• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4962روز قبل
سياست

 

کاریکاتور سیاسی جنگ لفظی بین کودک اسرائیلی و فلسطینی برنده جایزه بهترین کاریکاتور در امریکا

کودک اسرائیلی : پدر من به من گفته شما شرور، تروریست و حیوان صفت هستید.

کودک فلسطینی : ولی پدر من چیزی بهم نگفته. آخه پدر تو اون رو کشته.

يکشنبه 31/5/1389 - 0:2
محبت و عاطفه
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داری
وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی
وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه
وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه
کلبه ساخته
وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی
عکسش بهت
لبخند میزنه
وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش
اونها رو می لرزوند
شنبه 30/5/1389 - 23:49
محبت و عاطفه

در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هایش را به آدمی بخشید و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنیا تنها یک کلمه را برگزیده ام و همه جمله هایم را با همان یک کلمه می سازم.با همان یک کلمه حرف می زنم،شعر می گویم و می نویسم.آن یک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتیاجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هیچ قیدی هم ندارد.آن یک کلمه خودش همه چیز است.

و من با همان یک کلمه است که می بینم و راه می روم و نفس می کشم.با همان یک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن یک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غریب و تنها.این کلمه همه دارایی من است و اگر روزی شیطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقیر می شوم که خواهم مُرد.
من با همین کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهایشان را برای من تکان می دهند.این کلمه را به گنجشک ها که می گویم،در آسمان حیاطمان جشن می گیرندو با هم ترانه می خوانند.به نسیم می گویم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و میگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گویم،چنان خوشحال می شوند که یک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
این کلمه،این کلمه عزیز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چیز است. اما به آدم ها که می گویم ...
بگذریم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نیستم.من توی این شهر غریبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.
                                                                                                        عرفان نظر اهاری

شنبه 30/5/1389 - 0:20
دانستنی های علمی
این تقویم قشنگ رو تقدیم شما میکنم: 

تقویم ماه رمضان:

1-روز اول :امروز اولین روز ماه رمضان  است به خودت ،فرشته ها وخدا سلام کن ومنتظر شنیدن جواب سلامت بمان.

2-روز دوم:حالا که برای سحری بیدار  شده ای چند دقیقه به آسمان نگاه کن !

3-روز سوم:اسم فیلمی است که در سینما دیده ای و خیلی خوشت آمد،برای آدمهای فیلم دعا کن.

4-روز چهارم:چهار چیز از خدا بخواه،وسیع بودن ،سخت بودن ،صبور بودن وسلامتی،یک فاتحه برای سهراب بخوان.

5-روز پنجم: با خودت حرف بزن،قبل افطار کمی با خودت خلوت کن.

6-روز ششم :به دوستی که از ماه رمضان پارسال ندیده ای تلفن بزن.

7-روز هفتم:هفت مرتبه بگو یا کریم.

8-روز هشتم :سعی کن پختن آش رشته را تجربه کنی اگر نشدشله زرد یا فرنی بپز،همسایه بغلی را فراموش نکن.

9-روز نهم :اینقدر در طول روز به خودت یادآوری نکن که گرسنه ای اما یادت باشد که روزه ای و  یاد گرسنگان باش.

10-روز دهم:فیلم روز دهم را که یادت هست هرچنداز آن خوشت نمی آمد اما باز هم سر سفره افطار برای همه ی عوامل فیلم دعا کن .

11-روز یازدهم:خوب بودن را از خدا بخواه.

12-روز دوازدهم:یک کار تازه بکن از آن کارهایی که قبلا انجام نداده ای.

13-روز سیزدهم:یک حرف درگوشی به خدا بگو. خجالت نکش او دوست تواست.

14-روز چهاردهم :به نیت چهارده معصوم صلوات بفرست.

15- روز پانزدهم: نامه ای به خدا بنویس و هر چه میخواهد دل تنگت بگو.

16-روز شانزدهم:روی یکی از آیه های قرآن به دقت فکر کن.

17-روز هفدهم:به ربنای استاد شجریان خوب گوش کن .

18-روز هجدهم:بعد از سحر نخواب وطلوع خورشید را تماشا کن.

19-روز نوزدهم  :شب قدر است سکوت کن وبه دعای جوشن گوش بده.

20-روز بیستم:کمی نهج البلاغه بخوان.

21-روز بیست ویکم:سکوت.

22-روز بیست ودوم:باز هم نهج ابلاغه بخوان و فکر کن.

23-روز بیست وسوم:سکوت.

24-روز بیست وچهارم:به نیت پدر بزرگها ،مادر بزرگ ها و همه آنهایی که در جمع ما نیستند فاتحه بخوان.

25-روز بیست وپنجم:خدا را به نام کوچکش صدا بزن همان نامی که خیلی دوستش داری.

26-روز بیست وششم:یک ساعت کمتر از شب قبل بخواب.

27-روز بیست وهفتم :از خودت بپرس آخرین بار که به خودت کمک کردی کی بود.

28-روز بیست وهشتم:دوستت را افطار دعوت کن.

29-روز بیست ونهم :به فرشته ها خسته نباشید بگو وبه خودت تبریک.

                                                                 

چهارشنبه 27/5/1389 - 12:48
محبت و عاطفه
من اکنون احساس می کنم

 

بر تل خاکستری از همه ی آتش ها و امید ها و خواستن ها یم

تنها مانده ام.

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم.

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی؟

امروز به خودم گفتم:

من احساس می کنم

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین.

 

                                                               علی شریعتی

چهارشنبه 27/5/1389 - 12:2
خواستگاری و نامزدی

 

 


هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟


یک فریب ساده و کوچک


آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را


جز برای او و جز با اونمی خواهی.


به گمانم زندگی باید همین باشد.


اخوان ثالث
جمعه 22/5/1389 - 19:29
ادبی هنری
من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

جمعه 22/5/1389 - 18:26
آلبوم تصاویر

جمعه 22/5/1389 - 17:55
محبت و عاطفه

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.
در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد کسی گم می شد.
قطار می گذشت و سبک می شد.
قطاری که به مقصد خدا می رفت عاقبت به ایستگاه بهشت رسید.
پیامبر گفت:اینجا بهشت است،و من شادمانه بیرون پریدم.
اما ...تو پیاده نشدی و من نفهمیدم....!!
قطار رفت و دور شد و من از فرشته ای پرسیدم مگر اینجا آخرش نیست؟
و او گفت:این قطار به سوی خدا می رود.
و خدا به آنان می گوید:
"درود بر شما،راز من همین است."
آنان که مرا می خواهند در ایستگاه بهشت پیاده نمی شوند.
و من آرام زیر لب گفتم:
"عجب فااااصله ای"

 

 

 

جمعه 22/5/1389 - 12:52
طنز و سرگرمی

جمعه 22/5/1389 - 12:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته