نیست

 عشق یعنی خون دل یعنی جفا

عشق یعنی درد و دل یعنی صفا

عشق یعنی یک شهاب و یک سراب

عشق یعنی یک سلام و یک جواب

عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز

عشق یعنی عالمی راز و نیاز

منبع:وبلاگ زود دیر میشه

دوشنبه 25/7/1390 - 17:11
شهدا و دفاع مقدس

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم ، آب و نان را جیره بندی کرده ایم ، عطش همه را هلاک کرده ، حالا همه با شهدا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده ایم. دیگر کسی تشنه نیست و امیدوارند به دست سیدالشهداء سیراب شوند.

{یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله لشگر 27 محمد رسول الله (ص) که در کانال منطقه عملیاتی فکه در حین تفحص بدست آمده است}

منبع:وبلاگ زود دیر میشه

دوشنبه 25/7/1390 - 17:6
محبت و عاطفه

تنها

غمگین

نشسته با ماه

در خلوت ساکت شبانگاه

اشکی به رخم دوید ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم

دیدم که هنوز عاشقم آه ...

منبع:وبلاگ زود دیر میشه

دوشنبه 25/7/1390 - 17:0
موفقیت و مدیریت

 

درست است کار هرکسی نیست. آدم از خواندن بروشور دارو‌ها و ردوبدل کردن چند تا دیالوگ دست‌وپا شکسته با توریست‌ها زباندان نمی‌شود ولی خب به‌هرحال چه باور بکنیم و چه نکنیم این اتفاق در زندگی علی پیرهانی افتاده است. او مرد شماره یک زبان این کشور است. 19 زبان زنده دنیا را به صورت خودآموخته می‌داند و یک استعداد ناب در زمینه یادگیری زبان دارد. زبان‌های مختلف را تنها با کمک بروشورهای داروها و دستورالعمل‌های لولزن برقی و همه چیزهای بی‌اهمیت دیگری که ما بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذریم و سلام و علیک‌های دست و پا شکسته‌ای که با جهانگردانی که برای بازدید از آثار تاریخی زادگاهش همدان به آنجا می‌آمدند آموخته. او متولد 1364 شهر همدان است و در حال حاضر در مقطع کارشناسی ارشد در رشته زبان تحصیل می‌کند.
بخش‌هایی از گفتگوی همشهری مثبت نیمه اول شهریور ماه با علی پیرهانی را در ادامه بخوانید.
• از سن پنج‌سالگی و بدون اینکه استادی داشته باشم، شروع کردم. جالب است زمانی که من به‌طور کاملا خودخواسته برای آموزش زبان شروع کردم قبل از مدرسه رفتنم بود. در آن سن علاقه من به زبان مثل خیلی از علایق دوران خردسالی رنگ و بوی بازی و هیجان‌جویی داشت. از آن زمان تا به حال دیگر متوقف نشده‌ام و مرتب در حال یادگیری زبان‌های جدید هستم.
• یادگیری زبان اولین چیزی است که من همیشه در زندگی‌ام خواسته‌ام. برای همین هم حتی زمانی که طفلی نوپا بودم هیچ وقت والدین مجبورم نکردند برای یادگیری پای درس و بحث بنشینم. زبان را خودم به صورت خودجوش آموختم و همین در سرعت یادگیری‌ام تاثیر داشت. به نظر علاقه به یادگیری زبان اولین چیزی است که برای آموزش زبان باید در انسان ایجاد شود.
• ماجرای یادگیری زبان من کمی غیر‌معمول است. راستش من زبان را بدون اینکه هیچ‌گونه امکانات خاص یا استادی داشته باشم آموختم. همیشه دوست داشتم با بیشتر انسان‌های کره خاکی در همه اقصی نقاط جهان آشنا شوم و از آنها یاد بگیرم. دوست داشتم از فرهنگ‌های مختلف اطلاع داشته باشم. به خاطر همین یادگیری زبان را بهترین وسیله برای رسیدن به هدف خویش انتخاب کردم. لازم به ذکر است که بعد‌ها پس از انجام مطالعات و بررسی‌ها متوجه شدم این روش یادگیری برای زبان‌های خارجی و به‌خصوص در یادگیری گرامر بسیار موثر است؛ به طوری که یادگیری گرامر باید به صورت غیر‌مستقیم باشد.
• ابتدا از زبان فرانسه و با استفاده از یک دیکشنری قدیمی شروع به یادگیری کردم، البته رادیوی پدرم هم به من خیلی کمک کرد. علاقه شدیدم به زبان باعث می‌شد از کنار هر چیزی که نوشته خارجی دارد به راحتی نگذرم. همه بروشورها، تابلو‌ها، کتاب‌ها و مجلاتی را که به‌طور اتفافی به دستم می‌رسید می‌خواندم و از دل آنها کلماتی که معنی‌شان را نمی‌دانستم خارج می‌کردم. یکی از منابع دیگرم صحبت بود. صحبت به زبان خارجی جسارت افراد را زیاد می‌کند.
• در سنین کودکی به دلیل شغل پدرم در کنگاور زندگی می‌کردیم. در این شهر گردشگران خارجی تردد می‌کردند و این برای من فرصتی بود تا با دیدن و مکالمه با آنها با لغات خارجی بیشتر آشنا بشوم. بعد از پیدا کردن لغت مورد علاقه‌ام معنی آنها را از دیکشنری استخراج می‌کردم و بعد با ساختن جمله بر اساس فرضیات جمله‌سازی آنها را در ذهنم مرور می‌کردم.
• در 14 سالگی نهج‌البلاغه را به سه زبان آلمانی، فرانسوی و انگلیسی ترجمه کردم. به نهج‌البلاغه علاقه داشتم و همین علاقه باعث می‌شد برای ترجمه‌اش وقت بگذارم. ابتدا دلیل این تصمیم را مطالعه کتاب «پیامبر و دیوانه» می‌دانم. شنیده بودم که این کتاب یک نمونه‌برداری ساده از نهج‌البلاغه است. این کتاب را مطالعه کردم و سپس تصمیم گرفتم به مطالعه نهج‌البلاغه بپردازم در همان زمان بود که شیفته حکمت‌های آموزنده امام علی(ع) شدم و تصمیم گرفتم نهج‌البلاغه را به صورت ساده و شیوا به زبان‌های دیگر ترجمه کنم تا دیگران هم از این حکمت‌ها پند گیرند.
• به نظرم بیشتر سلیقه‌ای است. من خودم یادگیری زبان را اول با زبان فرانسه شروع کردم چون علاقه شخصی‌ام بود. به نظرم از همه زبان‌ها زیباتر بود. ابتدا الفاظ را دست و پا شکسته و تنها به صورت کاراکتر و شکل ظاهری‌شان در ذهنم ثبت می‌کردم و سپس سعی می‌کردم یک فرم کلی در ذهنم بسازم.
• بعد از آن زبان آلمانی را از همه زبان‌ها بیشتر دوست دارم؛ برخلاف بیشتر آدم‌ها که علاقه‌ای به این زبان ندارند. در حال حاضر من به زبان‌های فرانسه، آلمانی،اسپانیایی، ایتالیایی، انگلیسی، هندی، هلندی، رومانیایی، سوئدی، روسی، عربی، عبری، ترکی، پهلوی، پرتغالی، اسپرانتو، فنلاندی، سواحیلی و یونانی تسلط کامل دارم و همه این زبان‌ها را به علاقه‌مندان تدریس می‌کنم. قصد دارم یادگیری زبان را همین‌طور ادامه بدهم چون واقعا بزرگ‌ترین علاقه زندگی‌ام است.
• من سختی را در یادگیری زبان اصلا قبول ندارم زیرا سختی زبان به بحث حفظ کردن لغات برمی‌گردد. حفظ کردن لغات هم چیزی است که باید درفرد درونی‌سازی شده باشد؛ یعنی فرد باید از نظر روانی برای یادگیری لغات یک زبان دیگر توجیه شده باشد. در ادامه درونی شدن هدف فرد می‌تواند به راحتی لغات زبان مورد علاقه خود را حفظ کند. به نظرم فرد باید انگیزه کافی برای آموزش زبان داشته باشد تا بتواند در حفظ لغات تمرین و ممارست کند و آن را بیاموزد.
• به نظرم برنامه‌ریزی رکن اول یادگیری است. من در زندگی‌ام هیچ کاری را بدون برنامه‌ریزی انجام نداده‌ام. هنوز هم به شیوه برنامه‌ریزی سنتی وفادارم. در کیفم یک دفترچه زرد رنگ دارم که همه برنامه‌هایم را در آن یادداشت می‌کنم حتی قرار همین مصاحبه را هم درون آن نوشته‌ام. با توجه به یادداشت‌هایم در این دفتر به راحتی می‌توانم وقت‌هایم را با هم هماهنگ کنم و کاری کنم که آدم پرمشغله‌ای مثل من بتواند روزی ده تا دوازده ساعت در حال پیاده‌روی زبان بخواند. حتی در برنامه روز قبلم روی تمام کارهایی را که یادداشت کرده‌ام خط می‌کشم که نشان‌دهنده این است که به آن کار‌ها عمل کرده‌ام.
متن کامل این مصاحبه که در پرونده ای ویژه که به روش‌های نوین یادگیری زبان اختصاص یافته است را در همشهری مثبت نیمه اول شهریور ماه بخوانید.

دوشنبه 25/7/1390 - 16:39
داستان و حکایت

جوانمرد چون دریاست و بخیل چون جوی؛

((دُر)) از دریا بجوی ؛نه از جوی...  

 ((خواجه عبدالله انصاری))

داستانی درباره ی یک پسر و یک درخت آماده است که عشق بدون قید و شرط را به بهترین شکل ممکن ؛ نشان میدهد.درخت خیلی خوشحال است که آن پسر نزد اوست . پسر غمگین است و میگوید :

((من پول لازم دارم)) درخت میگوید : (( من پول ندارم ولی سیب دارم)) . اگر میخواهی میتوانی تمام سیبهایم را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری .

آنگاه پسر تمام سیبهای درخت را چیده و برای فروش برد.هنگامی که پسر بزرگ شد ؛ تمام پولهایش را خرج میکند.برمیگردد و میگوید : (( من میخواهم یک خانه بسازم و پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم ))

درخت میگوید : (( شاخه های مرا قطع کن .آنها را ببر و خانه ای بساز .)) و آن پسر تمام شاخه ها را قطع کرد . آن وقت ؛ درخت شاد و خوشحال بود . پسر بعد از چند سال ؛ بدبخت تر از همیشه برمیگردد و میگوید : (( میدانی من از خانه ام خسته شده ام و میخواهم از آنها دور شوم ؛ اما وسیله ی مسافرت ندارم .)) درخت میگوید : (( مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو .))

پسر آن درخت را از ریشه قطع میکند و به مسافرت میرود و درخت هنوز شاد شاد بود...


 

   نتیجه :

                                     درختان میوه ی خود را نمیخورند...

                                     ابرها باران را نمی بلعند...

                                     رودها آب خود را نمی خورند...

                                     چیزی که بزرگان دارند ؛ همیشه به نفع دیگران است...


                                                                                   ((مثل هندی))

دوشنبه 25/7/1390 - 15:41
خانواده

 

 

عشق؛ چیزی است که تو را زنده نگه می دارد...   

حتی پس از مرگ...

عشق ؛ چگونه زنده ماندن است...

 ((موری شوارتز))

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه ی سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان ؛قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.!

در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ؛ زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ؛ چهره ی یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است...

قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزاردهنده چیزی به یاد ندارد...

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند...

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگی اش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند...

استخوانهایم ؛ عضلاتم ؛ تک تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید...

هر گوشه از مغز مرا بکاوید ؛ سلولهایم را اگر لازم شد ؛ بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه ی اتاقش بشنود...

آنچه را که از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند...

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم ؛ ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...

گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید...

و اگر گاهی دوست داشتید ؛ یادم کنید...

عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست ؛ کلام محبت آمیزی بگویید...

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید ؛ همیشه زنده خواهم ماند...

سلام به همگی؛ این پست وصیت نامه ی ((رابرت . ن . تست)) هست.

کاش منم دست به قلمم خوب بود همچین وصیت نامه ای رو مینوشتم.

التماس دعا...

منبع:وبلاگ دلنوشته

دوشنبه 25/7/1390 - 15:2
خانواده
 خداست ღ

وقتی کسی رو نداری که به دردو دلت گوش کنه وقتی دلت گرفته یکی هست که همیشه همراهته

خدا را زودتر دریاب

 

کودکی بیش نبود ، شنیده بود خدا آن بالاهاست ، در آسمان ها

دستانش را که بلند کرد ، خواست خدا را ببیند ، بیشتر سعی کرد، روی نوک پاهایش ایستاد ، دستانش را به راستای آسمان کشید اما نتوانست

بر سکویی ایستاد می خواست خدا راببیند  اما باز هم کوتاه بود ، کوتاه....

بر دامنه کوهی رفت نتوانست

بر قله رفت نتوانست

او شنیده بود خدا آن بالاست اما نشینده بود خدا دیدنی نیست

با زبان شیرینش می گفت که  : بابام همیشه میگه جوینده یابنده است

بزرگتر که شد بر فراز بلندترین برج ها رفت

باز هم خدا را ندید

به ابرها سری زد آنجا بلندترین جا بود

اما باز هم کوتاه بود

می پنداشت دیدن خدا در پیمودن ارتفاع بالاست

بعد از ابرها ، نا امید شد

گریان شد

غمگین شد ...

....

سر بر سجده نهاد و گریست و گریست و گریست....

 پیرتر که شد

به آرزویش رسید

او خدا را در قلبش یافت

همه چیز در قلب او بود

و خدا را یافت در قلبش

در وجودش .....

منبع:وبلاگ رفیق خدا

دوشنبه 25/7/1390 - 14:48
محبت و عاطفه

  

آموختم؛

آموختم ؛  

             که خدا عشق است و عشق تنها خداست... 

آموختم ؛  

             که وقتی نا امید میشوم؛  

                  خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد؛  

                                                تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم... 

آموختم ؛  

             اگر تاکنون به آنچه میخواستم نرسیدم ؛ 

                                                  خدا برایم بهترش را در نظر گرفته... 

آموختم ؛  

             که زندگی سخت است ولی... 

                                                    من نیز از او سخت ترم... 

                                                                              سخت ترم... 

                                                                                       سخت ترم...

دوشنبه 25/7/1390 - 12:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته