بحثي در سه جهت
آنچه تاكنون بحث كرديم دربارهتبعيضها و تفاوتها بود . همچنانكه قبلا گفتيم ايرادات و اشكالهاي مربوط به "عدل الهي " در چند قسمت است : تبعيضها ، فناها و نيستيها ، نقصها و كمبودها ،آفتها . قبلا وعده داديم كه از اين چهار نوع ايراد ، قسمت اول را تحت عنوان "تبعيضها " مورد بحث قرار دهيم و سه قسمت ديگر را تحت عنوان " شرور" . اكنون كه از بحث درباره تبعيضها فارغ شديم وارد بحث شرور ميشويم .
پاسخي كه حكما به مسأله شروردادهاند شامل سه قسمت است:
الف . ماهيت شرور چيست؟ آيابديها و شرور، اموري وجودي و واقعي هستند يا اموري عدمي و نسبي ؟
ب . خواه و شرور ، وجودي باشندو خواه عدمي ، آيا خيرات و شرور ، تفكيك پذيرند و يا تفكيك ناپذير ؟ و بر فرض دومكه تفكيك ناپذيرند آيا مجموع جهان با همه نيكيها و بديها خير است يا شر ؟ يعني آياخيرات بر شرور فزوني دارند و يا شرور جهان بر خيرات آن فزوني دارند ؟ و ياهيچكدام بر ديگري فزوني ندارد بلكه متساوياند؟
ج . خواه شرور ، وجودي باشند وخواه عدمي ، و نيز خواه از خيرات ، تفكيك پذير باشند و خواه تفكيك ناپذير ، آياآنچه شر است واقعا شر است و جنبه خيريت در آن
نيست ، يعني لااقل پايه و مقدمهيك يا چند خير نيست ؟ يا اينكه در درون هر شري خير و بلكه خيراتي مستتر است ، هرشري مولد يك يا چند خير است ؟
در قسمت اول ، پاسخ "ثنويه " كه براي هستي ، دو نوع مبدأ قائل شدهاند داده ميشود ، و با افزودنقسمت دوم ، ايراد ماترياليستها كه شرور را اشكالي بر حكمت الهي دانستهاند ، و همايراد كساني كه با اشكال شرور ، عدل الهي را مورد خرده گيري قرار دادهاند جوابداده ميشود . قسمت سوم بحث ، نظام زيبا و بديع جهان هستي را جلوه گر ميسازد وميتوان آن را پاسخي مستقل ، ولي اقناعي ، يا مكملي مفيد براي پاسخ اول دانست .
سبك و روش ما
ما با استفاده از همان مطالبيكه حكماي اسلام در اين بحث آوردهاند ، با سبك و طرحي نو به پاسخگويي شبهه شرورپرداخته ايم . جوابي كه در اين كتاب عرضه ميكنيم شامل همان عناصري است كه در كتبفلسفه اسلامي - مخصوصا كتابهاي صدر المتألهين - در پاسخ اشكال شرور ذكر گرديده استو هر دو پاسخ از لحاظ ماهيت يكي است . تفاوت پاسخ ما و پاسخ آنان ، در شيوه خاصياست كه ما اتخاذ كردهايم و اين از آن جهت است كه ما مسأله " شرور " رااز نظر " عدل الهي " مورد مطالعه قرار دادهايم ، در حالي كه معمولحكماء اسلام اين بوده كه اين مسأله را در بحث توحيد و رد شبهه ثنويه و يا درمسأله " عنايت و علم الهي " و اينكه نحوه تعلق قضاء الهي به شرور چگونهاست مطرح كنند ، و چون از اين ديدگاه مخصوص ، آن را مورد مطالعه قرار دادهاندپاسخ آنها بطور مستقيم متوجه رد شبهه " دوگانگي مبدأ " و يا نحوه تعلققضاء الهي به شرور است ، فقط بطور غير مستقيم ميتوان از آن در بحث " عدلالهي " نيز استفاده كرد .
مسأله دوگانگي هستي
اساس شبهه " ثنويه "و طرفداران آنها - چنانكه قبلا هم بدان اشاره شد - اين است كه چون هستيها در ذاتخود دو گونهاند : هستيهاي خوب و هستيهاي بد ، ناچار بايد از دو گونه مبدأ صدوريافته باشند تا هر يك از بديها و خوبيها به آفرينندهاي جداگانه تعلق داشته باشد .در واقع ثنويه خواستهاند خدا را از بدي تبرئه كنند ، او را به
شريك داشتنمتهم كردهاند . در نظر ثنويه ، كه جهان را به دو قسمت نيك و بد تقسيم كردهاند ووجود بديها را زائد بلكه زيانبار ميدانند و قهرا آنها را نه از خدا بلكه از قدرتيدر مقابل خدا ميدانند ، خداوند همچون آدم با حسن نيت ولي زبون و ناتواني است كهاز وضع موجود رنج ميبرد و به آن رضايت نميدهد ولي در برابر رقيب شرير و بدخواهيقرار دارد كه بر خلاف ميل او فسادها و تباهيها ايجاد ميكند .
" ثنويه " نتواستهاند اعتقاد به قدرت نامتناهي و اراده مسلط خدا و قضا و قدر بي رقيب او را توأم بااعتقاد به حكيم بودن و عادل بودن و خير بودن خدا حفظ كنند . ولي اسلام در عيناينكه خدا را مبدأ هر وجود و داراي رحمت پايان ناپذير و حكمت بالغه ميداند ، بهاراده توانا و قدرت مقاومت ناپذير او نيز خدشه وارد نميكند ، همه چيز را مستندبه او ميكند ، حتي شيطان و اغواي او را .
از نظر اسلام ، مسأله شرور بهشكل ديگري حل ميگردد و آن اين است كه ميگويد با اينكه در يك حساب ، امور جهانبه دو دسته نيكيها و بديها تقسيم ميگردد ولي در يك حساب ديگر ، هيچگونه بدي درنظام آفرينش وجود ندارد ، آنچه هست خير است و نظام موجود نظام احسن است ، و زيباتراز آنچه هست امكان ندارد .
اينگونه پاسخگوئي به مسأله" شرور " از لحاظ عقلي ، متكي به فلسفه خاصي است كه در آن ، مسائل وجودو عدم بطور عميقي مورد دقت قرار ميگيرد . پاسخي كه اين فلسفه به " ثنويه" ميدهد اين است كه " شرور " موجودهاي واقعي و اصيلي نيستند تا بهآفريننده و مبدأي نيازمند باشند . اين مطلب را به دو بيان ميتوان تقرير كرد :عدمي بودن شر ، نسبي بودن شر . با توضيح اين دو مطلب ، شبهه دوگانگي هستي بكلي رفعميشود .
شر ، عدمي است
يك تحليل ساده نشان ميدهد كهماهيت " شرور " ، عدم است ، يعني بديها همه از نوع نيستي و عدمند . اينمطلب ، سابقه زيادي دارد . ريشه اين فكر از يونان قديم است . در كتب فلسفه ، اينفكر را به يونانيان قديم و خصوصا افلاطون نسبت ميدهند ، ولي متأخران آن را بيشترو بهتر تجزيه و تحليل كردهاند ، و ما چون اين مطلب را صحيح و اساسي ميدانيم دراينجا در حدودي كه متناسب با اين كتاب است طرح ميكنيم و مقدمه از خوانندگان محترمضمن پوزشخواهي از سنگيني مطلب ، درخواست ميكنيم اندكي شكيبايي به خرج دهند وكوشش كنند كه مقصود را دريابند. فكرميكنيم مطلب ارزش دارد كه مورد دقت قرار گيرد ، و البته سعي خواهيم كرد كه حتيالامكان بيان مطلب سادهتر باشد .
مقصود كساني كه ميگويند " شر عدمي است " ايننيست كه آنچه به نام " شر " شناخته ميشود وجود ندارد ، تا گفته شوداين خلاف ضرورت است ، بالحس و العيان ميبينيم كه كوري و كري و بيماري و ظلم و ستمو جهل و ناتواني و مرگ و زلزله و غيره وجود دارد ، نه ميتوان منكر وجود اينها شدو نه منكر شر بودنشان ، و هم اين نيست كه چون شر ، عدمي است پس شر وجود ندارد ، وچون شري وجود ندارد پس انسان وظيفهاي ندارد زيرا وظيفه انسان مبارزه با بديها وبدها و تحصيل خوبيها و تأييد خوبها است ، و چون هر وضعي خوب است و بد نيست ، پسبايد به وضع موجود هميشه رضا داد و بلكه آن را بهترين وضع ممكن دانست .
در قضاوت عجله نكنيد ، نه ميخواهيم منكر وجود كوري وكري و ستم و فقر و بيماري و غيره بشويم و نه ميخواهيم منكر شريت آنها بشويم و نهميخواهيم سلب مسؤوليت از انسانها بكنيم و نقش انسان را در تغيير جهان و تكميلاجتماع ناديده بگيريم . تكاملي بودن جهان - و بالخصوص انسان - و رسالت انسان درسامان دادن آنچه بر عهدهاش گذاشته شدهاست جزئي از نظام زيباي جهان است . پس سخندر اينها نيست ، سخن در اين است كه همه اينها از نوع " عدميات " و" فقدانات " ميباشند و وجود اينها از نوع وجود " كمبودها " و" خلاها " است و از اين جهت شر هستند كه خود ، نابودي و نيستي و ياكمبودي و خلا هستند ، و يا منشأ نابودي و نيستي و كمبودي و خلاند ، نقش انسان درنظام تكاملي ضروري جهان ، جبران كمبودها و پر كردن خلاها و ريشه كن كردن ريشههاياين خلاها و كمبودهاست .
اين تحليل اگر مورد قبول واقع شود ، قدم اول و مرحله اولاست ، اثرش اين است كه اين فكر را از مغز ما خارج ميكند كه شرور را كي آفريدهاست ؟ چرا بعضي وجودات خيرند و بعضي شر ؟ روشن ميكند كه آنچه شر است از نوعهستي نيست بلكه از نوع خلا و نيستي است ، و زمينه فكر ثنويت را كه مدعي است هستي، دو شاخهاي و بلكه دو ريشهاي است از ميان ميبرد .
اما از نظر عدلالهي و حكمت بالغه ، هنوز مراحل ديگري داريم كه بعد از طي اين مرحله بايد آنها راطي كنيم .
خوبيها و بديها در جهان ، دو دسته متمايز و جدا ازيكديگر نيستند آنطوري كه مثلا جمادات از نباتات ، و نباتات از حيوانات جدا هستند وصفهاي خاصي را بوجود ميآورند . اين خطا است كه گمان كنيم بديها يك رده معيني ازاشياء هستند كه ماهيت آنها را بدي تشكيل داده و هيچگونه خوبيدر آنها نيست ، و خوبيها نيز به نوبه خود ، دستهاي ديگرند جدا و متمايز از بديها. خوبي و بدي آميخته بهمند ، تفكيك ناپذير و جدا ناشدني هستند. در طبيعت ، آنجاكه بدي هست خوبي هم هست ، و آنجا كه خوبي هست همانجا بدي نيز وجود دارد . درطبيعت ، خوب و بد چنان با هم سرشته و آميختهاند كه گويي با يكديگر تركيب شدهانداما نه تركيبي شيميايي ، بلكه تركيبي عميق تر و لطيف تر ، تركيبي از نوع تركيبوجود و عدم .
وجود و عدم در خارج دو گروهجداگانه را تشكيل نميدهند . عدم ، هيچ و پوچ است و نميتواند در مقابل هستي ، جايخاصي براي خود داشته باشد ، ولي در جهان طبيعت كه جهان قوه و فعل ، و حركت وتكامل ، و تضاد و تزاحم است همانجا كه وجودها هستند عدمها نيز صدق ميكنند . وقتياز " نابينايي " سخن ميگوييم نبايد چنين انگاريم كه " نابينايي" شيء خاص و واقعيت ملموسي است كه در چشم نابينا وجود دارد . نه ، "نابينايي " همان فقدان و نداشتن " بينايي " است و خود ، واقعيتمخصوصي ندارد .
خوبي و بدي نيز همچون هستي ونيستي است ، بلكه اساسا خوبي عين هستي ، و بدي عين نيستي است . هر جا كه سخن ازبدي ميرود حتما پاي يك نيستي و فقدان در كار است . " بدي " يا خودش ازنوع نيستي است و يا هستيي است كه مستلزم نوعي نيستي است ، يعني موجودي است كهخودش از آن جهت كه خودش است خوب است و از آن جهت بد است كه مستلزم يك نيستي است، و تنها از آن جهت كه مستلزم نيستي است بد است نه از جهت ديگر . ما ، ناداني ،فقر و مرگ را بد ميدانيم . اينها ذاتا نيستي و عدمند . گزندگان ، درندگان ،ميكروبها و آفتها را بد ميدانيم . اينها ذاتا نيستي نيستند ، بلكه هستيهاييهستند كه مستلزم نيستي و عدمند . "
ناداني " فقدان و نبودن علم است . علم ، يكواقعيت و كمال حقيقي است ، ولي جهل و ناداني ، واقعيت نيست . وقتي ميگوييم :" نادان ، فاقد علم است " چنين معني نميدهد كه وي صفت خاصي به نام" فقدان علم " دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند . دانشمندان قبل ازاينكه دانش بياموزند ، جاهلند ، زماني كه تحصيل علم ميكنند چيزي از دست نميدهند، بلكه منحصرا چيزي بدست ميآورند . اگر ناداني ، يك واقعيت حقيقي بود ، تحصيل علمچون همراه با از دست دادن ناداني است صرفا تبديل يك صفت به صفت ديگر ميبود ، درستمانند آنكه جسمي ، شكل و كيفيتي را از دست ميدهد و شكل و كيفيت ديگري پيداميكند .
" فقر " نيز بي چيزيو ناداري است نه دارايي و موجودي . آنكه فقير است چيزي را به نام ثروت فاقد است نهآنكه او هم به نوبه خود چيزي دارد و آن فقر است و فقير هم مانند غني از يك نوعدارايي بهرهمند است ، چيزي كه هست غني داراي ثروت است و فقير داراي فقر .
" مرگ " هم از دستدادن است نه بدست آوردن . لذا جسمي كه صفت حيات را از دست ميدهد و به جماديتبديل ميشود تنزل يافته است نه ترقي .
اما گزندگان ، درندگان ،ميكروبها ، سيلها ، زلزلهها و آفتها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دستدادن عضوي يا نيرويي ميشوند يا مانع و سد رسيدن استعدادها به كمال ميگردند . اگرگزندگان ، موجب مرگ و بيماري نميشدند بد نبودند ، اگر آفتهاي نباتي موجب نابوديدرختان يا ميوه آنها نميشدند بد نبودند ، اگر سيلها و زلزلهها تلفات جاني ومالي ببار نميآوردند بد نبودند . بدي در همان تلفات و از دست رفتنها است . اگردرنده را بد ميناميم نه به آن جهت است كه ماهيت خاص آن ، ماهيت بدي است بلكه ازآن جهت است كه موجب مرگ و سلب حيات از ديگري است . در حقيقت ، آنچه ذاتا بد استهمان فقدان حيات است . اگر درنده وجود داشته باشد و درندگي نكند ، يعني موجب فقدانحيات كسي نشود ، بد نيست ، و اگر وجود داشته باشد و فقدان حيات تحقق يابد بد است.
از نظر رابطه علت و معلولي ،غالبا همان فقدانات واقعي ، يعني فقر و جهل ، سبب اموري مانند ميكروب و سيل وزلزله و جنگ و غيره ميشوند كه از نوع بديهاي قسم دوم ميباشند ، يعني موجوداتيهستند كه از آن جهت بدند كه منشأ فقدانات و نيستيها ميشوند .
ما در مبارزه با اين نوع ازبديها بايد اول با بديهاي نوع اول مبارزه كنيم و خلاهايي از قبيل جهل و عجز و فقررا پر كنيم تا بديهاي نوع دوم راه پيدا نكند .
در مورد كارهاي اخلاقي و صفاتزشت نيز جريان از همين قرار است . ظلم ، بد است زيرا " حق " مظلوم راپايمال ميكند . حق ، چيزي است كه يك موجود استحقاق آن را دارد و بايد آن رادريافت كند . مثلا علم براي انسان يك كمال است كه استعداد انساني ، آن را ميطلبدو به سوي آن رهسپار است و به همين دليل استحقاق آن را دارد . اگر حق آموزش را ازكسي سلب كنند و به او اجازه تعليم ندهند ظلم است و بد است ، زيرا مانع كمال وموجب فقدان شده است . همچنين ظلم براي خود ظالم نيز بد است از آن جهت كه بااستعدادهاي عالي او مزاحمت دارد ، اگر ظالم ، غير از قوه غضبيه ، قوهاي مافوق آننداشت ، ظلم براي او بد نبود بلكه ظلم براي او مفهوم نداشت .
اكنون كه دانسته شد بديها همه از نوع نيستي هستند. پاسخ " ثنويه " روشن ميگردد . شبهه ثنويه اين بود كه چون در جهان دونوع موجود هست ، ناچار دو نوع مبدأ و خالق براي جهان وجود دارد .
پاسخ اين است كه در جهان يك نوعموجود بيش نيست و آن خوبيها است ، بديها همه از نوع نيستي است و نيستي مخلوق نيست. نيستي از " خلق نكردن " است نه از " خلق كردن " . نميتوانگفت جهان دو خالق دارد ، يكي خالق هستيها و ديگر خالق نيستيها . مثل هستي و نيستيمثل آفتاب و سايه است . وقتي شاخصي را در آفتاب نصب ميكنيم قسمتي را كه به سببشاخص تاريك مانده و از نور آفتاب روشن نشده است " سايه " ميناميم .سايه چيست ؟ " سايه " ظلمت است ، و ظلمت چيزي جز نبودن نور نيست . وقتيميگوييم نور از كانون جهان افروز خورشيد تشعشع يافته است نبايد پرسيد كه سايه ازكجا تشعشع كرده و كانون ظلمت چيست ؟ سايه و ظلمت از چيزي تشعشع نكرده و از خود ،مبدأ و كانون مستقلي ندارد .
اين است معني سخن حكما كه ميگويند: " شرور " مجعول بالذات نيستند ، مجعول بالتبع و بالعرضاند .
شر ، نسبي است
صفاتي كه اشياء به آنها موصوفميگردند بر دو قسم است: حقيقي و نسبي. وقتي يك صفت براي چيزي در هر حال و با قطعنظر از هر چيز ديگر ثابت باشد آن را صفت «حقيقي» ميناميم. صفت حقيقي آن است كهبراي امكان اتصاف يك ذات به آن صفت, فرض خود آن صفت كافي است. اما يك صفت نسبي آناست كه فرض موصوف و فرض صفت, بدون فرض يك امر سوم كه طرف نسبت و مقايسه قرار گيرد,براي اتصاف موصوف به آن صفت كافي نيست. عليهذا هرگاه صدق يك صفت برچيزي منوط بهدر نظر گرفتن امر ثالث و مقايسهي اين با آن باشد در اين صورت, صفت را «نسبي» ميناميم.
مثلا حيات يك امر حقيقي است. يكموجود خودش قطع نظر از اين كه با شئ ديگر مقايسه و سنجيده شود يا زنده و جانداراست ويا بيجان و مرده و همچنين سفيدي و سياهي (به فرض اين كه رنگها امور واقعي باشند) صفتهايحقيقي هستند, يك چيز كه سفيد است با قطع نظر از مقايسهي با چيز ديگر سفيد است ويكچيز كه سياه است خودش سياه است و لازم نيست كه با چيز ديگر مقايسه شود تا سياهبودن آن صحيح باشد ، و همچنين بسيار صفتهاي ديگر ، و از آنجملهاست كميت و مقدار .
ولي كوچكي يا بزرگي ، صفتي نسبياست . وقتي يك جسم را ميگوييم كوچك است بايد ببينيم با مقايسه با چه چيز و يانسبت به چه چيز آن را كوچك ميخوانيم . هر چيزي ممكن است هم كوچك باشد و هم بزرگ، بستگي دارد به اينكه چه چيز را معيار و مقياس قرار داده باشيم .
مثلا يك سيب يا گلابي راميگوييم كوچك است ، و يك سيب يا گلابي ديگر را ميگوييم بزرگ است . در اينجامقياس و معيار ، حجم سيبها و گلابيهاي ديگر است ، يعني سيب يا گلابي مورد نظر ،نسبت به ساير سيبها يا گلابيها كه ميشناسيم داراي حجمي كمتر و يا بيشتر است . يكهندوانه خاص را نيز ميگوييم كوچك است . اين نيز به مقياس ساير هندوانهها است .
همين هندوانهاي كه ما آن را خيلي كوچك ميبينيمو ميخوانيم ، از آن سيب بزرگ بزرگتر است ، اما چون آن را با مقايسه باهندوانهها ميسنجيم نه با سيبها ، ميگوييم كوچك است.
حجم يك مورچه بسيار بزرگ كه ازبزرگي آن انگشت حيرت به لب گرفتهايد و حجم يك شتر بسيار كوچك را كه از كوچكي آندر شگفتيد در نظر بگيريد ، ميبينيد شتر بسيار كوچك ميليونها برابر مورچه بسياربزرگ است . چطور است كه " بسيار كوچك " از " بسيار بزرگ "بزرگتر است ؟ آيا اين تناقض است ؟ خير ، تناقض نيست . آن بسيار كوچك ، بسيار كوچكشترهاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسب سابقه از شتر ساخته است بسيار كوچك است، و آن بسيار بزرگ ، بسيار بزرگ مورچههاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسبسابقه از مورچه ساخته است بسيار بزرگ است .
اين است معني اينكه ميگوييم :" بزرگي و كوچكي ، دو مفهوم نسبياند " ولي خود كميت يعني عدد و مقدار -همانطور كه اشاره شد - امور حقيقي هستند . اگر يك عده سيب داريم و في المثل عددآنها " صد " است ، اين صد بودن ، يك صفت حقيقي است نه يك صفت مقايسهاي، و همچنين اگر حجم آنها مثلا نيم متر مكعب است .
عدد و مقدار از مقوله كم ، وكوچكي و بزرگي از مقوله اضافه اند . يك ، يا دو ، يا سه ، يا چهار . . . بودناموري حقيقي هستند ، اما اول ، يا دوم ، يا سوم و يا چهارم . . . بودن اموري اضافياند .
خوب بودن يك قانون اجتماعي بهاين است كه مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأما در نظر بگيرد و حق جمع را بر حقفرد مقدم بدارد و آزاديهاي فرد را تا حدود امكان تأمين نمايد. اما تأمين همهيآزاديهاي افراد صد در صد ناممكن است و لهذا خوب بودن يك قانون از اين نظر, يعنياز نظر تأمين آزاديها, نسبي است زيرا تنها بعضي از آنها قابل تأمين است, قانون خوبآن است كه حداكثر آزاديها را كه ممكن است, تأمين كند, هرچند مستلزم سلب برخيآزاديها است, پس خوب بودن يك قانون از جنبهي تأمين آزاديها نسبت به قانونهايمفروض ديگر است كه كمتر از اين قانون قادر بر حفظ و تأمين آزاديها است.
در اينجا لازم است براي رفعاشتباه يك نكته را يادآوري كنم و آن اين كه همچنان كه ملاحظه شد, مقصود از جملهي«شر نسبي است» نسبيت در مقابل حقيقي بودن است, نسبي است يعني مقايسهاي است. نسبيبودن گاهي در مقابل مطلق بودن به كار ميرود. در اين صورت به معني اين است كهواقعيت شئ وابسته به يك سلسله شرايط است و معني مطلق بودن, رها بودن از يك سلسلهشرايط است. اگر نسبيت را به اين معني بنگريم, همهي امور مادي و طبيعي از آن نظركه وابسته به يك سلسله شرايط محدود زماني و مكاني ميباشند و تنها در آن شرايط ووابسته به آن شرايط واقعيت خاص خود را دارند نسبي ميباشند. تنها مجردات وجود مطلقدارند, بلكه مطلق نظر است كه ضرورت ذات او ضرورت ازلي است نه ضرورت ذاتي مصطلح,مقصود اين است كه اكنون كه بحث دربارهي نسبيتشريت وجوداتي است كه شرور ذاتي يعني اعدام از آنها ناشي ميشود ، مقصود نسبي بودندر مقابل حقيقي بودن است نه نسبي بودن در مقابل مطلق بودن كه بسياري از خيرات همبه اين معني نسبي ميباشند .
اكنون بايد ديد آيا بدي بدها يك صفت حقيقي است يا يك صفتنسبي ؟ قبلا گفتيم بدها دو نوعند : بدهايي كه خود اموري عدمياند ، و بدهايي كهاموري وجودي اند اما از آن جهت بد هستند كه منشأ يك سلسله امور عدمي ميگردند .شروري كه خود عدمي هستند مانند جهل و عجز و فقر ، صفاتي حقيقي ( غير نسبي ) وليعدمي هستند ، اما شروري كه وجودي هستند و از آن جهت بدند كه منشأ امور عدمي هستند، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و ميكروب بيماري ، بدون شك بدي اينها نسبياست . از اينگونه امور ، آنچه بد است ، نسبت به شيء يا اشياء معيني بد است . زهرمار ، براي مار بد نيست ، براي انسان و ساير موجوداتي كه از آن آسيب ميبينند بداست . گرگ براي گوسفند بد است ولي براي خودش و براي گياه بد نيست ، همچنانكهگوسفند هم نسبت به گياهي كه آن را ميخورد و نابود ميكند بد است ولي نسبت به خودشيا انسان يا گرگ بد نيست . مولوي ميگويد :
زهرمار ، آن مار را باشد حيات ليك آن ، مر آدمي را شد ممات
پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد اين را هم بدان[1]
و از طرف ديگر وجود حقيقي هر چيز كه به آن خلق و ايجادتعلق ميگيرد و وجود واقعي است ، وجود آن چيز براي خود است نه وجود آن براي اشياءديگر . وجود هر چيز براي شيء يا اشياء ديگر ، وجود اعتباري و غير حقيقي است و جعلو خلق و ايجاد به آن تعلق نميگيرد .
به بيان ديگر : هر چيزي يك وجود في نفسه دارد و يك وجودلغيره ، و به عبارت صحيح تر : وجود هر چيزي دو اعتبار دارد : اعتبار في نفسه ولنفسه و اعتبار لغيره . اشياء از آن نظر كه خودشان براي خودشان وجود دارند حقيقيهستند و از اين نظر بد نيستند . هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد استبراي چيز ديگر است . آيا ميتوان گفت عقرب خودش براي خودش بد است ؟ گرگ خود برايخود بد است ؟ نه ، شك نيست كه وجود عقرب و گرگ براي خود آنها خوب است ، آنها ازبراي خود همانطور هستند كه ما براي خود هستيم . پس بد بودن يك شيء در هستي فينفسه آن نيست ، در وجود بالاضافه آن است . از طرف ديگر شكي نيست كه آنچه حقيقي وواقعي است وجود في نفسه هر چيز است ، وجودات بالاضافه ، اموري نسبي و اعتباري اند، و چون نسبي و اعتباري اند واقعي نيستند ، يعني واقعا در نظام وجود قرارنگرفتهاند و هستي واقعي ندارند تا از اين جهت بحث شود كه چرا اين وجود يعني وجودنسبي به آنها داده شده است . به عبارت ديگر هر چيز دو بار موجود نشده و دو وجود به او داده نشده است ، يكي وجود في نفسه ، و يكي وجود بالاضافه.
فرض كنيد شما مطلبي را برايشاگردان بيان ميكنيد ، بار ديگر آن را تكرار ميكنيد ، براي نوبت سوم و چهارمهمان مطلب را بازگو ميكنيد . شما در هر چهار نوبت همان مطلب را بدون كم و زيادادا كردهايد . به عبارت ديگر بيان شما كه از طرف شما وجود پيدا كرده است ، در هرچهار نوبت يكجور است ، ولي اين چهار نوبت هر كدام داراي صفت بالخصوص است ، يكي" اول " است و ديگري " دوم " و ديگري " سوم " وديگري " چهارم " . آيا شما در هر نوبت دو عمل انجام داده ايد : يكياينكه مطلب را ادا كردهايد ، ديگر اينكه صفت " اوليت " يا "ثانويت " يا " ثالثيت " يا " رابعيت " را به آندادهايد ؟ و يا اينكه اين صفات يك سلسله صفات اضافي و در عين حال اعتباري وانتزاعي ميباشند كه از عمل مكرر شما كه هر چهار نوبت به يك شكل صورت گرفته بامقايسه با يكديگر پيدا ميشود ؟ بديهي است كه شق دوم صحيح است . اينگونه صفات كهصفاتي اعتباري و انتزاعي اند در عين حال از لوازم قهري و لا ينفك ملزومات خودهستند كه اموري حقيقي و واقعياند.
عليهذا دربارهي اين امور بهعنوان اشيائي مستقل نميتوان بحث كرد ، نميتوان اين پرسش را به اين صورت مطرح كردكه چرا فاعل و مبدأ ، اين وجودهاي اضافي و اعتباري را آفريد ، زيرا اين وجوداتاولا واقعي نيستند تا سخن از آفرينش آنها به ميان آيد ، و ثانيا اين وجودهاياعتباري و انتزاعي ، از لوازم وجودهاي واقعي اند و به صورت مستقل قابل طرح نيستند، و اگر به صورت غير مستقل طرح شوند به اين صورت خواهد بود كه چرا وجودات واقعي كهاينها از لوازم اعتباري و انتزاعي لا ينفك آنها هستند آفريده شدند ؟ و اين مطلبياست كه در بخش بعد طرح ميشود و پاسخ آن داده ميشود.
ضمنا به اين نكته نيز اشارهكنيم كه اينكه گفتيم اول بودن و دوم بودن و غيره ، امور اعتباري و انتزاعيميباشند و وجود واقعي ندارند و بدين جهت جعل و خلق و ايجاد به آنها تعلقنميگيرد و فرض خلق و ايجاد درباره آنها نميشود ، با يك مطلب ديگر اشتباه نشود وآن ، مسأله " تقديم و تأخير " است ، يعني اينكه انسان يا فاعل مختار وذي شعور ديگر ، از ميان دو كار يا دو چيز ، يكي را بر ديگري مقدم بدارد و آن رااول قرار دهد . اين ، مطلب ديگري است و بعد درباره آن بحث خواهيم كرد . توجه بهمثال بالا مطلب را روشن ميكند.
به هر حال اسناد امور اعتباريبه علت ، مجازي و بالعرض است . از اين جهت حكما گفتهاند شرور ، بالذات مورد تعلقآفرينش قرار نميگيرند ، بالذات معلول و مجعول نيستند . مخلوق بودن ومعلول بودن آنها بالعرض است ، همچنانكه قبلا گفتيم درست مثل اين است كه ميگوييم: " خورشيد ، سبب ايجاد سايه است " . البته اگر خورشيد نباشد ، سايه همنيست ، ولي سبب شدن خورشيد از براي سايه با سبب شدن آن براي نور متفاوت است .خورشيد نور را واقعا و حقيقتا افاضه ميكند ولي سايه را حقيقتا ايجاد نميكند .سايه چيزي نيست كه ايجاد شود . سايه از محدوديت نور پيدا شده است ، بلكه عينمحدوديت نور است . در مورد شرور ، اعم از شرور نوع اول و شرور نوع دوم نيز مطلباز همين قرار است . شرور ، اموري اعتباري و عدمي هستند . كوري در انسان كور ، يكواقعيت مستقلي نيست تا گفته شود كه آدم كور را يك مبدأ آفريده است و كوري او رايك مبدأ ديگر . كوري نيستي است و هر شري نيستي است . نيستي ، مبدأي و آفرينندهايندارد .
شرور از نظر اصلعدل
بدين ترتيب شبهه " ثنويه" و پندار دوگانه بودن هستي و دو ريشه داشتن آن از ميان ميرود ، زيرا ثابتگرديد كه هستي ، دو نوع نيست تا دو مبدأ لازم داشته باشد .
اما همچنانكه قبلا يادآوريكرديم مسأله عدمي بودن شرور به تنهايي براي حل مشكل " عدل الهي " كافينيست ، قدم اول و مرحله اول است . نتيجهاي كه بالفعل از اين بحث گرفته ميشودفقط اين است كه هستي دو نوع نيست : يك نوع هستيهايي كه از آن جهت كه هستي هستندخيرند و يك نوع هستيهايي كه از آن جهت كه هستي هستند شرند ، بلكه هستي از آن جهتكه هستي است خير است و نيستي از آن جهت كه نيستي است شر است ، هستيها از آن جهتشرند كه توأم با نيستيهايند و يا منشأ نيستيها ميگردند . پس در خود هستي ،دوگانگي حكمفرما نيست تا فكر دو ريشه داشتن هستي در ما پيدا شود . نيستي هم از آنجهت كه نيستي است مبدأ و منشأ و كانون جداگانهاي را ايجاب نميكند.
ولي از ديدگاه عدل الهي ، مسألهشرور شكل ديگري دارد . از اين نظرگاه ، سخن در دوگونگي اشياء نيست ، سخن در ايناست كه خواه اشياء دوگونه باشند يا يك گونه ، چرا نقص و كاستي و فنا و نيستي درنظام هستي راه يافته است ؟ چرا يكي كور و ديگري كر و سومي ناقص الخلقة است ؟عدمي بودن كوري و كري و ساير نقصانات براي حل اشكال كافي نيست زيرا سؤال باقياست كه چرا جاي اين عدم را وجود نگرفته است ؟ آيا اين ، نوعي منع فيض نيست ؟ وآيا منع فيض نوعي ظلم نيست ؟ در جهان ، خلاهايي وجود دارد كه همانهاناراحتيهاي اين جهان است . عدل الهي ايجاب ميكند كه اين خلاها پر شود.
يك سلسله امور وجودي نيز هستند كه همچنانكه قبلا بدانهااشاره شد زاييده نيستيهايي از قبيل جهل و عجز و فقرند و به نوبه خود همانها سببيك سلسله نقصها و كاستيها و فناها و نيستيها ميشوند . بيماريها و طوفانها وحريقها و زلزلهها از اين قبيل است . عدل الهي ايجاب ميكند كه اين امور نيزنباشند تا آثار آنها كه همان نقصها و كاستيها است نيز نباشد.
مطلب را كه از اين نظر نگاه كنيم لازم است دو مطلب رامورد بررسي قرار دهيم:
يكي اين كه آيا انفكاك اين نقصها و كاستيها از امور اينجهان ، امري ممكن است يا ممتنع ؟ يعني آيا جهان منهاي اين كاستيها ممكن است و يااينكه اينها از لوازم لا ينفك اين عالماند و نبودن اينها مساوي است با نبودن جهان؟
ديگر اين كه آيا آنچه نقص و كاستي ناميده ميشود شر محضاست و خيري در آنها مستتر نيست يا شر محض نيست, فوايد و آثار فراواني بر آنهامترتب است, اگر نباشند نظام جهان به هم ميخورد و خيرات وجود پيدا نميكنند.
اين دو مطلب قسمت دوم و سوم بحث ما را در باب شرور كهقبلا بدان اشاره كرديم تشكيل ميدهد. قسمت دوم بحث, ضمن قسمت اول روشن شد و درآينده روشنتر ميشود اما قسمت سوم نياز به بحث بيشتري دارد و در بخش آينده (بخشچهارم) به تفصيل به آن بپردازيم.
[1]. مولوي در اين بيت دو مطلب را با يكديگر مخلوط كرده است . يك مطلب اين استكه بدي ( البته بديهاي نوع دوم ) در وجود نسبي و قياسي اشياء است نه در وجودواقعي و في نفسه اشياء ، يعني هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد است برايچيز ديگر بد است ، چنانكه زهر مار براي مار خوب است و براي ديگران بد است . دراينجا بايد گفت بد بودن زهر مار در وجود لغيره است نه در وجود لنفسه . مطلب ديگراين است كه چيزي كه وجود او نسبت به همه چيز خير است آن چيز را " خير مطلق" گويند مانند واجب الوجود ، و اگر چيزي فرض شود كه نسبت به همه چيز بد باشدآن چيز را " شر مطلق " و " بد مطلق " بايد ناميد . خير و شرنسبي در مقابل مطلق ، بدين معني است كه يك چيز نسبت به بعضي از چيزها - نه نسبت بههمه چيز - خير يا شر باشد ، مانند اكثر اشياء جهان . مطلبي كه مولوي در اين دو بيتآورده مخلوطي است از دو مطلب . بيت اول ، مطلب اول را به ياد ميآورد و بيت دوممطلب دوم را .