• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 860
تعداد نظرات : 184
زمان آخرین مطلب : 4739روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
یکصد خاطره از شهید دکتر چمران بخش دوم
21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.

22) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»

23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.»

24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است.

25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.

26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟

27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است.

28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.

29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسید انقلاب پیروز شده.

30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.

32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.

33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت « عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.

34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه . رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»

35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.

36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

37) تلفنی به م گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.

38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرموده ن خودتون رو برسونید کردستان. » سریک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.

39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر.

40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که می گرفت ، ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟»
منبع: کتاب چمران - رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح
سه شنبه 30/4/1388 - 12:27
شهدا و دفاع مقدس
یکصد خاطره از شهید دکتر چمرانبخش اول

1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می کند؟

2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.

4) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.

5) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»

6) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.

7) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .

8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

9) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.

10) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.

11) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.

12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی ، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد. » خودش می خندید. می گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»

13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.

14) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان.

15) ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.

16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت . همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را می رساندم به کلاس . حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.

17) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

18) اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند. امام موس می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»

19) بعضی شب ها که کاش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.

20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
منبع: کتاب چمران - رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح
سه شنبه 30/4/1388 - 12:26
شهدا و دفاع مقدس


گلچینی از مناجات های شهید چمران

پرگشایم
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.

توکل و رضا

" ترا شکر می کنم که از پوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.
خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا" عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.
خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی."

می خواستم شمع باشم

" همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند..."

در سرزمین کفر ، تو بودی

" خدایا می دانی که در زندگی پرتلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم.همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم. در آن روزگاری که طرفداری ازاسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کمتر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد."

دنیا

" دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهرخلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.

تو مرا عشق کردی

" خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی."

سه طلاقه

" من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد."

آرامش غروب

" خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم . غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم."

آفرینش دریا

" خدایا تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی ، کوهها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم و درک زیبایی را به من رحمت کردی تا آنجا که زیباییهایت را و پرستش زیبایی را جزیی از پرستش ذاتت بدانم."

سوگند

" خدایا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی سوگند، به حسین سوگند، به روح سوگند، به بی نهایت سوگند، به نور سوگند، به دریای وسیع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداییان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشیده گان سوگند، به اشک یتیمان سوگند، به آه جانسوز بیوه زنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیبائیم. چه زیباست همدردعلی شدن، زجر کشیدن، از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن، چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن، چه زیباست که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است، شیعه تمام عیارعلی شدن."

قربانی فرزند آدم

" ای خدای بزرگ ، ای آنکه نمونه ی بزرگی چون حسین علیه السلام را به جهان عرضه کرده ای، ای آنکه برای اتمام حجت به کافران وجودت... سیاهی ها و تباهی ها را به آتش وجود حسین ها روشن نموده ای، ای آنکه راه پرافتخار شهادت را، برای آخرین راه حل انسانها باز کرده ای، ای خدا، ای معشوق من، ای ایده آل آرزوهای مردم عارف، به من توفیق ده تا مثل مخلصان و شیفتگان ، در راهت بسوزم و ازین خاکستر مادی آزاد گردم. ای حسین علیه السلام، من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم و از مرگ نمی هراسم ، بلکه به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام ، ولی نمی توانم بپذیرم که ارزشهای الهی و حتی قداست انقلاب بازیچه دست سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است.
قبول شهادت مرا آزاد کرده است، من آزادی خود را به هیچ چیز حتی به حیات خود نمی فروشم.
خدایا ابراهیم را گفتی که عزیز ترین فرزندش را قربانی کند، و او اسماعیل را مهیای قربانی کرد...
هنگامی که پدر کارد را به گلوی فرزندش نزدیک می کرد، ندا آمد دست نگه دار . ابراهیم آزمایش خود را داد، ولی اسماعیل هنوز به آن درجه تکامل نرسیده بود که قربانی شود، زمان زیادی گذشت تا قربانی کاملی که عزیزترین فرزندان آدم بود، به درجه ارزش قربانی شدن رسید، و در همان راه خدا قربانی شد و او حسین بود. خدایا تو به من دستور دادی که در راه تو قربانی شوم، فوراً اجابت کردم و مشتاقانه به سوی قرارگاه عشق حرکت کردم... اما تو می خواستی که این قربانی هر چه باشکوه تر باشد، لذا دوستانم را و فرزندم را و عزیزترین کسانم را به قربانی پذیرفتی... و مرا در آتش اشتیاق منتظر گذاشتی..."

شرف شیعه

" خدایا تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند. علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند."

افزایش ظرفیت

" خدایا از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم."

فقر مرا پروراند

" فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگبهانی کنم. هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد ، من می سوزم، آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمی کنم. "

گذشت

" من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است."

بی نیاز

" خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.
خدایا هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد... تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

مغموم

خدایا عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدایا آنچه می گویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود. خدایا دل شکسته ام، زجر کشیده ام، ظلم زده ام، از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده ای تیره و مبهم و تاریک فرو رفته ام، تنها ترا می شناسم ، تنها به سوی تو می آیم، تنها با تو راز و نیاز می کنم.

خدایا ، فقط تو

" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

من آه صبحگاهم

" من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که درنیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم. نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید."

افتادگی

ای خدای من! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ‌ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می‌فروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود، خاضع‌ترین و افتاده‌ترین فرد روی زمین باشم.

عقل و دل

روز قیامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خدای بزرگ حاضر شده بودند. روزی پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر کس به پیش می‌آید و در حضور عدل الهی، ارزش و قدر خود را می‌نمایاند... و به فراخور شان و ارزش خود در جایی نزدیک یا دور مستقر می‌شد... همه اشیا، نباتات، حیوانات، انسان‌ها و عقول مجرده به پیش می‌آمدند و ارزش خویش را عرضه می‌کردند.
مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جایی نشست. پرنده آمد، از زیبایی خود گفت از نغمه‌های دلنشین خود سرود و در جایی مستقر شد. سگ آمد از وفای خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زیبایی چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زیبایی تاج و یال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زیبایی پرهای خود گفت. شیر آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هرکس در شان خود گفت و در هر مکانی مستقر شد.
گل آمد از زیبایی و بوی مست‌کننده خود شمه‌ای گفت.
درخت آمد و از سایه خود و میوه‌های خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشریّت گفت... هر کس شان خود بگفت و در جای خود نشست. انسان‌ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‌های دور و دراز قصه‌ها گفتند. لذت اولیه را برشمردند و به خطای اولیه اعتراف کردند، خدای را سجده نمودند و در جای خود قرار گرفتند. آدم‌های دیگر آمدند، نوح آمد از داستان عجیب خود گفت، از ایمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاریخ افسانه‌ای خود گفت. ابراهیم آمد، از یادگارهای دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بت‌ها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسی آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بی‌وفایی قوم خود و رنج‌ها و دردهای خود سخن راند. عیسی مسیح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان شدن خویش یاد کرد. محمد- صلی‌الله علیه و آله و سلّم- آمد، از رسالت بزرگ خود برای بشریت سخن راند، علی- علیه‌السلام- آمد، همه آمدند و گفتند و در جای خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر یک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جای خود نشستند. چه دنیایی بود و چه غوغایی، چه هیجانی، چه نظمی، چه وسعتی و چه قانونی.
آن‌گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‌ها خیره شد، از ابهت آن مغزها به خضوع در آمدند. پدیده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتیاجات بشری و دانش و غیره او را سجده کردند، عقل هم‌چون خورشید تابان، در وسط عالم بر کرسی اعلایی فرو نشست.
مدتی گذشت، سکوت بر همه جا مستولی شد، نسیم ملایمی از رایحه بهشتی وزیدن گرفت، ترانه‌ای دلنشین فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خدای را تسبیح کردند.
باز هم مدتی گذشت، ندایی از جانب خدای، عالی‌ترین پدیده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نوری از جانب خدای تجلی کرد و دل هم‌چون فرستاده خاص خدای بر زمین نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعای برتری نمود!
عقل از برتری خود سخن گفت. روزگاری را برشمرد که انسان‌ها چون حیوانات در جنگل‌ها، کوه‌ها و غارها زندگی می‌کردند و او آتش را به بشر یاد داد. چرخ را برای نقل اشیای سنگین در اختیار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسایل زندگی را مهیا نمود، آسمان‌ها را تسخیر کرد تا به اعماق دریاها فرو رفت. از گذشته‌های دور خبر داد و آینده‌های مبهم را پیش‌بینی کرد و خلاصه انسان را بر طبیعت برتری بخشید. عقل گفت که میلیون‌ها پدیده و اثر از خود به جای گذاشته است و در این مورد چه کسی می‌تواند با او برابری کند؟
یک‌باره رعد و برق شد، زمین و آسمان به لرزه درآمدند، ندایی از جانب خدای نازل شد و به عقل نهیب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط به‌خاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگیرم، زندگی و حیات خاموش می‌شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشی می‌گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زیبایی را حس می‌کرد؟ چگونه عظمت آسمان‌ها را درک می‌نمود؟
چگونه راز و نیاز ستارگان را در دل شب می‌شنید؟ چگونه به ورای خلقت پی‌می‌برد و خالق کل را در می‌یافت؟
همه در جای خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسی خود نشست و دل چون چتری از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‌نام اولین تجلی خدای بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خدای بزرگ شد و عشق یعنی پدیده آن، هدف حیات گردید. دل، تنها نردبانی است که آدمی را به آسمان‌ها می‌رساند و تنها وسیله‌ایست که خدا را در می‌یابد. ستاره افتخاری است که بر فرق خلقت می‌درخشد.
خورشید تابانی است که ظلمت‌کده جهان را روشن می‌کند و آدمی را به خدا می‌رساند. دل، روح و عصاره حیات است که بدون آن زندگی مفهوم ندارد. عشق، غایت آرزوی انسان است. بقیه زندگی فقط محملی برای تجلی عشق است.

فاجعه بزرگ

هستند کسانی که جز به مصالح خود نمی اندیشند و احساس آنها، از ابعاد حجم‌شان تجاوز نمی‌کند و از روی ضعف، شکست، تنبلی و خودخواهی به پوچی می‌رسند زیرا خودشان پوچند اگر یک انقلابی راستین مایوس گردد، کسی که سراسر حیاتش مبارزه، فداکاری، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچی شود، آنگاه فاجعه‌ای بزرگ رخ داده است.

سه شنبه 30/4/1388 - 12:23
شهدا و دفاع مقدس
عملیات شهید چمرانعملیات شهید چمران روز پنجم مرداد ماه سال 1360 به منظور انهدام مواضع دشمن در غرب منطقه حموری سعدون آغاز شد.
روز اول عملیات ایرانیان تا 600 متری مقر دشمن پیش رفتند. روز بعد ساعت 4:15 صبح با اجرای آتش تهیه به مدت 30 دقیقه مرحله‌ی دوم عملیات را كه تك هماهنگ شده بود، انجام دادند و در ساعت 5 خط اول دشمن را تصرف كردند.
دشمن نیز در ساعت چهار بامداد روز سوم پاتك كرد و مواضع ایران را در سمت راست مورد هدف قرار داد اما مجبور به عقب‌نشینی شد و تنها به حفظ یك سد پل در فاصله‌ی 1500 متری خاكریز بسنده كرد. در ساعت 9:30 نیز پاتك دیگری را آغاز كرد كه با اقدام توپخانه و نیروهای در كمین نشسته‌ی ایران از پیشروی جلوگیری شد

تلفات دشمن: 151 كشته و مجروح100 اسیر
شهدا و مجروحین ایران :  13 مجروح   8 شهید
خسارات وارده بر دشمن : انهدام:  11 تانك ، 23 نفربر و خودرو غنیمتی:20 تانك نفربر و خودرو- 4 موشك انداز و ضدتانك -  2 تفنگ 106 میلیمتر - 7دستگاه مهندسی
ضدهوایی 57 میلیمتری
- چند خمپاره انداز 60 و 120 میلیمتری
استعداد عراق:
تیپ 43 زرهی با سر گردان
تانك و یك گردان مكانیزه
استعداد نیروهای ایران:‌
ارتش و سپاه در محور حموری سعدون
ارتش و گروه جنگ‌های نامنظم در محور طراح
 
سه شنبه 30/4/1388 - 12:22
شهدا و دفاع مقدس
سیاست جمهوری اسلامی در رابطه با كشورهای منطقه به بیان شهید دکتر مصطفی چمران


در رابطه با كشورهای منطقه، معیارهای انقلاب اسلامی ایران مختصراً ازاین قرارند:

1- فلسفه لاشرقیه و لاغربیه:
متأسفانه درعصر حاضر، ملتها برای نجات خود از سلطه‌های شیطانی موجود برحسب شرائط به یكی از ابرقدرتها متوسل می‌شوند، تا بتوانند خود را در برابر دیگری حفظ كنند. ما شاهدیم كه چه انقلابهای متعددی برای مبارزه با سلطه موجود، خود را در اختیار ابرقدرت دیگر قرار دادند، و به انتظار كمك آن دل بستند، ما شاهدیم كه برای مبارزه با آمریكا و اسرائیل چه كشورها و انقلابهای متعددی به آغوش روسیه شوروی رفتند وبه كمك آنها امید بستند تا فلسطین را آزاد كنند. در حالیكه دو ابرقدرت در عین رقابت و مبارزه با هم، بر سر تسلط بر منطقه و استعمار و استثمار ملتها با هم توافق دارند، و روسیه اولین كشوری است كه اسرائیل را برسمیت شناخته و همه ساله عده كثیری مرزداران فلسطین می‌فرستد.
برادران ما باید بدانند كه روسیه حاضر است علیه آمریكا به كشور یا انقلابی اسلحه بدهد، به شرط آنكه همیشه محتاج روسیه بماند و درقلمرو سیاسی روسیه حركت كند و هیچگاه راضی نیست كه ملتی آزاد گردد و استقلال خود را از هردو ابرقدرت باز یابد.
ما مخالف استفاده از تناقضات ابرقدرتها نیستیم ولی معتقدیم تا وقتی كه ما استقلال ذاتی و خودكفائی خود را تأمین نكنیم بازیچه قدرتهای خارجی و سیاستهای شوم استعماری باقی خواهیم ماند. فكر دنباله‌روی و تكیه بغرب و شرق باید از میان برداشته شود، و مردم ما برخلاقیت و ابتكارهای شخصی خود تكیه كنند و در راه خودسازی علمی و تكنیكی كشور خویش بكوشند، وشخصیت و هویت فرهنگی خویش را بازیابند، وسرنوشت مردم خود را از واشنگتن و مسكو آزاد كنند.
2- رفع اختلافات موجود درمنطقه:
باید بدانیم كه استعمار همیشه اختلاف می‌اندازد تا سلطه خود را حفظ كند و در حال حاضر، اختلافات مذهبی، قومی، حزبی وسیاسی دراین منطقه از هر نقطه دیگری از جهان بیشتر است. وطرح كمیسینجر و استعمارگران دیگر نیز استفاده از همین اختلافات، ودامن‌زدن به آنهاست.

برای مبارزه با دشمن باید بسوی وحدت رفت و اسلام تنها راهی است كه می‌تواند توحید نیروها را در این منطقه تأمین نماید. در این منطقه، مذهب‌های گوناگون، ملیتهای متفاوت، اقوام مختلف، زندگی می‌كنند و تكیه براین عوامل بیشتر باعث تفرقه و تشتت می‌شود. فقط در سایه مكتب اسلام است كه مذهب‌های گوناگون تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند و ملیت‌های مختلفه احساس همرنگی و یگانگی با دیگران می‌كنند، زیرا اسلام با همه آنها یكسان و برادروار عمل می‌كند و هیچیك را بر دیگری برتری نمی‌دهد، و معیارهای عالی‌تری را مقیاس سنجش قرار می‌دهد، و اصولاً به همه اقوام و رنگها و زبانها به‌ یك چشم نگاه می‌كند، به همه احترام می‌گذارد و حقوق همه را بطور یكسان و عادلانه محفوظ می‌دارد و بنابراین دلیلی برای دشمنی و حساسیت و تفرقه و اختلاف باقی نمی‌گذارد.
3- پشتیبانی از محرومین و مستضعفین منطقه:
مبارزه با ظلم و استعمار و استثمار و صهیونیسم باید از طرف انقلاب اسلامی انجام پذیرد، همه محرومین و زجردیدگان را بهم مرتبط كند به آنها امید بدهد، و همه وهمه مردم را به صحنه مبارزه بكشاند. مبارزه با ظلم و فساد را وظیفه هر انسانی بداند و سكوت و بیطرفی را در برابر ظالم و استثمارگر خیانت بحساب آورد، و روح دینامیكی مبارز و جهاد اسلامی را در مردم بدمد و یك قدرت همه جانبه جهانی برای مبارزه با استعمار و فعالیت در راه نجات و استقلال و آزادی ملتها بوجود آورد. انقلاب اسلامی ایران برحسب فطرت مكتبی خود این مبارزه علیه ظلم و دفاع از مستضعفین را وظیفه شرعی و انسانی خود میشمرد و دراین راه از هیچ نوع فداكاری مضایقه نمیكند این نیروی دینامیك بزرگترین پشتوانه برای آزادی فلسطین بشمار می‌رود و اطمینان دارد كه تا زنده است در این راه مقدس می‌جنگد و لحظه‌ای با فساد و ظلم و استعمارگر و متجاوز آشتی و سازش نمی‌كند. امروز دوست و دشمن در دنیا می‌داند كه انقلاب اسلامی ایران بر حسب دید فلسفی بنیادی خود، دشمن مستكبرین و دوست و پشتیبان مستضعفین است و بهمین علت استعمارگران و نوكران آنها با همه قدرت خود در پی كوبیدن انقلاب اسلامی ایران متفق شده‌اند، و محرومین و مستضعفین دنیا نیز چشم امید به پیروزی انقلاب اسلامی ایران دوخته‌اند و با همه وجود از آن دفاع می‌كنند. من خود در لبنان، در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران شاهد هیجانات و احساسات آتشین محرومین و مظلومین بودم كه دیوانه‌وار به خیابانها می‌ریختند، فریاد می‌كردند، و از شدت شوق لباسهای خود را پاره می‌نمودند و از انقلاب اسلامی ایران پشتیبانی می‌كردند. در جنوب لبنان پیرزنی را دیدم كه شوهر و یگانه فرزندش بشهادت رسیده بودند، و خانه‌اش زیر بمبارانهای اسرائیل ویران شده بود، و دیگر چیزی نداشت بر خرابه‌های خانه خود نشسته بود ودست نیاز بسوی پروردگار خود دراز كرده، پیروزی انقلاب اسلامی ایران و سلامتی رهبر ارجمند آنرا از خدا آرزو مینمود. برای این پیرزن دربدر، مصیبت‌زده خاك‌نشین، زندگی، وآینده شوهر وپسر وخانه وكشورش همه تحت‌الشعاع انقلاب اسلامی ایران قرار می‌گرفتند، و او می‌دانست كه در برابر این دشمنان خونخوار جبار كه از هر طرف او را احاطه كرده‌اند، فقط یك راه نجات وجود دارد و آن پیروزی انقلاب اسلامی ایران است و همه امید خود را به انقلاب ایران دوخته است كه راه مبارزه صحیح را علیه دشمن باز كند، و این انسانهای مستضعف را برای همیشه نجات دهد. یكی از سفرای ایران نقل می‌كرد كه در یك كشور آفریقائی مسلمانی یقه او را گرفت و با التماس به سفیر ایران می‌گفت كه شما را به خدا اختلافات داخلی خود را فراموش كنید، همه امید و آرزوی ما به انقلاب اسلامی ایران وابسته است، و اگر به حال خودتان دلتان نمی‌سوزد لااقل دلتان بحال ما بدبخت‌ها بسوزد....
تأثیرپیروزی انقلاب ایران بردنیا:
درسطح وسیعتری انقلاب اسلامی ایران بر همه جهان تأثیر گذاشته است، دو سیستم بزرگ موجود، در برابر پیروزی معجزه‌آسای انقلاب اسلامی ایران، در بهت و حیرت فرو رفته‌اند، شاه طاغوتی مورد پشتیبانی بلادریغ دو ابرقدرت و حتی چین بود، و از بزرگ‌ترین ارتشهای مقتدر جهان استفاده می‌كرد، ولی یكباره در برابر مردمی بدون سازمان و بدون اسلحه و بدون وابستگی بهیچ قدرت خارجی متلاشی شد و انقلابی عجیب و نوظهور به صحنه میدان آمد و هر دو ابرقدرت را از نظر فكری، فلسفی و انقلابی به مبارزه طلبید.
پیروزی انقلاب ایران با هیچیك از تئوریهای دو سیستم شرق و غرب قابل توجیه نبود، و هیچیك از دو ابرقدرت نمی‌توانستند بر انقلاب كنترلی داشته باشند تمام فعالیتها و نقشه‌ها و طرحهای آنها برای مقابله با انقلاب نقش برآب شد. دو سیستم موجود این پدیده جدید را در تضاد مستقیم با موجودیت بنیادی خود می‌دانستند و لذا به‌ مقابله برآمدند. ولی محرومین و مستضعفین دنیا تكان خوردند و بحركت درآمدند كه با دست خالی هم می‌شود علیه ابرقدرت‌ها قیام كرد و پیروز شد. این فكر انقلابی جدید، با تكیه بر معیارهای اسلامی خود در دنیا گسترش پیدا كرده و خواهد كرد، و یك نظام جدید را درمقایسه با سیستم‌های موجود معرفی می‌كند كه بزرگترین تأثیر فكری و روحی و بنیادی را بر جامعه انسان‌ها خواهد گذاشت. هم‌اكنون دنیای كنونی ما در مشكلات فراوانی دست وپا می‌زند ظلم و زور و استثمار تشدید می‌شود، ناراحتی مردم و تشنج و عصیان اوج می‌گیرد، آرزوهای طلائین دو سیستم شرق وغرب در تحقق یك جامعه آزاد دموكراتیك و یك جامعه سوسیالیستی به ‌یأس مبدل شده است، دركشورهای سرمایه‌داری شاهدیم كه وضع زندگی هر روز وخیمتر می‌شود و تشنجات و عصیانها شدت می‌یابد، مشروبات الكلی و مواد مخدره در همه اجتماع و بخصوص در نیروهای نظامی شیوع پیدا می‌كند، یك احساس پوچی و بیهودگی بر اجتماع سایه می‌افكند، یاس فلسفی متفكران و اندیشمندان را فرا می‌گیرد، جوانان به زندگی عبث خود فكر میكنند، و بیزار از زندگی به مخدرات و یا حركتهای عكس‌العملی هیپیسم و غیره پناه می‌برند و بدینوسیله با نظام سرمایه‌داری موجود مخفیانه مبارزه می‌كنند، انسان‌ها بی‌ارزش و بی‌مقدار می‌شوند، قتل و خشونت رواج پیدا می‌كند و قبح و جنایت و خیانت از بین می‌رود. تا دیروز پول، الهه‌ای برای غربیان بود كه با قدرت آن عطش زندگی خویش را سیراب می‌كردند، ولی امروز همانها از پول و زندگی بیزار شده‌اند و نتوانسته‌اند گمشده خود را در این تجلیات مادی حیات پیدا كنند.
روح و فطرت آنها تشنه حقیقتی است كه در نظام سرمایه‌داری غرب و در دامان الهه پول پیدا نمی‌شود. آنها كه در كشورهای پیشرفته غربی مثل سوئد به اعلاء درجه علم و تمدن و اقتصاد می‌رسند، و احتیاجات مادی آنها كاملاً تأمین می‌شود، ودیگر دغدغه‌ای برای نان و مسكن و بهداشت باقی نمی‌ماند، آنگاه بیشتر از دیگران به پوچی و عبثی زندگی خود پی می‌برند، وچه بسا كه دست به انتحار می‌زنند، این انسانها از آنجا كه می‌بینند، پیچ و مهره‌ای بی‌اراده در سیستم ماشینی بیروح موجود بیش نیستند، و همه روزه عده‌ای از آنها زیر چرخ دنده‌های سنگین و بیرحم ماشین خرد می‌شوند، وحیات و ممات آنها هیچ ارزشی در عالم ندارد بخود می‌لرزند و از درك واقعیت رنج می‌برند و علیه نظام موجود علم مخالفت بلند می‌كنند، و آنها كه وجدانی و عقلی و اراده‌ای دارند برای رفع تشنگی روحی خود به دامان تصوف، یا هندوئیسم یا بودائیسم یا مكتبهای افراطی نظیر یوگا پناه می‌برند، یا در عالم مخدرات و بیهوشی از رنج موجود می‌گریزند، ویا خود را نابود می‌كنند و یا احتمالاًً دیگران را بنابودی می‌كشانند. زندگی غربی در گردابی از مشكلات روانی و اجتماعی فرو رفته است و راهی برای نجات پیدا نمی‌كند. و هرچه زمان می‌گذرد بسراشیب سقوط نزدیكتر می‌شود.
زندگی در سیستم شرق نیز با همان مشكلات غربی روبروست، گواینكه هنوز از نظر مادی اشباع نشده‌اند و هدف آنها برای ارضاء احتیاجات مادی هنوز جذاب است، ولی پیدایش هیپیسم و پوچی در مسكو و مجامع بزرگ صنعتی روسیه نشان می‌دهد كه آنها هم بدنبال نظام مادی غرب بهمان سراشیب سقوط اخلاقی و روانی و فلسفی دچار خواهند شد.
دنیا ناراحت و نگران است و در یك گیجی و سردرگمی فرو رفته، وازعاقبت تلخ خویش وحشت دارد. انسانهائی كه از رشد روحی و اخلاقی بی‌بهره‌اند ولی بزرگترین و خطرناكترین بمب‌ها در دست آنهاست، كه هر لحظه ممكن است خود را و همه انسانها را بنابودی بكشانند.
ارزش انسان از بین رفته است و می‌رود كه زیر چرخ دنده‌های ماشین خورد شود زیرا آنچه انسان غربی به آن متصل است ماشین بهتر و سریعتر انجام می‌دهد. اگر ارزش انسان در قدرت جسمی او باشد مسلماً ماشینهائی بقدرت سرسام‌آور مشغول كارند كه این انسان در مقابل آن صفر است، هواپیما‌های سریع‌السیری كه هزاران بار از انسان سریعتر است اگر ارزش انسان بحافظه و كار دماغی اوست كه كمپیوترها بمراتب قوی‌تر و سریعترند، حتی كمپیوترهائی ساخته شده كه فكر می‌كند و طرح می‌دهد و شطرنج بازی می‌كند و حتی كمپیوتر دیگری را طراحی می‌كند و می‌سازد، پس ارزش انسان در كجاست؟ اگر ارزش در قدرت جسمی و هوش و حافظه و فكر و دماغ باشدكه ماشین قویتر و سریعتر و بهتر از انسانیت، و این انسان باید در پای ماشین قربانی شود، بخصوص طرحهای جدیدی كه كمپیوتر می‌تواند احساس كند و از عواطف حیوانی برخوردار گردد. بنابراین بشر به كجا می‌رود؟ آیا می‌رود كه خود را برای همیشه نابود كند؟ و یا اسیر و برده ماشین، بی‌اراده و بی‌اختیار بسوی سرنوشتی مبهم و مجهول به پیش برود؟ راستی امتیاز انسان بر ماشین چیست آنچه انسان را هرچه ضعیف باشد بر ماشین هرچه قوی باشد مزیت می‌بخشد كدام ‌است؟ بنظر ما مزیت انسان در روح و قلب او نهفته شده است كه در مكتبهای مادی جائی ندارد!
آیا وقت آن نرسیده است كه بشر با یك تكان شدید و یك تغییر ناگهانی، خود را از منجلاب فساد و بدبختی سقوط در مادیگری نجات دهد؟ و غل وزنجیر اسارت ماشین را از دست وپای خود بشكند؟ و حقیقت انسانی خود را بازیابد؟ آیا وقت آن نرسیده است كه تولدی جدید در عالم انسانیت رخ دهد؟ و انسانی نو قدم بعرصه حیات بگذارد؟ وعلم و صنعت و تكنولوژی را بعنوان یك وسیله در اختیار انسان قرار دهد؟ نه آنكه انسانیت را در معبد ماشین قربانی كند؟
براستی وقت چنین تحولی فرارسیده است و عالم در انتظار تولدی دیگری است. علم تكنولوژی بحد رشد تكامل خود رسیده است و قدرتی بی‌نظیر در اختیار انسان قرار داده و این انسان بر طبیعت مسلط شده و قوانین طبیعی را در خدمت خود درآورده است ولی روح تشنه این انسان، هوای پرواز دارد و همه موجودات عالم ماده نمی‌تواند عطش این روح را سیراب كند. انسان بدنبال گمشده خود در تلاش مستمر و اضطراب دائم بسر میبرد و از عدم اطمینان و امنیت روحی و درونی رنج میبرد، و راه نجات می‌جوید.
انقلاب اسلامی ایران چنین نویدی به انسانهای عالم می‌دهد معادلات مادی حیات را بهم می‌ریزد، پول و زور و ماشین و تجلیات مادی حیات، و زندگی اشرافی و مصرفی و حتی مصنوعات علم و تكنولوژی را زیر پای برهنگان انقلابی لگدكوب می‌كند. درهای دنیای جدید را بسوی انسانها باز می‌كند، ابعاد روحی انسان را به‌ اعلی درجه نشان می‌دهد، هدف راستین زندگی را كه تكامل بسوی خداست به همه معرفی می‌كند، غرور و خودخواهی و هوای نفس و مصلحت‌طلبی بشر را در برابر اراده آهنین معنویت سركوب می‌نماید، گمشده واقعی انسانها را نشان می‌دهد، دست بشر را می‌گیرد و او را از لجنزار مادی عالم بسوی آسمانها پرواز می‌دهد و بسوی كمال و معراج رهبری می‌كند، اگر انقلاب اسلامی ایران پیروز شود جهشی در راه تكامل انسان‌ها صورت می‌گیرد و تولد انسان جدید را در عالم تسهیل و تسریع می‌كند و دنیا را برای استقرار عدالت و آزادی در یك نظام توحیدی خدائی آماده می‌نماید.

سه شنبه 30/4/1388 - 12:22
شهدا و دفاع مقدس
روایت دکتر مصطفی چمران از 16 آذر 32قسمت سوم سه قطره خون
من نیز همراه این عده وارد آزمایشگاه شدم. خون مجروحین آنقدر زیاد بود كه پایین پله‌های گلگون شدن بود. بین دوستان ما، شیشه پای یكی را شكافت. دیگری پایش هدف گلوله قرار گرفته و سوراخ شده بود. گلوله از یك طرف پا وارد شده و از طرف دیگر خارج شده بود. دانشجویان و مستخدمین آزمایشگاه مشغول بستن زخم‌های دانشجویان مجروح بودند. از حدود سی نفری كه به آزمایشگاه مقاومت مصالح پناه بردند، به استثنای دو یا سه نفری همه مجروح شده بودند. دانشكده كاملا محاصره شده بود و كسی نمی‌توانست خارج شود. حتی هنگام تیراندازی داخل دانشكده سربازان خارج نیز شروع به تیراندازی كردند و مقداری از سنگ‌ها و شیشه‌های جلو دانشكده فنی را شكستند. پس از ختم گلوله باران، دقیقه ای سكوت دانشكده را فرا گرفت. اضطراب و نگرانی شدیدی بر همه مستولی شده بود. سربازان با سرنیزه اطراف دانشكده پاس می‌دادند و سایه آنها روی پنجره‌ها و روی پرده‌ها چون هیولای ظلم و بیدادگری به چشم می‌خورد. ناگهان در میان سكوت آه بلندی به گوش رسید كه مانند دشنه در قلب ما فرو رفت و از چشم بیشتر دانشجویان اشك جاری شد. ناله‌های بلند سوزناك به ما فهماند كه عده ای مجروح شده اند و در همان جا افتاده اند. غلغله و آشوبی به پا شد. دسته ای می‌خواستند به كمك دوستان مجروح خود بروند یا آنها را نجات دهند یا خود نیز كشته شوند. این دانشجویان آنقدر خشمناك و انقلابی شده بودند كه كنترل آنها به كلی از دست رفته بود. یكی فریاد می‌زد؛ من از این زندگی خسته شدم؛ می‌خواهم كشته شوم، می‌خواهم به دوستان دیگرم بپیوندم، بگذارید بیرون بروم. دیگری می‌گفت؛ صبر تا كی، باید بیرون برویم و انتقام كشته شدگان را بگیریم. ولی عده ای دیگر با زحمات زیاد مشغول آرام كردن دوستان خود بودند. چون خروج از خفاگاه در آن شرایط باعث كشته شدن بی نتیجه آنها می‌شد. اولیای دانشكده مستخدمین و چند نفری از دانشكده پزشكی می‌خواستند مجروحین را به پزشكی برده معالجه كنند. ولی سربازان با تهدید به مرگ مانع از این كار شدند. بدن مجروحین در حدود دو ساعت در وسط دانشكده افتاده بود و خون جاری بود تا بالاخره جان سپردند. اجساد خون آلود شهیدان و آن همه ناله‌های پرشورشان نه تنها در دل سنگ این جلادان اثری نكرد بلكه با مسرت و پیروزی به دستگیری باقیمانده دانشجویان پرداختند. هر كه را یافتند گرفتند و آنگاه آنها را با قنداق تفنگ زده با دست‌های بالا به صف كرده روانه زندان كردند و خبر پیروزی خود را برای یزید زمان بردند تا انعام و پاداش خود را دریافت دارند. در این واقعه مستخدمین و كارگران دانشكده فنی بی اندازه به دانشجویان كمك كردند.
ما همچنان در خفاگاه خود بیش از دو ساعت ماندیم تا بالاخره با لباس مبدل كارگری از دانشكده خارج شده به كارخانه رفتیم و در آنجا ابزار به دست گرفته مشغول كار شدیم تا سربازان ما را كارگر تصور كنند. آن گاه دور از چشم سربازان از در پشت خارج شده و دوستان مجروح خود را به بیمارستان بردیم. مهندس خلیلی رییس دانشكده فنی را نیز بازداشت كرده و دكتر عابدی معاون دانشكده را به جنوب تبعید كردند.
بدین ترتیب سه نفر از دوستان ما بزرگ نیا، قندچی و شریعت رضوی شهید و بیست و هفت نفر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند. هنگام تیراندازی بعضی از رادیاتورهای شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحین درآمیخت و سراسر محوطه مركزی دانشكده فنی را پوشانید، به طوری كه حتی پس از ماه‌ها از در و دیوار دانشكده فنی بوی خون می‌آمد. مامورین انتظامی‌پس از این عمل جنایتكارانه و ناجوانمردانه از انعكاس خشم و غضب مردم به هراس افتاده برای پوشاندن آثار جرم خود خون‌ها را پاك كردند ولی ماهها اثر خون در گوشه و كنار دیده می‌شد و سال‌ها جای گلوله‌ها بر در و دیوار دانشكده فنی نمایان بود و تا زمین می‌گردد و تاریخ وجود دارد، ننگ و رسوایی بر كودتاچیان خواهد بود.
در این حمله ناجوانمردانه، سربازان «جانباز» به دانشجویان تیراندازی كردند و سربازان دیگر به هوا شلیك نمودند و به احتمال قوی قاتل شهدا و مسئول جراحات مجروحین همان جلادان «دسته جانباز» بودند. این واقعه دردناك حتی اكثر سربازان را منقلب كرد. به طوری كه یكی از آنان كه از شكنجه وجدان بیدار شده خود رنج می‌برد، هنگام هدایت صف دانشجویان اسیر به زندان به دانشجویی گفت: «دستور اكید صادر شده بود كه همه ما باید تیراندازی كنیم و به ما گفته شده بود كه گلوله‌ها و تفنگ سربازان بعد از ماموریت بازرسی خواهد شد و اگر كسی تیراندازی نكرده باشد، تحت تعقیب قرار خواهد گرفت. بنابراین من نیز اجبارا تیراندازی كردم ولی خدا شاهد است كه تمام گلوله‌ها را به سقف یا دیوا شلیك كرده‌ام».
جریان این فاجعه دردناك به سرعت منتشر شد و خشم و كینه آزادیخواهان را برافروخت.
دانشگاه تهران به پیروی از دانشكده فنی و به عزای شهدای آن در اعتصاب عمیقی فرو رفت. بعدازظهر آن روز دانشجویان با كراوات سیاه از دانشكده حركت كرده با سكوت غم‌آلود و ماتم‌زده رهسپار خیابان‌های مركزی شهر شدند و مخصوصا در خیابان‌های لاله زار و استانبول انبوه دانشجویان عزادار نظر هر رهگذری را جلب می‌كرد و او را متوجه این جنایت عظیم می‌نمود. بیشتر دانشكده‌های شهرستان‌ها نیز برای پشتیبانی از دانشگاه تهران اعتصاب كردند. تعداد زیادی از سازمان‌های دانشجویی خارج از كشور نیز به عمل وحشیانه و خصمانه دولت كودتا به شدت اعتراض نمودند. در مقابل سیل اعتراض، جنایتكاران شروع به سفسطه كردند و در مقابل خبرنگاران گفتند كه دانشجویان برای گرفتن تفنگ سربازان حمله كردند و سربازان نیز اجبارا نیرهایی به هوا شلیك نمودند و تصادفا سه نفر كشته شد.
یكی از مجلات، با آنكه سانسور شدیدی وجود داشت و كسی جرات نمی‌كرد علیه دستگاه كلمه ای بنویسد با مسخره نوشته بود كه «اگر تیرها هوایی شلیك شده، پس بنابراین دانشجویان پر درآورده به هوا پرواز كرده و خود را به گلوله زده‌اند». به عبارت دیگر گلوله‌ها به دانشجویان نخورده بلكه دانشجویان به هوا پرواز كرده اند و خود را به گلوله‌ها زده‌اند.
قربانیان نیكسون
روز بعد نیكسون به ایران آمد و در همان دانشگاه، در همان دانشگاهی كه هنوز به خون دانشجویان بی گناه رنگین بود، دكترای افتخاری حقوق دریافت داشت و از سكون و سكوت گورستان خاموشان ابراز مسرت كرد و به دولت كودتا وعده هر گونه مساعدت و كمك نمود و به رییس جمهور آمریكا پیغام برد كه آسوده بخوابد چون نگرانی او كه نوشته بود؛ «و گو این كه مخاطراتی كه متوجه ایران بود، تخفیف یافته است. معذالك ابرهایی كه ایران را تهدید می‌كرد، به كلی متلاشی و پراكنده نشده است». بررف شده و مملكت امن و امان است!
صبح ورود نیكسون یكی از روزنامه‌ها در سرمقاله خود تحت عنوان «سه قطره خون» نامه سرگشاده ای به نیكسون نوشت كه فورا توقیف شد. ولی دانشجویان سحرخیزی كه خواب و خوراك نداشتند و استراحت در قبل مرگ دوستانشان میسر نبود، زودتر از پلیس روزنامه را خواندند. در این نامه سرگشاده ابتدا به سنت قدیم ما ایرانی‌ها اشاره شده بود كه «هر گاه دوستی از سفر می‌آید یا كسی از زیارت باز می‌گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می‌شود، ما ایرانیان به فراخور حال در قدم او گاوی یا گوسفندی قربانی می‌كنیم». آنگاه خطاب به نیكسون گفته شده بود كه؛ آقای نیكسون وجود شما آنقدر گرامی‌و عزیز بود كه در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این كشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی كردند.
معذرت شاهانه و دم خروس
آری حكومت كودتا در قدوم نیكسون سه جوان قربانی كرد تا نیكسون آیزنهاور را مطمئن كند كه میلیون‌ها دلار كمك به دولت كودتا به هدر نرفته و این پول‌های گزاف بر گرده مالیات دهندگان آمریكایی نیز سنگینی نمی‌كند، زیرا در راه استقرار صلح و دموكراسی خرج شده است. رسوایی دستگاه به جایی كشیده بود كه بیم آشوب و غوغا می‌رفت و اركان حكومت متزلزل شده بود و حتی وضع به جایی رسید كه شاه شخصا مجبور شد از این «اتفاق»، «معذرت» بخواهد و از خانواده‌های شهدا «دلجویی» كند و مزیتی را به عنوان نماینده شخصی برای رسیدگی به واقعه دانشگاه بفرستد تا آتش خشم مردم را فرو نشاند. اما چند روز بعد در روزنامه «راه مصدق» ارگان «نهضت مقاومت ملی» بخشنامه شماره ‌‌2122 مورخ ‌‌20/9/32 از لشگر ‌‌2 زرهی ستاد ركن ‌‌2 به كلیه واحدها و داویر تابعه لشگر منتشر شد كه در آن افراد "دسته جانباز" در اثر جدیت و فعالیتی كه در «ماموریت» دانشگاه تهران در روز دوشنبه ‌‌16 آذر مشاهده گردید، تشویق شده اند. لذا كلیه افراد به دریافت پاداش نقدی مفتخر و سه نفر از آنها به درجه گروهبان دومی‌و چهار نفر به درجه سرجوخگی ارتقا داده شده بودند. اسامی‌آنها نیز نوشته شده بود.
این بخشنامه ركن ‌‌2 ماهیت «معذرت و دلجویی شاهانه!» را هویدا ساخت و بر قلب جریحه دار دانشجویان نمك پاشید. شهدای دانشگاه در امامزاده عبدالله پهلوی هم به خاك سپرده شدند و مقبره آنها تجمع مبارزان شوریده حال گردید.
هفتم شهدا
روز هفتم شهدای دانشگاه غوغای عظیمی ‌به پا بود. دانشجویان تصمیم داشتند كه مراسمی‌بر مزار شهدا برپا كنند، ولی دستگاه فاسد ممانعت می‌كرد. میدان شوش از انبوه مردم به خصوص دانشجویان موج می‌زد. سربازان تمام محوطه را با تانك و زره پوش محاصره كرده بودند. پلیس از سوار شدن دانشجویان به اتوبوس‌های خط ری جلوگیری می‌كرد و به علت ورود دسته‌های جدید لحظه به لحظه به جمعیت میدان افزوده می‌شد. به طوری كه حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر جای ایستادن نبود. مامورین انتظامی‌به دستور فرماندهان خود شروع به مانور كردند و می‌خواستند دانشجویان را پراكنده كنند.
نمایندگان دانشجویان با فرمانده مامورین انتظامی‌تماس گرفته درخواست كردند به این صحنه مسخره خاتمه داده شود و متذكر شدند كه بازی كردن با احساسات دانشجویان خشمگین و از جان گذشته، بازی كردن با آتش است. بالاخره نیروی انتظامی‌از وحشت دانشجویان ناچار به تسلیم شد و افسر فرمانده قبول كرد كه دسته‌های گل به وسیله چند دختر دانشجو به مزار شهدا حمل شود و دانشجویان نیز دسته دسته و به مرور سوار اتوبوس شده و عازم امامزاده عبدالله شدند. اولین دسته با چند اتوبوس حركت كردند ولی بالای پل سیمان ژاندارم‌ها و سربازان راه را سد كرده به داخل اتوبوس‌ها حمله بردند و هر دانشجو یا هر مرد جوانی را كه همانند دانشجویی بود با قنداق تفنگ به شدت مجروح كرده پایین می‌كشیدند. دانشجویان دسته بعدی كه متوجه ماجرا شدند پیش از آنكه سربازان به اتوبوس‌ها حمله كنند، پیاده شدند، به این امید كه از بیراهه از مزارع و باغ‌ها گذشته خود را به امامزاده عبدالله برسانند، ولی سربازان به آنها حمله كردند و حتی كیلومترها در پیچ و خم كوچه باغ‌ها دانشجویان را دنبال كردند و عده كثیری از این دسته را آنقدر زدند تا از حال رفتند. خوشبختانه بیمارستان فیروزآبادی نزدیك بود و به داد مجروحین رسید و عده ای از دانشجویان برای مدت‌های دراز در آنجا بستری شدند. ورود دسته‌های بعدی دانشجویان به پل سیمان مسئله را برای ژاندارم‌ها مشكل تر كرد. هزارها دانشجو بر سر پل سیمان غوغا به پا كرده بودند. اگرچه ژاندارم‌ها و سربازان تمام اتوبوس‌ها را تفتیش كرده، دانشجویان را پایین می‌آوردند و اگرچه موفق شدند كه دسته اول دانشجویان را به كلی پراكنده كنند ولی سیل دانشجویان و مردم دمونستراسیون عظیمی‌به وجود آورد كه در تاریخ حكومت نظمی‌آن روز سابقه نداشت. دانشجویان پس از خروج از اتوبوس‌ها و گریز از مقابل سربازان چند قدمی‌آن طرف تر به هم پیوسته پیاده عازم امامزاده عبدالله می‌شدند از اتصال این دسته‌ها به هم صف بسیار طویلی به وجود آمد كه یك سر آن به امامزاده عبدالله رسیده بود و سر دیگر آن سر پل سیمان در حال تكوین بود.
نهضتی كه با خون آبیاری شد
این دمونستراسیون زیر برق سرنیزه سربازان و آن همه ظلم و بی رحمی‌وحشیانه حكومت نظامی‌یكی از بزرگترین و باشكوه ترین تظاهرات دانشجویان به شمار می‌رفت و گواه از خودگذشتگی و تصمیم كوه آسای دانشجویان بود. دستگاه كودتا سعی كرد كه این فاجعه دردناك را مكتوم بدارد ولی جنگ و گریز نیروهای نظامی‌و دانشجویان در میان راه و مخصوصا سر پل سیمان سبب شد كه عده زیادی از كارگران و دهقانان اطراف متوجه موضوع شده به استقبال دانشجویان بیایند. از سر پل سیمان تا امامزاده عبدالله كارگران و دهقانان در دو طرف خیابان ایستاده با دانشجویان همدردی می‌كردند و جلوی امامزاده عبدالله انبوه مردم به حدی بود كه ژاندارم‌ها مجبور بودند برای جلوگیری از ورود مردم به صف دانشجویان و شركت در مراسم عزاداری دست‌ها را به هم حلقه كرده تشكیل یك صف طولانی داده دانشجویان را از مردم جدا كنند.
در بزرگ امامزاده عبدالله توسط پلیس و ژاندارم مسدود شده بود و كسی حق دخول نداشت. دسته‌های اولی دانشجویان كه وارد امامزاده عبدالله شدند مورد حمله قرار گرفتند. عده ای مجروح و بقیه پراكنده شدند، ولی سیل جمعیت و صف بی انتهای دانشجویان بالاخره مامورین حكومت نظامی‌را مجبور به تسلیم كرد و به دانشجویان اجازه داده شد كه دسته دسته به سر خاك شهدا رفته باز گردند، تا به دسته بعدی حق ورود داده شود. با آنكه گوشه و كنار محل و محوطه مزار شهدا را افراد نظامی‌پوشانده بود، با این حال وحشت داشتند كه انبوه دانشجویان خشمگین و عزادار باعث طغیان و آشوب گردد و به زور دانشجویان را از محوطه مزار بیرون می‌راندند. ولی با تمام این فشار، سرتاسر قبرستان از دانشجویان پوشیده شده بود. در این هنگام برادر شهید قندچی با لباس سیاه عزا بر سر خاك شهدا شروع به سخن كرد. آثار غم و عزا از خطوط صورتش هویدا و رگ‌های گردنش از شدت غضب ورم كرده بود. سخنان آتشینش چون شراره‌های آتش از سینه پرسوز و گدازش بیرون می‌جهید. او با گردن برافراشته و ایمان قوی حرف می‌زد. محزون بود كه تنها برادرش همچون غنچه ناشكفته در برابر طوفان سهمگین ظلم وستم پر پر شده و این چنین بر زمین ریخته است، ولی مغرور بود كه به خاطر پیروزی نهضت و در راه مبارزه با حكومت غاصب كودتا برادر عزیزش قربانی شده است. سكوت همه را فرا گرفته بود. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. كسی تكان نمی‌خورد. صدای لرزان و رسای قندچی همه را می‌لرزانید حتی پلیس و سرباز را نیز بر جا خشك كرده بود. بر دل پرشور جوانان آتش می‌زد و اشك از چشم‌ها جاری می‌كرد . او از این زندگی غم انگیز ذلت بار به ستوه آمده بود. برادرش پس از یك جراحت دردناك دو ساعته در پناه مرگ آرمیده بود ولی او هنوز می‌سوخت و مدام از شكنجه روحی طاقت فرسایی رنج می‌برد. او دیگر از مرگ نمی‌ترسید و آرزو داشت كه به دنبال برادرش در پناه مرگ روی آسایش بیند. او از زبان دانشجویان حرف می‌زد. او عقده دل‌های دردمند دانشجویان را باز می‌كرد. او به جنایت هیات حاكمه حمله كرده، تقاضای كیفر جنایتكاران را می‌نمود. او وفاداری خود و برادر شهیدش را تا آخرین لحظه حیات به مصدق بزرگ اعلام می‌داشت. او بالاخره سخنان موثر خود را با شعر معروف كریم پورشیرازی شهید دیگر نهضت ملی درباره خونین كفنان سی ام تیر در میان شور و هیجان بی حد دانشجویان ختم كرد و آنگاه به وسیله پلیس محاصره و دستگیر شد.
پس از آن مراز شهدای شانزده آذر همچون مقبره شهدای سی ام تیر زیارتگاه مردم آزاده و مبارز ایران، به خصوص دانشجویان بود. سال بعد روز شانزده آذر 1333 دانشكده فنی از كارآگاه و نظامی‌پر بود كه هر گونه عكس العملی را در نطفه خفه كنند، اما مطابق قرار قبلی پس از آنكه زنگ صبح نواخته شده، تمام دانشجویان در محوطه مركزی دانشكده فنی با حالت عزا و احترام سه دقیقه سكوت كردند: سكوتی عمیق و پر معنی سكوتی كه خاطرات دلخراش سال پیش را تجدید می‌كرد و رگبار گلوله و ناله دردناك مجروحین شنیده می‌شد: سكوتی كه در خلال آن شكنجه‌های روحی سال گذشته، جنایات هیات حاكمه و بدبختی و مذلت ملت ایران از نظرها می‌گذشت. سربازان و كارآگان در مقابل این سكوت قادر به هیچ عملی نبودند و هیچ بهانه و دستاویزی به دستشان نیامد. دانشجویان پس از سكوت و قرار دادن یك دسته گل بر روی پله‌ها دانشكده را ترك كرده عازم مزار شهدات شدند. تمام دانشگاه نیز به پیروزی از دانشكده فنی به احترام شهدای شانزدهم آذر دست از كار كشید.
آن ایام - مثل امروز - فشار و اختناق عجیبی به افكار و احساسات مردم و دانشجویان سنگینی می‌كرد. حكومت نظامی‌سراسر آن سالها را پوشانده بود. تجمع سه نفر خلاف قانون و دانشجو بودن جرم بود. چه بسا كه سرباز با سرنیزه در جلسات كلاس یا سر حوزه امتحان می‌ایستاد و دانشجویان در پناه برق سرنیزه مشغول كار خود بودند. رفتن به دانشگاه و درس خواندن و خلاصه زندگی در آن روزها درد و رنج بود و اعصاب دانشجو را خرد می‌كرد. عده ای از بهترین استادان دانشگاه را اخراج كرده و به غل و زنجیر كشیدند و در عوض عده ای از اوباش و اراذل را به دانشگاه فرستادند تا ركیك ترین ناسزاها را كه در شان خودشان و اربابانشان بود، تحویل دانشگاهیان و دانشجویان دهند. سال بعد و سالهای بعد از آن نیز در اختناق مرگبار و در شرایط دشواری، دانشجویان به یاد شهدای شانزده آذر دست از كار كشیده با برگزاری مراسمی‌در دانشگاه و بر مزار شهدا پیوند خود را با شهدا و راه آنان تجدید كردند و شانزده آذر را روز دانشجو اعلام نمودند و بجاست كه همیشه دانشجویان نام شهدا و خاطره شانزده آذر را زنده نگه داشته در بزرگداشت آن بكوشند و در راه مبارزه علیه حكومت كودتاچیان جنایتكار از روان پاك شهدای 16 آذرطلب همت كنند.
سه شنبه 30/4/1388 - 12:21
شهدا و دفاع مقدس
روایت دکتر مصطفی چمران از 16 آذر 32قسمت دوم

جانیان جانباز
حدود ساعت ‌‌10 صبح موقعی كه دانشجویان در كلاس‌ها بودند، چندین نفر از سربازان دسته «جانباز» به معیت عده زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشكده فنی شدند. ما در كلاس دوم دانشكده فنی كه در حدود ‌‌160 دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه برداری تدریس می‌كرد. صدای چكمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می‌رسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و كسی به درس توجه نمی‌كرد. در این هنگام پیشخدمت دانشكده مخفیانه وارد كلاس شده به دانشجویان گفت؛ «بسیار مواظب باشید. چون سربازان می‌خواهند به كلاس حمله كنند اگر اعلامیه یا روزنامه‌ای دارید از خود دور كنید (آن روز «راه مصدق» و اعلامیه‌های نهضت مقاومت ملی به وفور در دانشگاه پخش می‌شد.) مهندس خلیلی به شدت عصبانی است و تلاش می‌كند كه از ورود سربازان به كلاس جلوگیری كند ولی معلوم نیست كه قادر به این كار باشد» و از كلاس خارج شد. در خلال این احوال مهندس خلیلی و دكتر عابدی رییس و معاون دانشكده فنی با تمام قوا می‌كوشیدند كه از ورود سربازان به كلاس جلوگیری كنند. ولی سربازان نه تنها به حرف آنها اهمیتی ندادند بلكه آنها را تهدید به مرگ كردند. لذا مهندس خلیلی به رییس دانشگاه (دكتر سیاسی)، رییس گارد دانشگاه و بالاخره مقامات «عالیه» متوسل شد. آنها نیز به علت این كه این سربازان از دسته «جانباز» هستند و برای ماموریت به خصوص از طرف «از ما بهتران» آمده‌اند، قادر به هیچ اقدام مثبتی نشدند. وخامت اوضاع به حد اعلا رسیده بود. شلوغی بیرون كلاس و صدای شدید چكمه‌های سربازان از نزدیك شدن حادثه ای حكایت می‌كرد … تا بالاخره در كلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز «جانباز» با مسلسل سبك وارد كلاس شدند. یكی از آنها لوله مسلسل را به طرف شاگردان عقب كلاس گرفته آماده تیراندازی شد و دیگری به همین نحو مامور قسمت جلوی كلاس گردید. سرباز دیگری پیشخدمت دانشگاه را به داخل كلاس می‌كشید. سرخی و كبودی صورت و بدن او از ضرب و شكنجه سربازان حكایت می‌كرد. در این هنگام استاد كلاس آقای مهندس شمس به منظور جلوگیری از دخول سربازان به كلاس پیش آمده، گفت؛ «كلاس مقدس است و من به شما اجازه دخول نمی‌دهم». در این هنگام سرباز دیگری مسلسل خود را به سینه او نزدیك كرده او را به طرف دیگر كلاس راند. مهندس شمس گفت؛ «فرمانده شما كیست؟ بدون وجود افسر فرمانده به چه حقی وارد كلاس می‌شوید؟» سربازی كه او را به عقب می‌راند به گروهبانی كه وسط كلاس ایستاده بود، اشاره كرده گفت؛ «او فرمانده ماست» مسلسل خود را بر سینه استاد گذاشته با تهدید به مرگ او را مجبور به سكوت كرد. گروهبان فرمانده لوله را به سینه پیشخدمت كلاس گذاشته گفت؛ «كی به ما خندید؟ زود بگو وگرنه تو را می‌كشم». او مدعی بود كه عده ای از دانشجویان به آنها خندیده‌اند!! و به همین علت می‌خواست انتقام بگیرد. پیشخدمت به خداو پیغمبر قسم می‌خورد كه روحم خبر ندارد. می‌گفت؛ «من بیرون بودم آخر چطور بفهم چه كسی به شما خندید؟» ولی بهانه گروهبان به بهانه گرگ خونخواری شبیه بود كه از میش مظلومی‌كه در پایین نهر آب می‌خورد ایراد می‌گرفت كه چرا آب را گل آلود كرده است. سخنان پیشخدمت بیچاره نیز كوچكترین اثری نداشت. گروهبان سنگدل عصبانی شده بود و به شدت فریاد می‌زد و لوله مسلسل را به قلب او فشار می‌داد و بالاخره گفت ؛ »تا سه می‌شمارم و اگر كسی را نشان ندهی آتشش می‌كنم». كلاس ساكت بود فقط صدای چكمه؛ فریاد گروهبان و ضجه پیشخدمت بلند بود. دانشجویان در بهت و حیرت فرو رفته بودند و این منظره بیشتر به خواب خیال می‌نمود. وحشت همه را فرا گرفته بود كه قرعه فال به نام چه كسی زده خواهد شد. شكی نبود كه این بهانه مسخره برای تحریك دانشجویان و آنگاه اقدام به یك حمله سبعانه عمومی‌پیش بینی شده و مسلم بود كه كوچكترین جنبش با مقاومت از طرف دانشجویان باعث مرگ حمتی اكثریت كلاس می‌شد.
زنگی مست
گروهبان شماره‌های ‌‌1 و ‌‌2 را اعلام كرد و انگشت خود را به ماشه مسلسل می‌فشرد كه در آخرین لحظه پیشخدمت بیچاره از روی لاعلاجی دست خود را به یك طرف كلاس تكان داد. اشاره مبهم او شامل ‌‌50 دانشجو می‌شد و خدا عالم است كه این سربازان لاشعور چگونه می‌توانستند گناهی به گردن كسی بگذارند! سربازان همچون گرگان گرسنه به شاگردان آن طرف كلاس نزدیك شدند و پس از لحظه ای مكث و جستجو یقه دانشجویان را از پشت میز سه ردیف دورتر گرفته از روی میزها كشان كشان به وسط كلاس كشیدند و با قنداق مسلسل و لگد از كلاس بیرون انداختند و سربازان خارج كه چون گرگان گرسنه دیگری به انتظار ایستاده بودند، به جان طعمه افتادند. دانشجویان از مشاهده این عمل وقیح وحشیانه قلبشان جریحه دار شده با عصبانیت و ناراحتی به آرامش اجباری خود ادامه می‌دادند.
گروهبان فرمانده! دوباره به سراغ پیشخدمت رفت و لوله مسلسل را روی سنیه او گذاشته گفت؛ «دیگر كه بود؟» و به همان ترتیب اول سربازان دانشجوی بی گناه دیگری را از وسط دانشجویان كشان كشان به میان كلاس كشید. گروهبان سه بار به سراغ پیشخدمت رفت ولی او دیگر چیزی نگفت لذا آنها پس از تكمیل وحشگیری خود در این كلاس برای شكارهای بیشتری بیرون رفتند.
لحظه‌ای پس از خروج سربازان، كلاس از شدت جوش و خروش دانشجویان چون بمب منفجر شد. سینه‌های پرسوزی كه تحت فشار و وحشت خفه شده بود و قلب‌های پرگدازی كه در اثر حیرت و اضطراب از طپش افتاده بود، یكباره چون آتشفشانی شروع به فوران كرد ... دانشجویی از عقب كلاس روی میز پرید و كتاب خود را بر زمین زد. در حالی كه بغض گلویش را گرفته و گریه می‌كرد، می‌گفت؛ «این چه درسی است؟ این چه كلاسی است؟ این چه زندگی است؟» و رهسپار خارج شد. دانشجویان با صورت‌های برافروخته و عصبانی به هیات حاكمه ستمگر و عمال سیه دل آن لعنت و نفرین می‌كردند. همهمه و غوغا به شدت رسیده بود. مهندس شمس سعی می‌كرد كه از خروج دانشجویان از كلاس جلوگیری كند ولی موفق نمی‌شد و دانشجویان چون جرقه‌های آتش به بیرون پراكنده شدند. رییس و معاون دانشكده فنی كه با تمام كوشش و فداكاری خود قادر به جلوگیری از ورود سربازان نشده و ناظر این همه وحشیگری و هتك حرمت كلاس و استاد شده بودند، به ناچار اعلام اعتصاب كردند و گفتند؛ «تا هنگامی ‌كه دست نظامیان از دانشگاه كوتاه نشود، دانشكده فنی به اعتصاب خود ادامه خواهد داد» و چون احتمال وقوع حوادث وخیم تری می‌رفت، لذا برای حفظ جان دانشجویان دانشكده را تعطیل كردند و به آنها دستور دادند به خانه‌های خود بروند و تا اطلاع ثانوی در خانه بمانند.
حمله به دانشكده فنی
دانشجویان نیز به پیروی از تصمیم اولیای دانشكده محوطه دانشكده را ترك می‌كردند ولی هنوز نیمی‌از دانشجویان در حال خروج بودند كه ناگاه آن سربازان به همراه عده زیادی سرباز عادی به دانشكده فنی حمله كردند. چند كارآگاه بدنام شناخته شده و افسر سیه دل در گوشه و كنار دیده می‌شدند و شكی نبود كه درصدد توطئه و در انتظار نتیجه وحشتناك توطئه هستند.
عده ای از سربازان دانشكده فنی را به كلی محاصره كرده بودند تا كسی از میدان نگریزد. آنگاه دسته ای از سربازان با سرنیزه به همراهی سربازان دسته جانباز از در بزرگ دانشكده وارد شدند و دانشجویان را كه در حال خروج و یا در جلوی كتابخانه و كریدور جنوبی دانشكده بودند هدف قرار دادند. دانشجویان مات و مبهوت به این صحنه تاثرآور می‌نگریستند. سربازان قدم به قدم به سرنیزه‌های كشیده به سمت دانشجویان نزدیك می‌شدند. بین ما و آنها چند قدم بیشتر فاصله نبود. سربازان دسته جانباز كه در صف اول قرار داشتند چون درندگان خونخواری از این كه طعمه را به دام انداخته اند سرمست پیروزی بودند. خون در چشمانشان موج می‌زد. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. فقط صدای چكمه سربازان به گوش می‌رسید. آنها قدم به قدم نزدیك تر می‌شدند، ولی هنوزكسی تكان نمی‌خورد. سكوتی موحش همه را فرا گرفته بود. این سكوت پیش از حادثه چقدر دردناك و غم انگیز بود. خدایا باز دیگر چه شده این‌ها از جان ما چه می‌خواهند؟ با سر نیزه كشیده در حال حمله هستند. آخر این درندگان خونخوار را چه كسی به جان مردم می‌اندازد؟! آخر زجر و شكنجه تا چه انداز؟ ظلم و فساد تا چقدر؟ آخر اینها این بار دیگر چه بهانه ای دارند؟ …
اینها افكار مشوشی بود كه از مغز هر دانشجویی می‌گذشت و دل شوریده او را جریحه دارتر می‌كرد … ولی آنها دیگر این بار منتظر بهانه ای نیستند. آنها با گرفتن و زدن و دربند كردن دانشجویان قانع نمی‌شوند. آنها درصدد كشتن هستند. كسی كه این سربازان متعصب مسخ شده را فرستاده فرمان قتل دانشجویان را صادر كرده است. مرگ را می‌بینم كه این قدر نزدیك شده و پنجه به سوی ما دراز كرده الان یا لحظه ای بعد این گلوله‌ها سینه ما را سوراخ خواهند كرد. این سرنیزه‌ها بدن ما را خواهند شكافت. صبر و سكوت دیگر فایده ای ندارد. دانشجویان در حالی كه درد و رنج قلبشان را می‌فشرد و آثار غم و ناراحتی از چهره‌هایشان هویدا بود، شروع به عقب نشینی كردند. سربازان به سرعت خود افزودند.
«دست نظامیان از دانشگاه كوتاه»
اكثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشكده خارج شوند. در این میان بغض یكی از دانشجویان تركید. او كه مرگ را به چشم می‌دید و خود را كشته می‌دانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل كند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شكل شعارهای كوتاه بیرون ریخت؛ «دست نظامیان از دانشگاه كوتاه». هنوز صدای او خاموش نشده بود كه رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به كلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یكی پس از دیگری به زمین می‌افتادند به خصوص كه بین محوطه مركزی دانشكده فنی و قسمت‌های جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پله‌ها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند. نكته ای را كه هیچ گاه فراموش نمی‌كنم و از ایمان و فداكاری دانشجویان حكایت می‌كند فریاد «یا مرگ یا مصدق» زیر رگبار گلوله است. هنگامی‌كه تیراندازی شروع شد، كاسه صبر و تحمل دانشجویان شكست و جوش و خروش دورنشان در شعار كوتاه «یا مرگ یا مصدق» به آسمان بلند شد. تیراندازی و كشت و كشتار آخرین مرحله ای كه دستگاه جنایت پیشه كودتا می‌توانست مرتكب شود و دانشجویان برای جلوگیری از این حادثه وحشتناك این همه صبر و تحمل كرده بودند و تا این اندازه دندان روی جگر گذاشته و خود را مشاهده كرده بودند. گرفتاری این همه دانشجو را دیده باز هم سكوت و آرامش را حفظ نموده بودند كه بهانه ای به دست عمال بی شرم دستگاه ندهند ولی هیات حاكمه در تصمیم به كشت و كشتار آن روز خود آنقدر مصر بود كه رفتار دانشجویان نمی‌توانست كوچكترین تغییری در دستگاه و نقشه پلیدشان به وجود بیاورد. اینجا بود كه دانشجویان دیگر سكوت را جایز ندیدند. اكنون كه كشته می‌شوند دیگر چرا حرف خود را نزنند؟
«یا مرگ یا مصدق»، «مرگ بر شاه»
چرا بغض و كینه خود را خالی نكنند؟ چرا در آخرین مرحله زندگی مقدس ترین نامی‌را كه پرچم مبارزات آنهاست یاد نكند؟ این بود كه بغض و كینه آنان تركید. سوز و گداز درونشان همراه با «یا مرگ یا مصدق» از سینه پردردشان خارج شد. حتی سه نفری كه به شدت مجروح شده بر زمین افتاده بودند، در حال ناله و درد زبان به سخن گشوده با «زنده باد مصدق و مرگ بر شاه» وفاداری خود را به نهضت و تنفر خود را از دشمنان ملت و مسببین كودتا ابراز داشتند. مصطفی بزرگ نیا به ضرب سه گلوله از پای در آمد. شریعت رضوی كه ابتدا هدف سرنیزه قرار گرفته به سختی مجروح شده بود، دوباره هدف گلوله قرار گرفت. ناصر قندچی حتی یك قدم هم به عقب برنداشته و در جای اولیه خود ایستاده بود یكی از جانبازان «دسته جانباز» با رگبار مسلسل سینه او را شكافت و او را شهید كرد. در این میان چند نفر از دانشجویان دانشكده افسری كه دانشجوی دانشكده فنی نیز بودند دوستان دانشجوی خود را هدایت كرده دستور دادند به زمین بخوابند و بدین ترتیب عده زیادی از مرگ حتمی‌نجات یافتند. دسته ای در آبخوری و عده زیادی در كتابخانه پنهان شدند و افرادی متعددی در پشت ستون‌های سنگی دانشكده خود را از گلوله حفظ كردند. عده ای نیز به كارخانه‌های دانشكده فنی پناه برده لباس كارگری به تن كرده از معركه جان به سلامت بردند. رگبار گلوله همچنان برای دقیقه‌های طولانی و مرگبار ادامه داشت. من به اتفاق عده زیادی از دانشجویان از كریدور جنوبی دانشكده رهسپار در جنوبی شده ولی ناگاه در انتهای كریدور به یك دسته سرباز برخورد كردیم كه تفنگ‌ها را به سوی ما نشانه گیری كرده دستور ایست می‌دادند. ولی چون در آن بحبوحه ایستادن میسر نبود، آنها نیز شروع به تیراندازی كردند. بنابراین محصور شده بودیم كه از دو طرف ما را هدف گلوله قرار داده بودند و نه راه رفتن بود و نه جای برگشتن. دسته‌ای بر روی زمین خوابیدند و دسته ای دیگر به اطاق‌های اطراف كریدور و پشت در كلاس‌ها و دستشویی پناه بردند. در یك طرف كریدور پله‌هایی وجود داشت كه به زیرزمین می‌رفت و آزمایشگاه مقاومت مصالح در آنجا بود. عده زیادی از دانشجویان كه از دو طرف تحت فشار و حمله قرار گرفته بودند، به ناچار به این آزمایشگاه پناه بردند.
فشار و اضطراب به حدی بود كه اغلب دانشجویان از روی پله‌ها غلطیده و به پایین پرت می‌شدند و چون درهای آزمایشگاه بسته بود و كسی نمی‌توانست داخل شود، پس از لحظه ای انبوهی از دانشجویان در پایین پله‌ها تشكیل شد و عده ای زیر فشار له شدند.
بالاخره فشار دانشجویان شیشه‌ها را شكست و دانشجویان یكی پس از دیگری از میان شیشه شكسته‌ها ی در وارد آزمایشگاه شدند.

سه شنبه 30/4/1388 - 12:20
شهدا و دفاع مقدس
روایت دکتر مصطفی چمران از 16 آذر 32قسمت اول
شانزدهم آذر در سراسر عمر حكومت محمدرضا پهلوی و دوره پس از كودتای ‌‌28 مرداد ‌‌1332 چیزی بیش از یك روز در تقویم بود. این روز و یاد و خاطره حماس
ه‌ای كه آن ‌را احاطه می‌كرد در آن دوره ‌‌25 ساله به نمادی هویت ساز و بخشی از فرهنگ مبارزه و مقاومت علیه فرهنگ رسمی‌سیاسی و ایدئولوژی رژیم حاكم تبدیل شد.
درباره آنچه در آن روز اتفاق افتاد و معنایی كه نظریه پردازان سیاسی و مردم عادی در سالهای پس از وقوع واقعه به آن نسبت داده اند مطالب بسیاری انتشار یافته است.
دكتر چمران در آن زمان دانشجوی دانشكده فنی دانشگاه تهران و شاهد عینی كشتار دانشجویان بوده است.
« از آن روز ـ یعنی ‌‌16 آذر ‌‌1332 ـ نه سال می‌گذرد ولی وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است كه گویی همه را به چشم می‌بینم؛ صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین می‌اندازد، سكوت موحش بعد از رگبار بدنم را می‌لرزاند، آه بلند و ناله جانگذار مجروحین را در میان این سكوت دردناك می‌شنوم، دانشكده فنی خون‌آلود را در آن روز و روزهای بعد به رای العین می‌بینم.
آن روز ساكت ترین روزها بود و چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثه‌ای را نشان می‌داد، دانشجویان بی اندازه آرام و هوشیار بودند كه به هیچ وجه بهانه ای به دست كودتاچیان حادثه ساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ و چطور سه نفر از بهترین دوستان ما، بزرگ نیا، قندچی و رضوی به شهادت رسیدند؟
جواب به این سئوال مستلزم بررسی شرایط آن زمان و حوادث پی در پی آن روزهاست. وقایع آن ایام چون حلقه‌های زنجیر به هم مرتبط بوده یكی پس از دیگری پیش می‌آمد. دولت كودتا هر روز قدم تازه ای برخلاف ایده‌ها و آرزوهای مردم برمی‌داشت. در محاكمه فرمایشی مصدق، پست ترین و منفورترین افراد به ساحت پاك رهبر ارجمند ملت ایران اهانت‌ها می‌كردند و دشنام‌ها می‌دادند.
دنیس رایت نماینده استعمار باز می‌گردد
سفارت انگلستان دوباره افتتاح می‌شد و "دنیس رایت" كاردار سفارت قرار بود كه به ایران بیاید. كمپانی‌های نفتی برای تصرف مجدد نفت ایران نقشه می‌كشیدند. نیكسون معاون رییس جمهور آمریكا به ایران می‌آمد تا نتیجه ‌‌21 میلیون دلار كودتا را ببیند. ناراحتی و نارضایتی مردم هر روز بیشتر اوج می‌گرفت. آتش خشم و كینه مردم هر لحظه بیشتر زبانه می‌كشید. فریاد اعتراض از هر گوشه و كناری به گوش می‌رسید. دولت كودتا و استعمار خارجی نیز برای انتقام از مردم مبارز ایران، به خصوص دانشجویان دانشگاه تهران، دندان تیز كرده بودند كه فاجعه ‌‌16 آذر بروز كرد ...
دكتر مصدق در دوران حكومت ‌‌27 ماهه خود سیر تاریخ ایران را تغییر داد. پیش از او اداره امور كشور در جهت منافع دول استعمارگر خارجی و به صلاحدید یا فرمان آنان صورت می‌گرفت. نفت ایران به نفع انگلستان جریان داشت و حتی حدود ‌‌16 درصد كه به موجب قرارداد ظالمانه تحمیلی ‌‌1933 به دولت ایران می‌رسید، به عناوین مختلفه دوباره به كیسه آنان برمی‌گشت.
سیاست خارجی ایران بردگی و دنباله روی از سیاست آنان بود. امپراطوری انگلستان با یك قرن و نیم سیطره وحشت آور خود چنان رعب و وحشتی در دلها ایجاد كرده بود كه احدی را جرات مخالفت با آنان نبود. انگلستان شكست ناپذیر تلقی می‌شد و پنجه در افكندن با او باعث نابودی می‌گشت. ولی مصدق این مجسمه هیولایی را كه در ذهن عده ای جنبه نیمه خدایی داشت شكست و چنان جان تازه ای به مردم داد كه نه تنها مردم ایران، بلكه مردم اكثر ممالك خاورمیانه یكی پس از دیگری در برابر استعمار انگلستان و دست نشاندگان آنها قیام كردند و خورشید اقبال شیر پیر انگلستان در شرق غروب كرد.
دكتر مصدق نفت را ملی نمود و اولتیماتوم‌ها و كشتی‌های جنگی و محاصره نظامی‌انگلستان كوچكترین وحشتی در دل مردم ایجاد نكرد.
محاصره اقتصادی و قطع كمك‌های خارجی نیز نه تنها توانست مصدق را شكست دهد بلكه مصدق با اقتصاد بدون نفت برای اولین بار توانست بودجه ایران را متعادل كند و این خود یكی از افتخارات بزرگ حكومت اوست.
انگلستان و سایر دول استعماری پس از یاس از مبارزه اقتصادی، شاه و هیات حاكمه ایران را بر ضد مصدق برانگیخت ولی تلاش این عوامل شناخته شده استعمار نیز طی قیام ‌‌30 تیر و حوادث ‌‌9 اسفند و ‌‌28 مرداد مفتضحانه شكست خورد.
كودتای ‌‌21 میلیون دلاری
منافع سرشار نفت در دل صاحبان كمپانی‌های نفتی كه در اداره حكومت انگلستان و آمریكا نفوذ داشتند وسوسه می‌كرد به خصوص كه موقعیت سوق الجیشی ایران نیز برای سیاست آمریكا اهمیت فوق العاده ای داشت و سیاست غیرمتعهد مصدق برای آنان ناگوار بود. سرانجام دولت آمریكا نیز به كمك انگلستان وارد معركه شد و پس از یك سلسله توطئه چینی اداره جاسوسی آمریكا، اشرف خواهر شاه، جنرال شوارتذكف و هندرسن سفیر آمریكا در ایران كودتای ‌‌28 مرداد با صرف ‌‌21 میلیون دلار عملی شد. دكتر مصدق و یاران با وفای وی به زندان افتادند. آزادی مردم سلب شد و به جای آن حكومت نظامی‌و دیكتاتوری مردم آزاده را تحت فشار گذاشت. آزادیخواهان و وطن پرستان در مخوف ترین شكنجه گاه‌ها زجر می‌دیدند و به دورترین و بد آب و هواترین نقاط تبعید می‌شدند.
راه مصدق و نهضت مقاومت ملی
روزنامه‌ها همه توقیف شدند و مدیران آنها به زندان افتادند و فقط ورق پاره‌های كثیف مزدوران هیات حاكمه انتشار می‌یافت ولی مردم نیز ساكت ننشستند. مردمی‌كه برای حفظ حكومت ملی خود سی تیر به پا كرده بودند، مردمی‌كه افتخار ملی شدن نفت و پیروزی بر امیراطوری انگلستان نصیبشان شده بود، مردمی‌كه برای اولین بار پس از مدت‌های دراز بر پای خود ایستاده لذت آزادی و استقلال را درك كرده بودند، مردمی‌كه پس از قرن‌ها اسارت و ذلت كسب شرافت و حیثیت كرده بودند، حاضر نبودند كه این آسانی دوباره تن به ذلت داده زیر بار بیگانگان روند. نهضت مقاومت ملی ایران از احزاب و نیروهای ملی تشكیل شد و مسئولیت مبارزه بر علیه كودتاچیان ملی تشكیل شد و مسئولیت مبارزه بر علیه كودتاچیان بر عهده اش واگذار شد. «راه مصدق» ارگان نهضت مرتبا پخش می‌شد و اگرچه هر چند روزی دولت چایخانه ای از نهضت می‌گرفت ولی انتشار راه مصدق قطع نمی‌شد. علاوه بر تظاهرات موضعی كوچك و پراكنده اولین تظاهرات یكپارچه مردم در روز ‌‌16 مهرماه یعنی تقریبا یك ماه و نیم بعد از كودتا به رهبری نهضت مقاومت ملی انجام شد. دانشگاه و بازار به طرفداری از مصدق اعتصاب كردند و تظاهرات پرشوری به وقوع پیوست و مخالفت و مبارزه مردم علیه دستگاه به گوش همه رسید. اگرچه دولت از یكپارچگی و جسارت مردم به وحشت افتاده عده زیادی را گرفت و سران بازار را دستگیر كرد ولی این فشارها در مردم اثری ننمود.
دادگاه «حكیم فرموده»
ماه بعد - ‌‌17 آبان - اولین روز محاكمه دكتر مصدق بود. محاكمه ای كه عده ای عمال چشم و گوش بسته و دل سیاه آن را اداره می‌كردند و اعضای آن بختیارها و آزموده‌ها بودند. محاكمه ای كه به قول خود مصدق «قاضی و دادستان و مدعی همه شخص شاه بودند» جوش و خروش مردم به شدت درجه رسید و به عنوان اعتراض به دادگاه قلابی بلخ تظاهرات ‌‌21 آبان به رهبری نهضت مقاومت ملی در سراسر كشور به وقوع پیوست. ده‌ها هزار مردم در این تظاهرات شركت كردند و مخصوصا دانشجویان و بازاریان پیشقدمان آن به شمار می‌رفتند. دولت كودتا سخت به تلاش افتاد و فشار خود را به منتها درجه رسانید. طاق بازار را بر سر بازاریان مبارز و وطنخواه خراب كرد و دكان‌های رهبران فداكار بازار را به وسیله گماشتگان خود غارت نمود و هزارها مردم مبارز را گرفتار غل و زنجیر كرد. زندان‌ها پر شد حتی سربازخانه‌ها را نیز زندان كردند و هر روز صدها نفر را به بنادر جنوب می‌فرستادند. مرحوم حاج حسن شمشیری بین تبعیدشدگان به جزیره خارك بود. دستگیرشدگان به شدیدترین و دردناك ترین وجه شكنجه می‌شدند كه قلم از شرح آن شرم دارد ... چه ستم‌ها كه نكردند و چه جنایت‌ها كه مرتكب نشدند ... این لكه‌های ننگ و وحشیگری چقدر بر صفحات تاریخ ایران غم انگیز و شرم آور است ... فقط فداكاری و بلندنظری مردم ایران كه در مقابل این همه وحشیگری و زجر و شكنجه مقاومت كرده دست از مبارزه بر نمی‌داشتند و خون شهدایی كه مرگ شرافت آمیز را بر زندگی ذلت بار ترجیح داده جان سپردند شاید این لكه‌های ننگ را از تاریخ ایران بشوید.
برای بازگشت به دوران سیاه گذشته دولت كودتا درصدد برآمد كه آثار حكومت مصدق را به كلی محو كند و مخصوصا روحیه و اراده مردم را بكشد. از این رو قانون ملی شدن صنعت نفت را «كان لم یكن» تلقی كردند و كارتل بین المللی نفت برای بلع منافع نفت ایران دست به كار شد. دكتر امینی وزیر دارایی حكومت كودتا مامور و مسئول قرارداد كذایی كنسرسیوم شد. برای تسریع در كار نفت درصدد افتتاح فوری لانه جاسوسی انگلستان كه در زمان مصدق بسته شده بود، برآمدند. در تاریخ ‌‌16 آبان سران حكومت كودتا و دولت انگلستان برای تجدید روابط مخفیانه شروع به مذاكره كردند و زاهدی در تاریخ ‌‌14 آذر تجدید رابطه با انگلستان را اعلام كرد و قرار بود كه "دنیس رایت" كاردار سفارت انگلستان چند روز بعد به ایران بیاید.
اعمال خائنانه دولت كودتا هر روز بر بغض و كینه مردم می‌افزود و بر آتش خشم و غضب آنان دامن می‌زد. از روز ‌‌14 آذر تظاهراتی كه در گوشه و كنار به وقوع می‌پیوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عده ای دستگیر شدند. روز ‌‌15 آذر مجددا تظاهرات بی سابقه ای در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشكده‌های پزشكی، حقوق و علوم، داندنپزشكی، تظاهرات موضعی بود و جلوی هر دانشكده مستقلا انجام می‌گرفت و سرانجام با یورش سربازان خاتمه می‌یافت و عده ای دستگیر شدند. در بازار نیز همزمان با تظاهرات دانشجویان، مردم دست به اعتصاب زده شروع به تظاهرات كردند و عده ای به وسیله مامورین نظامی‌گرفتار شدند. در این تظاهرات مردم و دانشجویان ضمن پشتیبانی از راه مصدق برای دادگاه قلابی سلطنت آباد و افتتاح مجدد لانه جاسوسی انگلستان ابراز نفرت و انزجار می‌كردند.
دانشگاه سنگر تسخیرناپذیر
ضمنا در تاریخ ‌‌24 آبان اعلام شده بود كه نیكسون معاون رییس جمهور آمریكا از طرف آیزنهاور به ایران می‌آید. نیكسون به ایران می‌آمد تا نتایج «پیروزی سیاسی امیدبخشی كه در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است» (نقل از نطق آیزنهاور در كنگره آمریكا بعد از كودتای ‌‌28 مرداد) را بیند.
دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند كه هنگام ورود نیكسون، ضمن دمونستراسیون عظیمی، نفرت و انزجار خود را به دستگاه كودتا و طرفداری خود را از دكتر مصدق نشان دهند. تظاهرات بر علیه افتتاح مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاه «حكیم فرموده» همه جا به چشم می‌خورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نیكسون حتمی ‌می‌نمود.
ولی این تظاهرات برای دولتیان خیلی گران تمام می‌شد زیرا تار و پود وجود آنها بستگی به كمك سرشار آمریكا داشت. این بود كه دستگاه برای خفه كردن مردم و جلوگیری از تظاهرات از ارتكاب هیچ جنایتی ابا نداشت. روز ‌‌15 آذر یكی از دربانان دانشگاه شنیده بود كه تلفنی به یكی از افسران گارد دانشگاه دستور می‌رسد كه «باید دانشجویی را شقه كرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت كه عبرت همه شود و هنگام ورود نیكسون صداها خفه گردد و جنبنده ای نجبند ...».
دولت بغض و كینه شدیدی به دانشگاه داشت زیرا دانشجویان پرچمدار مبارزات ملی بوده و با فعالیت مداوم و موثر خود هیات حاكمه را به خطر نسبی و سقوط تهدید می‌كردند. دولت با خراب كردن سقف بازار و غارت اموال رهبران آن، بازاریان را كم و بیش مجبور به سكوت كرد ولی دانشگاه همچنان خاری در چشم دستگاه می‌خلید و دست از مبارزه برنمی‌داشت و دستگاه همچون درنده خونخواری به كمین نشسته دندان تیز كرده بود كه از دانشجویان مبارز دانشگاه انتقام بگیرد. انتقامی‌كه عبرت همگان گردد.
یورش به دانشگاه
این بود كه به خاطر انتقام از دانشجویان و بهانه تظاهرات بر علیه تجدید رابطه با انگلستان و برای جلوگیری از تظاهرات در مقابل نیكسون جنایت بزرگ هیات حاكمه ایران در صبح روز دوشنبه شانزده آذرماه ‌‌1332 در صحن مقدس دانشگاه به وقوع پیوست. صبح شانزدهم آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثه ای را پیش بینی می‌كردند. نقشه پلید هیات حاكمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامكان سعی می‌كردند كه به هیچ وجه بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند. از این رو دانشجویان با كمال خونسردی و احتیاط به كلاس‌ها رفتند و سربازان به راهنمایی عده ای كارآگاه به راه افتادند. ساعت اول بدون حادثه مهمی‌گذشت و چون بهانه ای به دست آنان نیامد به داخل دانشكده‌ها هجوم آوردند. از پزشكی، داروسازی، حقوق و علوم عده زیادی را دستگیر كردند. بین دستگیرشدگان چند استاد نیز دیده می‌شد كه به جای دانشجو مورد حمله قرار گرفته و پس از مضروب شدن به داخل كامیون كشیده شدند. همچنین بین زنگ اول و دوم هنگام تفریح سربازان به محوطه دانشكده فنی آمده چند نفری را به عناوین مختلف و بهانه‌های مجهول و مسخره گرفته، زدند و بردند. در تمام این جریانات دانشجویان سكوت و خونسردی خود را حفظ كرده با موقع شناسی واقع بینانه ای از دادن هر گونه بهانه ای خودداری می‌كردند. ولی زدن و گرفتن دانشجویان اشتهای خونخوار دستگاه را اقناع نمی‌كرد. آنها نقشه كشتن و «شقه كردن» دانشجویان را كشیده بودند و این دستور از مقامات بالاتری به آنها داده شده بود. سركردگان اجرای این دستور و كشتار ناجوانمردانه عده ای از گروهبانان و سربازان «دسته جانباز» بودند كه اختصاصا برای اجرای آن ماموریت و استثنائا آن روز به دانشگاه اعزام شده بودند. این سربازان كه به مسلسل‌های سب مجهز بودند بیشتر به جلادان قدیم شباهت داشتند. كشتار و حمله‌های اصلی توسط این سربازان انجام گرفت و سربازان عادی فقط دنباله رو و محافظ سربازان دسته «جانباز» بودند.
سه شنبه 30/4/1388 - 11:29
شهدا و دفاع مقدس

درد، پاداش خداست!
نیایشی دلربا از دكتر چمران

من اعتقاد دارم كه خدای بزرگ، انسان را به اندازه درد و رنجی كه در راه خدا تحمل كرده است پاداش می‏دهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است كه در این راه تحمل كرده است، و می‏بینیم كه مردان خدا بیش از هركس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده‏اند، علی بزرگ را بنگرید كه خدای درد است، كه گویی بندبند وجودش، با درد و رنج جوش خورده است، حسین را نظاره كنید كه در دریایی از درد و شكنجه فرو رفت، كه نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب كبری را ببینید، كه با درد و رنج انس گرفته است.
درد، دل آدمی را بیدار می‏كند، روح را صفا می‏دهد، غرور و خودخواهی را نابود می‏كند، نخوت و فراموشی را از بین می‏برد، انسان را متوجه وجود خود می‏كند.
انسان گاه‏گاهی خود را فراموش می‏كند، فراموش می‏كند كه بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان، كه در مقابل عالم و زمان، كوچك و ناچیز و آسیب‏پذیر است، فراموش می‏كند كه همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی‏پاید، فراموش می‏كند كه جسم مادی او نمی‏تواند با روح او هم‏پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و قدرت می‏كند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی‏خبر از حقیقت تلخ و واقعیت‏های عینی وجود، به پیش می‏تازد و از هیچ ظلم و ستمی روگردان نمی‏شود. اما درد آدمی را به خود می‏آورد، حقیقت وجود او را به آدمی می‏فهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درك می‏كند، و دست از غرور كبریایی برمی‏دارد، و معنی خودخواهی و مصلحت‏طلبی و غرور را می‏‏فهمد و آن را توجیه می‏كند.
خدایا! تو را شكر می‏كنم كه با فقر آشنایم كردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درك كنم.
خدایا! تو را شكر می‏كنم كه باران تهمت ودروغ و ناسزا را علیه من سرازیر كردی، تا در میان توفان‏های وحشتناك ظلم و جهل و تهمت غوطه‏ور شوم، و ناله حق‏طلبانه من در برابر غرش تندرهای دشمنان و بدخواهان محو و نابود گردد، و در دامان عمیق و پرشكوه درد، سر به گریبان فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علی را تا اعماق روحم احساس كنم، علی بزرگ، علی نمونه، علی مظهر اسلام و عنایت و عبادت و محبت و ایمان و عشق و تكامل، كه با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خیره‏كننده‏اش، بیش از هر كس مورد تهمت و دروغ و ناسزا قرار گرفت، و بیش از هزاروچهارصد سال تاریخ، و هزارها عبرت روزگار، هنوز هم هجوم تبلیغات شوم طاغوتیان در اذهان اكثریت مسلمانان باقی نمانده است و شخصیت بی‏همتای این نمونه روزگار برای میلیون‏ها بشر ناشناخته مانده است.
خدایا! تو را شكر می‏كنم كه مرا با درد آشنا كردی تا درد دردمندان را لمس كنم، و به ارزش كیمیایی درد پی ببرم، و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواسته‏های نفسانی خود را زیر كوه غم و درد بكوبم، و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس كشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس كنم.
خدایا! تو را شكر می‏كنم كه تو مرا در آتش عشق گداختی، و همه موجودات و «خواستنی»ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بی‏مقدار كردی، تا از كنار هر حادثه وحشتناك به سادگی و آرامی بگذرم. دردها، تهمت‏ها، ظلم‏ها، فشارها، و شكنجه ‏ها را با سهولت تحمل كنم.
خدایا! تو را شكر می‏كنم كه لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی، تا گاه‏گاهی از دنیای ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبینم و جز «بقا»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت از «ملكوت اعلی» برای من شكنجه‏ای آسمانی باشد كه دیگر به چیزی دل نبندم و چیزی دلم را نرباید.
خدایا! اكنون احساس می‏كنم كه در دریایی از درد غوطه می‏خورم، در دنیایی از غم و حسرت غرق شده‏ام، به حدی كه اگر آسمان‏ها و زمین را و همه ثروت وجود را به من ارزانی داری به سهولت رد می‏كنم، و اگر همه عالم را علیه من آتش كنی، و آسمانی از عذاب بر سرم بریزی و زیر كوه‏های غم و درد مرا شكنجه كنی، حتی آخ نگویم، كوچكترین گله‏ای نكنم، كمترین ناراحتی به خود راه ندهم، فقط به شرط آنكه ذكر خود را، و یاد خود را و زیبایی خود را از من نگیری، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاری، به شرط آنكه بدانم این بلا از محبوب به من رسیده است تا احساس لذت كنم، و همه دردها و شكنجه‏ها را به جان و دل بخرم، و اثبات كنم كه عزت و ذلت دنیا برای من یكسان است، لذت و درد دنیا مرا تكان نمی‏دهد و شكست و پیروزی مادی در من تأثیری ندارد.
خوش نداشتم و ندارم، كه دوستانم و بزرگان به خاطر دوستی و محبت از من دفاع كنند، و مرا از میان توفان بلای حوادث نجات دهند، خوش نداشتم كه رحمت و شفقت دوستان و مخلصین را برانگیزم، و از قدرت معنوی و مادی آنان در راه هدف مقدس خویش استفاده كنم.
اما همیشه می‏خواستم كه شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه‏ای از مبارزه و كلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم؛ می‏خواستم همیشه مظهر فداكاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بكشم. می‏خواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سوی كسی دراز نكنم، می‏خواستم فریاد شوم و زمین و آسمان را با فداكاری و ایمان و پایداری خود بلرزانم، می‏خواستم میزان حق و باطل باشم، و دروغ‏گویان و مصلحت‏طلبان و غرض‏ورزان را رسوا كنم، می‏خواستم آن‏چنان نمونه‏ای در برابر مردم بوجود آورم كه هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، و طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم باشد، و هر كس در معركه سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار نگیرد و راه فرار برای كسی نماند.
اما همیشه آرزو داشتم اگر دوستانم می‏خواهند از من دفاع كنند، به خاطر حق دفاع كنند، نه به خاطر محبت و دوستی، اگر به هدف من علاقمندند، به خاطر طرفداری از حق باشد، نه رحم و شفقت به دوستی دل‏سوخته و رنج‏دیده كه احیاناً كسب قلب او ثواب داشته باشد.
خدایا! هدایتم كن! زیرا می‏دانم كه گمراهی چه بلای خطرناكی است.
خدایا! هدایتم كن! زیرا می‏دانم كه گمراهی چه بلای خطرناكی است.
خدایا! هدایتم كن! كه ظلم نكنم، زیرا می‏دانم كه ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا! نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم كثیفی است.
خدایا! محتاجم مكن كه تهمت به كسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه‏ای است.
خدایا! ارشادم كن كه بی‏انصافی نكنم، زیرا كسی كه انصاف ندارد شرف ندارد.
خدایا! راهنمایم باش تا حق كسی را ضایع نكنم، كه بی‏احترامی به یك انسان، همانا كفر خدای بزرگ است.
خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده كنم.
خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏گرساز، تا فریب زرق و برق عالم خاكی، مرا از یاد تو دور نكند.
خدایا! من كوچكم، ضعیفم، ناچیزم، پركاهی در مقابل توفان‏ها هستم، به من دیده‏ای عبرت‏بین ده، تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح كنم.
خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند می‏دهم كه مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهی.
خدایا! می‏خواهم فقیری بی‏‏نیاز باشم، كه جاذبه‏های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای كشمكش‏های پوچ مدفون نشوم.
خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد می‏سوزد، قلبم می‏جوشد، احساسم شعله می‏كشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه می‏زند، تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.
خسته‌‏ام، پیر شده‏ام، دل‏شكسته‏ام، ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم، احساس می‏كنم كه این دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع می‏كنم، و می‏خواهم فقط با خدای خود تنها باشم.
خدایا! به سوی تو می‏آیم، از عالم و عالمیان می‏گریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكنی ده.

سه شنبه 30/4/1388 - 11:28
شهدا و دفاع مقدس

چند یادداشت‏ از دکتر چمران در امریكا
خستگى براى من بى‏معنى شده است، بى‏خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى كوهى استوار شده‏ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‏كننده نیست. هر كجا كه برسد مى‏خوابم، هر وقت كه اقتضا كند مى‏خیزم، هرچه پیش آید مى‏خورم، چه ساعت‏هاى دراز كه بر سر تپه‏ هاى اطراف «بركلى» بر خاك خفته‏ام و چه نیمه‏هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‏ها و جاده‏هاى متروك قدم زده‏ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به‏سر آورده‏ام
اوایل تابستان 1959
من تصمیم دارم كه از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یكسره تسلیم خدا كنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.
من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كرده‏ام. من آدم خوبى بوده‏ام، باید تصمیم بگیرم كه مِن‏بعد نیز خود را عوض كنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مى‏كند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى‏سوزاند.
اوایل بهار 1960
نزدیك به یك سال مى‏گذرد كه در آتشى سوزان مى‏سوزم. كم‏تر شبى به‏یاد دارم كه بدون آب دیده به‏خواب رفته باشم و آه‏هاى آتشین قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!
خدایا نمى‏دانم تا كى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده‏اى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى‏دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مى‏كنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مى‏خواهم و به سوى تو مى‏آیم. خدایا تو كمكم كن.
امروز 19 رمضان یعنى روزى است كه پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مى‏خورد. روزى است كه مرا به یاد آن فداكارى‏ها، عظمت‏ها و بزرگوارى‏هاى او مى‏اندازد. از او خالصانه طلب همت مى‏كنم، عاشقانه اشك، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مى‏نمایم. به كوهساران پناه مى‏برم تا در... تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرن‏ها سال با او راز و نیاز كنم و عقده‏هاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمى‏دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى‏كند. مردم را مى‏بینم كه به هر سو مى‏دوند، كار مى‏كنند، زحمت مى‏كشند تا به نقطه‏اى برسند كه به آن چشم دوخته‏اند.
ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى‏روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى‏دوم و كار مى‏كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مى‏كنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمى‏كند فقط به‏عنوان وظیفه قدم به پیش مى‏گذارم و در كشمكش حیات شركت مى‏كنم و در این راه، انتظار نتیجه‏اى ندارم!
خستگى براى من بى‏معنى شده است، بى‏خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى كوهى استوار شده‏ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‏كننده نیست. هر كجا كه برسد مى‏خوابم، هر وقت كه اقتضا كند مى‏خیزم، هرچه پیش آید مى‏خورم، چه ساعت‏هاى دراز كه بر سر تپه‏هاى اطراف »بركلى«(1) بر خاك خفته‏ام و چه نیمه‏هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‏ها و جاده‏هاى متروك قدم زده‏ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به‏سر آورده‏ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‏ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده‏ها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است كه »من« را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به‏نام آن مى‏شناسند؟...
در وجود خود مى‏نگرم، در اطراف جست‏وجو مى‏كنم تا نقطه‏اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در این میان جز قلب سوزان نمى‏یابم كه شعله‏هاى آتش از آن زبانه مى‏كشد و گاهى وجودم را روشن مى‏كند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مى‏شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‏بینم. همه چیز را با آن مى‏سنجم. دنیا را از دریچه آن مى‏بینم. رنگ‏ها عوض مى‏شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى‏گیرند.
10 مى 1960
هیچ نمى‏دانستم كه در دنیا آتشى سوزان‏تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اى‏كاش فقط سوزش آتش بود.
اى‏كاش مرا مى‏سوزاندند، استخوان‏هایم را خرد مى‏كردند و خاكسترم را به باد مى‏سپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دل‏سوخته اثرى باقى نمى‏گذاردند.
29 مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایده‏آل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاك مى‏افتم، تو را سجده مى‏كنم، مى‏پرستم، سپاس مى‏گویم، ستایش مى‏كنم كه فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس كه اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مى‏پرستم. به آن‏ها عشق مى‏ورزم و تو را فراموش مى‏كنم! اگرچه نمى‏توانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یك زیبایى یا یك تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شده‏ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده‏ام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مكن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا كن تا هر چه بیش‏تر به تو نزدیك شوم و در راه درازى كه به‏سوى بوستان بى‏انتها و ابدى تو دارم، این سبزه‏ها و خزه‏هاى ناچیز نظر مرا جلب نكند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى كوچكى خوشحال مى‏شوم كه ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مى‏برم كه بى‏اساسند. این خوشحالى‏ها و ناراحتى‏ها دلیل كم‏ظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم... كمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم كرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحله‏اى كه هستم احساس مى‏كنم كه تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مى‏دهى، آیات مقدس خود را به من مى‏نمایى و مرا عبرت مى‏دهى! چه‏بسا كه در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا كمك كردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امكان دادى و چه بسا مواقع كه به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم كردى و به من نمودى كه اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مى‏كنیم، پایین و بالا مى‏رویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
18 اكتبر 1960
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و هم‏دم همیشگى من باش. بیا كه مصاحبت تو براى من كافى است. بیا كه مى‏سوزم، بیا كه بغض حلقومم را مى‏فشرد، بیا كه اشك تقدیمت كنم، بیا كه قلب خود را در پایت مى‏افكنم.
اى غم، بیا كه دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شكسته و كاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره‏هاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم كن، بیا كه به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگى‏ام بیش‏تر از هر كس مصاحبم بوده‏اى، بیش‏تر از هر كس با تو سخن گفته‏ام و تو بیش از هر كس به من پاسخ مثبت داده‏اى. اكنون بیا كه مى‏خواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا كه دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا كه تو مرا مى‏خواهى و من تو را مى‏طلبم، بیا كه كشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا كه دل من همچون آسمان به ابدیت و بى‏نهایت اتصال دارد و تو مى‏توانى به آزادى در آن پرواز كنى.
12 مى 1961
خدایا خسته و وامانده‏ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله‏ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت‏بار است؛ مى‏خواهم از همه فرار كنم، مى‏خواهم به كُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده‏ام.
خدایا به‏سوى تو مى‏آیم و از تو كمك مى‏خواهم، جز تو دادرسى و پناه‏گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشك دیدگان خود را به تو تسلیم مى‏كنم.
خدایا كمكم كن، ماه‏هاست كه كم‏تر به سوى تو آمده‏ام، بیش‏تر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم كن. از علم و دانش، كار و كوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده‏ام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشك بریزم، فقط ناله كنم و فشارها و عقده‏هاى درونى‏ام را خالى كنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا كه دلم به‏خاطرت مى‏تپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى‏فهمم. چیزهایى كه براى دیگران لذت‏بخش است، مرا خسته مى‏كند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى‏كه دیگران به‏دنبال آن مى‏دوند، من از آن مى‏گریزم، فقط یك فرشته آسمانى است كه همیشه بر قلب و جان من سایه مى‏افكند. هیچ‏گاه مرا خسته نمى‏كند. فقط یك دوست قدیمى است كه از اول عمر با او آشنا شده‏ام و هنوز از مجالست )با( او لذت مى‏برم.
فقط یك شربت شیرین، یك نورفروزنده و یك نغمه دلنواز وجود دارد كه براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
1 سپتامبر 1961
من مسئولیت تام دارم كه در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتى‏ها را تحمل كنم، رنج‏ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن كنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب كنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفته‏ام و تنها تویى كه ناظر اعمال منى و فقط تویى كه به او پناه مى‏جویم و تقاضاى كمك مى‏كنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ‏دلانى كه علم را بهانه كرده و به دیگران فخر مى‏فروشند ثابت كنم كه خاك پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره‏دلانِ مغرور و متكبر را به زانو درآورم، آن‏گاه خود خاضع‏ترین و افتاده‏ترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، این‏ها كه از تو مى‏خواهم چیزهائیست كه فقط مى‏خواهم در راه تو به‏كار اندازم و تو خوب مى‏دانى كه استعداد آن را داشته‏ام. از تو مى‏خواهم مرا توفیق دهى كه كارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافكنده نشوم.
من باید بیش‏تر كار كنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیش‏تر متمركز كنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مى‏خواهم كه مرا بیش‏تر كمك كنى.
تو اى خداى من، مى‏دانى كه جز راه تو و كمال و جمال تو آرزویى ندارم، آن‏چه مى‏خواهم آن چیزى است كه تو دستور داده‏اى و مى‏دانى كه‏عزت و ذلت به دست توست و مى‏دانم كه بى‏تو هیچ‏ام و خالصانه از تو تقاضاى كمك و دستگیرى دارم.
10 مى 1965
خدایا به‏تو پناه مى‏برم.
خدایا به‏سوى تو مى‏آیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مى‏سوزم.
خدایا قلبم در حال تركیدن است.
خدایا رنج مى‏برم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شده‏ام.
خدایا عشق حتى عشق محبوب‏ترین كسانم مكدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و كدر شده است، به‏تو پناه مى‏برم و دست یارى به‏سوى تو دراز مى‏كنم، تو كمكم كن، نجاتم ده، تسكینم بخش، به‏قلب دردمندم آرامش ده، جز تو كسى را ندارم و راستى جز تو كسى را ندارم. نمى‏توانم )به( هیچ‏كس اطمینان كنم، نمى‏توانم به امّید هیچ‏كس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مى‏برم.
خسته‏ام، كوفته‏ام، پژمرده و دل‏مرده‏ام. با آن‏كه همه مرا خوشبخت تصور مى‏كنند. با آن كه به‏سوى مهم‏ترین مأموریت‏ها مى‏روم. با این‏كه باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مى‏فشرد حتى نمى‏توانم گریه كنم، آه بكشم. نزدیك است خفه شوم.
خدایا به‏تو پناه مى‏برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى كه در چنین شرایطى مى‏توانى كمكم كنى، من به‏سوى تو مى‏آیم. من به كمك تو محتاجم و هیچ‏كس جز تو قادر نیست كه گره مرا بگشاید.

سه شنبه 30/4/1388 - 11:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته