بحثي كه در ضمن بخش قبل داشتيم ، يك بحث فلسفي ويك تحليل عقلي در باره شرور بود ولي در اين بخش ، مسأله را با ديدي ديگر موردبررسي قرار ميدهيم .
معمولا كساني كه درباره شرورجهان به چشم خرده گيري مينگرند ، حساب نميكنند كه اگر جهان ، خالي از اين شرورگردد به چه صورت در خواهد آمد . آنان فقط بطور بسيط و مجمل ميگويند كاش جهان پراز لذت و كاميابي بود و كاش هر كسي به آرزوهاي خود ميرسيد و هيچ رنج و ناكامييوجود نميداشت . منسوب به خيام است :
گر بر فلكم دست بدي چون يزدان برداشتميمن اين فلك را زميان
از نو فلكي چنان همي ساختمي كازاده به كام دل رسيدي آسان
اكنون ببينيم ساختن جهاني بهتراز جهان فعلي كه شاعر آرزوي آن را داشته است چگونه ممكن است؟ وقتي ميخواهيم برايبنا نهادن " جهان " دست به كار شويم ، " فلك را سقف بشكافيم وطرحي نو دراندازيم " حتما بايد از انديشههاي محدود و فكرهاي كودكانهاي كهلايق زندگي محدود يك فرد انسان است صرف نظر كنيم و به طرحي وسيع و بزرگ بينديشيم .گمان نميكنم اين مهندسي ، كار آساني باشد و شايد نتوانيم تصميم بگيريم.
در هر حال بهتر اين است كه نخست، وضع موجود را بررسي كنيم و آن را نيكتر بشناسيم، آنگاه به دنبال " طرحيبهتر " فكر خود را خسته كنيم . شايد هم در يك بررسي جدي همين وضع كنوني رابپسنديم . براي مطالعه جهان حاضر لازم است پديدههاي بلا و مصيبت را از دو نظرمورد بحث قرار دهيم:
1. شرور در نظام كل جهان چه موقعيتيدارند ؟
2. ارزش شرور از نظر خود آنها چيست؟
در قسمت اول ، بحث اين است كه آيا در نظام كل جهان، شرور ، قابل حذف اند ؟ و به عبارت ديگر آيا جهان ، منهاي شرور ممكن است ؟ ياآنكه بر خلاف آنچه كه در نظر بدوي تصور ميشود ، حذف آنها از جهان ، يعني جهانمنهاي شرور ، غيرممكن است و نبودن مصائب مساوي است با نابودي جهان ، و به عبارتديگر ، شرور جهان از خيرات آن ، تفكيك ناپذيرند .
در قسمت دوم، بحث اين است كهآيا مصائب فقط زيانمنداند؟ و به اصطلاح داراي ارزش منفي هستند؟ يا فوائد و آثارمثبت هم دارند و بلكه آثار منفي آنها در جنب آثار مفيد و مثبتشان صفر است.
اصل تفكيك
از آنچه در بحث " تبعيض" و در بحث " شر ، امري نسبي است " گفتهشد تا حد زيادي روشن گشتكه شرور ، غير قابل تفكيك از خيراتاند ، زيرا شروري كه از نوع فقدانات و اعدامند، به عبارت ديگر خلاهايي از قبيل جهل و عجز و فقر كه در نظام آفرينش وجود دارد ،تا آنجا كه به نظام تكوين ارتباط دارد ، از قبيل عدم قابليت ظرفيتها و نقصانامكانات است ، يعني در نظام تكوين براي هر موجودي هر درجه از نقص هست ، به علتنقصان قابليت قابل است نه به علت امساك فيض تا ظلم يا تبعيض تلقي شود . آنچه ازاين امور به عدم قابليت ظرفها و نقصان امكانات مربوط نيست همانهاست كه در حوزهاختيار و مسؤوليت و اراده بشر است و بشر به حكم اينكه موجودي مختار و آزاد ومسؤول ساختن خويش و جامعه خويش است بايد آنها را بسازد و خلاها را پر كند و ايناست يكي از جهات خليفة اللهي انسان . اينكه انسان اينچنين آفريده شده و چنينمسؤوليتي دارد جزئي از طرح نظام احسن است ، و اما شروري كه وجودي هستند و در وجودفي نفسه خود خيراند و در وجود لغيره شر، چنان كه گفته شد جنبهي شريت آنها به حكم اين كه نسبي و اضافي است و ازلوازم لاينفك وجود حقيقي آنها است, از جنبهي خيريت آنها تفكيك ناپذير است.
آنچه در اينجا لازم است بيفزاييم, مطلب ديگري است و آناصل همبستگي و «انداموارگي» اجزاء جهان است جهان يك واحد تجزيهناپذير است.
يكي از مسايل مهم در جهانبينيهاي فلسفي و علمي اين استكه جهان از لحاظ ارتباط و پيوستگي اجزاء چگونه است؟ آيا به صورت يك سلسله امورمتفرق و پراكنده است؟ آيا اگر قسمتي از جهان نميبود و يا به فرض بخشي از موجوداتجهان نيست و نابود شود ، از نظر ساير اجزاء جهان ، امري ممكن است ؟ يا اجزاء جهانهمه با يكديگر به نوعي وابسته و پيوستهاند ؟
در جلد پنجم " اصول فلسفه و روش رئاليسم "درباره اين مطلب بحث كردهايم . اينجا همين قدر ميگوييم كه از قديم ترين دورانتاريخ فلسفه ، اين مطلب مورد توجه بوده است . ارسطو طرفدار وحدت اندامواري عالماست . در جهان اسلام همواره اين اصل تأييد شده است . ميرفندرسكي ، حكيم و عارفمعروف عهد صفوي با زبان شعر چنين ميگويد :
حق، جانجهان استوجهانهمچوبدن اصنافملائك چو قواي اين تن
افلاك وعناصر و مواليد ، اعضاء توحيد همين است و دگرها همه فن
هگل ، فيلسوف مشهور آلمان ، در فلسفه خود اين اصل رامورد توجه قرار داده است . ماترياليسم ديالكتيك ماركس و انگلس كه سخت متأثر ازفلسفه و منطق هگل است ، اين اصل را به نام اصل " تأثير متقابل " پذيرفتهاست .
ما فعلا نميتوانيم به تفصيل وارد اين بحث شويم . البتههمه كساني كه از رابطه انداموارگي و همبستگي و پيوستگي اجزاء جهان سخن گفتهاند دريك سطح سخن نگفتهاند.
آنچه منظور ما از اين اصل است ، اين است كه جهان ، يكواحد تجزيه ناپذير است ، يعني رابطه اجزاء جهان به اين شكل نيست كه بتوان فرض كردكه قسمتهايي از آن قابل حذف و قسمتهايي قابل ابقاء باشد . حذف بعضي ، مستلزم بلكهعين حذف همه اجزاء است ، همچنانكه ابقاء بعضي ، عين ابقاء همه است.
عليهذا نه تنها عدمها از وجودها ، و وجودهاي اضافي ونسبي از وجودهاي حقيقي تفكيك ناپذيرند ، خود وجودهاي حقيقي نيز از يكديگر تفكيكناپذيرند . پس شرور ، علاوه بر دو جهت فوق الذكر و صرف نظر از آن دو جهت نيز ازخيرات
تفكيك ناپذيرند . به قول حافظ ، " چراغ مصطفوي " و" شرار بولهبي " با يكديگر توأمند. دراين چمن گل بي خار كس نچيد، آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبي است
و هم او به اصل تجزيه ناپذيرياجزاء جهان اشاره ميكند آنجا كه ميگويد :
در كارخانهي عشق از كفر ناگزيراست آتش كه را بسوزد گر بولهب نباشد
نظام كل
تا اينجا سخن از ارتباط وپيوستگي اشياء در وجود و هستي ، و تجزيهناپذيري جهان بود. صرف نظر از اين جهت ،مطلب ديگري را بايد در نظر گرفت ، و آن اينكه اشياء از نظر خوبي و بدي اگر تنها ومنفرد و مستقل از اشياء ديگر در نظر گرفته شوند يك حكم دارند و اگر جزء يك نظام وبه عنوان عضوي از اندام در نظر گرفته شوند حكم ديگري پيدا ميكنند كه احيانا ضدحكم اولي است . بديهي است كه همانطور كه اشياء منفرد واقعي اگر به صورت نظام فرضشوند ، وجود واقعي شان انفرادي است و وجود عضوي و اندامي و ارگانيك شان اعتبارياست ، اگر اشيائي كه واقعا و تكوينا جزء و عضو يك نظامند ، به صورت منفرد در نظرگرفته شوند ، وجود واقعي شان وجود عضوي و اندامي و ارگانيك است و وجود انفراديشان ، وجود اعتباري . اكنون ميگوييم:
اگر به طور منفرد از ما بپرسندكه آيا خط راست بهتر است يا خط كج ؟ ممكن است بگوييم خط راست بهتر از خط كج است .ولي اگر خط مورد سؤال ، جزئي از يك مجموعه باشد ، بايد در قضاوت خود ، توازنمجموعه را در نظر بگيريم . در يك مجموعه بطور مطلق نه خط مستقيم پسنديده است و نهخط منحني ، چنانكه در چهره ، خوب است " ابرو " منحني باشد و بيني كشيدهو مستقيم ، خوب است دندان سفيد باشد و مردمك چشم مشكي يا زاغ . درست گفته آنكه گفتهاست:
" ابروي كج ار راست بدي كج بودي " .
در يك مجموعه ، هر جزء ، موقعيتخاصي دارد كه بر حسب آن ، كيفيت خاصي برازنده اوست:
" از شير حمله خوشبود و از غزال رم "
در يك تابلوي نقاشي حتما بايدسايه روشنهاي گوناگون و رنگ آميزيهاي
مختلف وجود داشته باشد . دراينجا يكرنگ بودن و يكسان بودن صحيح نيست . اگر بنا شود تمام صفحه تابلو يكجور ويكنواخت باشد ديگر تابلويي وجود نخواهد داشت.
وقتي كه جهان را جمعا مورد نظرقرار دهيم ناچاريم بپذيريم كه در نظام كل و در توازن عمومي ، وجود پستيها وبلنديها ، فرازها و نشيبها ، همواريها و ناهمواريها ، تاريكيها و روشناييها ،رنجها و لذتها ، موفقيتها و ناكاميها همه و همه لازم است .
جهان چون چشم و خط و خال وابروست كه هر چيزش بجاي خويش نيكواست
اساسا اگر اختلاف و تفاوت وجودنداشته باشد ، از كثرت و تنوع خبري نخواهد بود و موجودات گوناگون وجود نخواهدداشت ، ديگر مجموعه و نظام مفهومي ندارد ( نه مجموعه زيبا و نه مجموعه زشت ) .اگر بنا بود در جهان ، تفاوت و اختلاف نباشد ، لازم بود از يك ماده ساده و بسيطيهمچون كربن مثلا ، سراسر هستي تشكيل شده باشد . شكوه و زيبايي جهان در تنوعپهناور و اختلافهاي رنگارنگ آن است . قرآن كريم ، وجود اختلافها را از آيات ونشانههاي قدرت حكيم و حاكم لا يزال ميشمرد ، اختلاف الوان ، اختلاف زبانها ،اختلاف شب و روز ، اختلاف انسانها و غيره .
زشتي ، نمايانگرزيبايي است
زشتيها نه تنها از اين نظرضروري ميباشند كه جزئي از مجموعه جهاناند و نظام كل به وجود آنها بستگي دارد ،بلكه از نظر نمايان ساختن و جلوه دادن به زيباييها نيز وجود آنها لازم است . اگرما بين زشتي و زيبايي ، مقارنه و مقابله برقرار نميشد ، نه زيبا ، زيبا بود و نهزشت ، زشت ، يعني اگر در جهان ، زشتي نبود زيبايي هم نبود ، اگر همه مردم دنيازيبا بودند ، هيچكس زيبا نبود ، همچنانكه اگر همه مردم زشت بودند هيچ كس زشت نبود. اگر همه مردم همچون يوسف صديق بودند ، زيبايي از بين ميرفت ، و اگر هم همه مردمدر قيافه " جاحظ " بودند زشتي در جهان نبود ، همچنانكه اگر همه مردمقدرتهاي قهرماني داشتند ، ديگر قهرماني وجود نداشت . اين ابراز احساسات وتحسينهايي كه قهرمانان دريافت ميكنند به خاطر اين است كه عده آنها محدود است .در حقيقت احساسها و ادراكهايي كه بشر از زيباييها دارد ، در شرايطي امكان وجوددارند كه در برابر زيبايي ، زشتي هم وجود داشته باشد . اينكه مردم به سوي زيباهاكشانيده ميشوند و مجذوب آنها ميگردند ، به عبارت ديگر اينكه تحرك و كششي به سويزيبايي پيدا ميشود به خاطر اين است كه زشتها را ميبينند و از آنان
روگردانميشوند ، همچنانكه اگر كوهستانها و سرزمينهاي مرتفع نبود سرزمين دشت نبود و آباز بالا به پايين سرازير نميشد .
در حقيقت ، جاذبه زيبارويان ازدافعه زشت رويان نيرو ميگيرد . جادوگري و افسونگري زيبايي از صدقه سر بيفروغيزشتي است . زشتها بزرگ ترين حق را بر گردن زيباها دارند . اگر زشتها نبودندزيباها جلوه و رونق نداشتند . اينان معنا و مفهوم خود را از آنان گرفته اند . اگرهمه يكسان بودند نه تحركي بود و نه كششي و نه جنبشي و نه عشقي و نه غزلي و نهدردي و نه آهي و نه سوزي و نه گدازي و نه گرمي و حرارتي .
اين يك پندار خام است كه گفتهميشود اگر در جهان همه چيز يكسان بود ، جهان بهتر بود . گمان ميكنند كه مقتضايعدل و حكمت اين است كه همه اشياء همسطح باشند ، و حال آنكه فقط در همسطح بودن استكه همه خوبيها و زيباييها و همه جوش و خروش ها و همه تحركها و جنبشها و نقل وانتقالها و سير و تكاملها نابود ميگردد . اگر كوه و دره ، همسطح بودند ديگر نهكوهي وجود داشت و نه درهاي . اگر نشيب نبود فرازي هم نبود . اگر معاويه نميبود، علي بن ابيطالب با آنهمه شكوه و حسن وجود نميداشت . " در كارخانه عشق ازكفر ناگزير است " .
البته نبايد تصور كرد كه صانعحكيم براي آنكه نظام موجود نظام احسن بشود ، موجوداتي كه براي همه آنها عليالسويه ممكن بوده است كه زيبا يا زشت باشند ، و او براي آنكه نظرش به كل و مجموعبوده است ، يكي را كه ممكن بود زيبا باشد زشت قرار داد و ديگري را كه ممكن بودزشت باشد زيبا قرار داد و با قيد قرعه و يا يك اراده گزاف مابانه هر يك از آنها رابراي پست خود انتخاب كرد .
قبلا گفتيم كه نظام جهان ، چهاز نظر طولي و چه از نظر عرضي ، يك نظام ضروري است . خداوند متعال به هر موجوديهمان وجود و همان اندازه از كمال و زيبايي را ميدهد كه ميتواند بپذيرد ،نقصانات از ناحيه ذات خود آنها است نه از ناحيه فيض باري تعالي .
معني اين كه زشتي مثلا فلانفايده را دارد اين نيست كه فلان شخص كه ممكن بود زيبا باشد مخصوصا زشت آفريده شدتا ارزش زيبايي فلان شخص ديگر روشن شود تا گفته شود كه چرا كار برعكس نشد ؟ بلكهمعنيش اين است كه در عين اينكه هر موجودي حداكثر كمال و جمالي كه برايش ممكن بوددريافت كرده است ، آثار نيكي هم بر اين اختلاف مترتب است ، از قبيل ارزش يافتنزيبايي ، پيدايش جذبه و تحرك و غيره . تشبيهي كه اكنون ذكر ميكنيم شايد مطلب راروشنتر كند .
اجتماع يا فرد ؟
دانشمندان تحت عنوان " اصالت فرد يا اجتماع" بحثي دارند كه آيا فرد ، اصل است يا جامعه ؟ گاهي از جنبه فلسفي بحث ميشودو منظور اين است كه آيا فرد ، امر حقيقي است و جامعه امر اعتباري و انتزاعي ؟ يابر عكس ، جامعه امر حقيقي است و فرد ، امر اعتباري و انتزاعي ؟ البته در اينجا بالخصوصشق سوم هم قابل فرض است و آن اينكه هر دو اصيل و حقيقي باشند و به نظر ما اين شق، تنها شق صحيح است ، و گاهي از جنبه حقوقي و " فلسفه قانون " بحثميشود و منظور اين است كه آيا هدف قانون بايد " سعادت فرد " باشد يا" قدرت اجتماع " ؟ طرفداران اصالت فرد ميگويند قانونگزار بايد تا جاييكه ممكن است آسايش و رفاه و تنعم و آزادي افراد را در نظر بگيرد ، خوشبختي فرد دردرجه اول اهميت قرار دارد ، نبايد به بهانه مصالح جامعه ، خوشي و سعادت افراد راسلب كرد مگر در جايي كه خطر اضمحلال و متلاشي شدن اجتماع در ميان باشد ، تنها درچنين موردي است كه مصلحت اجتماع را بايد بر مصلحت فرد مقدم داشت ، زيرا اگراجتماع متلاشي شود فرد هم قهرا از بين ميرود ، و در حقيقت اينجا نيز حال فرد ومصلحت او رعايت شده است . اما طرفداران اصالت اجتماع ميگويند : آنچه در درجه اولاهميت قرار دارد نيرومندي و سربلندي جامعه است ، قانونگزاران و سياستمداران بايدنيرومندي و سربلندي و عزت اجتماع را وجهه همت خويش سازند . افتخارات فرد ، آسايشو خوشي فرد ، سعادت و نيكبختي فرد ، آزادي فرد و هر چه كه مربوط به فرد است بايدفداي جامعه گردد ، جامعه بايد سربلند گردد ولو آن كه همه افراد آن در رنج وبدبختي بسر برند .
براي مقايسه اين دو سيستم فكري، بودجه دولتي كشور را در نظر ميگيريم . اگر زمامداران كشور ، اصالت فردي فكركنند سعي خواهند كرد كه بودجه كشور خود را به برنامههايي اختصاص دهند كه عهده دارآسايش افراد ملت و بهبود اقتصاد عموم مردم كشور گردد ولو آنكه آهنگ پيشرفت جامعهكند گردد ، ولي اگر اصالت اجتماعي بينديشند ، به احتياجات افراد توجه نكرده ، سعيميكنند برنامههايي طرح كنند كه هر چه بيشتر زمينه پيشرفت اجتماع را درآينده وموجبات سربلندي اجتماع را در ميان ساير اجتماعها تأمين كند . برنامههاي پرواز درفضا كه كشورهاي مقتدر جهان دارند ناشي از اين طرز تفكر است . چنانكه ميدانيم اينبرنامهها بر برنامههاي بهداشتي ، آموزش عمومي و تربيتي تقدم يافته است . برايطراحان اين برنامهها مهم نيست كه افرادي از كشورشان در گرسنگي و بيماري و جهل وبيخبري بسر برند ، آنچه مهم است سربلندي و افتخار كشورشان است . خرج اينبرنامهها به قدري سنگين و كمرشكن است كه پشت مردم اين كشورها را خم كرده است وبا وجود اينكه آن دولتها بيش از پنجاه درصد ثروت دنيا را با لطائف الحيل ميربايندباز دچار كسر بودجه هستند .
مسأله اين است كه اگر بودجه كلان ، در يك برنامه اقتصادييا بهداشتي يا فرهنگي كه به نفع عموم طرح شده است مصرف گردد ممكن است رفاه وآسايش و آزادي زيادي براي افراد ملت بوجود آورد ، ولي اگر اين بودجه ، صرف همينبرنامهها گردد - در حالي كه همه افراد را له ميكند - موجب افتخار و سيادت آناجتماع ميگردد .
طرفداران اصالت اجتماع ميگويند : در درجه اول بايد قدرتو افتخارات اجتماع را مورد اهميت قرار داد ، و طرفداران اصالت فرد ميگويند : دردرجه اول بايد منافع و آسايشها و آزاديهاي افراد مورد توجه قرار گيرد .
غرض از طرح اين موضوع ، توجه دادن به اين نكته است كهحساب جزء غير از حساب كل است . ممكن است چيزي كه براي جزء زيانمند و زشت است برايكل سودمند و زيبا باشد .
تفاوت ظرفيتها
در مورد جامعههاي بشري ، چنانكه گفتيم گاهي بين جزء وكل تزاحم پديد ميآيد ، يعني گاهي لازم ميآيد كه به خاطر رعايت صلاح اجتماع ،فردي از حقوق خودش محروم گردد . ولي در مورد نظامات طبيعي جهان چنين نيست . دراينجا به هيچ جزئي به خاطر اينكه مجموعه جهان زيبا گردد ستم نشده است .
از آنچه در بخش دوم تحت عنوان " راز تفاوتها "بيان كرديم روشن شد كه اختلافها و تفاوتهايي كه مجموعه جهان را به صورت يك تابلويكامل و زيبا درآورده است اختلافهاي ذاتي است ، پستها و موقعيتهايي كه در آفرينشبراي موجودات ، معين شده است مانند پستهاي اجتماعي نيست كه قابل تبديل و تغييرباشد.
اين پستها نظير خواص اشكال هندسي ، ذاتي موجودات است .وقتي ميگوييم خاصيت مثلث اين است كه مجموع زاويههايش برابر با دو قائمه است وخاصيت مربع اين است كه مجموع زوايايش برابر با چهار قائمه است معنايش اين نيست كه به آن ، خاصيت دو قائمه داشتن ، و به اين ، خاصيت چهار قائمه داشتنرا اعطا كردهاند . لهذا اين پرسش جا ندارد كه چرا به مثلث ستم كردهاند و خاصيتچهار قائمه را ندادهاند . نه ، مثلث جز همان خاصيت معين را نميتواند داشته باشد، مثلث را كسي مثلث نكرده است ، يعني چنين نيست كه مثلث قبلا در وضع ديگري بوده وخواصي ديگر داشته است و كسي آمده او را تبديل به مثلث كرده است ، و يا مثلث و مربعو غيره در يك مرحله از مراحل هستي خود و در يك مرتبه از مراتب واقعيت خود فاقد همهخواص بودهاند و بعد يك قدرت قاهرهاي آمده است و اين خواص را ميان آنها تقسيمكرده است و دلش خواسته كه به مجموع زواياي مثلث خاصيت تساوي با دو قائمه را بدهد وبه مجموع زواياي مربع خاصيت تساوي با چهار قائمه را ، تا اين پرسش پيش آيد كه چراتبعيض شده است ؟ و مثلث به زبان حال ، اعتراض كند كه به من جفا شده و بايد به منهم خاصيتي مانند خاصيت مربع داده ميشد .
تفاوت موجودات جهان نيز همينطوراست . اينكه جمادات ، رشد و درك ندارند و گياهان رشد دارند و درك ندارند و حيوان، هم رشد دارد و هم درك دارد ، ذاتي مرتبه وجود جماد و نبات و حيوان است ، نهآنكه همه اول يكسان بودهاند ، و بعد آفريدگار به يكي خاصيت درك و رشد را داده استو به ديگري هيچكدام را نداده است و به سومي يكي را داده و يكي را نداده است .بوعلي سينا جمله معروفي دارد كه مبين همين حقيقت است .
وي گفته است : ما جعل اللهالمشمشة مشمشة بل اوجدها . " خدا زردآلو را زردآلو نكرده است ، بلكه زردآلورا ايجاد كرده است " .
زردآلو براي مثال ذكر شده است ،منظور ، همه موجودات است . خدا اشياء را آفريده است و آنها ذاتا اختلاف دارند .خدا زردآلو را آفريده ، سيب را آفريده ، انار را آفريده و هكذا ، ولي چنين نبودهكه قبلا همه آنها يكنواخت بودهاند و خدا بين آنها اختلاف برقرار ساخته است .
خدا زمان را آفريده است . زمانخاصيت معيني دارد ، گذشته و حال و آينده در آن هست . خدا زمان را چگونه آفريد ؟آيا اول زمان را مانند يك گلوله نخ به صورت يك مجموعه كه همه اجزاء آن با هم استآفريده و سپس آن را كش داده و باز كرده و به صورت فعلي درآورده است ؟ و نيز جسمرا آفريد . آيا اول جسم را بدون كشش و امتداد و حجم آفريد و بعد به آن ، كشش و حجمداد ؟ يا آفريدن جسم مساوي است با آفريدن كشش و امتداد و بعد و حجم و تقدم و تأخر ،ميان آفريدن جسم و آفريدن كشش و امتداد ، دوگانگي نيست .
قرآن كريم در اينجا تعبير بسيارلطيفي دارد ، از زبان موسي بن عمران ( عليه السلام ) نقل ميكند كه وقتي فرعون ازوي و برادرش هارون ميپرسد كه پروردگار شما كيست ؟ موسي ( ع ) جواب ميدهد:
«ربنا الذي اعطي كل شيء خلقهثم هدي[1]» پروردگار ما آن كسي است كه بههر چيز ، آفرينش خاص آن چيز را داده است و سپس آن را به سوي هدف رهبري كرده است" .
نكته جالبي كه مورد نظر است ازكلمه " خلقه " استفاده ميشود . از اضافه به ضمير ، چنين استنباط ميشودكه هر چيز ، خلقت خاصي دارد كه مال خود او است ، يعني هر چيز فقط گونهاي خاص ازوجود را ميتواند بپذيرد و بس ، و خدا همان خلقت خاص را به آن ميدهد . نبايدپنداشت كه اشياء ، طور ديگري بودهاند و خدا آنها را به اين صورت كه هستند درآورده است و يا لااقل امكان داشته كه طور ديگر و خلقتي به گونهاي ديگر ، بهتر يابدتر از اينكه دارند داشته باشند و خداوند اين گونه بالخصوص را ، علي رغم آنامكانات ، برگزيده است . حقيقت اين است كه جهان تنها به همين جور كه هست امكانوجود داشته است و هر جزء از اجزاء جهان نيز آفرينش معيني درباره آن امكان داشتهاست و خدا همان آفرينش را به آن داده است .
قرآن ، اين مطلب را با يك تمثيللطيف بسيار عالي بيان كرده است . قرآن به آب باران كه از بالا ميريزد و تدريجاسيل تشكيل ميدهد و آب در بستر نهرها و جويها و رودخانههاي مختلف قرار ميگيردمثل ميزند ، ميفرمايد: «انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها [2]» . " خدا از آسمان آبيفرود آورد و هر رودخانهاي به قدر ظرفيت خودش سيلان يافت ".
يعني رحمت پروردگار ، هيچ موجودمستعدي را محروم نميسازد ، ولي استعداد و ظرفيت موجودات هم يكسان نيست ،استعدادها مختلف است ، هر ظرفي به قدري كه گنجايش دارد از رحمت خدا لبريز ميگردد.
اين نكته همان مطلبي است كه دربخش دوم ، تحت عنوان " راز تفاوتها " بيان كرديم ، تكرارش در اينجا -علاوه بر فايده تكميل - براي اين بود كه توهم نشود كه در آفرينش جهان ، اصالت جمعدر نظر گرفته شده است و براي زيبايي مجموعه ، به بعضي از اجزاء ستم شده است . نه ،در اينجا، مجموعهاي زيبا پديد آمده كه زيبايي آن ، رهين اختلافها و تفاوتها است ودر عين حال تفاوتها هم از نوع تبعيض و ظلم نيست ، هم حق فرد رعايت گرديده و همصلاح جمع .
كساني كه در پاسخ اشكال " شرور " تنهابه جنبه لزوم تفاوت در نظام كل توجه كردهاند ، پاسخشان ناقص است زيرا جزء ناقصحق دارد اعتراض كند كه حالا كه لازم است در نظام كل يكي كامل باشد و يكي ناقص ،چرا من ناقص آفريده شدم و ديگري كامل ؟ چرا كار بر عكس نشد ؟ همچنين ممكن است" زشت " اعتراض كند كه حالا كه لازم است در نظام آفرينش ، هم زشت باشدو هم زيبا ، چرا من زشت باشم و ديگري زيبا ؟ چرا كار بر عكس نشد ؟ وقتي كه امرداير است كه يكي بهره وجودي كمتر بگيرد و يكي بهره وجودي بيشتر ، چه مرجحي هست كهفي المثل " الف " بهره بيشتري دريافت دارد و " ب " بهره كمتري؟
عليهذا صرف اينكه بگوييم درنظام كل جهان ، وجود زشت و زيبا ، كامل و ناقص ، توأما ضروري است اشكال را حلنميكند ، اين مطلب نيز بايد ضميمه و اضافه گردد كه در عين حال هر موجودي ازموجودات و هر جزئي از اجزاء جهان ، حظ و حق خود را كه امكان داشته دريافت دارددريافت كرده است .
به عبارت ديگر مسأله "فايده " ، " مصلحت " ، " حكمت " كه براي شرور و بديهاذكر ميشود همه فرع بر اين است كه به آن حقيقت پيببريم كه رابطه علل و اسباب بامعلولات و مسبباتشان ، و رابطه مقدمات با نتايج ، و رابطه مغياها با غايتها ضرورياست و سنن الهي لايتغير است .
مصائب ، مادرخوشبختيها
گذشته از اين كه بديها ، درجلوه دادن به زيباييها و در پديد آوردن يك مجموعه عالي ، رل مهمي دارند ، مطلباساسي ديگري در رابطه بدي و خوبي نيز وجود دارد . بين آنچه ما به عنوان مصيبت وبدي ميخوانيم و آنچه به نام كمال و سعادت ميشناسيم رابطه علي و معلوليوجود دارد . بديها مادر خوبيها و زاينده آنها هستند . اين سومين اثر مفيد بديهااست.
نخستين اثر ، اين بود كه وجودبديها و زشتيها در پديد آوردن مجموعه زيباي جهان ، ضروري است . اثر دوم اين بودكه حتي زيباييها ، جلوه خود را از زشتيها دريافت ميكنند و اگر زشتي و بدي وجودنميداشت زيبايي و خوبي نيز مفهوم نداشت ، به اين معني كه زيبايي زيبا در احساس ،رهين وجود زشتي زشتها و پديد آمدن مقايسه بين آنها است .
اكنون سومين اثر بديها وبدبختيها را تحت اين عنوان شرح ميدهيم كه زشتيها ، مقدمه وجود زيباييها وآفريننده و پديد آورنده آنها ميباشند . در شكم گرفتاريها و مصيبتها ، نيكبختيهاو سعادتها نهفته است همچنانكه گاهي هم در درون سعادتها ، بدبختيها تكوينمييابند و اين ، فرمول اين جهان است:
«يولج الليل في النهار ويولج النهار في الليل[3]». " خدا شب را در شكم روزفرو ميبرد و روز را در شكم شب " .
ضرب المثل معروفي كه ميگويد:" پايان شب سيه سپيد است " تلازم قطعي بين تحمل رنج و نيل به سعادت رابيان ميكند ، گويي سپيديها از سياهيها زاييده ميشوند ، همچنانكه سفيديها نيزدر شرايط انحرافي ، سياهي توليد ميكنند.
هگل، فيلسوف معروف آلماني قرننوزدهم سخني دارد كه از اين نظر قابل توجه است. ميگويد:
" نزاع و شر ، امور منفيناشي از خيال نيستند ، بلكه امور كاملا واقعي هستند و در نظر حكمت ، پلههاي خيرو تكامل ميباشند . تنازع ، قانون پيشرفت است . صفات و سجايا در معركه هرج و مرجو اغتشاش عالم ، تكميل و تكوين ميشوند و شخص فقط از راه رنج و مسؤوليت و اضطراربه اوج علو خود ميرسد . رنج هم امري معقول است و علامت حيات و محرك اصلاح ميباشد. شهوات نيز در بين امور معقول براي خود جايي دارند ، هيچ امر بزرگي بدون شهوت بهكمال خود نرسيده است و حتي جاه طلبيها و خود خواهيهاي ناپلئون بدون اراده او بهپيشرفت اقوام كمك كرده است . زندگي براي سعادت ( آرامش و رضايت حاصل از آن ) نيست، بلكه براي تكامل است . تاريخ جهان ، صحنه سعادت و خوشبختي نيست ، دورههاي خوشبختي صفحات بي روح آن را تشكيل ميدهد ، زيرا اين دورههاادوار توافق بودهاند و چنين رضايت و خرسندي گرانبار ، سزاوار يك مرد نيست .تاريخ در ادواري درست شده است كه تناقضات عالم واقع به وسيله پيشرفت و تكامل حلشده است [4]".
قرآن كريم براي بيان تلازم سختيها و آسايشها ميفرمايد:
«فان مع العسر يسرا * ان مع العسر يسرا[5]» ." پس حتما با سختي ، آسانيي است ، حتما با سختي آسانيي است " .
قرآن نميفرمايد كه بعد از سختي ، آساني است ، تعبير قرآناين است كه با سختي ، آساني است ، يعني آساني در شكم سختي و همراه آن است ، و بهقول مولوي : " ضد اندر ضد پنهان مندرج " .
زندگي در مردن و در محنت است آب حيوان در درون ظلمت است
اينجا نكته لطيفي هست كه فهم آن به نقل تمام آيات اينسوره بستگي دارد:
«بسم الله الرحمن الرحيم الم نشرح لك صدرك * و وضعناعنك وزرك * الذي انقض ظهرك * و رفعنا لك ذكرك * فان مع العسر يسرا * ان مع العسريسرا * فاذا فرغت فانصب * و الي ربك فارغب[6]» .روي سخن با شخص پيغمبر اكرم ( صلي الله عليه و آله و سلم ) است . اين سوره ، خاصآن حضرت است : " به نام خداي رحمان رحيم " . " آيا به تو ، سعه صدرنداديم ؟ باري كه پشت تو را خم كرده بود از دوشت برگرفتيم ، آوازهات را بلندساختيم ، پس : حتما با سختي آسانيي همراه است ، حتما با سختي آسانيي قرين است .پس زماني كه آسوده شدي به كوشش پرداز و بسوي پروردگار خويشتن متوجه شو " .
اين سوره بالحني پر از عطوفت ،خاطر شريف رسول اكرم ( صلي الله عليه و آله و سلم ) را كه گويي از ناملايماتآزرده گشته بود نوازش ميدهد ، گوشزد ميكند كه چگونه خدا بار سنگين وي را از دوششبرداشته و سختيش را مبدل به آساني كرده است ، آنگاه به شيوه علوم تجربي از يكجريان واقع شده و مشهود استنتاج كرده ميگويد:
" پس ، با سختي آسانيي هست" يعني از اينكه در گذشته باري بر دوش تو بود و ما آن را برداشتيم و نامت رابلند ساختيم و به تو بردباري و قدرت تحمل داديم ، چنين نتيجه بگير كه : "حتما با هر سختي آسانيي هست " .
سپس براي تثبيت نتيجه و اطميناندادن به قطعي بودن آن ، تكرار ميكند كه آري : " با سختي آسانيي هست " .
نكته جالب اين است كه بعد ازنتيجه گرفتن اين فرمول كلي ، خط مشي آينده را نيز بر همين اساس تعيين ميفرمايد ،ميگويد : " پس وقتي فراغت يافتي ، به كوشش پرداز " . يعني چون آساني درشكم تعب و رنج قرار داده شده است ، پس هر وقت فراغت يافتي خود را مجددا به زحمتبينداز و كوشش را از سر بگير .
اين خصوصيت ، مربوط به موجوداتزنده ، بالاخص انسان است كه سختيها و گرفتاريها مقدمه كمالها و پيشرفتهاست .ضربهها ، جمادات را نابود ميسازد و از قدرت آنان ميكاهد ولي موجودات زنده راتحريك ميكند و نيرومند ميسازد .
" بس زيادتها كهاندر نقصها است " .
مصيبتها و شدائد براي تكامل بشرضرورت دارند . اگر محنتها و رنجها نباشد بشر تباه ميگردد . قرآن كريم ميفرمايد:
«لقد خلقنا الانسان في كبد[7]» . " همانا انسان را در رنج و سختي آفرينشدادهايم " .
آدمي بايد مشقتها تحمل كند و سختيها بكشد تاهستي لايق خود را بيابد . تضاد و كشمكش ، شلاق تكامل است . موجودات زنده با اينشلاق راه خود را به سوي كمال ميپيمايند . اين قانون ، در جهان نباتات ، حيوانات وبالاخص انسان صادق است .
اميرالمؤمنين علي ( ع ) در يكي از نامههاي خودكه به عثمان بن حنيف ، فرماندار خويش در بصره نوشتهاند اين قانون بيولوژيك راگوشزد ميكنند كه : در ناز و نعمت زيستن و از سختيها دوري گزيدن ، موجب ضعف وناتواني ميگردد ، و بر عكس ، زندگي كردن در شرايط دشوار و ناهموار ، آدمي رانيرومند و چابك ميسازد و جوهر هستي او را آبديده و توانا ميگرداند . اين پيشوايبزرگ در اين نامه ، فرماندار خود را نكوهش ميكند كه چرا در مجالس شب نشيني اشرافشركت كرده و در محفلي كه بينوايان را در خود نپذيرفته و تنها ثروتمندان را در خودجاي داده است گام نهاده است ، و به همين مناسبت زندگي ساده خويش را شرح ميدهد واز پيروان خود و مخصوصا اعضاي دولت خود ميخواهد كه به شيوه او تأسي جويند .
آنگاه براي اين كه راه بهانهجوئي را ببندد توضيح ميدهد كه شرايط ناهموار و تغذيه ساده ، از نيروي انساننميكاهد و قدرت را تضعيف نميكند . درختان بياباني كه از مراقبت و رسيدگي مرتبباغبان محروم ميباشند، چوب محكمتر و دوام بيشتري دارند ، بر عكس ، درختانباغستانها كه دائما مراقبت شده اند و باغبان به آنها رسيدگي كرده است ، نازك پوستتر و بي دوام ترند : «الا و ان الشجره البرية اصلب عودا ، و الروائع الخضرة ارقجلودا ، و النباتات البدوية اقوي وقودا و ابطأ خمودا[8]» . خداوند متعال در قرآن كريمميفرمايد :
«و لنبلونكم بشيء من الخوفو الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين[9]» . " حتما شما را بااندكي از ترس ، گرسنگي و آفت در مالها و جانها و ميوهها ميآزماييم ، و مردانصبور و با استقامت را مژده بده " .
يعني بلاها و گرفتاريها برايكساني كه مقاومت ميكنند و ايستادگي نشان ميدهند ، سودمند است و اثرات نيكي درآنان به وجود ميآورد ، لذا در چنين وضعي بايد به آنان مژده داد .
خدا برايتربيت و پرورش جان انسانها دو برنامه تشريعي و تكويني دارد و در هر برنامه ، شدائدو سختيها را گنجانيده است . در برنامه تشريعي ، عبادات را فرض كرده و در برنامهتكويني ، مصائب را در سر راه بشر قرار داده است . روزه ، حج ، جهاد ، انفاق ، نماز، شدائدي است كه با تكليف ايجاد گرديده و صبر و استقامت در انجام آنها موجب تكميلنفوس و پرورش استعدادهاي عالي انساني است[10]. گرسنگي ، ترس ، تلفات مالي وجانبي ، شدائدي است كه در تكوين پديد آورده شده است و بطور قهري انسان را در برميگيرد.
بلا براي اولياء
از اين رو است كه وقتي خدا نسبتبه بندهاي از بندگانش لطف مخصوصي دارد او را گرفتار سختيها ميكند . جمله معروف" البلاء للولاء " مبين همين اصل است .
در حديثي از امام باقر ( ع )آمده است كه: «ان الله عزوجل ليتعاهد المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الرجل اهلهبالهدية من الغيبة[11]». " خدا از بنده مؤمنشتفقد ميكند و براي او بلاها را اهداء مينمايد همانطوري كه مرد در سفر برايخانواده خودش هديهاي ميفرستد " .
در حديث ديگر از حضرت امام صادق( ع ) آمده است : « ان الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا[12]» . " خدا زماني كه بندهايرا دوست بدارد او را در دريايي شدائد غوطهور ميسازد " .
يعني همچون مربي شنا كه شاگردتازه كار خود را وارد آب ميكند تا تلاش كند و دست و پا بزند و در نتيجه ورزيدهشود و شناگري را ياد بگيرد ، خدا هم بندگاني را كه دوست ميدارد و ميخواهد به كمال برساند ، دربلاها غوطهور ميسازد . انسان اگر يك عمر درباره شنا كتاب بخواند ، تا در آبنرود شناگر نميشود ، زماني شناگري را ميآموزد كه عملا در آب قرار گيرد و مبارزهبا غرق شدن را تمرين كند و احيانا خود را با خطر غرق شدن در صورت دير جنبيدنمواجه ببيند . انسان بايد در دنيا شدائد ببيند تا خروج از شدائد را ياد بگيرد ،بايد سختيها ببيند تا پخته و كامل گردد .
دربارهي بعضي از پرندگاننوشتهاند كه وقتي بچهاش پر و بال در ميآورد ، براي آنكه پرواز كردن را به اوياد بدهد او را از آشيانه بيرون ميآورد و بر اوج فضا بالا ميبرد و در وسط آسمانرها ميسازد ، بچه حيوان قهرا به تلاش ميافتد و حركتهاي نامنظم كرده پر و بالميزند تا وقتي كه خسته ميشود و نزديك است سقوط كند ، در اين وقت ما در مهربان ،او را ميگيرد و روي بال خود نگه ميدارد تا خستگيش رفع شود ، همين كه اندكي آسايشيافت ، بار ديگر او را در فضا رها ميكند و به تلاش وادار مينمايد ، تا وقتي كهخسته ميشود و او را ميگيرد . اين عمل را آنقدر تكرار ميكند تا بچهاش پروازكردن را ياد گيرد .
پيغمبراكرم ( صلي الله عليه وآله و سلم ) به خانه يكي از مسلمانان دعوت شدند ، وقتي وارد منزل او شدند مرغي راديدند كه در بالاي ديوار تخم كرد و تخم مرغ نيفتاد يا افتاد و نشكست . رسول اكرمدر شگفت شدند . صاحب خانه گفت : آيا تعجب فرموديد ؟ قسم به خدايي كه تو را بهپيامبري برانگيخته است به من هرگز آسيبي نرسيده است . رسول اكرم برخاستند و ازخانه آن مرد رفتند ، گفتند كسي كه هرگز مصيبتي نبيند ، مورد لطف خدا نيست [13].
از حضرت صادق(ع) روايت شده استكه: «ان اشد الناس بلاء الانبياء ، ثم الذين يلونهم ، ثم الامثل فالامثل[14]» . " پر گرفتاري ترينمردم انبياء هستند ، در درجه بعد كساني كه از حيث فضيلت بعد از ايشان قرار دارند، و سپس هر كس كه با فضيلت تر است به ترتيب از بالا به پايين " .
در كتب حديث ، بابي اختصاصيافته است به شدت ابتلاء اميرالمؤمنين عليهالسلام و امامان از فرزندان او .
بلا از برايدوستان خدا لطفي است كه سيماي قهر دارد، آنچنانكه نعمتها و عافيتها براي گمراهانو كساني كه مورد بي مهري پروردگار قرار ميگيرند ممكن است عذابهايي باشند اما بهصورت نعمت ، و قهرهايي به قيافه لطف .
اثر تربيتي بلايا
سختي و گرفتاري، هم تربيت كننده فرد و هم بيدار كنندهملتهاست .
سختي ، بيدار سازنده و هوشيار كننده انسانهاي خفته وتحريك كننده عزمها و ارادههاست . شدائد همچون صيقلي كه به آهن و فولاد ميدهند ،هر چه بيشتر با روان آدمي تماس گيرد او را مصمم تر و فعال تر و برندهتر ميكند ،زيرا خاصيت حيات اين است كه در برابر سختي مقاومت كند و بطور خودآگاه و يا ناخودآگاهآماده مقابله با آن گردد .
سختي همچون كيميا ، خاصيت قلب ماهيت كردن دارد ، جان وروان آدمي را عوض ميكند . اكسير حيات دو چيز است : عشق ، و آن ديگر بلاء . اين دو، نبوغ ميآفرينند و از مواد افسرده و بي فروغ ، گوهرهايي تابناك و درخشان بهوجود ميآورند .
همه عمر تلخيكشيده است سعدي كه نامش برآمد بهشيرين زباني
ملتهايي كه در دامان سختيها و شدائد بسر ميبرند نيرومندو با اراده ميگردند . مردم راحت طلب ناز پرورده ، محكوم و بدبختند .
اندر طبيعت است كه بايد شود ذليل هر ملتي به راحتي و عيش خو كنند
مولوي در داستان زندان يوسف ، چه زيبا و عالي سروده است:
آمد از آفاق ، ياري مهربان يوسف صديق را شد ميهمان
كاشنا بودند وقت كودكي بر وساده آشنايي متكي
ياد دادش جور اخوان و حسد گفت آن زنجير بود و ما اسد
عار نبود شير را از سلسله ما نداريم از قضاي حق گله
شير را بر گردن از زنجير بود بر همه زنجير سازان مير بود
گفت چون بودي تو در زندان وچاه گفت همچون در محاق و كاست ماه
در محاق ار ماه تو گردد دو تا ني در آخر بدر گردد بر سماء؟
گرچه دردانه به هارون كوفتند نورچشم و دل شد و رفع گزند
گندمي را زير خاك انداختند پس زخاكش خوشهها برساختند
بار ديگر كوفتندش ز آسيا قيمتش افزون و نان شد جان فزا
باز نان را زير دندان كوفتند گشت عقل و جان و فهم سودمند
باز آن جان چونكه محو عشق گشت يعجبالزراع آمد بعد كشت
در جاي ديگر براي تفهيم اين حقيقت ، حالت حيواني را نقلميكند كه هر چه او را چوب ميزنند فربه ميگردد :
هست حيواني كه نامش اسغر است كوبه زخم چوب ، زفت و لمتر است
تا كه چوبش ميزني به ميشود او ز زخم چوب فربه ميشود
نفس مؤمن اسغري آمد يقين كوبه زخم رنج زفت است و سمين
زين سبب بر انبيا رنج و شكست از همه خلق جهان افزونتر است
تا زجانها جانشان شد زفت تر كه نديدند آن بلا قومي دگر
سپس تأثير بلا را در پاكيزهكردن روح ، تشبيه ميكند به داروهايي كه هنگام دباغي براي پاكيزه كردن پوست به كارميرود :
پوست از دارو بلاكش ميشود چون اديم طائفي خوش ميشود
ورنه تلخ و تيز ماليدي در او گنده گشتي ناخوش و نا پاك بو
آدمي را نيز چون آن پوست دان از رطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تيز و مالش بسيار ده تا شود پاك و لطيف و بافره
ور نميتاني رضا ده اي عيار كه خدا رنجت دهد بي اختيار
كه بلاي دوست تطهير شماست علم او بالاي تدبير شماست
علي بن الجهم از شعراي عهدمتوكل عباسي است ، شاعري توانا است ، اين شاعر به زندان افتاد و در فوائد زندان وپرورش دهندگي آن و افتخار آميز بودن آن براي احرار و آزادگان ، و بالاخره دربارهاينكه زندان رفتن نشانه چه فضيلتي و بوجود آورنده چه فضائلي است اشعاري بسيارعالي دارد و مسعودي در " مروج الذهب " نقل كرده است و ما براي اهل ادبنقل ميكنيم :
قالوا حبست فقلت ليس بضائر حبسي و اي مهند لا يغمد؟
او ما رأيت الليث يألف غيلة كبرا و اوباش السباع تردد؟
و النار في احجارها مخبوءه لا تصطلي ما لم تثرهاالازند
و الحبس ما لم تغشه لدنية شنعاء نعم المنزلالمستورد
" گفتند به من كه زندانيشدي؟! گفتم كدام شمشير تيز است كه به زندان غلاف نميرود؟ آيا نميبيني كه شير ازروي بزرگي و بي اعتنائي گوشهاي را ميگيرد و درندگان پستهمه جا پرسه ميزنند ؟آتش در دل سنگ پنهان است و نميجهد ، مگر آنگاه كه با آهن تصادم كند . زندان ،مادام كه به خاطر جرم و جنايت نباشد ، بسيار جاي خوبي است " .
رضاء به قضاء
با توجه به فوايد ارزندهبلاهاست كه صفت رضا به قضاي الهي و خشنودي به آنچه خدا پيش ميآورد ايجاد ميگردد.
سعدي ميگويد:
كوتاه ديدگان همه راحت طلب كنند
عارف ،بلا ، كه راحت او در بلاي او است
بگذار هرچه داري و بگذر كه هيچ نيست
اين پنجروز عمر كه مرگ ازقفاي اوست
هر آدميكه كشته شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاي اوست
از دست دوست هر چه ستايي شكر بود
سعديرضاي خود مطلب چون رضاي اوست
در برخي از دعاهاي ماثوره آمدهاست:
«اللهم اني اسئلك صبرالشاكرين لك » . " خدايا از تو ميخواهم كه صبر سپاسگزاران را به منعنايت كني " .
صبر سپاسگزاران ، صبر تلخ نيست، آن صبر ، همچون شهد ، شيرين است . آنان كه ميدانند بلاها تربيت كننده روان آدمياست ، نه تنها در برابر آنها خشنودي دارند و با آغوش باز به استقبال آنها ميروند، بلكه احيانا خود را در چنگ بلا مياندازند و براي خود حادثه ميآفرينند ، آناندريا و گرداب ايجاد ميكنند تا در آن شنا كنند و خود را ورزيده سازند .
مولوي به دنبال اشعاري كه نقلكرديم ، ميگويد :
چون صفا بيند ، بلا شيرين شود خوش شود دارو چو صحت بينشود
برد بيند خويش را در عين مات پس بگويد اقتلوني يا ثقات
سعدي ميگويد :
گوهر قيمتي از كام نهنگان آرند آنكه او را غم جان است به دريانرود
بلا و نعمت ، نسبياست
از اين نكته نبايد غفلت ورزيدكه مصائب ، وقتي نعمت هستند كه انسان از آنها بهره برداري كند و با صبر و استقامتو مواجهه با دشواريهايي كه مصائب توليد ميكنند روح خود را كمال بخشد . اما اگرانسان در برابر سختيها فرار را انتخاب كند و ناله و شكوه سر دهد ، در اين صورت بلااز براي او واقعا بلاست .
حقيقت اين است كه نعمتهاي دنيانيز مانند مصائب ، ممكن است مايه رقاء و سعادت باشد ، و ممكن است مايه بدبختي وبيچارگي گردد . نه فقر ، بدبختي مطلق است و نه ثروت خوشبختي مطلق . چه بسا فقرهاييكه موجب تربيت و تكميل انسانها گرديده ، و چه بسا ثروتهايي كه مايه بدبختي و نكبتقرار گرفته است . امنيت و نا امني نيز چنين است . برخي از افراد يا ملتها در هنگامامنيت و رفاه ، به عياشي و تن پروري ميافتند و بالنتيجه در پرتگاه خواري و ذلت سقوطميكنند و بسياري ديگر از ملتها از شلاق بدبختي و گرسنگي به جنبش در ميآيند و بهآقايي و عزت ميرسند . سلامت و بيماري ، عزت و ذلت ، و ساير مواهب و مصائب طبيعينيز مشمول همين قانون است . نعمتها و همچنين شدائد و بلايا ، هم موهبت است ، زيرااز هر يك از آنها ميتوان بهره برداري هاي عالي كرد ، و نيز ممكن است بلا و بدبختيشمرده شوند ، زيرا ممكن است هر يك از آنها مايه بيچارگي و تنزل گردند . هم از راهفقر ميتوان به سعادت رسيد و هم از راه ثروت ، و از هر دو راه نيز ممكن است آدميبه بدبختي برسد .
عليهذا نعمت بودن نعمت ، بستگيدارد به نوع عكس العمل انسان در برابر آن نعمت ، كه شاكر باشد يا كفور ، و همچنيننقمت بودن نقمت ، بستگي دارد به نوع عكس العمل انسان در برابر آن كه صابر وخويشتندار باشد يا سست عنصر و بي اراده . از اينرو ، يك چيزنسبت به دو شخص ، وضع مختلفي مييابد ، يعني يك چيز براي يك نفر نعمت است ، و همانچيز براي شخص ديگر نقمت . اين است كه ميگوييم : " نعمت و بلا هر دو نسبياست " .
چيزي را بايد بلا ناميد كهعقوبت معنوي الهي باشد ، يعني آثار بد عمل انسان . اين امور از آن جهت بلا ومصيبت واقعي اند كه اولا معلول اراده و اختيار خود انسان هستند ، و ثانيا مقدمههيچ خير و هيچ كمالي نيستند . مثلا قساوت قلب و سنگدلي براي انسان بلا است ، چنانكهدر روايت آمده است:
«ما ضرب الله عبدا بعقوبةاشد من قسوة القلب[15]» . " خدا هيچ بندهاي رابه هيچ عقوبتي معاقب نكرده است كه بالاتر از سنگدلي باشد " .
در قصص انبياء آمده كه مردي بهشعيب پيغمبر(ع) گفت كه چرا من اينهمه گناه ميكنم و خداوند مرا عقوبت نميكند؟جواب آمد كه تو گرفتار بدترين عقوبتها هستي و نميداني . مولوي اين داستان را چنينبيان ميكند :
آن يكي ميگفت در عهد شعيب كه خدا از من بسي ديده است عيب
چند ديد از من گناه و جرمها وز كرم يزدان نميگيرد مرا
حقتعالي گفت در گوش شعيب در جواب او فصيح از راه غيب
كه بگفتي چند كردم من گناه وز كرم نگرفت در جرمم اله
عكس ميگويي و مقلوب اي سفيه اي رها كرده ره و بگرفته تيه
چند چندت گيرم و تو بي خبر در سلاسل ماندهاي پا تا به سر
زنگ تو بر توست اي ديگ سياه كرد سيماي درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها جمع شد تا كور شد ز اسرارها
يعني تو بر عكس فكر ميكني ،اگر خداوند تو را به عقوبتي ظاهري ، كه خود احساس ميكردي كه عقوبت است ، ميگرفتو تو قابليت چنين نوع مجازاتي را ميداشتي ، آنوقت ممكن بود عقوبت تو عقوبت نباشدبلكه لطف و رحمت باشد ، زيرا احيانا موجب تنبه و بيداري تو ميشود . اما عقوبتيكه اكنون گرفتار آن هستي كه لازمه عمل توست عقوبتي است كه صد در صد عقوبتاست .
نكبتهاي واقعي همان نتايج و آثار اعمال انسان است ، و درمورد همين آثار و نتايج و عقوبتهاست كه قرآن ميفرمايد : «و ما ظلمناهم و لكنكانوا انفسهم يظلمون[16]»." اين ستمها را خودشان به خودشان روا داشتند نه ما " .
روسو كتابي دارد به نام " اميل " كه در فنتربيت كودك نوشته است ، كتاب جالبي است ، اميل نام كودك فرضي و افسانهاي است كهوي در كتاب خود او را تحت تربيت خود قرار ميدهد و به پرورش همه جنبههاي جسمي ورواني او توجه ميكند . در همه موارد ، ايده روسو اين است كه اميل را در حالممارست با طبيعت و پنجه در پنجه طبيعت و در دامن سختيها پرورش دهد .
وي معتقد است كهبدبخت ترين كودكان ، آنهايي هستند كه والدين آنها ، آنها را در ناز و نعمت پرورشميدهند و نميگذارند سردي و گرمي دنيا را بچشند و پستي و بلندي جهان را لمس كنند. اين گونه كودكان در مقابل سختيها حساس ميشوند و در مقابل لذتها بي تفاوت ،همچون ساق نازك يك درخت كوچك در مقابل هر نسيمي ميلرزند و كوچك ترين حادثه سوئيآنان را ناراحت ميكند تا جايي كه يك حادثه كوچك ، آنان را به فكر خودكشيمياندازد ، و از آن طرف ، هر چه موجبات لذت به آنها داده شود به هيجان نميآيندو نشاط پيدا نميكنند . اينگونه انسانها هرگز طعم نعمتها را درك نميكنند ،گرسنگي نچشيده اند تا مزه غذا را بفهمند ، بهترين غذاها براي ايشان كم ارجتر و كملذتتر از نان جويني است كه يك بچه دهاتي ميخورد .
صادق هدايت چرا خودكشي كرد؟ يكي از علل خودكشي او اينبود كه اشرافزاده بود . او پول توجيبي بيش از حد كفايت داشت اما فكر صحيح ومنظم نداشت . او از موهبت ايمان بيبهره بود ، جهان را مانند خود بوالهوس و گزافهكار و ابله ميدانست . لذتهايي كه او ميشناخت و با آنها آشنا بود كثيف ترين لذتهابود ، و از آن نوع لذتها ديگر چيز جالبي باقي نمانده بود كه هستي و زندگي ، ارزشانتظار آنها را داشته باشد . او ديگر نميتوانست از جهان ، لذت ببرد . بسيار كسانديگر مانند او فكر منظم نداشته و از موهبت ايمان هم بي بهره بودهاند ، اما ماننداو سير و اشراف زاده نبودهاند و حيات و زندگي هنوز براي آنها جالببوده است ، لهذا دست به خودكشي نزدهاند .
امثال هدايت اگر از دنيا شكايتميكنند و دنيا را زشت ميبينند غير از اين راهي ندارند ، ناز پروردگي آنها چنينايجاب ميكند . آنها نميتوانند طعم مطبوع مواهب الهي را احساس كنند . اگر صادقهدايت را در دهي ميبردند ، پشت گاو و خيش ميانداختند و طعم گرسنگي و برهنگي رابه او ميچشاندند و عند اللزوم شلاق محكم به پشتش مينواختند و همينكه سخت گرسنهميشد قرص ناني در جلوي او ميگذاشتند ، آنوقت خوب معني حيات را ميفهميد و آب ونان و ساير شرايط مادي و معنوي حيات در نظرش پرارج و با ارزش ميگرديد .
سعدي در باب اول " گلستان" داستاني آورده ، ميگويد : آقايي با غلامش به كشتي نشست . غلام كه دريانديده بود وحشت كرد و بيقراري مينمود ، بطوري كه اضطراب او ساكنين كشتي را ناراحتساخت . حكيمي در آنجا بود ، گفت چاره اين را من ميدانم ، دستور داد غلام را بهدريا افكندند . غلام كه خود را در ميان امواج خروشان و بيرحم دريا مواجه با مرگميديد سخت تلاش ميكرد كه خود را به كشتي رساند و از غرق شدن نجات دهد . پس ازمقداري تلاش بيفايده ، همينكه نزديك شد غرق شود ، حكيم دستور داد كه نجاتش دهند. غلام پس از اين ماجرا آرام گرفت و ديگر دم نزد . رمز آن را جويا شدند ، حكيمگفت : لازم بود در دريا بيفتد تا قدر كشتي را بداند .
آري ، شرط استفاده كردن ازلذتها آشنا شدن با رنجها است . تا كسي پايين دره نباشد عظمت كوه را درك نميكند .اينكه خودكشي در طبقات مرفه زيادتر است يكي از اين است كه معمولا بي ايماني درطبقه مرفه بيشتر است ، و ديگر از اين است كه طبقه مرفه ، لذت حيات و ارزش زندگيرا درك نميكنند ، زيبايي عالم را احساس نميكنند ، معني حيات و زندگي رانميفهمند . لذت و رفاه بيش از اندازه ، انسان را بي حس كرده و به صورت يك موجودكرخ و ابله در ميآورد . چنين انساني بر سر موضوعات كوچكي خودكشي ميكند . "فلسفه پوچي " در دنياي غرب ، از يك طرف حاصل از دست دادن ايمان است ، و ازطرف ديگر محصول رفاه بيش از اندازه . غرب ، بر سر سفره شرق نشسته است و خون شرق راميمكد ، چرا دم از پوچي و نيهيليسم نزند؟
كساني كه خودكشي را به حسابحساسيت ميگذارند بايد بدانند كه اين " حساسيت " چه نوع حساسيتي است ؟حساسيت آنها حساسيت ذوق و ادراك نيست ، به اين معني نيست كه فهم لطيف تريدارند و چيزهايي را درك ميكنند كه ديگران درك نميكنند ، حساسيت آنها به اينمعني است كه در مقابل زيباييهاي جهان ، بي احساس و كرخ و در مقابل سختيها زود رنجو كم مقاومت اند . چنين آدمهايي بايد هم خودكشي كنند و چه بهتر كه خودكشي كنند ،ننگ بشرند و بهتر كه اجتماع بشر از لوث وجودشان پاك گردد.
زماني با شخصي آشنايي دوريداشتم و ميپنداشتم از خوشبخت ترين انسانها است . هر گونه وسيله مادي زندگي بهنسبت براي وي فراهم بود . پول و ثروت ، پست و مقام ، شهرت ، همه را داشت . سخن ازفرزند داشتن به ميان آمد ، گفت : من نميخو استم و نميخواهم كه فرزند داشته باشم. پرسيدم : چرا ؟ گفت : من كه خودم در اين دنيا آمدم كافي است ، چرا اسباب رنج يكموجود ديگر را فراهم كنم ؟ رنجهايي را كه من كشيدهام او هم بكشد ؟ ابتدا تعجبكردم ، اما بعد كه اندكي بيشتر با روح او آشنا شدم ، فهميدم كه اين بيچاره راستميگويد ، وي در اينهمه ناز و نعمت جز رنج نميبيند . معمولا كساني را كهميپنداريم همه رنجها را از خود دور كردهاند بيش از همه رنج ميبرند .
آري ، مصائب و بلاها نعمتهايبزرگي هستند كه بايد در برابر آنها سپاسگزار خدا بود ، نعمتهايي هستند كه در صورتقهر تجلي كردهاند ، همچنانكه گاهي قهرهايي به صورت لطف ، ظهور ميكنند . از اينقهرها به نوبه خود بايد سپاسگزار بود . اما به هر حال بايد متوجه بود كه نعمت بودننعمت ، و نقمت بودن نقمت ، بستگي دارد به طرز واكنش و عكس العمل ما در برابر آن .ما ميتوانيم همه نقمتها را تبديل به نعمت كنيم تا چه رسد به آنچه در لباس نعمتنيز ظهور ميكند ، و هم ميتوانيم همه نعمتها را تبديل به بلا و مصيبت كنيم ، تاچه رسد به آنچه در لباس بلا و مصيبت براي ما ميرسد .
مجموعه اضداد
از بحثهايي كه در اين بخشداشتيم به اين نتيجه دست يافتيم كه فرمول اصلي آفرينش جهان ، فرمول تضاد است ودنيا جز مجموعهاي از اضداد نيست . هستي و نيستي ، حيات و موت، بقا و فنا ،سلامتي و بيماري ، پيري و جواني ، و بالاخره خوشبختي و بدبختي در اين جهان توأمند. به قول سعدي :
" گنج و مار وگل و خار و غم و شادي بهمند " .
مولوي ميگويد:
رنج ، گنج آمد كه رحمتها در او است مغز تازه شد چو بخراشيد پوست
اي برادر موضع تاريك و سرد صبر كردن بر غم و سستي و درد
چشمه حيوان و جام مستي است كان بلنديها همه در پستي است
آن بهاران مضمر است اندر خزان در بهار است آن خزان مگريز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز ميطلب در مرگ خود عمر دراز
تغيير پذيري ماده جهان و پديدآمدن تكامل ، ناشي از تضاد است . اگر تضاد نميبود هرگز تنوع و تكامل رخ نميداد وعالم هر لحظه نقشي تازه بازي نميكرد و نقوشي جديد بر صفحه گيتي آشكار نميشد .
اگر بخواهيم به مسأله ، رنگفلسفي بدهيم بايد بگوييم : قابليت ماده از براي پذيرش صورتهاي گوناگون ، و تضادصور با يكديگر ، هم عامل تخريب است و هم عامل ساختن ، هم عامل از بين بردن است وهم عامل ايجاد كردن ، تخريب گذشته و ساختن آينده ، بردن صورتها و نقشهاي كهنه وآوردن نقشهاي تازه . هم انهدام و ويراني معلول تضاد است و هم تنوع و تكامل ، زيرااگر چيزي منهدم نميشد ، تشكل تازه اجزاء با يكديگر و تركيب و تكامل مفهوم نداشت. تا اجزاء و عناصر با يكديگر نجنگند و در يكديگر اثر نكنند ، مزاج متوسط و تركيبجديد پيدا نميشود . پس صحيح است كه بگوييم : " تضاد ، منشأ خيرات و قائمهجهان است و نظام عالم بر آن استوار است " . ما در بخش اول اين كتاب آنجا كهدرباره ماهيت عدل بحث ميكرديم كه چيست ، سخن پر مغز صدرالمتألهين را از جلد دوم" اسفار " نقل كرديم كه چگونه دو اقتضاء در مادهها و صورتها وجود داردو همان اقتضاهاي متضاد ايجاب ميكند كه نقشها دائما تغيير كنند و عوض شوند . اكنونسخن ديگري از مشار اليه نقل ميكنيم.
صدرالمتألهين در جاي ديگرميگويد[17]:
«لولا التضاد ما صح دوام الفيضعن المبدأ الجواد» . " اگر تضاد نميبود ادامه فيض از خداي بخشنده صورتنميگرفت " .
جهان طبيعت، مملو از قطعها ووصلها، بريدنها و پيوند زدنها ، قيچي كردنها و دوختنهاست و اين لازمه ساختمانمخصوص اين عالم است . ماده جهان همچون سرمايهاي است كه در گردش است وسودهايي كه توليد ميكند رهين جريان و گردش آن است . اگر جهان ، ثابت و لايتغيربود، مانند سرمايههاي راكد ميشد كه نه سودي توليد ميكند و نه زياني ببارميآورد .
سرمايهاي معين و مخصوص كه در يك بازار به جريانميافتد ، گاهي سود ميآورد و گاهي زيان ميبرد، اما اگر مجموع سرمايهها را درنظر بگيريم ديگر زياني وجود ندارد و جريان سرمايهها حتما زاينده و فزاينده است .
در نظام جهان نيز به كار افتادنهمه مواد جهان كه به وسيله فرمول قابليت ماده و تضاد صور انجام ميگيرد قطعاسودآور است و جهان را به سوي كمال سوق ميدهد . در منطق ديالكتيك ، " مسألهتضاد " با اهميت فوق العاده تلقي شده و مبناي جهان بيني ديالكتيكي قرارگرفته است . ولي خيلي قبل از ظهور اين فلسفه ، فلاسفه و عرفاي اسلام ، به اصل تضادتوجه كرده و نكات جالبي در اين زمينه بيان كرده اند ، و حتي از بعضي از منقولاتحكمت يونان بدست ميآيد كه توجه به اين اصل در ميان فلاسفه يونان نيز سابقهداشته است .
طنطاوي در تفسير " الجواهر"[18] از سقراط نقل ميكند كه وي" اصل تضاد " را به عنوان دليلي براي اثبات زندگي پس از مرگ به كارميبرده است .
طنطاوي مينويسد : زماني كهميخواستند سقراط را اعدام كنند ، وي در لحظات آخر زندگي براي اثبات اينكه پس از مرگزندگي ديگري وجود دارد چنين استدلال كرد :
" ما مينگريم كه در جهانهمواره ضدها از يكديگر متولد ميشوند : زيبايي از زشتي ، عدالت از ستمگري ،بيداري از خواب ، خواب از بيداري ، نيرومندي از ناتواني و بالعكس . . . هر چيزي ازضد خودش پديد ميآيد . . . مرگ و زندگي و نيستي و هستي نيز مشمول همين قاعده كليخواهند بود و به اين دليل بايد از مرگ ، يك زندگي ديگر بوجود آيد و الا قاعدهعمومي طبيعت نقض ميگردد " .
مولوي درباره پرورش اضداد درشكم يكديگر ، ميگويد :
باخود آمد گفت اي بحر خوشي اي نهاده هوشها در بيهشي
خواب در ، بنهادهاي بيداري اي بستهاي در بيدلي دلدادهاي
منعميپنهان كني در ذل فقر طوقدولت بندي اندر غل فقر
ضد ، اندر ضد ، پنهان مندرج آتش ، اندر آب سوزان ، مندمج
روضهاي در آتش نمرود درج دخلها رويان شده از بذل و خرج
تا به گفته مصطفي شاه نجاح السماح يا اولي النعما رباح
ما نقص مال من الصدقات قط انما الخيرات نعم المرتبط
ميوه شيرين نهان در شاخ و برگ زندگي جاودان در زير مرگ
در تك دريا گهر با سنگها است فخرها اندر ميان ننگها است
تو از آن روزي كه در هست آمدي آتشي يا خاك يا بادي بدي
از مبدل ، هستي اول نماند هستي ديگر بجاي او نشاند
همچنين تا صد هزاران هستها بعد يكديگر دوم به ز ابتدا
اين جهان جنگ است چون كل بنگري ذره ذره همچو دين با كافري
آن يكي ذره همي پرد به چپ و آن دگر سوي يمين اندر طلب
جنگ فعلي ، جنگ طبعي ، جنگ قول در ميان جزوها حربي است هول
اين جهان زين جنگ قائم ميبود در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قوي است كه بر ايشان سقف دنيا مستوي است
هر ستوني اشكننده آن دگر استن آب اشكننده هر شرر
پس بناي خلق بر اضداد بود لا جرم جنگي شد اندر ضر و سود
هست احوالت خلاف يكديگر هر يكي با هم مخالف در اثر
فوج لشكرهاي احوالت ببين هر يكي با ديگران در جنگ و كين
ابن خلدون ، بنا به نقل " علي الوردي " دركتاب " المهزله " ميگويد :
"ان التنازع عنصر اساسي من عناصر الطبيعة البشرية" . " كشمكش ، يك پايه اساسي زندگي انسانها و يك عنصر اصلي در سرشت بشراست ".
هگل فيلسوف معروف آلماني كهقبلا نيز قسمتي از سخنش را نقل كرديم نظر خاصي درباره اضداد دارد كه به "ديالكتيك هگل " معروف است و بطور افراط مورد استناد متفلسفان است . ويميگويد :
" هر حالي از فكر و يا ازاشياء و هر تصور و وضعي در عالم ، به شدت به سوي ضد خود كشيده ميشود ، بعد با آنمتحد شده يك كل برتر و معقدتر تشكيل ميدهد . . . هر وضع و اثري مستلزم يك نقيض وضدي است كه تطور بايد آن دو را آشتي داده به وحدت مبدل سازد "[19].
اميرالمؤمنين علي عليه السلام در مواردي متعدداز خطبههاي خويش به قانون تضاد اشاره فرموده است .
در خطبه 184 ميفرمايد : " « بتشعيرهالمشاعر عرف ان لا مشعر له و بمضادته بين الاشياء عرف ان لا ضد له ، و بمقارنتهبين الاشياء عرف ان لا قرين له . ضاد النور بالظلمة ، و الوضوح بالبهمة ، و الجمودبالبلل ، و الحرور بالصرد ، مؤلف بين متعادياتها ، مقارن بين متبايناتها ، مقرببين متباعداتها ، مفرق بين متدانياتها » " .
در اينجا اين امام بزرگواردرباره معرفت خدا ، از اين اصل كه " او مانند هيچ چيز ديگر نيست "استفاده كرده و مقايسهاي منفي بين خدا و جهان به عمل آورده است .
ترجمه و معني جملهها اين است :
" از اينكه خدا جهازهايحس و شعور را پديد آورده است ميتوان فهميد كه او خود ، عضوها و جهازهايي اينچنينندارد . به عبارت ديگر : اينكه براي شعور و ادراك مخلوقات، محل و آلت قرار دادهدليل است كه شعور و ادراك خود او به وسيله آلت و محل نيست . از تضادي كه بينموجودات برقرار كرده است دانسته ميشود كه براي او ضدي نميباشد . از مقارنه ايكه بين ايشان ايجاد كرده است شناخته ميشود كه وي قريني ندارد . ميان نور و ظلمت، وضوح و ابهام ، خشكي و نم ، گرما و سرما تضاد برقرار ساخته است . بين طبيعتهايدشمن و متضاد ، الفت انداخته و بيگانهها را به هم پيوند كرده است ، دورها را بايكديگر نزديك ، و نزديكها را از يكديگر دور ساخته است " .
در خطبه 1 نهج البلاغه ، درباره آفرينش آدمميفرمايد: " «معجونا بطبيعة الالوان المختلفة ، و الاشباه المؤتلفة ، والاضداد المتعادية ، و الاخلاط المتباينة » " . در اينجا اميرالمؤمنين (ع ) پس از بيان اين كه خدا گل آدم را از قسمتهاي متفاوتي از زمين سرشت و سپس در اوروح دميد ، در توصيف انسان ساخته شده ميفرمايد :
" با سرشتهاي گوناگون عجينشده ، در او اجزاء همسان و متشابه بكار رفته و هم اشياء ناهمسان و متضاد " .
مبناي فلسفي تضاد
در جهاني كه حركت و جنبش ، مقومآن است ، حتما بايد تضاد حكومت كند ، زيرا چنانكه حكما گفتهاند " حركت بدونوجود معاوق ممكن نيست [20]"، حركت ، تكاپو و تلاشاست و تلاش وقتي محقق ميشود كه اصطكاك و تصادم وجود داشته باشد .
به بياني ديگر ميتوان گفت :هيچ حركت طبيعي بدون قسر ممكن نيست . وقتي جسم به سوي محل طبيعي خود حركت ميكندكه در غير محل طبيعي خودش قرار بگيرد ، اما زماني كه جسم در محل طبيعي خود باشدساكن و بي حركت خواهد بود . انسان نيز وقتي به سوي كمال ميشتابد كه فاقد آن باشد. همواره سعادت انسان در مطلوب داشتن است ، و مطلوب داشتن زماني تحقق ميپذيرد كهفقدان و محروميت در كار باشد[21].
منطق ديالكتيك ، تا آنجا كه بهاصل حركت و اصل تضاد و اصل پيوستگي اجزاء طبيعت متكي است مورد قبول ما است . ايناصول از دورترين ايام مورد توجه حكماي الهي بوده است . آنچه راه ما را از آنهاجدا ميكند و در حقيقت هسته اصلي تفكر ديالكتيكي از هگل به بعد شمرده ميشودچيزهاي ديگر است، از آن جمله اين كه انديشه نيز مانند ماده تحتتأثير قانون حركت و تضاد و غيره است . قوانين حركت و تضاد و تأثير متقابل ، تاآنجا كه به طبيعت مربوط است صحيح است و اصولي فلسفي است ، و اما آنجا كهميخواهند معرفت و شناخت را تابع اين قوانين قرار دهند و از آن جهت است كه آن رامنطق ميخوانند غير قابل قبول است ، و اكنون فرصت بحث در آنها نيست[22].
خلاصه - نتيجه كلي
بحث ما درباره " شرور ازنظر عدل الهي " در اينجا به پايان ميرسد . مسأله مرگ را به ملاحظهاي خاص ،در بخش جداگانهاي متعرض ميشويم . اينجا لازم ميدانيم خلاصه و اصول كلي را كه تااينجا گفته شد علاوه بر آنچه در پايان بخش 4 گفته شد ، براي يادآوري بازگو نماييم:
1. صفت حكمت ، يعني حكيم بودن ،درباره خداوند و درباره انسان به دو گونه صادق است. حكيم بودن انسان به معني ايناست كه در هر كاري غايتي معقول دارد و در كارهاي خود عاليترين و فاضل ترين هدفهارا ، و بهترين وسيلهها را براي رسيدن به آن هدفها انتخاب ميكند . اما خداوند ،غني علي الاطلاق است ، غايتي را جستجو نميكند ، كمالي فرض نميشود كه او فاقدباشد تا بخواهد آن را جستجو كند ، حكيم بودن او به معني اين است كه موجودات را بهكمالات لايقشان تا هر حدي كه براي آنها ممكن باشد ميرساند ، كار او ايجاد است كهبه كمال وجود رساندن است و يا تدبير و تكميل و سوق دادن اشياء به سوي كمالاتثانويه آنهاست كه نوعي ديگر از رساندن اشياء به كمالات آنهاست .
بعضي از پرسشها و ايرادها واشكالها از قياس گرفتن غلط حكيم بودن خداوند به حكيم بودن انسان پيدا ميشود .غالبا آنگاه كه پرسش ميشود فلان چيز چرا به وجود آمده است ؟ پرسش كننده در ذهنخود مسأله را اينچنين طرح كرده كه خداوند چه هدفي از اين كار داشته است ؟ غافل ازاينكه اگر ما براي خدا ، آنچنان كه براي انسان ، هدف قائل هستيم ، هدف قائل بشويم، معنيش اين است كه خداوند نيز مانند انسان در كارهاي خود كمبودهاي خود را جبران ميكند، و به خود تكامل ميبخشد. اگر از اول توجه داشته باشد كه حكيم بودن خدا به معني اين است كه فعلشغايت دارد نه ذاتش ، و حكمت هر مخلوقي غايتي است نهفته در نهاد آن مخلوق ، و حكيمبودن خداوند به اين است كه مخلوقات را به سوي غايات طبيعي آنها سوق ميدهد ،پيشاپيش پاسخ خود را دريافت ميدارد . .
2. فيض الهي ، يعني فيض هستي كه سراسر جهان را در بر گرفته ، نظام خاص دارد، يعني تقدم و تأخر ، و سببيت و مسببيت ، و عليت و معلوليت ، ميان آنها حكمفرماستو اين نظام ، غير قابل تخلف است ، يعني براي هيچ موجودي امكان تخلف و تجافي ازمرتبه خود و اشغال مرتبه ديگر وجود ندارد. سير تكامل موجودات ، بالخصوص سير تكامليانسان ، به معني سرپيچي از مرتبه خود و اشغال مرتبه ديگر نيست ، بلكه به معني" سعه وجودي " انسان است . لازمه درجات و مراتب داشتن هستي اين است كهنوعي اختلاف و تفاوت از نظر نقص و كمال ، و شدت و ضعف در ميان آنها حكمفرما باشد، و اينگونه اختلافها تبعيض نيست . .
3. صنع خدا كلي است نه جزئي ، ضرورياست نه اتفاقي.
ريشه ديگر اشتباهات در اينزمينه، مقايسه صنع خدا با صنع انسان از اين نظر است كه پنداشته ميشود ممكن استصنع الهي مانند صنع انسان ، جزئي و اتفاقي باشد .
انسان به حكم اين كه مخلوقي ازمخلوقات و جزء نظام است و اراده اش بازيچه علل جزئي و اتفاقي است تصميم ميگيرددر زمان معين و مكان معين و البته تحت شرايط معين مثلا خانهاي بسازد ، يك مقدارآجر و سيمان و آهن و خاك و گچ و آهك كه هيچ پيوند طبيعي با يكديگر ندارند گردميآورد و با يك سلسله پيوندهاي مصنوعي آنها را با يكديگر به شكل خاص مربوط ميكندو خانه ميسازد.
خداوند چطور؟ آيا صنع متقن الهياز نوع پيوند مصنوعي و عاريتي برقرار كردن ميان چند امر بيگانه است؟
ايجاد پيوندهاي مصنوعي و عاريتي، در خور مخلوقي مانند انسان است كه اولا جزئي از نظام موجود و محكوم قوانينموجود آن است ، و ثانيا در محدودهاي معين ميخواهد از قوا و نيروها و خاصيتهايموجود اشياء بهره گيري كند ، و ثالثا اراده اش بازيچه علل جزئي است ( مثلا حفاظتخود از گرما و سرما به وسيله خانه ) و رابعا فاعليتش در حد فاعليت حركت است نهفاعليت ايجادي ، يعني هيچ چيز را ايجاد نميكند ، بلكه موجودات را از راه حركتدادن و جا به جا كردن ، به يكديگر مربوط ميكند ، اما خداوند فاعل ايجادي است ،آفريننده اشياء با همه قوا و نيروها و خاصيتهاست و آن قوا و نيروها وخاصيتها بطور يكسان در همه موارد عمل ميكنند .
مثلا خدا آتش ، آب ، برق را ميآفريند . اما انسان از آبو آتش و برق موجود ، با برقرار كردن نوعي رابطه مصنوعي بهره گيري ميكند . انساناين پيوند مصنوعي را طوري ترتيب ميدهد كه در يك لحظه و يك مورد كه برايش مفيداست از آن استفاده ميكند ( مثلا كليد برق را ميزند ) و در لحظهاي ديگر كه برايشمفيد نيست از آن استفاده نميكند ( مثلا برق را خاموش ميكند ) ولي خداوند ، خالقو آفريننده اين امور است با همه خاصيتها و اثرهاشان . لازمه وجود آتش اين است كهگرم كند يا بسوزاند . لازمه برق اين است كه روشنايي دهد يا حركت ايجاد كند . خداآتش يا برق را براي شخص خاص نيافريده و معني ندارد آفريده باشد ، كه مثلا كلبه اورا گرم كند اما جامهاش را نسوزاند . خدا آتش را خلق كرده كه خاصيتش احراق است .پس آتش را از نظر حكمت بالغه الهيه ، در كليتش در نظام هستي بايد در نظر گرفت كهوجودش در كل عالم مفيد و لازم است يا زائد و مضر ؟ نه در جزئيتش كه خانه چه كسي راگرم كرد و در انبار چه كسي حريق به وجود آورد .
به عبارت ديگر ، علاوه بر اينكه بايد غايات را ، غايتفعل باري گرفت نه غايت ذات باري ، بايد بدانيم كه غايات افعال باري ، غايات كليهاست نه غايات جزئيه ، و غايات ضروري است نه اتفاقي .
4. براي وجود يافتن يك چيز ، تام الفاعليه بودن خداوند ، كافي نيست ، قابليتقابل هم شرط است. عدم قابليت قابلها منشأ بي نصيب ماندن برخي موجودات از برخيمواهب است . شروري كه از نوع نيستيهاست كه قبلا به آنها اشاره شد ، يعني عجزها ،ضعفها ، جهلها ، از آن جهت كه به ذات اقدس الهي مربوط است ، يعني از نظر كليتنظام ( نه از آن جهت كه به بشر مربوط است ، يعني جنبههاي جزئي و اتفاقي نظام )ناشي از نقصان قابليتهاست .
5. خداوند متعال همانطور كه واجب الوجود بالذات است ، واجب من جميع الجهات والحيثيات است ، از اين رو واجب الافاضه و واجب الوجود است. محال است كه موجوديامكان وجود يا امكان كمال وجود پيدا كند و از طرف خداوند افاضه فيض و اعطاء وجودنشود . آنچه به نظر ميرسد كه در مواردي يك موجود قابليت يك كمالي را دارد و از آنبي نصيب است ، امكان به حسب علل جزئي و اتفاقي است نه امكان به حسب علل كلي وضروري .
6. شرور ، يااعدامند و يا وجوداتي كه منشأ عدم در اشياء ديگرند و از آن جهت شرند كه منشأ عدماند.
7. شريت شرور نوع دوم ، در وجود اضافي و نسبي آنهاست نه در وجود فينفسه شان .
8. آنچه واقعاوجود دارد و جعل و خلق و عليت به آن تعلق ميگيرد ، وجود حقيقي است نه وجود اضافي.
9. شرور ، مطلقا مجعول و مخلوق بالتبع و بالعرضاند نه مجعول بالذات.
10. جهان يك واحد تجزيه ناپذير است ، حذف بعضي از اجزاء جهان و ابقاء بعضي ، توهممحض و بازيگري خيال است.
11. شرور و خيرات ، دو صف و دو رده جدا نيستند ، به هم آميختهاند ، عدمها ازوجودها ، و وجودهاي اضافي از وجودهاي حقيقي تفكيك ناپذيرند.
12. نه تنها عدمها از وجودها ، و وجودهاي اضافي از وجودهاي حقيقي تفكيكناپذيرند ، وجودهاي حقيقي نيز به حكم اصل تجزيه ناپذيري جهان ، پيوسته و جداناشدني هستند.
13. موجودات به اعتبار انفراد و استقلال ، حكمي دارند و به اعتبار جزء بودن وعضويت در يك اندام ، حكمي ديگر.
14. آنجا كه اصل پيوستگي و انداموارگي حكمفرماست ، وجود انفرادي و مستقل ،اعتباري و انتزاعي است.
15. اگر شر و زشتي نبود ، خير و زيبايي معني نداشت.
16. شرور و زشتيها نمايانگر خيرات و زيبائيهاست.
17. شرور ، منبع خيرات ، و مصائب ، مادر خوشبختيهاست.
[1] . طه / 50.
[2] . رعد / . 17
[3] . حج / 61 ، لقمان / 29 ، فاطر / 13 ، حديد / . 6
[4] . " تاريخ فلسفه " ويل دورانت ، ترجمه دكتر عباس زرياب خوئي ، ص 249-250
[5] . انشراح / 5و 6.
[6] . سوره انشراح
[7] . بلد /4
[8] . نهج البلاغه ، نامه . 45
[9] . بقره / . 155
[10] . اين مطلب با نفي حرج و دشواري در دين كه جزء مطالب مسلمو قطعي است منافات ندارد ، زيرا مقصود از نفي حرج اين نيست كه در دين ، تمرين وتكليف وجود ندارد ، بلكه مقصود اين است كه در دين ، دستورهايي كه مانع پيشرفتانسان باشد و مزاحم فعاليت صحيح باشد وجود ندارد . قوانين ديني طوري وضع شده استكه نه دست و پاگير است و نه تنبل پرور . .
[11] . بحار الانوار ، ج 15 ، جزء اول ص 56 ، چاپ كمپاني ، نقل از كافي .
[12] . بحار الانوار ، ج 15 ، جزء اول ص 55 ، چاپ كمپاني ، نقل از كافي .
[13] . بحار الانوار ، ج 15 ، جزء اول ص 56 ، چاپ كمپاني ، نقل از كافي
[14] . بحار الانوار ، ج 15 ، جزء اول ص 53 ، چاپ كمپاني ، نقل از كافي .
[15] . ارشاد القلوب ديلمي .
[16] . نحل / . 118
[17] . اسفار ، ج 3 ص . 117
[18] . ج 11 ص 5
[19] . " تاريخ فلسفه " ويل دورانت ، ترجمه دكتر زرياب خويي ، ص 249 .
.[20] طبيعيات " شفا " فن اول ، مقاله چهارم ، فصلنهم . ايضا " اسفار " امور عامه ، مرحله هشتم ، فصل چهاردهم . .
[21] . رجوع شود به مقاله " اصل تضاد در فلسفه اسلامي " نوشته مرتضيمطهري در نشريه " مقالات و بررسيها " شماره 1 از انتشارات دانشكده الهيات و معارف اسلامي ، [ اينمقاله در جلد اول كتاب " مقالات فلسفي " نيز به چاپ رسيده است ] .
[22] . رجوع شود به جلد اول و دوم و چهارم " اصول فلسفه و روش رئاليسم" و به رساله " قيام و انقلاب مهدي ( ع ) از ديدگاه فلسفه تاريخ "تأليف مرتضي مطهري .