حکایت دهم یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود را میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمى به خیر كسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
2- عابدی را پادشاهی طلب کرد.عابد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم ،مگر اعتقادی که درحق من دارد زیادت شود. آورده اند که داروی قاتل بخورد وبمرد
آن كه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز
پـــــــارســــــایــــــان روی در مخلـــوق پشت بر قبلــه میكننــد نمـــاز
امام حسین ع :الناس عبید الدنیا والدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرت معائشهم فاذامحصوا بالبلاء قل الدیانون
امام حسین فرمودند:مردم بنده دنیا هستند ودین لق لقه زبان آنهاست ،تاهنگامی كه دین زندگی آنهارا تأمین نماید دوروبر دین می چرخند ولی زمانی كه با سختیها وبلاها مواجه شوند دین داران واقعی اندكند میزان الحكمه ج3ص316
به نام خدا
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را زسبیل...