• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1584
تعداد نظرات : 1638
زمان آخرین مطلب : 4047روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 

بشارت

 غروب عمر شب انتظار، نزدیکست

طلوع مشرقی آن سوار، نزدیکست

دلم قرار نمی گیرد از تلاطم عشق

مگو: برای چه؟ وقت قرار نزدیکست

اگر که در کف دیوارها گل و لاله ست

عجیب نیست، که دیدار یار نزدیکست

بیا که خانه تکانی کنیم دل ها را

از انجماد کسالت، بهار نزدیکست

بیا چو لاله تنت را به زخم آذین بند

بیا و زود بیا! روز یار نزدیکست

فریب خویش مده! تشنگیت خواهد کشت

دو گام پیش بنه، چشمه سار نزدیکست

در آسمان پگاه آن پرنده را دیدی؟

اسیر موج نگردی، کنار نزدیکست

 

ثابت محمودی (سهیل)

 

 منبع: پایگاه حوزه

 

 مهدی بیا به خاطر دل زینب ظهور کن


   اللهم عجل لولیك الفرج

شنبه 20/1/1390 - 12:35
تبریک و تسلیت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 ولادت با سعادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب كبری(س) و روز پرستار مبارك باد

اللهم عجل لولیك الفرج

 

شنبه 20/1/1390 - 11:39
مهدویت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 

غزل انتظار

ستاره سر نزد و ماه برنمی‌آید
خیال خواب به چشمان تر نمی‌آید
هزار راه دلم رفت و باز شب باقی است
خدای من مگر امشب سحر نمی‌آید؟
نگاه منتظرم خون شد و نمی‌دانم
چرا بشارتی از منتظَر نمی‌آید؟
چنان به مهر رخت خو گرفته خاطر من
که جز خیال توام در نظر نمی‌آید
به سوی صبح تو عمری است چشم دوخته‌ایم
شب فراق تو امّا بسر نمی‌آید
که بود گفت که همتای توست، بُهتان گفت
به جز شرارت از این گفته بر نمی‌آید
مگس به عرصة سیمرغ کی رسد هیهات؟
که این جسارت از آن بال و پر نمی‌آید
فدای لعل تو گردم که در شکر خندت
حلاوتی است که از نیشکر نمی‌آید؟
حدیث موی بلندت هزار و یک شب ماست
که دل ز بند کمندت به در نمی‌آید
فقط اشاره به زلف تو در غزل کافی است
وگرنه شرحش از این مختصر نمی‌آید
به هفت خوان بلا رفته‌ای دلا هشدار
کزین سفر همه کس با ظفر نمی‌آید
خبر ز یار گرفتن محال نیست ولی
هر آنکه را که خبر شد خبر نمی‌آید
به آشنای سفر کرده‌ای سپردم دل
که تا مرا نکشد از سفر نمی‌آید
صبا به یار بگو «کوثر» پریشان را
به غمزه‌ای بنوازد اگر نمی‌آید

منبع:سایت موعود


 

 اللهم عجل لولیك الفرج

جمعه 19/1/1390 - 11:51
داستان و حکایت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

 

نماز اول وقت



الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.

برای این كه سالم به مقصد برسید، صلوات بعدی را بلندتر بفرستید!
صدای صلوات بعدی، بلندتر می شود و اتوبوس با سرعتی هرچه تمام‌تر، در گرگ و میش هوای دل‌انگیز صبح‌گاهی، بر بدن سخت و زبر جاده می‌خزد و پیش می‌رود. پس از لحظاتی، فضای اتوبوس، دوباره به حالت اول برمی‌گردد. بعضی‌ها كه با صدای صلوات چرتشان پاره شده، حالا بار دیگر، پلك‌های نیمه بازشان را روی هم می‌گذارند و زود خوابشان می‌برد. نگاهم را كه زیر نور قرمز رنگ چراغ‌های سقف اتوبوس روی مسافران می‌چرخد، برمی‌گیرم و روی پیرمرد كنار دستی‌ام رها می‌كنم. كلاهش را تا روی چشمانش پایین كشیده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زیر لب دعا می‌خواند. نمی‌دانم، شاید، دعای عهد است كه آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصیل، كه باید مسافت زیادی را هر روز از پانسیون اجاره‌ای تا كالج مركز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طی می‌كردم، نمی‌توانستم بخوابم. از لحاظ روان‌شناسی، خاطرات آن روزها تداعی می‌شد و باید استرس و هیجان زیادی را تحمل می‌كردم. یقة بارانی‌ام را بالا می‌دهم و سرم را به شیشة اتوبوس تكیه می‌دهم، از پشت شیشه‌های دودی رنگ و بزرگش، باز هم می‌توان خورشید سرخ رنگ را دید كه اولین پرتوهای طلایی رنگش را سخاوتمندانه روی سر و صورت دشت پاشیده. چقدر دلم برای این صحنه‌های زیبا تنگ شده بود. در فرانسه، هیچ‌گاه این صحنه‌ها را ندیدم. نمی‌دانم شاید به خاطر آسمان همیشه ابری آن‌جا بود، شاید هم آسمان‌خراش‌های بی‌روح.
بفرما دكتر جون!

سرم را می‌چرخانم. شاگرد راننده، كیكی را به طرفم دراز كرده.
ـ بفرمایید، اوستا گفت، حالا كه شما بیدارید، ناشتایی‌تان را بخورید، بلكه ضعف نكنید.
ـ متشكرم، اما الآن میل ندارم.
ـ بخور دكتر جون! سهمت است. به بقیه هم می‌دهیم.

گرچه تعارف نمی‌كنم، اما نمی‌دانم چرا شاگرد راننده، دست‌بردار نیست، به ناچار كیك و به دنبالش ساندیس و نی را از او می‌گیرم و تشكر می‌كنم. نگاهم به پیرمرد كناردستی‌ام می‌افتد. لب‌هایش كه تكان نمی‌خورد، می‌فهمم خوابش برده. بار دیگر به جاده و بیابان و دشت‌های دو طرف جاده، چشم می‌دوزم. سال‌ها پیش، وقتی، این مسیر را به طرف تهران، طی می‌كردم، آن هم درست روی صندلی اول، دست چپ، طرف شیشه نشسته بودم. همه‌اش فكر مادرم بودم و نگرانی‌های مادرانه‌اش. برای قبولی در كنكور خیلی درس خواندم. مادرم می‌گفت: چون نیت تو خیر بوده، خدا كمكت كرده است. همین طور هم بود، چرا كه نمازهای امام زمان(ع) كه مادرم می‌خواند و دعاهای من نیز، سرانجام جواب داد و قبول شدم. آن هم با رتبه‌ای كه از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دریافت بورسیه، برای ادامة تحصیل در خارج از كشور شدم. مادرم شاید، فكر این‌جایش را نمی‌كرد. یادم هست، وقتی شب قبل از پرواز، مرا تنها، كنار حوض، در حیاط دید، سراغم آمد و بغض‌آلود، نگاه پرمحبتش را ریخت توی چشمانم و گفت:

ـ یوسفم می‌دانم اگر بروی دیار غربت، شاید، چند سال نتوانی بیایی ایران، برو، خدا پشت و پناهت. من توی همین خانه، تك و تنها، سر می‌كنم و منتظر آمدنت می‌شوم. فقط یك نصیحت مادرانه بهت بكنم، می‌ترسم فردا صبح، وقت این حرف‌ها نشود، ... دستی به خنكای آب حوض زد و گفت:

ـ اگر خدای ناكرده، در دیار غربت، به سختی افتادی یا اصلاً دلت گرفت، مثل همین جا، كه به آقا، متوسل می‌شدی، آنجا هم آقا و مولایت را فراموش نكن، او آقای همه است، در هر جای دنیا كه باشد، ایران و غیر ایران ندارد. صدایش كه كنی، هر جا باشی به دادت می‌رسد. ... او را در میان دستانم فشردم و روی گونه‌های خیس و مهربانش، بوسه‌ای از سر سپاس و قدردانی، نثار كردم. و فردا صبح، سرانجام میان دود اسفند و صدای صلوات، از زیر قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از یكی از شهرهای مركزی ایران به سوی تهران به راه افتادم.

صدای گریة كودكی شیرخواره، مرا به خود می‌آورد. كیك و ساندیس، نزدیك بود از دستم بیفتد. كودك، لحظه‌ای بعد، ساكت می‌شود. اما بعضی مسافران كه از صدای گریة كودك بیدار شده‌اند، غرولندكنان، زمزمه‌هایی می‌كنند و دوباره پلك روی هم می‌گذارند... . كیك را باز می‌كنم و لقمة كوچكی را با ساندیس فرو می‌دهم. تا چشم كار می‌كند، بیابان است و تا گوش می‌شنود، صدای نفس‌های سكوت. حالا دیگر آفتاب تازه درآمده، و سر شاخه‌های درختان بیابانی و سر كوه‌ها، رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغ‌های كوچك وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح حركت كرد و خیالم از بابت نماز صبح راحت شد. برای نماز ظهر اما، هنوز دل‌شوره دارم. گرچه، هنوز خیلی، زمان باقی است.

كیك و ساندیسم تمام می‌شود، دور ریختنی‌اش را به سطل قرمز كوچكی كه پایین صندلی آویزان است، تقدیم می‌كنم. پس پلك‌هایم را روی هم می‌گذارم و با تكان‌های نرم اتوبوس، بار دیگر به پنج سال پیش برمی‌گردم.

... به هر سختی كه بود، پس از مدتی بالاخره، پایم به كشوری اروپایی، یا به قول مادرم، دیار غربت باز شد. همه چیز از ایران و تهران، قبلاً هماهنگ شده بود و تنها كاری كه باید می‌كردم، این بود كه به دفتر كالج1 بروم و خودم را با مدارك كاملم و معرفی‌نامه از طرف وزارت علوم ایران، به آن‌ها معرفی و نشان دهم. همه چیز خوب پیش می‌رفت، جز یك مشكل و این‌كه فاصلة كالج تا خانة اجاری‌ام خیلی زیاد بود. و تنها یك اتوبوس، هر روز صبح، این مسیر را طی می‌كرد. یعنی از خارج شهر، شروع می‌شد و مقصد آن، مركز شهر لندن بود.

وقتی، مشكلم را با مسئولان كالج، در میان گذاشتم، آن‌ها تنها گفتند كه بسیار متأسفند. من هم با انگلیسی دست و پا شكسته، از این كه با من همدردی كردند و ابراز تأسف كردند، تشكر كردم.

البته، این فاصلة زیاد، حسنی هم داشت، این‌كه مرا منظم كرده بود. صبح زود از خواب بر می‌خواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رساندم و من یكی از مسافران همیشگی اتوبوس آن مسیر شده بودم. با صندلی مخصوص خودم. صندلی‌های طرف چپ اتوبوس، اولین ردیف، كنار شیشه. چند سال، همه چیز، به همین نظم و روزمرگی پیش می‌رفت، تنها موردی كه كمی جا به جا می‌شد، نمازم بود. اما همیشه می‌خواندم، شاید پس و پیش، اما ترك نمی‌شد. فقط یك بار كه خیلی دلم سوخت، روز جمعه‌ای بود، به دلیل فشار درس زیاد كه باید چند واحد را با هم پاس می‌كردم و هم واحدهای جدیدی می‌گرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم برای خواب آماده می‌شدم كه تازه یادم افتاد، نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخوانده‌ام. برخاستم و هر چهار تا نماز را خواندم. دلم خیلی گرفت. از شما چه پنهان ... خیلی هم گریه كردم. به خودم دلداری دادم كه تقصیر من چیست كه این‌جا جمعه تعطیل نیست. نه صدای اذانی، نه قرآنی، نه ذكر توسلی، بعد به خودم نهیب هم زدم، خب، آن‌ها اعتقاداتی هم ندارند، امام زمانی(ع) هم ندارند. این تویی كه منتظر یك روز جمعه‌ای، آقایت ظهور كند. و اگر همان جمعة موعود، امروز بود چه؟

از خودم كلافه شدم. چرا كه هیچ وقت كلاس‌هایم دیر نمی‌شد. همیشه جز اولین سرویس اتوبوس بودم، علتش، شاید، اضطرابی بود كه از خواب ماندن یا دیر شدن كلاس‌هایم داشتم. این‌كه نمی‌خواستم به عنوان یك شرقی، خصوصاً ایرانی، انگشت‌نما شوم.

اضطرابی كه تا آن روز خاص و آن اتفاق، هیچ‌گاه برای نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت نماز. نگرانی از تأخیر افتادن آن.
آن اتفاق شیرین بود كه دیدم را نسبت به نماز كاملاً عوض كرد...
ـ ای بابا این هم شد حرف، مگر می‌شود؟
شاگرد راننده با آن تن بلند صدایش مرا متوجه خودش می‌كند، به روی خودم نمی‌آورم كه در عالم دیگری سیر می‌كردم. پلك‌هایم را باز می‌كنم. شوفر باز هم حرف می‌زند.
ـ آهان! قوربون آدم چیزفهم، پس اگر قبول داری كه سخت است، خب دست بردار، داداش من!
سرم را می‌چرخانم تا طرف صحبت كمك راننده را ببینم.
زن و مرد جوانی، كودك شیرخوارشان را در بغل گرفته‌اند و می‌خواهند تا برای تعویض جا و لباس كودك، اتوبوس توقف كند... پیر مردی كه كنار نشسته و حالا در روشنایی روز، چهرة آفتاب سوخته‌اش كاملاً نمایان است، با عصا سمت كمك راننده اشاره می‌كند كه:
ـ پسر جان! هی نگو، تا قهوه‌خانه نگه نمی‌داریم. بلكه كسی احتیاج پیدا كرد. حكم خدا كه نیست. شاید، ماشین خراب شد، شاید كسی نیاز پیدا كرد، وقتی مجبور شوی، نگه می‌دارید... .

شاگردكه می‌خواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص كند، می‌گوید:
آخر، خدا را خوش می‌آید، ملت معطل بشود كه چی، این بچه، خودش را خراب كرده، بد می‌گویم، دكتر جون؟
نگاه‌ها روی صورتم می‌نشیند، مات نگاهش می‌كنم. دل‌شوره‌ام برای نماز زیاد می‌شود.
دست سنگین شاگرد كه دستمال یزدی تیره‌ای دور مچش بسته، روی شانه‌ام می‌نشیند:
ـ طبق برنامه، باید ساعت 3 بعد از ظهر، قهوه‌خانه باشیم. هر كسی هر كاری دارد، بگذارد ساعت 3، قهوه‌خانه، هان؟
زبانم در دهانم نمی‌چرخد. ساعت 12 اذان ظهر گفته می‌شود و تا ساعت 3،...
چشمانم از پشت شیشة شفاف و ته استكانی عینكم روی صورت استخوانی وسیاه شاگرد، خیره می‌شود. نمی‌دانم چرا یك دفعه، جسارت می‌كنم و می‌گویم:
ـ برای نماز كه باید نگه دارید! سر اذان ظهر، ... هر جا كه باشد... هان...
می‌زند زیر خنده. حرفم، آن قدر برایش بی‌اهمیت است كه بدون جواب می‌رود و روی صندلی خودش كنار راننده كه در آیینه نگاهم می‌كند می‌نشیند. پیرمرد كنار دستی‌ام، عملاً بلند می‌گوید:
ـ چرا نگه ندارد؟ قصه نماز با قصه‌های دیگر توفیر دارد. نماز اول وقت، خیلی فضیلت دارد... خیلی...
ـ فضیلتش به جا پدرجان! اما ملت نباید معطل شود. ساعت 3 قهوه‌خانه، هر كسی هر كاری داشت، آن موقع...
شوفر این حرف‌ها را كه می‌زد، همچنان با عرقچین دور گردنش را خشك می‌كرد. چندشم می‌شود، می‌گویم:
ـ آقای عزیز فكر نمی‌كنم، اتفاق خاصی بیفتد اگر به درخواست چند نفر، اتوبوس توقف كوتاهی داشته باشد، هم حال و هوای مسافران عوض می‌شود. اما ما به نماز اول وقت خود می‌رسیم و هم آن خانم و آقا، به كودكشان.
ـ شما كه این همه اهل كمالاتید، می‌خواستید برنامة نمازتان را با ساعت حركت اتوبوس هماهنگ كنید.
ـ درست صحبت كنید. لطفاً آن پارچه را این قدر به سر و صورتتان نكشید. آن هم مقابل دید مسافران...
بحث دارد بالا می‌گیرد كه پیرمرد می‌گوید:
ـ چرا این قدر خون خودتان را بی‌جهت كثیف می‌كنید. ببینم پدرجان! مگر نذر داری؟ هان؟ نذر داری كه نمازت را اول وقت بخوانی؟ بی‌حوصله می‌گویم:
ـ نخیر، حرف نذر نیست. من برای خودم دلیل خاصی دارم. هر كدام از مسافران هم بدشان نمی‌آید، تا هوایی تازه كنند.

زمزمه‌های خفیفی در اتوبوس پیچیده، هر كسی چیزی می‌گوید. و در این میان، پیرمرد كنجكاو شده تا از موضوع من سر در بیاورد. پس بار دیگر و باز هم با صدای بلند می‌پرسد؟

ـ نگفتی چرا این همه اصرار می‌كنی، دلیلت را بگو، بلكه همه بشنوند، و همگی مثل تو شویم.
به دنبال سكوت من، بعضی‌ها درخواست پیرمرد را تكرار می‌كنند. شاگرد هم ساكت شده و دمغ روی صندلی، لم داده. برای رهایی از سنگینی نگاه‌ها، و وادار كردن راننده، برای توقف اتوبوس، چاره‌ای جز بیان خاطرة آن روز نمی‌یابم، پس لب تر می‌كنم و می‌گویم: من به عزیزی قول دادم... راستش را بخواهید از پنج سال پیش و به دنبال عزیمتم به خارج از كشور، جهت ادامة تحصیل در یكی از دانشگاه‌های لندن، همیشه امید داشتم كه روزی درسم به پایان برسد و با افتخار و سربلندی و اخذ مدرك به میهنم برگردم. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا آن‌كه یك روز كه قرار بود، آخرین امتحان اخذ مدرك فارغ‌التحصیلی‌ام، برگزار شود. اتفاق عجیبی افتاد.
اتوبوسی كه باید مرا به مركز شهر لندن می‌رساند، با سرعت هرچه تمام‌تر، مثل هر روز، بر بدن زبر و خشك جاده پیش می‌رفت. طبق معمول، نماز صبحم را كمی قبل‌تر از حركتم به سوی ایستگاه خوانده بودم. و از خداوند خواسته بودم كه مرا به خاطر این همه تأخیر در نمازم ببخشد. بادی كه از لابه‌لای درختان و چمن‌زارهای دو طرف جاده، روی صورتم می‌نشست را هنوز به خاطر دارم. آن روز شوق خاصی داشتم. روز امتحان فارغ التحصیلی‌ام و تعیین كنندة زحمات چند ساله‌ام. در فكر بازگشت به ایران بودم كه ناگاه متوجه شدم سرعت اتوبوس رفته رفته كم شد، تا آن‌كه از مسیر جاده به كناری، هدایت شد و یك دفعه خاموش شد.

رانندة اتوبوس فریاد كشید و گفت:
ـ اوه، لعنتی! حالا چه وقتش بود؟
ـ اتفاقی كه طی این سال‌ها، هرگز اتفاق نیفتاده بود، اینك در شرف وقوع بود. اتوبوس بی‌هیچ علتی، یا حداقل، علتی كه راننده با سوابق و تجربیاتش از آن سر در بیاورد، خاموش شده بود. به ساعتم نگاه كردم. هفت و سی دقیقه بود و من در حالی می‌باید ساعت هشت و سی دقیقه به مركز شهر می‌رسیدم كه تازه نصف مسیر، طی شده بود. من نیز نگران و اندوهناك، به دنبال سایر مسافران كه از دیر شدن سر كار یا به هم خوردن قراردادهای شركتشان، دچار اضطراب بودند، از اتوبوس پیاده شدم. برگه‌ها و جزوه‌ها را درون كیفم گذاشتم و كیف در دست، كنار جاده ایستادم، تا بلكه شاید، اتومبیلی در آن صبح زود از آنجا عبور كند و مرا از میان آن همه مسافر منتظر و مستأصل، انتخاب و سوار كند... خیلی زود یاد مادرم افتادم. این كه در آخرین تماس تلفنی‌ام وقتی خبر بازگشتم را شنید، كلی ذوق‌زده شده بود...

ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. ترس از دست دادن همه چیز. ترس از به هم خوردن همة برنامه‌ها. چندین بار طول اتوبوس را قدم‌زنان طی می‌كنم و تا می‌توانم صلوات می‌فرستم. ذكر می‌گویم و دعا می‌خوانم. برخی، متوجه اذكار و حركات و اشك‌هایم شده‌اند، برایشان جالب شده‌ام. چند ثانیه بهت‌زده نگاهم می‌كنند. به مغزم فشار می‌آورم، تا راه چاره‌ای پیدا كنم. نمی‌شود. راننده همچنان با تیغ جراحی‌اش ـ آچار ـ به جان اتوبوس افتاده... می‌خواستم از غصه منفجر شوم كه ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن می‌شود. یاد سفارش مادرم در شب قبل از سفر می‌افتم. توسل به امام زمان(ع)؛ گوشه‌ای نشستم، قوز كردم و در خودم شكستم و با زبان دل و با زبان سر شروع به راز و نیاز و توسل كردم. گریستم، چون كاری به جز آن، از دستم بر نمی‌آمد. گریستم به خاطر همة تلاش‌هایی كه طی این سال‌ها انجام داده بودم و اینك در معرض از بین رفتن بود...

سكوت معنی‌داری در فضای اتوبوس در حال حركت برقرار شده، بعضی‌ها، از جمله پیرمرد كناردستی‌ام، گریه می‌كنند. شاگرد كه كیك و ساندیس به دست مسافران می‌دهد هم، در فكر فرو رفته... و من نفسی تازه می‌كنم و به بیان خاطره‌ام ادامه می‌دهم...
در آن موقعیت حساس و عذاب‌آور، با خودم فكر كردم حالا كه به امام زمان(ع) متوسل شده‌ام، پس چه بهتر كه قول و عهدی میانمان برقرار شود. و چون نمازهایم را اغلب دیر وقت می‌خوانم، به آقایم قول دهم كه اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسة آزمون برسم، از آن پس، نمازهایم را در اول وقت به جا آورم. هر كجا كه باشم. و این قول را طی دعا و توسلات، چندین بار با خود زمزمه كردم. تا توجه مولا را به خود جلب كرده باشم...
در همین اوضاع و احوال، یكی از مسافران كه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره كرد و گفت:
ـ اوه، بالاخره یكی پیدا شد، شاید این یكی بتواند كاری كند...
به مرد تازه‌وارد نگاه كردم. به نظرم رسید، او را قبلاً در جایی دیده‌ام. خیلی برایم آشنا بود. چهره‌اش به غربی‌ها نمی‌خورد. نه چشمان آبی داشت، نه موهای بلوند. بر عكس چشمانی درشت و سیاه و موهایی مشكی و قامتی متعادل داشت. با راننده به زبان محلی سخن گفت و پرسید: چی شده؟ پیش رفت و شانه به شانة راننده سر در موتور اتوبوس كرد...
اشك در چشمان شاگرد راننده و بیشتر مسافران جمع شده، بغضی گلوگیر راه نفسم را سد می‌كند. برخی‌ها كم و بیش از موضوع سر در آورده‌اند. مثل پیرمرد بغل‌دستی‌ام. من هم كه ماجرا را می‌دانم پس طاقت از كفم می‌رود و بغضی كه داشت خفه‌ام می‌كرد را همراه اشك و زاری رها می‌كنم... اتوبوس همچنان راه را می‌شكافد و مسافران گریان را با خویش به جلو می‌راند...
دقایقی طولانی می‌گذرد اما، در لندن، آن روز خاص، از وقتی آن مرد ناشناس اما آشنا آمده بود و سر در موتور اتوبوس داشت انگار، زمان سرعت گرفته بود. مرد ناشناس به راننده گفت:
ـ برو استارت بزن!
راننده، با عجله، پشت فرمان قرار گرفت و سوییچ را چرخاند، با اولین استارت، صدای موتور اتوبوس، همه را ذوق‌زده كرد.
با خوشحالی در حالی كه ساعتم گذشت ده دقیقه را نشان می‌داد، سوار اتوبوس شدم، بقیه نیز در صندلی‌های خود جای گرفتند كه با تعجب دیدم، مرد ناشناس نیز از اتوبوس بالا آمد، مسافران را رد كرد و وقتی به من رسید، در كمال ناباوری مرا به اسم صدا زد و در ادامه فرمود:
ـ یوسف! قولی كه به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نكن!
اتوبوس در كنار قناتی كه چشمه‌ای را جاری كرده است، نیش ترمزی می‌كند. به آفتاب می‌نگرم كه تا وسط آسمان پیش آمده، شاگرد راننده فرز از جای می‌پرد و می‌گوید:
ـ مسافران محترم! تا اذان ظهر نیم ساعتی وقت است. تا وضویی بگیرید و آماده شوید: وقت نماز هم رسیده است. با توقف اتوبوس، صدای صلوات بار دیگر در فضا چرخ می‌خورد:

ـ الّلهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم...

پی‌نوشت‌ها:
 ٭ بر اساس ماجرایی واقعی برگرفته از: میر مهر، مسعود پورسید آقایی، با اندكی تصرف.
1. كالج: دانشگاه
2. نام شخص، مستعار می‌باشد.




ماهنامه موعود شماره 71
منبع:http://mouood.org
 

 

 اللهم عجل لولیك الفرج

جمعه 19/1/1390 - 11:50
دعا و زیارت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 

امام سجّاد علیه‏السلام:
مِن دعائهِ فی مكارمِ الأخلاقِ: اللّهُمَّ صَلِّ على محمّدٍ وآلِهِ ، واكفِنی ما یَشغَلُنِی الاهتِمامُ بهِ ، واستَعمِلْنی بما تَسألُنِی غَدا عَنهُ ، واستَفرِغْ أیّامِی فیما خَلَقتَنِی لَهُ .
- در دعاى مكارم الاخلاق- : بار خدایا ! بر محمّد و آل او درود فرست و مرا از كارى كه اهتمام بدان (از عبادت و بندگیت) بازم مى‏دارد ، بى‏نیاز گردان و مرا به كارى وا دار كه فردا(ى قیامت) درباره آن از من باز خواست مى‏كنى و روزهاى مرا در راه آنچه كه براى آن آفریده شده‏ام ، فراغت ده .

 

اللهم عجل لولیك الفرج

سه شنبه 16/1/1390 - 17:21
اهل بیت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 

جابر انصارى مى گوید:
به پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب علیه السلام چه مى فرمایید؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسین علیه السلام چه مى فرمایید؟
حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه ، مادر ایشان ، دختر من است . هر كه او را غمگین كند مرا غمگین كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانیده است و خدا را گواه مى گیرم ، من در جنگم با هر كس كه با ایشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ایشان در صلح است .
اى جابر! هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاى ایشان بخوان ، زیرا كه اسمهاى آنان نزد خداوند محبوب ترین اسمها است. 
 

بحارالانوار جلد 94 صفحه 21.

 

اللهم عجل لولیك الفرج

 

سه شنبه 16/1/1390 - 17:18
داستان و حکایت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

 

کرم شب تاب را گفتند:

اهریمن تاریک شب، پیکر سیاه و سنگین خود را بر همه جا تحمیل کرده است . تو با این جثه کوچک و با نورافشانی اندک چگونه می خواهی با این حجم عظیم ظلم و ظلمت پیکار کنی؟

شب تاب پاسخ داد :

من می دانم با این نور محدود نمی توانم همه تاریکی ها را روشن کنم ، اما تا آنجا که در توان دارم به گونه ای نور می افشانم که اگر دیگران نیز چون من عمل کنند ، همه شب ها روشن و همه کویرها گلشن شود .

 

اللهم عجل لولیك الفرج

يکشنبه 14/1/1390 - 11:2
شعر و قطعات ادبی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

 

 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

 

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی

 

به کسی جمال خود را ننموده‌ای و بینم

 

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگویی

 

به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

 

شده‌ام ز ناله نایی، شده‌ام ز مویه مویی

 

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

 

من از خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

 

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

 

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جویی؟

 

شود اینکه از ترحم، دمی‌ای سحاب رحمت

 

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟

 

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

 

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی

 

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

 

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی

 

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

 

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کویی


      فصیح‌الزمان رضوانی

 

اللهم عجل لولیك الفرج

جمعه 12/1/1390 - 20:48
شعر و قطعات ادبی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام

رواق منظر چشم من آشیانه توست  

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست 

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل  

 لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست 

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد   

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست 

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن   

که این مفرح یاقوت در خزانه توست 

به تن مقصرم از دولت ملازمتت   

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست 

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی  

 در خزانه به مهر تو و نشانه توست 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار  

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست 

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز   

از این حیل که در انبانه بهانه توست 

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد 

 که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

 

 

 

 

اللهم عجل لولیك الفرج

جمعه 12/1/1390 - 20:45
سياست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا بقیة الله الاعظم

سلام 

 

 

«این سال جاری را كه از این لحظه آغاز میشود، ما بایستی متوجه كنیم به اساسی‌ترین مسائل كشور، و محور همه‌ی اینها به نظر من مسائل اقتصادی است. لذا من این سال را «سال جهاد اقتصادی» نامگذاری میكنم و از مسئولان كشور ... و همچنین از ملت عزیزمان انتظار دارم كه در عرصه‌ی اقتصادی با حركتِ جهادگونه كار كنند، مجاهدت كنند... باید در این میدان، حركت جهشی و مجاهدانه داشته باشیم.»

 

 

حضرت آیت‎الله خامنه‎ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیام نوروزی خود به مناسبت حلول سال 1390 هجری شمسی با برشمردن فعالیت‎های گسترده مردمی و حکومتی در سال گذشته که به‏نام "همت و کار مضاعف " نامیده شده بود، سال 1390 را به‎نام سال"جهاد اقتصادی " نامگذاری فرموده همه دستگاه‏های مسئول و مردم را به حرکت همه‏جانبه در این زمینه فراخواندند.در این پیام مهم امام خامنه ای حفظه الله مجاهدت مسوالن كشور در زمینه اقتصاد و حركت جهاد گونه ملت در عرصه اقتصادی را انتظار دارند تا با حركت جهشی در میدان اقتصاد گامی بلند در تبدیل دهه چهارم انقلاب به مظهر پیشرفت و عدالت در كشور برداریم.انشاءالله

 

  

رزمنده و در صف جهادیم امسال / نابودگر ظلم و فسادیم امسال

از امر امام مسلمین خامنه ای/مأمور جهاد اقتصادیم امسال

 

 

اللهم عجل لولیك الفرج

سه شنبه 9/1/1390 - 14:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته